eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عطر خمینی پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ... اما نمی
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: فرزندان اسلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... اونها دروغگو نبودن ... غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم ... چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ ... هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ... تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ ... . چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ... تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ... مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ... اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد ... سفید و سیاه ... از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ... محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ... نه تنها هادی ... بغض همه شکست ... اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ... همه شون به شدت گریه می کردن ... چرخیدم سمت هادی ... چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ... چند لحظه فقط نگاهش کردم ... از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد... فضا، فضای دیگه ای بود ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... . هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ... مثل سربندش سرخ شده بود ... صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ... - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ... شما حتی مهمان هم نیستند ... بلکه صاحب خانه هستید ... شما فرزندان عزیز من هستید ... . دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ... بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ... سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ... فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ... من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم ... و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟... اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ ... . من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ... من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم... و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ... من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن ... اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم ... این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود ... . . فقط بهش نگاه می کردم ... یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ... یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ... چیزی که من باید پیداش کنم ... اونم هر چه سریع تر ... . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
شاهزاده هر چه کنار پنجره ايستاد تا مگر دختر ابريشم‌کش بار ديگر خودش را نشان بدهد، ديد که خبرى نشد، آ
آن دو مدتى به گفت‌وگو نشستند، و زن پادشاه که به جهت خواستگارى رفته بود، از حال و روز پسرش و تعلق خاطرى که پيدا آمده بود سخن گفت. دختر که در پى پاسخ بود سرى تکان داد و گفت: 'دختر کشاورزى بيش نيستم، و همين زندگى ساده مرا بس!؟مادر شاهزاده که مصمم به راضى کردن دختر بود دست از اصرار برنداشت و دختر که به فکر افتاده بود، ديدار شاهزاده را به فال نيک گرفت و گفت: 'با اين شرط، که شب‌ها پيش او نمانم، رضايت به وصلت مى‌دهم!' مادر شاهزاده همين که اين گفته را شنيد خانهٔٔ دختر را ترک کرد و راهى قصر شد، و چون به آنجا رسيد پيش شاهزاده رفت و آنچه ديده بود و شنيده بود براى او تعريف کرد. شاهزاده گفت: 'آنچه را که دختر ابريشم‌کش خواستار شده، پذيرا هستم!' مادر شاهزاده که رضايت به‌شرط دختر نداشت هر چه کرد تا فرزند را از قبول شرط به دور دارد فايده نگرفت، و چون ناگزير به نجات فرزند بود به پيش پادشاه رفت و قضيه را با او در ميان نهاد.فردا، روز که برآمد شاه و زنش به خانهٔ دختر ابريشم‌کش رفتند، و گفتند براى خواستگارى آمده‌اند، دختر گفت: 'اگر به‌شرط رضايت هست، مى‌پذيرم عروستان بشوم!' شاه گفت: 'فرزند من شرط تو را پذيرفته، و تو هم بايد بدانى که او داراى همسرى است که دختر برادر من است!' دختر ابريشم‌کش روى درهم کرد و گفت: 'مهر شاهزاده هم بر دل من سنگين است.'قرار عروسى گذاشته شد، و چون هنگام آن رسيد، شهر را دوباره چراغان کردند، و دختر ابريشم‌کش به عقد شاهزاده درآمد.از همان روز عروسى دختر ابريشم‌کش به هنگام غروب قصر را ترک مى‌کرد و از نظرها گم مى‌شد. شاهزاده چندى دندان روى جگر گذاشت و از دختر ابريشم‌کش نپرسيد شب‌ها چه مى‌کند و به کجا مى‌رود، تا آنکه روزى خلق خوش خود را از دست داد و خطاب به دختر گفت: 'وقت آن است که بدانم چه کاسه‌اى زير نيم‌کاسه است!' دختر که غضب شاهزاده را به جد گرفته بود، گفت: 'نه به خيانت، و نه به دزدى مى‌روم، بلکه شب هنگام راه را بر ستمگران و دارايان مى‌بندم، و از ايشان مال و سکه مى‌ستانم و بر گدايان و تنگدستان مى‌بخشم!' شاهزاده از سخن دختر ابريشم‌کش به تعجب افتاد، ولى آن‌را به ياد آورد و گفت: 'کاري، که از آن، حق به حق‌دار برسد، خير است' و از سر راه دختر ابريشم‌کش به کنار رفت، تا در پى کار خورد برود! پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚غریب افتادیم غریب افتادیم بین آدمهایی که برایشان می مردیم و هیچ وقت برایمان تب هم نکردند، آدمهایی که بودنشان، فقط دلخوشی حضورشان به اندازه ی تمام دنیا می ارزید، دلمان خوش بود به همین بودنشان... آدم ها می آیند و می روند و فقط می ماند خاطراتشان که گاهی بیخ گلوی آدم را می گیرد و فشار می دهد و بعد تو می مانی و زمان و امید به روزی که دل بکنی و فراموش کنی خودش را، خاطراتش را غافل از اینکه دلی که وصل شد کنده نمی شود به این آسانی، دلی که دوخته شد به جایی شکافته نمیشود به این راحتی. این یک حقیقت است، بزرگترها دروغ می گویند که زمان چاره کار است، جان می کنی و دل نمی کنی.خودت را آماده کن برای دلی که کنده نمی شود، ولش کن دلت را به حال خودش بگذار، کم کم آرام می گیرد،عیبی ندارد تحملش کن ،مدارا کن با دل، و آدمی را که رهایت کرده به باد بسپار، یادش را، خاطراتش را هم... فقط حواست به خودت باشد آدمی که برای خودش بشکند دیگر بند زده نمی شود، باید از نو ساختش... | مریم سمیع زادگان | ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد. به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ پیرمرد گفت: بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم. بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم !!! پیشاپیش ماه رمضان بر همه آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، و گل و سبزه و دیگر موجودات را آسیب نمی رسانند مبارک باد 🌙 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🦋صبح بخیر... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ⚠️ اگر او بخواهد می شود ... گفتن " ان شاء الله " را فراموش نکنیم ⚠️ می گوید : روزی علیه السلام وارد منزل شد ، درحالی‌که او به حج عمره مشرف شده بود . حضرت نوشته ای را دید که در آن نفقه ی اهل و عیال و خانواده اش را نوشته بود . در همین اثناء حضرت به قسمتی از نوشته توجه نمودند که او نوشته بود : این برای فلانی و فلانی و فلانی است . بدون آنکه در پایان آن " ان‌شاء‌‌الله " نوشته باشد . حضرت فرمود : چه کسی این را نوشته است ، حال آنکه ذکری از ان‌ شاء الله در آن نیست؟! او چگونه گمان می‌کند که آن کار - بدون اذن خدای - متعال تحقّق می‌یابد؟! سپس فرمودند : قلم و جوهر بیاورند . آنگاه فرمود : ان‌شاءالله را به آن اضافه کنید . 🗂منبع : الوافی ، ج ۱۱ ، ص ۵۸۱ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚امان از ذات خراب!!! پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ می‌کرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ و بخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و ‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ و کاملا مواظب‌ بودیم‌. بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبر کردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی ‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته ‌میشود‌ اما میفهمد هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان ‌کرد، به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید؛ هر ذاتی رو میشه درست کرد، جز ذات خراب....!! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_6017150002311203496.pdf
2.85M
‌ ما هميشه مسائل ساده و واضح رو نميبينيم و اما پيچيده ترين ها برای ما ديدنی ترند! دراز بكشيد چشم ها بسته، سياهی مطلق دست ها بی حركت، پاها بی حركت تمامی اجزای صورت و گردن بی حركت بدون صدايی از حنجره... و گوش هايی كه ميشنوند و ذهنی كه فعاليت ميكند ... اينجا زندان جسم است اينجا نقطه ي پايان يك انسان است و نقطه ی شروع كتاب خفته در باد... 📕 خفته در باد ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دختر ابریشم‌کش(۲) زمانى چند چنين گذشت تا آنکه شاه شبى خواب ديد هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعيدند، و چون چشم گشود پريشان شد و خواب خويش را به فرزند بازگفت. شاهزاده گفت خواب را با دختر ابريشم‌کش در ميان بگذار تا تعبير آن‌را از زبان او بشنوي!شاه خواب خويش را که به تعريف نشست دختر ابريشم‌کش گفت: 'هفت سال قحط و خشکسالى خواهد آمد و حتى تو که پادشاهى به نان خالى هم دست پيدا نخواهى کرد!' پادشاه ترسش دو چندان شد و به خود امان داد تا چارهٔ کار کند. سه روزى از تعبير خواب نگذشت که شاه وزير را فرا خواند و بى‌آنکه به خواب خود اشاره کند از او خواست امور مملکت را در دست گيرد. دو روزى بيش از اين زمان نگذشت که شاه به همراه زن و فرزند، و دو عروس خود از دروازهٔ شهر بيرون رفتند، در حالى‌که مايحتاج روزمرهٔ سه ماه را بر گردهٔ اسب سوار کرده بودند.آنان رفتند و رفتند تا شب هنگام به جنگلى رسيدند. زن پادشاه که از رمق افتاده بود، گفت ديگر توان سفر ندارد، و بهتر است شب را در جنگل بمانند و استراحت کنند. شاه و عروس که دختر برادرش بود همچون مادر شاهزاده به سبب خستگى از پاى درآمد بودند، ولى شاهزاده و دختر ابريشم‌کش هنوز خستگى نشان نمى‌دادند و اگر به رفتن ادامه مى‌دادند معترض نمى‌شدند، ولى حرفى نزدند و آنها هم بار انداختند و در جنگل ماندند. ادامه دارد.. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
⭕️ تاریخ عجیب آمریکا. ✡ اعلامیه استقلال آمریکا 4 ژوئیه 1776 به تصویب رسیده است و از آن زمان تا امروز، آمریکا 225 سال در حال جنگ بوده و تنها 18 سال را در صلح سپری کرده است!!! @CTU_ir به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان کوتاه در كوچه‌اي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث مي‌كردند. يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازه‌اش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر» دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازه‌اش نوشت: «بهترين خياط كشور» سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا» چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه» به کانال بهلول عاقل بپیوندید 🔽 ⇝https://t.me/joinchat/AAAAAFI16nnhU371op0AHg ─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
صبحتون بخیر و شادی🌹 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دختر ابریشم‌کش(۲) زمانى چند چنين گذشت تا آنکه شاه شبى خواب ديد هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعيدند
‌ نيمهٔ شب که شد مادر شاهزاده هنوز به خواب نرفته بود و بيدار خوابي، بر سرش زده بود، تا آنجا که از جاى بلند شد و روى عروسان خود را که پس‌رفته بود پوشاند. ديد جنگل تاريک شد و چون دچار تعجب گرديد روکش را پس زد، ديد جنگل دوباره از تاريکى به در آمد. پس به سوى شاه رفت و او را از خواب بيدار کرد و گفت برخيز تا به تو چيزى نشان بدهم! زن شاه با رو‌کش عروسان به خواب رفته همان کرد که پيش آن انجام داده بود، و شاه که پى به راز زيبائى عروسانش برد بيش از پيش دچار شگفتى گرديد. زن گفت: 'از اين پس زيبائى اين دو بلائى خواهد شد که از آن جان سالم به در نخواهيم برد!' شاه پرسيد: 'منظورت چيست؟' گفت: 'شاهزاده را بيدار کن تا حرفم را روشن‌تر بيان کنم!'شاهزاده را از خواب بيدار کردند، در حالى‌که هر دو عروس به خواب خوشى فرو رفته بودند. زن پادشاه آنچه در پيش چشم شاه انجام داده بود براى شاهزاده هم کرد، و نهايت گفت: 'وقت آن است که اين دو را همين‌جا رها کنيم و از مهلکه‌هاى پيش رو که به سبب زيبائى‌شان سر راهمان قرار خواهد گرفت جلو بزنيم!' شاه هيچ نگفت ولى شاهزاده معترض گشت و گفت: 'چگونه اين دو را رها بکنم و تن به فرار دهم!؟' مادر شاهزاده گفت و گفت تا دل پسرش را راضى داشت، که گوش به حرف مادر کند و زندگى خود را نجات دهد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚دزدان خر سوار...؟! حاکمی در مشهد رسم بنهاد تا هر که از زائرین دزدی کند، او را سوار بر الاغ بمدت یک هفته در شهر بگردانند. این گذشت تا که شخصی حلوایی بدزدید و بخورد. او را بجرم دزدی بمحکمه اش بردند و چون محکوم شد، طبق حکمِ حاکم سوار بر الاغی او را درشهر بچرخانیدند و مردم در کوچه و بازار جمع و با دیدن آن حالت شعار پیروزی سرمیدادند، و احساس عدالت وشادی میکردند. هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید: آیا سخت میگذرد؟ دزد گفت: نه! حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم، مردم هم که شادند!! از این بهتر دیگر چه ميشود؟!! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ! ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ی ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینویسن ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮڪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ؟ ادامه ماجرای عجیب👇👇 https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: فرزندان اسلام جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ..
📚 داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: کانون شرارت دوره زبان فارسی تموم شد ... ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ...بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد ... . سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ... امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ... باید می فهمیدم ... اصلا من به خاطر همین اومده بودم ... . شروع به مطالعه کردم ... هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم ... گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ... یک ظهر تا شب طول می کشید ... گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم ... . و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ... حکومت زمین به خدا تعلق داره ... و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان ... و ریسمان الهی هستن ... و در زمان غیبت آخرین امام ... حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته ... . حکومت الهی ... امت واحد ... مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ... مبارزه با برده داری ... تلاش در جهت تحقق عدالت ...و ... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ... مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم... اما نکته دیگه ای هم بود ... عشق به خدا... عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ... عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود ... و این مفهوم برام قابل فهم نبود ... اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ... مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است ... انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ... اما عشق به خدا؟ ... و عجیب تر، ماجرای کربلا ... چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست ... و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن... . خودشون رو یک امت واحد می دونن ... و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره ... . تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم ... و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن ... شیوع این تفکر در بین جامعه غرب ... به معنای مرگ و نابودی اونها بود ... . مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه ... و در قلب کشوری که متولد شده اند ... قلب خودشون برای جای دیگه ای ... و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه ... . برای اونها، ایران تنها ... هیچ ترسی نداشت ... تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که ... برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ... . جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ... حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ... حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم ... وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر ... از اسلام ... و از حکومت ایران ... . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚مقدس اردبیلی رفت حمام!! دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم. مقدس اردبیلی پرسید: آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت : او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ... حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب ، کسی بوده با مقدس؟ مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ... حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست ! و مقدس اردبیلی می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که: ریا، پنهان‌تر از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک است. سعی کن آن باشیم که خدا میخواهد نه آن باشیم که خود میخواهیم و مغرور نشویم که شنا گران را هم آب میبرد!!! حالا هركی بسته غذایی به كسی داد، درخونه ای یا كوچه ای یاقبرستونی ضدعفونی كرد، ودهها كاردیگه هی عكس بگیرین، تا اول دوربین آماده نباشه پا از پا جلوتر نمیگذاره و دهها عكس گرفته میشه درحالت های گوناگون خدا تو این همه نعمت وكرامت به بندگانت میدی تا حالا كسی ندیدتت، اما بندگان تو یه قرص نون میدن به یک نیازمند دهها عكس میگیرند و ده نفر همراهشون میبرن و همه جا رو پر میکنند که مبادا کسی نمونده باشه که نبینه عکس اینها رو!! خدایا شكرت خدایی حق خودت است و بس🙏 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ نيمهٔ شب که شد مادر شاهزاده هنوز به خواب نرفته بود و بيدار خوابي، بر سرش زده بود، تا آنجا که از ج
آن سه خورجين‌هايشان را برداشتند و بر اسبان نهادند و بى‌سر و صدا به راه افتادند. و چنان رفتند که تو گوئى به پشت سر چيزى بر جاى نگذاشته‌اند. همين‌که قدرى از جنگل دور شدند، شاهزاده سخت دچار تأسف شد و بر آن گرديد که بازگردد و گفت: 'آنها را مى‌کشند' و مادرش پاسخ داد: 'آنان چون به ماه شب چهارده مى‌مانند، کشته نمى‌شوند، بلکه به اسيرى برده مى‌شوند!' آنان رفتند و رفتند تا به دم سپيده بر دوازده نزديک شدند. دروازه‌بان همين‌که آنها را ديد گفت: 'غريب مى‌نمائيد' و آنها هم گفتند به سير و سياحت هستيم! دروازه‌بان گفت: 'بهتر است در کنار کاروانسراى کنار دروازه منزل کنيد تا وضع‌تان روشن بشود!' گفتند بگذار برويم که ادامهٔ سفر بر ما لازم است' و دروازه‌بان هم به رفتن‌شان رضايت داد.آنها داخل شهر شدند و به کاروانسراى تميزى وارد شدند، اسبان خود را کاه و جو دادند و سپس به گرمابه رفتند، و پس از آن عزم قهوه‌خانه‌اى کردند. قهوه‌خانه بزرگ و تميز بود و زمانى چند نگذشت که ديدند ترکان سر رسيدند و خان سفيد و خان سياه مشغول به قماربازى شدند. شاه و شاهزاده چشم مى‌کشيدند تا ببينند که برنده مى‌شود، و از آنجا که خود اهل قمار بودند بر سر ميز آن دو رفتند و به قماربازى پرداختند. خلاصه چه بگويم هر چه طلا و جواهر و سکه به همراه آورده بودند در همان قهوه‌خانه به خان سفيد و خان سياه واگذاشتند و از آن ساعت به خاک سياه درنشستند. پادشاه شاگرد حليم‌پز شد، و شاهزاده هم جاروکن نانوائى گرديد، و زن پادشاه از سر ناچارى بر سر جوى آب مى‌رفت و براى دولتمندان رخت‌شوئى مى‌کرد. آنها اسب و زين و خورجين‌هاى خود را فروخته بودند و در اتاق کوچکى که اجاره کرده بودند با تنگدستى روزگار مى‌گذراندند. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد: آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟ يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند. يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود معلم سخنش را ادامه داد و گفت: وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!. ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست احتياجي به نزديک بودن هم نيست حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند . ديگر زبان به کار نمي آيد. و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان ضرب‌المثل خرش از پل گذشت در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. پ.ن : توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما چه کرده‌ایم که حضرت‌ صاحب‌الامر خیمه و بیابان را ترجیح داده به خانه‌های ما...؟!💔 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 🌹صبح بخیر... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
پسر ملانصرالدین از او پرسید: پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟ ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟ ملا جواب داد: نه پسرم، عادت می‌کنیم به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💎روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم ... سقراط گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است!! سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود! سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم ... سقراط گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند!! پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💎ازخانمی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽﻫﺴﺘﻨﺪ ؟ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ ،ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ،ﺑﻌﺪﺍزﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ ،ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ! ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ! ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ شده... انچه برای خود میپسندی،برای دیگران هم بپسند! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═