موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد
ماری در تله افتاد
و زن مزرعه دار را گزيد
از مرغ برايش سوپ درست کردند
گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند
گاو را برای مراسم ترحيم کشتند
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه میکرد و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر میکرد!
کلیله و دمنه
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: پیشانی بند قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم ... ی
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عطر خمینی
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی تونستم بخوابم ... فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ... چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ ... چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ ... اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ... دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ ... و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ... سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ...
ساعت حدود 6 صبح بود ... پشت درهای شبستان منتظر بودیم ... به شدت خوابم می اومد ... برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ... من می تونستم ایستاده بخوابم ... بالاخره درها باز شد ... ازدحام وحشتناکی بود ... .
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ... اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ... نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ... بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود ... و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... .
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ... خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم ... به شدت خودم رو سرزنش می کردم ... آخه چرا اومدی؟... این چه حماقتی بود؟ ... تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ ...
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ... مدام شعر می خوندن ... شعار می دادن ... دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود ... اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... .
.حدود ساعت 10 ... آقای خامنه ای وارد شد ... جمعیت از جا کنده شد ... همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط به هادی نگاه می کردم ... صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ... .
کم کم، فضا آرام تر شد ... به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم ... به اطرافم نگاه کردم ... غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ... با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ... چی می گفتید؟ ... چه شعاری می دادید؟ ... اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید ...
یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ... این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده...صل علی محمد، عطر خمینی آمد ... ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ... خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
زود و فورى آبستن شد نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه ثانيه و نه ثالثه و نه رابعه و نه خامسه
درست نگاه کرد ديد صد تومان پول و قدرى جواهر و لباسهاى قشنگ و يکي، يکى هم بازوبند به بازوى آنها بستهاند. آنها را آورد منزل خودشان و به زنش گفت: حالا که خدا به ما بچه داد، زن تو آنقدر بچهبچه مىکردى عوض يکى دو تا داد. خوشحال و خوشوقت بودند و شروع کردند به شير دادن به آنها و آنها بزرگ شدند و به سن ۱۳-۱۴ سال رسيدند. هر روز آنها را به مدرسه مىفرستادند و روزها اين بچهها به مادر خودشان که مىرسيدند از غذاى خودشان به آنها مىدادند تا اينکه روزى پادشاه آنها را ديد و از آنها خوشش آمد و يک مهر و محبتى در قلب پادشاه از اين بچهها پيدا شد. بچهها را پيش خودش خواند آنها رفتند جلو و پادشاه از آنها پرسيد: شماها بچه کى هستيد؟گفتند: بچه باغبان هستيم. پادشاه ديد که از بچه باغبان يک همچه تربيتى هيچوقت پيدا نمىشود و به قدرى آنها خوب حرف مىزدند و با تربيت و قشنگ بودند که حد نداشت. پادشاه گفت: پدر خودت را بفرست پيش من.اينها رفتند پيش پدر و مادر خودشان و گفتند که پادشاه شما را مىخواهد. پدر و مادر بچهها فردا که شد رفتند پيش پادشاه و پادشاه از وضعيت اين بچهها پرسيد. باغبانه از اول تا به آخر براى پادشاه نقل کرد و بازوبندى را هم که به دست آنها بود به پادشاه نشان دادند. پادشاه ديد که اين بازوبند مال خودش است فهميد که اين بچهها، بچهٔ خودش است. فورى فرستاد مادر آنها را آوردند و فرستاد او را به حمام تن او را موميائى و روغنمالى کردند و بعد آورد منزل و به باغبان هم گفت بچهها را بياور. باغبان بچهها را آورد و مشغول زندگى شدند. پادشاه کاملاً فهميد که خواهرها اينکار را کردند. از آنها پرسيد و آنها عين حقيقت را گفتند. پادشاه دوتا قاطر چموش خواست و گيس اين دو تا زنها را بست به دم قاطر و در بيابان آنها را ول کردند. پادشاه و مادر بچهها خوشحال خرم بودند. زن باغبان را هم آوردند و گيس سفيد منزل پادشاه کردند و باغبان هم وزير تشريفات دربار سلطنتى شد. همه خوب و خوش مشغول زندگانى شدند. آنها خوش بودند که ما آمديم قصه دندان مرواريد و گيس گلابتون تموم شد.همانطور که آنها خوش بودند و به مراد دل خودشان رسيدند شما هم برسيد.
قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونهاش نرسيد. بالا رفتيم ماست بود. پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود.
پایان
📘 دندان مرواريد گيس گلابتون
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 داستان کوتاه
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است🍀
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
انسان سه گونه میمیرد:
🔴مرگ روح
🔴مرگ وجدان
🔴مرگ جسم
👈مرگ روح یعنی:
شکستن وقار و غرور یک انسان به دست دیگری...
👈مرگ وجدان:
یعنی استفاده از انسانها برای
مقاصد شخصی بدون هیچ گونه
پشیمانی و ترحمی...
👈مرگ جسم:
یعنی ایستادن نفس و تپش قلب...
دردناکترین مرگ ها،مرگ روح است
وحشتناک ترین مرگ ها،مرگ وجدان
و آسان ترین مرگ ها مرگ جسم!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_6012675170374780928.pdf
6.38M
هلن کلر در کودکی بینایی و شنوایی و گویایی خود را از دست داد. ولی عشق به زندگی و نیروی اراده وی را توانا کرد که زندگی در بسته و تاریک خود را بیافریند و طومار جهان را که بر او پوشیده مانده بود، زیبا و عظیم تر از پیش، در برابر چشم خود بگشاید. این سرگذشت یک نابینای کر و لال نیست، بلکه داستان دلپذیر و آموزنده زندگی یک نابغه است.
📕 داستان زندگی من (هلن کلر)
✍🏻 #جان_آلبرت_میسی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🦋صبح بخیر...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر ابریشمکش
شاهزادهاى سى و پنج سالش شده بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از اين بابت هر چه مادرش يادآور مىشد که اى فرزند فکرى به حال فرداى خود بکن، گوش کرى مىگرفت و انگار نه انگار که پيرى و کورى هم هست. تا آنکه مادر به فکر افتاد به خانهٔ برادر شاه برود و از زنعموى شاهزاده بخواهد دخترش را بيارايد و به خانهٔ او بفرستد، تا مگر دل پسرش در هواى عشق و عاشقى قرار بگيرد و راضى به ازدواج شود!مادر شاهزاده به خانهٔ دختر رفت و گفت براى چه آمده است، پس دختر به گرمابه رفت و لباس زيبا به تن کرد و خود را آراست و راهى بارگاه عمويش شد، و چون به قصر وارد گرديد با شاهزاده که بىخبر از آمدن او بود روبهرو شد. آن دو قدرى به هم نگاه کردند و شاهزاده که از عطر خوش دختر دچار شادمانى شده بود و از زيبائىاش به شگفت آمده بود، لبخند به لب آورد و به دختر خوشآمد گفت.آن دو در باغ قدمزنان از هر درى سخن راندند و چون دختر قصد رفتن کرد، شاهزاده ناراحتى نشان داد و گفت بمان، اما دختر قصر را ترک کرد و شاهزادهٔ سرخوش به گوشهٔ غم نشست و از آنجا که مادرش هواى او را داشت به نزدش آمد و گفت: 'اکنون بگوى آن گل تر و تازه شايستهٔ تو هست؟' شاهزاده که سخت عاشق شده بود و از عطر دلانگيز دختر در هواى ديگرى قرار داشت، گفت: 'اى مادر، هر چه خواهى بکن، که حرف، حرف تو است!'شاه از دختر برادرش خواستگارى به عمل آورد و دستور داد شهر را آينهبندان و چراغان کنند و هفت شبانهروز هم عروسى بگيرند.هفتهاى پس از هفتهٔ عروسى سپرى شد و شاهزاده که از وضع موجود خسته شده بود گفت اسبش را زين کنند تا به گلگشت صحرا برود.شاهزاده اسبش را سوار شد و از شهر بيرون رفت. رفت تا به جائى رسيد که از آب و سبزه، و درخت به باغى بزرگ مىمانست. شاهزاده بر لب جوئى ايستاد و از ترک اسبش پائين آمد و دنبالهٔ جوى را گرفت تا آنکه آبگيرى زلال پيدا آمد. شاهزاده خم شد تا در آب دست و روى بشويد و خستگى از تن بهدر کند، اما نقش پرىروئى در آب، او را از اين کار بازداشت. چندان که دستپاچه شد و خود را در آب افکند تا مگر به دختر دست پيدا کند، که زلال آب به هم خورد و نقش ناپديد گرديد. شاهزاده از آبگير به در آمد و همين که سرش را بالا کرد پرىروئى را بر لب پنجره ديد که خم شده بود و عکسش در آبگير افتاده بود. دختر لبخندى لطيف به لب آورد و پس از آن دو لنگهٔ 'درچه' (مخفف دريچه) را به هم زد و از چشم رفت.
ادامه دارد..
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختر ابریشمکش شاهزادهاى سى و پنج سالش شده بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از اين بابت هر چه مادرش
شاهزاده هر چه کنار پنجره ايستاد تا مگر دختر ابريشمکش بار ديگر خودش را نشان بدهد، ديد که خبرى نشد، آشفتهحال و خيس، بر اسبش پريد و به تاخت از آنجا دور شد.شاهزاد به قصر که رسيد، همچنان گيج و پريشان به اتاقش رفت و چون با زن خود تنها ماند هيچ نگفت و به گوشهٔ غم نشست. همسر شاهزاده که نگران حال شوهرش شده بود پرسيد چه شده، و شاهزاده لب از لب باز نکرد. زن به خيالش آمد که اسب شوهرش بدخلقى نشان داده و او را بر زمين زده است، ولى حقيقت چيزى ديگر بود و شاهزاده از اين جهت نمىتوانست عقدهٔ دل را خالى کند.هفت روز سپرى شد و شاهزاده از قصر بيرون نرفت و لب به گفت نگشود، تا آنکه فرصتى دست داد و با مادر خود تنها ماند. مادر گفت بگو تو را چه شده و حالى چنين زار چرا پيش آمده است! شاهزاده حکايت دل خويش با مادر باز گفت، او که دچار تعجب شده بود گفت: 'چند ده روزى از دامادىات نمىگذرد و عروسى تازه در خانه دارى و بيشتر به همين يکى هم رضايت نمىدادي، و حال آمدهاى و مىگوئى که عاشق هستي!' و افزود: 'شايد که فردا هم نفر سومى پيدا کني!!' شاهزاده سوگند بهجاى آورد و گفت: 'اين آتش، شعبهاى ديگر دارد، و مطمئن باش اگر به خواستگارى بروى و دختر را به عقد من درآوري، مرگ را که چهار نعل بهسوى فرزندت رو گرفته است، از دور و بر اين قصر فرارى خواهى داد.' مادر که جان فرزند برايش از جان خود عزيزتر بود به فکر چاره افتاد و دست آخر تصميم گرفت به ديدن دختر ابريشمکش برود.فرداى آن روز مادر شاهزاده راهى جائى شد که دختر ابريشمکش زندگى مىکرد، و از آنجا که دختر زن سلطان را مىشناخت به پيشواز او رفت.
ادامه دارد....
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردی به دکتر مراجعه کرده بود ، در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد.
دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه: من دکتر واقعی نیستم!
شما این پول رو بگیر بی خیال شو
بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه
مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه
بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی!!
مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقأ من هم مريض نيستم اومدم كه چند روز استراحت استعلاجی بگيرم برای مرخصی محل كارم
و این است حکایت ما در جامعه!!
قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عطر خمینی پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: فرزندان اسلام
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... اونها دروغگو نبودن ... غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم ... چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ... هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ... تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... .
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ... تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ... مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ... اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد ... سفید و سیاه ... از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ...
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ... نه تنها هادی ... بغض همه شکست ... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ... همه شون به شدت گریه می کردن ... چرخیدم سمت هادی ... چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ... چند لحظه فقط نگاهش کردم ... از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد... فضا، فضای دیگه ای بود ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... .
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود ... صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ...
- طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ... شما حتی مهمان هم نیستند ... بلکه صاحب خانه هستید ... شما فرزندان عزیز من هستید ... .
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ... سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ... فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ... من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم ... و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟... اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ ... .
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ... من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم... و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ... من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن ... اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم ... این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود ...
.
.
فقط بهش نگاه می کردم ... یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ... یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ... چیزی که من باید پیداش کنم ... اونم هر چه سریع تر ... .
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
شاهزاده هر چه کنار پنجره ايستاد تا مگر دختر ابريشمکش بار ديگر خودش را نشان بدهد، ديد که خبرى نشد، آ
آن دو مدتى به گفتوگو نشستند، و زن پادشاه که به جهت خواستگارى رفته بود، از حال و روز پسرش و تعلق خاطرى که پيدا آمده بود سخن گفت. دختر که در پى پاسخ بود سرى تکان داد و گفت: 'دختر کشاورزى بيش نيستم، و همين زندگى ساده مرا بس!؟مادر شاهزاده که مصمم به راضى کردن دختر بود دست از اصرار برنداشت و دختر که به فکر افتاده بود، ديدار شاهزاده را به فال نيک گرفت و گفت: 'با اين شرط، که شبها پيش او نمانم، رضايت به وصلت مىدهم!' مادر شاهزاده همين که اين گفته را شنيد خانهٔٔ دختر را ترک کرد و راهى قصر شد، و چون به آنجا رسيد پيش شاهزاده رفت و آنچه ديده بود و شنيده بود براى او تعريف کرد. شاهزاده گفت: 'آنچه را که دختر ابريشمکش خواستار شده، پذيرا هستم!' مادر شاهزاده که رضايت بهشرط دختر نداشت هر چه کرد تا فرزند را از قبول شرط به دور دارد فايده نگرفت، و چون ناگزير به نجات فرزند بود به پيش پادشاه رفت و قضيه را با او در ميان نهاد.فردا، روز که برآمد شاه و زنش به خانهٔ دختر ابريشمکش رفتند، و گفتند براى خواستگارى آمدهاند، دختر گفت: 'اگر بهشرط رضايت هست، مىپذيرم عروستان بشوم!' شاه گفت: 'فرزند من شرط تو را پذيرفته، و تو هم بايد بدانى که او داراى همسرى است که دختر برادر من است!' دختر ابريشمکش روى درهم کرد و گفت: 'مهر شاهزاده هم بر دل من سنگين است.'قرار عروسى گذاشته شد، و چون هنگام آن رسيد، شهر را دوباره چراغان کردند، و دختر ابريشمکش به عقد شاهزاده درآمد.از همان روز عروسى دختر ابريشمکش به هنگام غروب قصر را ترک مىکرد و از نظرها گم مىشد. شاهزاده چندى دندان روى جگر گذاشت و از دختر ابريشمکش نپرسيد شبها چه مىکند و به کجا مىرود، تا آنکه روزى خلق خوش خود را از دست داد و خطاب به دختر گفت: 'وقت آن است که بدانم چه کاسهاى زير نيمکاسه است!' دختر که غضب شاهزاده را به جد گرفته بود، گفت: 'نه به خيانت، و نه به دزدى مىروم، بلکه شب هنگام راه را بر ستمگران و دارايان مىبندم، و از ايشان مال و سکه مىستانم و بر گدايان و تنگدستان مىبخشم!' شاهزاده از سخن دختر ابريشمکش به تعجب افتاد، ولى آنرا به ياد آورد و گفت: 'کاري، که از آن، حق به حقدار برسد، خير است' و از سر راه دختر ابريشمکش به کنار رفت، تا در پى کار خورد برود!
پایان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚غریب افتادیم
غریب افتادیم بین آدمهایی که برایشان می مردیم و هیچ وقت برایمان تب هم نکردند، آدمهایی که بودنشان، فقط دلخوشی حضورشان به اندازه ی تمام دنیا می ارزید، دلمان خوش بود به همین بودنشان...
آدم ها می آیند و می روند و فقط می ماند خاطراتشان که گاهی بیخ گلوی آدم را می گیرد و فشار می دهد و بعد تو می مانی و زمان و امید به روزی که دل بکنی و فراموش کنی خودش را، خاطراتش را غافل از اینکه دلی که وصل شد کنده نمی شود به این آسانی، دلی که دوخته شد به جایی شکافته نمیشود به این راحتی.
این یک حقیقت است، بزرگترها دروغ می گویند که زمان چاره کار است، جان می کنی و دل نمی کنی.خودت را آماده کن برای دلی که کنده نمی شود، ولش کن دلت را به حال خودش بگذار، کم کم آرام می گیرد،عیبی ندارد تحملش کن ،مدارا کن با دل، و آدمی را که رهایت کرده به باد بسپار، یادش را، خاطراتش را هم...
فقط حواست به خودت باشد آدمی که برای خودش بشکند دیگر بند زده نمی شود، باید از نو ساختش...
| مریم سمیع زادگان |
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد.
به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم.
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت:
بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و...
ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم !!!
پیشاپیش ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمی رسانند مبارک باد 🌙
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🦋صبح بخیر...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⚠️ اگر او بخواهد می شود ...
گفتن " ان شاء الله " را فراموش نکنیم ⚠️
#مرازم می گوید :
روزی #امام_صادق علیه السلام وارد منزل #معتب شد ، درحالیکه او به حج عمره مشرف شده بود .
حضرت نوشته ای را دید که در آن نفقه ی اهل و عیال و خانواده اش را نوشته بود . در همین اثناء حضرت به قسمتی از نوشته توجه نمودند که او نوشته بود : این برای فلانی و فلانی و فلانی است . بدون آنکه در پایان آن " انشاءالله " نوشته باشد .
حضرت فرمود : چه کسی این را نوشته است ، حال آنکه ذکری از ان شاء الله در آن نیست؟!
او چگونه گمان میکند که آن کار - بدون اذن خدای - متعال تحقّق مییابد؟!
سپس فرمودند : قلم و جوهر بیاورند .
آنگاه فرمود : انشاءالله را به آن اضافه کنید .
🗂منبع :
الوافی ، ج ۱۱ ، ص ۵۸۱
#اراده_و_مشیت_خدای_متعال
#قضا_و_قدر
#انشاءالله
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚امان از ذات خراب!!!
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و بخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان و بره های آنها را داشتیم و کاملا مواظب بودیم. بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبر کردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشی بودن
و حیوانیت
شناخته میشود اما میفهمد هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسان کرد، به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید؛ هر ذاتی رو میشه درست کرد، جز ذات خراب....!!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_6017150002311203496.pdf
2.85M
ما هميشه مسائل ساده و واضح رو نميبينيم و اما پيچيده ترين ها برای ما ديدنی ترند!
دراز بكشيد
چشم ها بسته، سياهی مطلق
دست ها بی حركت، پاها بی حركت
تمامی اجزای صورت و گردن بی حركت
بدون صدايی از حنجره...
و گوش هايی كه ميشنوند و ذهنی كه فعاليت ميكند ...
اينجا زندان جسم است
اينجا نقطه ي پايان يك انسان است و نقطه ی شروع كتاب خفته در باد...
📕 خفته در باد
✍🏻 #جوی_فیلدینگ
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر ابریشمکش(۲)
زمانى چند چنين گذشت تا آنکه شاه شبى خواب ديد هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعيدند، و چون چشم گشود پريشان شد و خواب خويش را به فرزند بازگفت. شاهزاده گفت خواب را با دختر ابريشمکش در ميان بگذار تا تعبير آنرا از زبان او بشنوي!شاه خواب خويش را که به تعريف نشست دختر ابريشمکش گفت: 'هفت سال قحط و خشکسالى خواهد آمد و حتى تو که پادشاهى به نان خالى هم دست پيدا نخواهى کرد!' پادشاه ترسش دو چندان شد و به خود امان داد تا چارهٔ کار کند. سه روزى از تعبير خواب نگذشت که شاه وزير را فرا خواند و بىآنکه به خواب خود اشاره کند از او خواست امور مملکت را در دست گيرد. دو روزى بيش از اين زمان نگذشت که شاه به همراه زن و فرزند، و دو عروس خود از دروازهٔ شهر بيرون رفتند، در حالىکه مايحتاج روزمرهٔ سه ماه را بر گردهٔ اسب سوار کرده بودند.آنان رفتند و رفتند تا شب هنگام به جنگلى رسيدند. زن پادشاه که از رمق افتاده بود، گفت ديگر توان سفر ندارد، و بهتر است شب را در جنگل بمانند و استراحت کنند. شاه و عروس که دختر برادرش بود همچون مادر شاهزاده به سبب خستگى از پاى درآمد بودند، ولى شاهزاده و دختر ابريشمکش هنوز خستگى نشان نمىدادند و اگر به رفتن ادامه مىدادند معترض نمىشدند، ولى حرفى نزدند و آنها هم بار انداختند و در جنگل ماندند.
ادامه دارد..
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⭕️ تاریخ عجیب آمریکا.
✡ اعلامیه استقلال آمریکا 4 ژوئیه 1776 به تصویب رسیده است و از آن زمان تا امروز، آمریکا 225 سال در حال جنگ بوده و تنها 18 سال را در صلح سپری کرده است!!!
@CTU_ir
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان کوتاه
در كوچهاي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث ميكردند.
يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازهاش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر»
دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازهاش نوشت: «بهترين خياط كشور»
سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا»
چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه»
به کانال بهلول عاقل بپیوندید 🔽
⇝https://t.me/joinchat/AAAAAFI16nnhU371op0AHg
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
صبحتون بخیر و شادی🌹
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختر ابریشمکش(۲) زمانى چند چنين گذشت تا آنکه شاه شبى خواب ديد هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعيدند
نيمهٔ شب که شد مادر شاهزاده هنوز به خواب نرفته بود و بيدار خوابي، بر سرش زده بود، تا آنجا که از جاى بلند شد و روى عروسان خود را که پسرفته بود پوشاند. ديد جنگل تاريک شد و چون دچار تعجب گرديد روکش را پس زد، ديد جنگل دوباره از تاريکى به در آمد. پس به سوى شاه رفت و او را از خواب بيدار کرد و گفت برخيز تا به تو چيزى نشان بدهم! زن شاه با روکش عروسان به خواب رفته همان کرد که پيش آن انجام داده بود، و شاه که پى به راز زيبائى عروسانش برد بيش از پيش دچار شگفتى گرديد. زن گفت: 'از اين پس زيبائى اين دو بلائى خواهد شد که از آن جان سالم به در نخواهيم برد!' شاه پرسيد: 'منظورت چيست؟' گفت: 'شاهزاده را بيدار کن تا حرفم را روشنتر بيان کنم!'شاهزاده را از خواب بيدار کردند، در حالىکه هر دو عروس به خواب خوشى فرو رفته بودند. زن پادشاه آنچه در پيش چشم شاه انجام داده بود براى شاهزاده هم کرد، و نهايت گفت: 'وقت آن است که اين دو را همينجا رها کنيم و از مهلکههاى پيش رو که به سبب زيبائىشان سر راهمان قرار خواهد گرفت جلو بزنيم!' شاه هيچ نگفت ولى شاهزاده معترض گشت و گفت: 'چگونه اين دو را رها بکنم و تن به فرار دهم!؟' مادر شاهزاده گفت و گفت تا دل پسرش را راضى داشت، که گوش به حرف مادر کند و زندگى خود را نجات دهد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دزدان خر سوار...؟!
حاکمی در مشهد رسم بنهاد تا هر که از زائرین دزدی کند، او را سوار بر الاغ بمدت یک هفته در شهر بگردانند.
این گذشت تا که شخصی حلوایی بدزدید و بخورد. او را بجرم دزدی بمحکمه اش بردند و چون محکوم شد، طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را درشهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار جمع و با دیدن آن حالت شعار پیروزی سرمیدادند، و احساس عدالت وشادی میکردند.
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: آیا سخت میگذرد؟
دزد گفت: نه! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادند!! از این بهتر دیگر چه ميشود؟!!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ!
ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ی ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینویسن ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ؟
ادامه ماجرای عجیب👇👇
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed