بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚مرغ حضرت سلیمان در روزگار پيش خارکنى بود که هر روز به صحرا مىرفت و خارهائى را که مىکند به شهر م
در نزديکى آنها صرافى دکان داشت به اسم شمعون. خارکن پيش شمعون رفت و تخممرغ را به او نشان داد. شمعون رسيد: 'اين تخممرغ طلائى را از کجا آوردهاي؟
'خارکن گفت: 'من آن را در بيابان زير خارى پيدا کردهام؛ تو اگر قيمت خوبى بدهى من حاضرم آن را به تو بفروشم' . شمعون، تخممرغ را در ترازو گذاشت و آن را وزن کرد و به خارکن گفت: 'من تمام قيمت اين تخممرغ را که از طلاى خالص است به تو مىپردازم به شرطى که قول بدهى که اگر دوباره از اين نوع تخمها پيدا کردى آن را براى فروش پيش من بياوري' .
خارکن قول داد و با پولى که گرفته بود نان و گوشت و مرغ و برنج و سبزى و ميوه و هر چه که آذوقه لازم بود براى يک ماه خريد و با خود به خانه آورد. زن که ديد شوهرش اين همه وسيله و آذوقه با خود آورده است با تعجب پرسيد: 'اينها را از کجا آوردهاي؟
'خارکن که نمىخواست رازش فاش شود پاسخ داد: 'خداوند به ما نعمت داده و اين مرغ هم براى ما خوشبختى آورده؛ او را به حال خود بگذار من چند تا مرغ خريدهام آنها را بپز و شام را حاضر کن، تا بچهها شکمى از عزا دربياورند' .
زن چنين کرد و آن شب را به خوشى جشن گرفتند.پيش از خواب، خارکن مرغ سفيد را در جاى خود مخفى کرد و روى او را مثل شب گذشته پوشاند.صبح روز بعد پيش از اينکه دنبال کار خود برود، اول به سراغ مرغ سفيد رفت و ديد مرغ دوباره تخمطلائى ديگرى کرده است.
با عجله آن را برداشت و خواست پيش شمعون ببرد ولى به خود گفت بهتر است چند روزى صبر کنم تا شمعون به اين راز پى نبرد.
❌ ادامه در پست های بعدی...
❥↬ @bohlool_aghel
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت ✏️
یک روز ملا نصرالدین هوس چلوکباب کرد. یک من گوشت خرید و به خانه آورد و به زنش گفت:«ظهر که من برگشتم برایم چلوکباب درست کن.» ولی زن ملا بعد از رفتن او، گوشت ها را کباب می کند و با چند تن از دوستانش می خورد.
ظهر وقتی ملا به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت: «من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشت ها راخورد!»
ملا بدون اینکه حرفی بزند رفت ترازو آورد و بعد گربه را گرفت و در یک کفه ی ترازو گذاشت و در کفه ی دیگر سنگ یک منی قرار داد و شروع به وزن کردن گربه کرد و دید وزن گربه درست یک من است، پس ملا با تعجب رو به زنش کرد و گفت: « زن اگر این گربه است، پس گوشت ها چه شده و اگر این یک من گوشتی است که من خریدم پس گربه کجاست؟»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣علائم نفوذ شیطان
🎙حجت الاسلام عالی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
⭕️ لزوم عادت دادن فرزندان بزرگتر از هفت سال، به سختی و کارهای سخت ⭕️
وقتی زندگی دکتر حسابی رو نگاه می کنید، میبینید بیشتر از اینکه درس خوانده باشد،کار سخت انجام داده.
گاهی اوقات مجبور بودند غذای خودشون رو از باقی مانده غذای دیگران که دم در می گذارند، بردارند.
در اثر شدت فقر، مادرش مجبور میشود بچه هایش را یک مدرسه مسیحی بگذارد ، بعد نگران میشود که مبادا بچه هایش دین و معنویت خودشان را از دست بدهند، مجبور میشود این مادر خودش شبها بهشان قرآن و متون دینی را آموزش بدهد تا اینها دینشان را از دست ندهند، درحالیکه دارند تعلیمات مسیحی می بینند.
بعنوان یک مهندس در کشورهای غریب جهادگرانه کار میکند و بعد در کنار کارش، فیزیک میخواند.
این طور نیست که شما بچه ای را فقط بگذاری درس بخواند، به جایی برسد..
"استادپناهیان"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚باد آورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.
پادشاه روم چون پایتخت را در خطر میدید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه روم بدست ایرانیان نیفتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتیها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند.
ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد.
از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را باد آورده میگویند.
❥↬ @bohlool_aghel
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
در زیگورات چغازنبیل حدود ۵۰۰۰ آجر دارای خط ایلامی است.
این آجرها توسط مهر مكتوب نشدهاند و هركدام جداگانه با دست نوشته شدهاند. ایلامیها از خط برای تزیین بنا استفاده كردهاند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
گاهی اوقات فشار زندگی انقد زیاد میشه که
دوست داری فریاد بزنی، گریه کنی، خدا خدا کنی.
فایده نداره...
قانون جذب چیز دیگه ای میگه:
تو باید حالت خوب باشه تا بتونی
اتفاقهای خوب رو به سمتت جذب کنی.
گاهی باید تو اوج فشار بیخیال بشی
خودتو رها کنی، فارغ از تمام دغدغه ها
تا بتونی خودتو واسه دقایقی
ساعتی مهمون کنی به شادی
و خنده تا اتفاقات خوب رو جذب کنی.
یادت نره صرفا با شاد بودن
هم اتفاقی نمیفته.
باید در عین شاد بودن هم صبور باشی هم پرتلاش
زندگی خـوبی رو براتون آرزو میکنم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
در نزديکى آنها صرافى دکان داشت به اسم شمعون. خارکن پيش شمعون رفت و تخممرغ را به او نشان داد. شمعون
چند روز گذشت ولى هر روز مرغ سفيد يک عدد تخم طلائى مىکرد. تعداد تخممرغها زياد شد و ديگر خارکن جائى نداشت که آنها را مخفى کند. به ناچار بار ديگر پيش شمعون رفت و اينبار دو عدد تخممرغ طلائى به او فروخت.
با پول آنها وسايل خانه و لباس براى خودش و زنش و بچههايش خريد.روز ديگر باز با چند عدد تخممرغ ديگر به سراغ شمعون رفت و آنها را هم به او فروخت.
بدينطريق خارکن از بهاى تخممرغها امرار معاش مىکرد و خود و عائلهاش در ناز و نعمت روزگار بهسر مىبردند. شمعون به خارکن مشکوک شده بود و ديد که ديگر دنبال خارکنى نمىرود با خود گفت حتماً گنجى پيدا کرده و در خانهٔ خود مخفى ساخته است از اينرو پيوسته رفت و آمد خارکن را زيرنظر گرفت.
روزى که خارکن از خانه خارج شده بود، شمعون پيش زن او رفت و به او گفت: 'خداوند نعمتى به شما ارزانى داشته از شکرکردن فرو گذار نکنيد' . زن گفت: 'ما هميشه شکر خدا را بهجا مىآورديم و هر روز به اين مرغ سفيد هم که براى ما خوشبختى آورده است دعا مىکنيم' .
شمعون که در کتابها افسانهٔ مرغ سليمان را خوانده بود، دريافت که اين مرغ سفيد که روزى يک تخم طلا مىکند بايد همان مرغ سليمان باشد. از آن پس هر روز که خارکن بيرون مىرفت شمعون به سراغ زن او مىرفت و اصرار مىکرد که آن مرغ را با قيمت گزاف به او بفروشد...
زن قبول نمىکرد تا اينکه شمعون به او اظهار داشت که از دل و جان عاشق شده است. زن خارکن کمکم حرفهاى شمعون را باور کرد و او هم پس از زمانى کوتاه، يک دل و يک جان عاشق او شد..
❌ ادامه در پست های بعدی....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آخر خط!!
دکتر انوشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
چند روز گذشت ولى هر روز مرغ سفيد يک عدد تخم طلائى مىکرد. تعداد تخممرغها زياد شد و ديگر خارکن جائى
شبى که خارکن در خانه نبود، زن چون خود را تنها ديد خواست از موقعيت استفاده کند. از شمعون دعوت کرد که به خانهٔ آنها براى صرف شام بيايد.
زن نادان براى اينکه عشق خود را به شمعون نشان دهد تصميم گرفت که مرغ سفيد را کشته و براى معشوق خود غذاى چرب و نرمى تهيه کند.
از قضا دو پسر خارکن زودتر از معمول به خانه آمدند و چون گرسنه بودند، برادر بزرگ سر مرغ و برادر کوچک دل و جگر مرغ سفيد را که پخته و آماده شده بود، خوردند و به دنبال کار خود رفتند.
کمى گذشت و هنگام شام فرارسيد و مهمان تبهکار به خانهٔ خارکن آمد. در اين موقع دو فرزند خارکن که کار خود را تمام کرده بودند به خانه برگشتند.
ولى در دهليز خانه، صداى شمعون را شنيدند. به يکديگر گفتند بهتر است ما همين جا بمانيم. ببينيم مادرمان و شمعون با هم چه گفت و شنود مىکنند. زيرا آنها از کردار مادر خود ناراضى و از افکار پليد او کم و بيش خبر داشتند.
بنابراين پشت در گوش به زنگ ايستادند و به همهٔ طنازى و عشوهگرى مادر آگاه شدند. در اين موقع مادر که شام را آماده کرده بود، روى سفره پيش شمعون گذاشت شمعون با سرعت به سراغ سر و دل و جگر مرغ رفت ولى چيزى نيافت.
آه سردى از دل برکشيد و با حالتى خشمگين مرغ پخته را به عقب زد و گفت: 'اى زن، من که گرسنه نيستم و مرغ نخورده هم نمىباشم. من بهخاطر سر و دل و جگر اين مرغ اينجا آمدهام' .
❌ ادامه در پست های بعدی...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
شبى که خارکن در خانه نبود، زن چون خود را تنها ديد خواست از موقعيت استفاده کند. از شمعون دعوت کرد که
زن گفت: 'اى مرد، گوشت ران و سينه بهتر از سر و دل و جگر مرغ است؛ از گوشت لذيذ و خوب که مخصوص تو تهيه کردهام تناول کن' .
شمعون گفت: 'اى زن نادان، آن چه من مىخواستم در همان سر و دل و جگر مرغ بود' . زن گفت: 'شمعون، سر و دل و جگر مرغ مگر چه خاصيتى دارند که بقيه گوشت او ندارند؟'
شمعون گفت: 'اى زن خارکن، بدان که اين مرغ، مرغ حضرت سليمان است. هر کس سر آن را بخورد پادشاه مىشود و هر کس هم که دل و جگرش را بخورد مادامى که زنده است هر شب صد تومان زير بالين او گذارده مىشود!'زن از اين سخن مات و متحيّر شد و گفت: 'آنها را دو پسرم خوردهاند' .
شمعون گفت: 'اين را هم بدان که سر و دل و جگر هرگز هضم نمىشوند و هميشه همانطور در معده باقى مىمانند' .
زن گفت: 'خوب، حالا ديگر بهتر شد؛ وقتى بچهها آمدند آنها را مىکشم و سر و دل و جگر را از توى شکم آنها درمىآوريم و تو مىتوانى آنها را بخورى و به اين سعادت نائل شوي!'شمعون پيشنهاد زن را قبول کرد.
پایان داستان ❌
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel