📚امان از ذات خراب!!!
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و بخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان و بره های آنها را داشتیم و کاملا مواظب بودیم. بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبر کردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشی بودن
و حیوانیت
شناخته میشود اما میفهمد هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسان کرد، به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید؛ هر ذاتی رو میشه درست کرد، جز ذات خراب....!!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_6017150002311203496.pdf
2.85M
ما هميشه مسائل ساده و واضح رو نميبينيم و اما پيچيده ترين ها برای ما ديدنی ترند!
دراز بكشيد
چشم ها بسته، سياهی مطلق
دست ها بی حركت، پاها بی حركت
تمامی اجزای صورت و گردن بی حركت
بدون صدايی از حنجره...
و گوش هايی كه ميشنوند و ذهنی كه فعاليت ميكند ...
اينجا زندان جسم است
اينجا نقطه ي پايان يك انسان است و نقطه ی شروع كتاب خفته در باد...
📕 خفته در باد
✍🏻 #جوی_فیلدینگ
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر ابریشمکش(۲)
زمانى چند چنين گذشت تا آنکه شاه شبى خواب ديد هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعيدند، و چون چشم گشود پريشان شد و خواب خويش را به فرزند بازگفت. شاهزاده گفت خواب را با دختر ابريشمکش در ميان بگذار تا تعبير آنرا از زبان او بشنوي!شاه خواب خويش را که به تعريف نشست دختر ابريشمکش گفت: 'هفت سال قحط و خشکسالى خواهد آمد و حتى تو که پادشاهى به نان خالى هم دست پيدا نخواهى کرد!' پادشاه ترسش دو چندان شد و به خود امان داد تا چارهٔ کار کند. سه روزى از تعبير خواب نگذشت که شاه وزير را فرا خواند و بىآنکه به خواب خود اشاره کند از او خواست امور مملکت را در دست گيرد. دو روزى بيش از اين زمان نگذشت که شاه به همراه زن و فرزند، و دو عروس خود از دروازهٔ شهر بيرون رفتند، در حالىکه مايحتاج روزمرهٔ سه ماه را بر گردهٔ اسب سوار کرده بودند.آنان رفتند و رفتند تا شب هنگام به جنگلى رسيدند. زن پادشاه که از رمق افتاده بود، گفت ديگر توان سفر ندارد، و بهتر است شب را در جنگل بمانند و استراحت کنند. شاه و عروس که دختر برادرش بود همچون مادر شاهزاده به سبب خستگى از پاى درآمد بودند، ولى شاهزاده و دختر ابريشمکش هنوز خستگى نشان نمىدادند و اگر به رفتن ادامه مىدادند معترض نمىشدند، ولى حرفى نزدند و آنها هم بار انداختند و در جنگل ماندند.
ادامه دارد..
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⭕️ تاریخ عجیب آمریکا.
✡ اعلامیه استقلال آمریکا 4 ژوئیه 1776 به تصویب رسیده است و از آن زمان تا امروز، آمریکا 225 سال در حال جنگ بوده و تنها 18 سال را در صلح سپری کرده است!!!
@CTU_ir
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان کوتاه
در كوچهاي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث ميكردند.
يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازهاش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر»
دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازهاش نوشت: «بهترين خياط كشور»
سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا»
چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه»
به کانال بهلول عاقل بپیوندید 🔽
⇝https://t.me/joinchat/AAAAAFI16nnhU371op0AHg
─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
صبحتون بخیر و شادی🌹
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختر ابریشمکش(۲) زمانى چند چنين گذشت تا آنکه شاه شبى خواب ديد هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعيدند
نيمهٔ شب که شد مادر شاهزاده هنوز به خواب نرفته بود و بيدار خوابي، بر سرش زده بود، تا آنجا که از جاى بلند شد و روى عروسان خود را که پسرفته بود پوشاند. ديد جنگل تاريک شد و چون دچار تعجب گرديد روکش را پس زد، ديد جنگل دوباره از تاريکى به در آمد. پس به سوى شاه رفت و او را از خواب بيدار کرد و گفت برخيز تا به تو چيزى نشان بدهم! زن شاه با روکش عروسان به خواب رفته همان کرد که پيش آن انجام داده بود، و شاه که پى به راز زيبائى عروسانش برد بيش از پيش دچار شگفتى گرديد. زن گفت: 'از اين پس زيبائى اين دو بلائى خواهد شد که از آن جان سالم به در نخواهيم برد!' شاه پرسيد: 'منظورت چيست؟' گفت: 'شاهزاده را بيدار کن تا حرفم را روشنتر بيان کنم!'شاهزاده را از خواب بيدار کردند، در حالىکه هر دو عروس به خواب خوشى فرو رفته بودند. زن پادشاه آنچه در پيش چشم شاه انجام داده بود براى شاهزاده هم کرد، و نهايت گفت: 'وقت آن است که اين دو را همينجا رها کنيم و از مهلکههاى پيش رو که به سبب زيبائىشان سر راهمان قرار خواهد گرفت جلو بزنيم!' شاه هيچ نگفت ولى شاهزاده معترض گشت و گفت: 'چگونه اين دو را رها بکنم و تن به فرار دهم!؟' مادر شاهزاده گفت و گفت تا دل پسرش را راضى داشت، که گوش به حرف مادر کند و زندگى خود را نجات دهد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دزدان خر سوار...؟!
حاکمی در مشهد رسم بنهاد تا هر که از زائرین دزدی کند، او را سوار بر الاغ بمدت یک هفته در شهر بگردانند.
این گذشت تا که شخصی حلوایی بدزدید و بخورد. او را بجرم دزدی بمحکمه اش بردند و چون محکوم شد، طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را درشهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار جمع و با دیدن آن حالت شعار پیروزی سرمیدادند، و احساس عدالت وشادی میکردند.
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: آیا سخت میگذرد؟
دزد گفت: نه! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادند!! از این بهتر دیگر چه ميشود؟!!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ!
ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ی ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینویسن ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ؟
ادامه ماجرای عجیب👇👇
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: فرزندان اسلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ..
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: کانون شرارت
دوره زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد ... .
سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ... امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ... باید می فهمیدم ... اصلا من به خاطر همین اومده بودم ... .
شروع به مطالعه کردم ... هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم ... گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ... یک ظهر تا شب طول می کشید ... گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم ... .
و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ... حکومت زمین به خدا تعلق داره ... و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان ... و ریسمان الهی هستن ... و در زمان غیبت آخرین امام ... حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته ... .
حکومت الهی ... امت واحد ... مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ... مبارزه با برده داری ... تلاش در جهت تحقق عدالت ...و ... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ... مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم... اما نکته دیگه ای هم بود ... عشق به خدا... عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ...
عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود ... و این مفهوم برام قابل فهم نبود ... اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ... مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است ... انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ... اما عشق به خدا؟ ... و عجیب تر، ماجرای کربلا ...
چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست ... و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن... .
خودشون رو یک امت واحد می دونن ... و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره ... .
تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم ... و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن ... شیوع این تفکر در بین جامعه غرب ... به معنای مرگ و نابودی اونها بود ... .
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه ... و در قلب کشوری که متولد شده اند ... قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه ... .
برای اونها، ایران تنها ... هیچ ترسی نداشت ... تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که ... برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ... .
جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ... حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ... حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم ...
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر ... از اسلام ... و از حکومت ایران ... .
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مقدس اردبیلی رفت حمام!!
دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم.
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمهشب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب، کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت : اونجا ، نصفهشب ، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست !
و مقدس اردبیلی میگوید یک دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که: ریا، پنهانتر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است.
سعی کن آن باشیم که خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و مغرور نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!!
حالا هركی بسته غذایی به كسی داد،
درخونه ای یا كوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی كرد،
ودهها كاردیگه هی عكس بگیرین،
تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عكس گرفته میشه درحالت های گوناگون
خدا تو این همه نعمت وكرامت به بندگانت میدی تا حالا كسی ندیدتت، اما بندگان تو یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عكس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!!
خدایا شكرت
خدایی حق خودت است و بس🙏
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
نيمهٔ شب که شد مادر شاهزاده هنوز به خواب نرفته بود و بيدار خوابي، بر سرش زده بود، تا آنجا که از ج
آن سه خورجينهايشان را برداشتند و بر اسبان نهادند و بىسر و صدا به راه افتادند. و چنان رفتند که تو گوئى به پشت سر چيزى بر جاى نگذاشتهاند. همينکه قدرى از جنگل دور شدند، شاهزاده سخت دچار تأسف شد و بر آن گرديد که بازگردد و گفت: 'آنها را مىکشند' و مادرش پاسخ داد: 'آنان چون به ماه شب چهارده مىمانند، کشته نمىشوند، بلکه به اسيرى برده مىشوند!' آنان رفتند و رفتند تا به دم سپيده بر دوازده نزديک شدند. دروازهبان همينکه آنها را ديد گفت: 'غريب مىنمائيد' و آنها هم گفتند به سير و سياحت هستيم! دروازهبان گفت: 'بهتر است در کنار کاروانسراى کنار دروازه منزل کنيد تا وضعتان روشن بشود!' گفتند بگذار برويم که ادامهٔ سفر بر ما لازم است' و دروازهبان هم به رفتنشان رضايت داد.آنها داخل شهر شدند و به کاروانسراى تميزى وارد شدند، اسبان خود را کاه و جو دادند و سپس به گرمابه رفتند، و پس از آن عزم قهوهخانهاى کردند. قهوهخانه بزرگ و تميز بود و زمانى چند نگذشت که ديدند ترکان سر رسيدند و خان سفيد و خان سياه مشغول به قماربازى شدند. شاه و شاهزاده چشم مىکشيدند تا ببينند که برنده مىشود، و از آنجا که خود اهل قمار بودند بر سر ميز آن دو رفتند و به قماربازى پرداختند. خلاصه چه بگويم هر چه طلا و جواهر و سکه به همراه آورده بودند در همان قهوهخانه به خان سفيد و خان سياه واگذاشتند و از آن ساعت به خاک سياه درنشستند. پادشاه شاگرد حليمپز شد، و شاهزاده هم جاروکن نانوائى گرديد، و زن پادشاه از سر ناچارى بر سر جوى آب مىرفت و براى دولتمندان رختشوئى مىکرد. آنها اسب و زين و خورجينهاى خود را فروخته بودند و در اتاق کوچکى که اجاره کرده بودند با تنگدستى روزگار مىگذراندند.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═