❤️عشق از نوع شدید
ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺭﺍ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﺸﻨﻮﻧﺪﻭ ﻗﺪﺭﺵ
ﺭﺍﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺵ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ .. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ
ﻣﯿﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﯾﮏ ﺷﺐ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩ،ﯾﺎﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ،ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﻔﺼﻞ
ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ،ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ
ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﻣﻦ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﻣﺎﻧﻨﺪﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﭽﺴﺒﯽ ...
ﮔﻔﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﺪﯼ
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻢ،ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ
ﻧﺒﺎﺷﯽ ...
ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ..
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ،ﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﯾﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﯽ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ
ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ
ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ،ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﺭﻫﺎﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ،ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ
ﺯﻥ ﺩﻧﯿﺎﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺭﻭﺣﯽ ﺯﺩ ...
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ .. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻋﻤﯿﻖ
ﺑﻮﺩ،ﺍﺻﻼ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻡ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺍﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ
ﺭﺍ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻣﮕﺮ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ...
ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ؟ !!
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪ،ﺩﭼﺎﺭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻣﺎﺩﺭﻇﺎﻫﺮ،ﻧﻪ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻡ،ﺍﻣﺎ
ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭﻗﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ..
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺷﺪ ،ﺣﺎﻻ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﺿﻌﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ... ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻣﻦ
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ،ﮐﺸﻮﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﮐﺮﺩﻡ ،ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ،ﭘﺎﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ
ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﺶ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ...
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ،ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ
ﻣﻦ ﻧﮕﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﻮﻡ ...
ﺁﻧﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺧﺒﺮ ﭘﺪﺭ ﺷﺪﻧﻢ ﺭﺍ
ﺑﺪﻫﺪ ...
ﺣﺎﻻ ﻫﺮﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ
ﺍﻭ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ
ﺟﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﯽ
ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﻣﯽ ایستد !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حليم حُلَيره
اين بود مردى که در دهى زندگى مىکرد. يک روز بلند شد و به زن خود گفت: من مىروم کمى توى اين دشت بگردم.
رفت و رفت تا رسيد به يک آبادي. خيلى گرسنهاش بود. به خانهاى داخل شد. در آن خانه آش حليم حليره پخته بودند.
شب که شد، شام براى او آوردند. مرد چنان از آن آش خوشش آمد که نگو. اصلاً تا به آن هنگام آنجور آشى نخورده بود. با خودش گفت: ”بايد بروم خانه و به زنم بگويم تا از اين آش برايم درست کند“.
صبح زود به راه افتاد. خيلى راه رفت تا به آبادى خودش رسيد. به خانه رفت و به زن خود گفت: ”اى زن اين مدت که در بيرون بودم چنان آشى خوردم که در عمرم هرگز نديده و نه شنيدهام“.
زن گفت: ”آخر اى مرد نام آش چه بود مگر تا به حال خودمان نپختهايم؟!“
مرد گفت: ”نه“
زن گفت: ”خوب مىخواستى بپرسى اسم اين آش چه بود. حالا بايد بروى نام آش را بپرسى تا برايت درست کنم“.
مرد از جا بلند شد و دوباره بهراه افتاد. سه چهار روز در راه بود تا رفت و اسم آش را پرسيد. وقتى برمىگشت در ميان راه به نهرى رسيد. از آن نهر آب بارى آسيابى مىرفت. از روى نهر پريد ناگهان نام آش از ياد او رفت. چه بکنم چه نکنم؟ اين طرف را بگرد و آن طرف را نگاه کن. يک چوبدستى جست و با آن مشغول بههم زدن نهر شد تا نام آش را در نهر پيدا کند.
آسيابان که مشغول آرد کردن گندم بود ديد که آبى که از ناو آسياب مىآيد گلآلود است و پر از سنگ و شن شده. بالا آمد و مرد را ديد که مشغول بههم زدن آب است. آسيابان با اعتراض گفت: ”آخر اى خانه خراب اين چهکار است که مىکني؟ آب را چرا بههم مىزني؟“
مرد گفت: ”هيس ساکت! يک چيزى گم کردهام که به خدا برادر به برادر هزار تومن نمىدهد.“
آسيابان گفت: ”آخر خانه ويرانشده تمام نهر را کردى حليم حليره بسکه بههم زدي!“
مرد ناگهان از خوشى فرياد زد: ”آهاى قربان دهنت پيداش کردم. حليم حليره، حليم حليره، حليم حليره“
و دواندوان به طرف آبادىاش شتافت
آسيابان از پشت سر او را نگاه کرد. سرى تکان داد و با خود فت:
”بيچاره زده به کلهاش“.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
خردسال بودم، بزرگترها زل زده بودند به صفحه چهارده اینچِ تلوزیون سیاه و سفید، عابدزاده سه پنالتی از کره شمالی گرفت، بعدها فهمیدم لباسش سبز بود، عابدزاده پنالتیها را گرفت، پشتک زد، باقی تیم روی سرش ریختند، عابدزاده روی پیست تارتانِ پکن پرچم بزرگی را گرفته بود و دور افتخار میزد. آن آوردگاه برای من شروع چیزی بود به نام عشقِ به تیم ملی... عشقی که سالهاست به نبض و تمام سیستم عصبی من مانند دهها میلیون نفر دیگر گره کور خورده... با تیم ملی گریستهام، دیوانه شدهام، با او فحش دادهام، دوباره آشتی کردهام، با تیم ملی زندگی کردهام تا همین اواخر... از تیم ملی چند صحنه هست که تا پیش از مرگ یا آلزایمر هرگز فراموش نخواهم کرد. بازی با ژاپن در آن سال عجیب که ماه و خورشید و فلک دست به یکی کرده بودند تا ما به جام جهانی برسیم. همان بازی که در کوالالامپور به ژاپن باختیم، عابدزاده شیرجه زد پهلویش به تیر عمودی دروازه خورد، ما هم جلوی تلوزیون درد کشیدیم، باختیم تا به استرالیا برسیم. کمی پیشتر در بازیهای آسیایی هیروشیما دروازهبان بحرین به قفسه سینه علی ما لگد زد، پس از پایان بازی مشخص شد قفسه سینه علی در آن صحنه شکسته، طحالش پاره شده ولی خم به ابرو نیاورده بود مَرد حسابی... دوباره چند سال بعد وقتی کریم باقری از وسط زمین دروازه کره جنوبی را باز کرد علی دایی در دفع یک توپ اشتباه کرد، گل کریم پرپر شد و ما آن بازی را در لبنان باخیتم، گریه کردم... بازی صعود در برابر استرالیا، بازی تاریخی ما در برابر آمریکا، گل شیرجهای علی دایی به کویت، دریبل زدنهای دیوانهوار در برابر کره جنوبی و صحنههای دیگری که هرگز فراموش نخواهم کرد...
حالا چند قدم مانده به جام جهانی ۲۰۲۲ است و تیم ملی راهی قطر، چیزی درون من مُرده است. حتی یادم نیست گل صعود به جام جهانی را چه کسی زد. طلاق عاطفی اینگونه است. یک روز چشمها را باز میکنی و کسی که جان و زندگیات بود میشود هیچ، میشود کسی که بود و نبودش برای تو تفاوتی ندارد. فقط میدانی چنین کسی هست که زمانی با او روزگاری داشتی که حالا حتی اندیشیدن به آن روزگار هم آزارت میدهد... بلاتکلیف ماندهام با این عشق پیشین چه کنم، از باختش خوشحال شوم یا از بردش، اصلا بازیهایشان را نگاه کنم یا نه؟ این بلاتکلیفی واضحترین شکل از یک طلاق عاطفیِ واقعی است...
#رسول_اسدزاده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚صد سال خواب
گویند عُزیر همان ارمیای پیامبر است که خداوند بر قوم بنی اسرائیل مبعوث کرد.
روزی عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درخت ها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است. نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عُزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت. سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت.
عزیر در بازگشت خود آنچنان در اسرار آفرینش به فکر فرو رفت که راهش را گم کرد چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد.
«ارمیا آن روز که از شهری که بام هایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد و با خود می گفت؛ چگونه خداوند اهل این ده ویرانکده را پس از مرگشان زنده می کند؟ پس خداوند او را به مدت صل سال میراند. آنگاه او را برانگیخت و به او گفت؛ چقدر درنگ کردی؟ گفت؛ یک روز یا پاره ای از روز را درنگ کردم. خداوند فرمود؛ نه، بلکه صد سال درنگ کردی، به خوراک و نوشیدنی خود بنگر که طعم و رنگ آن تغییر نکرده است و به دراز گوش خود نگاه کن، که چگونه از هم متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است که هم به تو پاسخ گوییم و هم تو را در مورد معاد نشانه ای برای مردم قرار دهیم. و به این استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته و به هم پیوند می دهیم. پس گوشت بر آن می پوشانیم. پس هنگامی که چگونگی زنده ساختن مرده برای او آشکار شد. گفت؛ اکنون می دانم که خداوند بر هر چیزی تواناست.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlo
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود
و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیشد
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد.
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مَبَر..تا خیک خیک نریزی..!!»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#حکایت ✏️
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرمتها که شکسته شد
دیگر نمیتوانی دل شکسته را
احیا کنی
آنچه در دستت بود،
امانتی پنهان بود حراج شد ...
انچه نباید بگویی گفته شد !
فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است
نه دیواری خراب کنی از نو بسازی
دلی که ویران کردی قصری بود
که خود ساکن آن بودی ..
راستی حالا که خود را
بی خانه کردی
با آوارگیت چه میکنی
شاید به خرابه های جا مانده از
دیگران پناه میبری ...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی حضرت موسی (ع) در کوه طور، به هنگام مناجات عرض کرد:ای پروردگار جهانیان!جواب آمد: لبیک سپس عرض کرد...☝️🏻☝️🏻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
در این شب آرام
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺳﻪ ﺗﺎ "س"
ﺳﻌﺎﺩﺕ.. ﺳﻼﻣﺖ.. ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﻧﺪگیہ
شبتون پرستاره
خوابتون رویایی
به امید فردایی بهتر
برای شما همراهان عزیز
شبتان آرام 🌺🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
سلام نور چشمان!😊🌸
این آدرس کانال «تلاوت روزانه قرآن» هستش:👇👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2021851139Cd560dd7e3d
یعنی در این کانال هر صبحگاه :
👈یک صفحه قرآن + صوت + ترجمه ، گذاشته میشه تا کسانی که دوس دارن قرآن بخونن و در طول روز به هر دلیلی قرآن تو دسترسشون نیست بتونن از طریق گوشی خودشون روزی یک صفحه قرآن بخونن
🌺اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌺
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2021851139Cd560dd7e3d
حتماً در کانال عضو بشید 👌
این پیام رو هم منتشر کنید. نشرش هم حتماً براتون خیر و برکت داره
التماس دعای خیر...🌺
🌺ســـــــلام
🌺صبحتون پُر از عطر خدا
🌺الهی دلتـون بی غم
🌺قلبتون مَملُو از آرامش باشه
🌺هر کجا هستید
🌺امیدوارم روزیتون افزون
🌺وجودتون شادی آفرین
🌺دستاتون روزی رسون
🌺آرزوهاتون دست یافتنی
🌺و تنتون سالم وسلامت باشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🟢شرایط دوست واقعی
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود:
کسی که تمام شرایط را داشته باشد رفیق کامل است و الا به همان اندازه درجه دوستی او کم می شود، و اگر هیچ یک از آنها را نداشته باشد اساساً نام دوست نمی توان بر او گذاشت.
⓵ ظاهر و باطنش یکسان باشد. ( آنچه نسبت
به تو ابراز می دارد در دل نیز همان باشد )
⓶ خوبی تو را خوبی خودش بداند و بدی تو
را بدی خود، ( آبروی تو را آبروی خود بداند )؛
⓷ اگر در وضع مالی او بهبودی حاصل شد و
به ثروتی دست یافت یا به مقامی رسید، با
تو تغییر روش ندهد؛
⓸ به اندازه توانایی و قدرتش از مساعدت
و همراهی با تو مضایقه نکند؛
⓹ تو را در روز گرفتاری و بدبختی به
دست فراموشی نسپارد و تنهایت نگذارد
📚 وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۱۴۶
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel