❄️وزن دانه برف
روزی گربه ای از جغد پیری درباره وزن دانه ی برف سوال کرد.
جغد جواب داد: وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
جغد در ادامه گفت: روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم.
به رقم دقیق 3.471.952 که رسیدم دانه برف دیگری روی شاخه نشست و ترق ... شاخه درخت ناگهان شکست!!
و من و برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلق شدیم و بر زمین افتادیم.
آره عزیزم، وزن یک دانه برف، چیزی بیشتر از هیچ چیز است!
به سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی نصف می شود.
در حقیقت این آخرین ضربه نیست که سنگ را دو نیم می کند، بلکه این امر نتیجه تلاشی است که از ابتدا صورت میگیرد!!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾🌸سلام بر نگاههایی که
🌸🌾صداقت زینتشان است
🌾🌸سلام بـر مهر آدمی که
🌸🌾بالاترین سرمایه است
🌾🌸سلام به شما یاران پر مهر
🌸🌾صبحتون بخیر و شـادی
🌾🌸امروزتـون سـراسـر
🌸🌾خـوشی و خـوشبختی
🌾🌸صبح قشنگ آدینه تون بخیر
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸گلدانهای لبخند را
💕در حیاط چهره بگذارید
🌸چشمهای عاشقتان را آب بزنید
💕پلکهای خسته را جارو کنید
🌸نان تازهای از سر کوچه نشاط بگیرید
💕هر صبح،
🌸بنشینید عشق بخورید
💕و عشق بنوشید
🌸و به خداوند و همه سلام بگوئید
💕و سلام بشنوید ...
🌸ســــلام صبحتون بخیر
💕آدینه تون شاد و زیبـا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فرقی نمی کند آغازِ هفته باشد یا پایانش...
صبح باشد یا شب...
بذر امید؛ نه وقت می شناسد نه موقعیت
هر وقت بکاری، شبیه لوبیای سحر آمیز،
با اولین طلوع آفتاب خواستن، جوانه میزند
و تا آسمان موفقیت و توانستن، اوج می گیرد
هرگز نا امید نباش
نا امیدی، تیشه ی بی رحمی ست
به جان ریشه ی شعور و خوشبختی ات
پس تا دیر نشده،
بذر جادویی امیدت را بکار،
و معجزه هایت را درو کن...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
4_5841471499009002320.mp3
6.93M
🎧 #کتاب_صوتی
📕 جوجه اردک زشت درون
✍🏻 #دبی_فورد
🎙 راوی #فریبا_فصیحی_تاش
ترجمه #فرشید_قهرمانی
قسمت : هفتم (آخر)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
میگم خیلی زشته ڪه ڪانال ☝️🏻
امام #زمان ( عج ) خالی بمونه ها
اگه بیای تو این #ڪــانال ممڪنه تمام ڪانالای دیگه ای ڪه داری رو #پاڪ ڪنی
به عشـــق امام زمان بزن روی لینڪ↓
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
چند شب پيش عنکبوتی را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خیلی آرام حركت ميكرد گويی مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمیتوانست برای خودش غذايی پيدا كند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم:
"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت ميدهم."
يك دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم و در باغچهی خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من ميخواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابهلای تارهايش پنهان شد. به او گفتم: "قول ميدهم به تو ؟آسيبی نزنم".
سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعی كرد لابهلای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نميكند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم.
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نميخواستم به تو صدمهای بزنم میخواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدی."
درست در همان لحظه فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنجهای ماست آزرده ميشود و ميخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت ميكنيم و دست و پا ميزنيم و داد و فرياد سر ميدهيم كه:
كه چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟
شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان تلقی ميكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نميزديم تا چند لحظهی ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.
👤باربارا دیآنجلس
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ 🦜ﻫﺮﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ..
ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ،ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ما ندانیم
به خدا اعتماد کن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🟣این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه... #پس_حتما_بخونیدش👇
#از_تهمینه_میلانی
🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
🔹 چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
👈🏻«زمخت نباشیم»
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
من شبها هنوز هم خواب آن خانه را میبینم
خانه هزار متری گلکاری شده
چهار اتاق در طبقهی اول داشت
در طبقعهی بالا سه اتاق مخصوص پذیرایی که بروجردیها به این نوع اتاقها شبستان میگویند
بین دو اتاق و شبستان یک سه دری کوچک بالا بود
و یک انباری کوچک که به آن صندوقخانه میگفتیم
حیاط دویست متری آجری که یک حوض بزرگ در وسطش قرار داشت
حیاط سه تا پله میخورد تا به باغ بزرگی وارد میشد
و سمت راست دو تا سه دری بزرگ با شیشههای رنگی قرار داشت
توی باغ با انواع درختهای شاهتوت، خرمالو، زردآلو هر سال میوه میدادند
و قسمتی از باغ هم چمنکاری شده بود و چهار بید مجنون روی چمنها سایه میانداخت...
از کتاب آمدیم خانه نبودید
شبتون بخیر و درپناه خدای ستاره ها🌟🌟🌟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🔴 سخنان آیت الله #خزعلی، 45 سال پیش(درسال55) در مورد #ظهور امام زمان(عج)...😳
#علائم_ظهور
#آخرالزمان
🎥
https://eitaa.com/joinchat/371195984Cc861b12aed
دانلود #کلیپ در لینک بالا👆👆
4_5841471499009002320.mp3
6.93M
🎧 #کتاب_صوتی
📕 جوجه اردک زشت درون
✍🏻 #دبی_فورد
🎙 راوی #فریبا_فصیحی_تاش
ترجمه #فرشید_قهرمانی
قسمت : هفتم (آخر)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel