eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚لیلی و مجنون هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت . استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
شماره3⃣ سلسله گفتاری در مورد انسانهای پذیرفتن عیوب، مقدمه برطرف کردن آنهاست. افراد فروتن و حقیقت بین، در پی آنند که کاستیها و ضعفهای خود را بشناسند و آنها را از بین ببرند و کامل تر شوند. از نشانه های افراد خودخواه و خودپسند، فخرفروشی بر دیگران و تحقیر مردم و بی اعتنایی به همنوعان است. این خصلت را باید درمان کرد و احترام دیگران را نگه داشت. آنان که خود را بهتر از همه می دانند، نه خود را شناخته اند، نه دیگران را. در توصیه های دینی آمده است.«آنچه برای خود می خواهی، برای دیگران هم بخواه و آنچه را بر خود نمی پسندی، برای دیگران هم مپسند»(محجة البیضاء، ج3، ص 354). راستی... ما تا چه اندازه به نقاط ضعف خویش آگاهیم؟ و تا چه حدّ از خوبیها و صفات نیک آنان باخبریم؟ اندکی در خود نگر تا کیستی؟... پس چه جای غرور و خودپسندی و خودبرتربینی؟ منبع: حکمت های نقوی(ترجمه و توضیح چهل حدیث از امام هادی علیه السلام)، جواد محدثی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
🏺کوزهٔ شکمو يکى بود، يکى نبود. زير گنبد کبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. يک کوزه‌اى بود که خيلى شيره د
کوزه شکمو ناراحت شد. اخم‌هايش تو هم رفت. دست‌هايش را به کمرش زد و گفت: 'آهاى زنبورک .... زنبور کوچک! کوزه چيه؟ کوزه کيه؟'زنبور طلا، برق بلا، پرسيد: 'پس چى بگويم؟'کوزه گفت: 'بگو کوزه جان، کوزهٔ مهربان، کجا مى‌روي.'زنبور گفت: 'آقا کوزه جان .... کوزهٔ مهربان، چرا مى‌دوي؟ با اين عجله کجا مى‌روي؟'کوزه گفت: 'مى‌روم شيره بخورم، چاق بشوم، خوشحال و سردماغ بشوم.... قِل بخورم، غَلت بزنم، شادى کنم، بازى کنم!' زنبور طلا، دهانش آب افتاد. دلش به تاپ تاپ افتاد. وِزوِزى کرد. چرخى زد و گفت: 'آقا کوزه جان... مرا هم مى‌بري؟ به من شيره مى‌دهي؟'کوزه شکمو گفت: 'چرا ندهم؟ چرا تبرم؟ بيا برويم.'دوتائى با هم راه افتادند. کمى که رفتند، به يک جوالدوز رسيدند. جوالدوز، سوزن دوخت و دوز، پرسيد: 'کوزه، کجا؟ شال و کلاه کردى چرا؟'کوزه ناراحت شد. دوباره اخم کرد. شکمش را جلو داد. دست‌هايش را به کمر زد و گفت: 'آهاى جوالدوز، سوزن دوخت و دوز.... کوزه کيه؟ کوزه چيه؟'پرسيد: 'پس چى بگويم؟'کوزه جواب داد: 'بگو کوزه‌جان، کوزهٔ مهربان ... شال و کلاه کردى چرا؟ مى‌روى کجا؟'جوالدوز گفت: 'آقا کوزه جان، کوزهٔ مهربان... شال و کلاه کردى چرا؟ مى‌روى کجا؟'کوزه گفت: 'مى‌روم شيره بخورم. چاق بشوم. خوشحال و سردماغ بشوم.... قِل بخورم، غَلت بزنم، شادى کنم، بازى کنم.' ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ‌نوع عروس دریایی متعلق به میلیون‌ها سال قبل در اعماق اقیانوس آرام! 👌نهایت زیبایی ❥↬ @bohlool_aghel ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌تا حالا شده توی کار خدا بمونید؟! سرش غر بزنید... باهاش قهر کنید... بهش بدبین بشید... فکر کنید هواتونو نداره... صداتونو نمی‌شنوه... تا حالا شده توی سختیا و شکستای زندگی، صبرتون تموم بشه؟! 👈🏻اگه جوابتون مثبته، حتما این کلیپو ببینید... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
✨خدایا...🤲 🌙به حق این شب معنوی ✨هر کسی هر جایی هست 🌙گره از کارش باز بشه ✨الهی...🙏 🌙شفای تمام مریضها ✨سلامتی پدرها و مادرانمون 🌙را به ما عطا بفرما ✨الهی...🙏 🌙دل گرفتگی هامون رو بگیر و ✨آرامش بهمون عطا کن 🌙الهی همتون حاجت روا باشید شبتون بخیر💫✨ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ســــلام صبح زیبا یکشنبه تون بخیر☕️🌺🍃 از شروع روز بهترین ها را براتون آرزومندم 🌺🍃 الهی حال دلتون خوب رزق و روزی تون افزون و دنیا همیشه به کامتون باشه 🌺🍃 شـروع روز تون پر برکـت 🌺🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
کوزه شکمو ناراحت شد. اخم‌هايش تو هم رفت. دست‌هايش را به کمرش زد و گفت: 'آهاى زنبورک .... زنبور کوچک!
جوالدوز تا اسم شيره را شنيد، آب دهانش راه افتاد. دلش به تاپ تاپ افتاد. گفت: 'مرا هم مى‌بري؟ ... به من هم شيره مى‌دهي؟'کوزه گفت: 'چرا ندهم؟ چرا نبرم؟ بيا برويم. خيلى دير شده، بايد بدويم.' سه تائى راه افتادند. کمى که رفتند، به يک کلاغ و مرغ رسيدند. آنها هم دنبالشان راه افتادند.نزديک غروب بود، هوا داشت تاريک مى‌شد که به ده رسيدند. خانهٔ ارباب را ديدند. بوى شيره تو کوچه‌ها پيچيده بود. کوزه ايستاد. سرش را بالا کرد. به دور و بر نگاه کرد. بو کشيد و گفت: 'به‌به!... چه شيره‌اي! معلومه که تازه است، خيلى هم خوشمزه است.'بعد به‌طرف خانهٔ ارباب دويد. قِل خورد. غلتيد تا به خانهٔ ارباب رسيد، اما در خانه بسته بود. کلون در هم خسته بود، خوابيده بود. خواب مى‌ديد. خواب‌هاى خوب. خواب يک باغ پر از گل. خواب دشت سر سبز، خواب يک حوض نقلى با ماهى‌هاى گُلي.کوزه صدايش کرد: 'کلون در، اى بى خبر! بيدار شو. حالا که وقت خواب نيست. اينجا که رختخواب نيست!'کلونِ در از خواب پريد. چشم‌هايش را ماليد. سه، چهار تا خميازه کشيد. سرش را بالا کرد. برّ و برّ به آقا کوزه نگاه کرد. بعد پرسيد: 'چى شده؟ چطور شده؟ دزد آمده؟'کوزه جواب داد: 'نه بابا، دزد کجا بود؟ در را واکن. مرا جا کن. مى‌خواهم به انبار بروم، شيره بخورم، چاق بشوم، خوشحال و سرحال بشوم.... قِل بخورم، غلت بزنم، شادى کنم، بازى کنم!'کلون در گفت: 'اگر در را واکنم، اگر تو را جا کنم، به من هم شيره مى‌دهي؟' ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
جوالدوز تا اسم شيره را شنيد، آب دهانش راه افتاد. دلش به تاپ تاپ افتاد. گفت: 'مرا هم مى‌بري؟ ... به م
کوزه گفت: 'چرا ندهم؟ يک کم مى‌دهم.'کلون، در را باز کرد. کوزه و دوستانش توى خانه رفتند.کوزه به مرغ گفت: 'خانم قدقدا، مرغ پا کوتاه .... مرغک چاق، دوست کلاغ، برو تو اجاق.'مرغک چاق، رفت تو اجاق.کوزه رو کرد به کلاغ و گفت: 'آقا کلاغک، آقا قارقارک! برو تو حياط، سر آن درخت.'کلاغ پريد و روى درخت نشست. بعد سوزن‌ دوخت دوز، همان جوالدوز، رفت تو جعبهٔ کبريت. زنبورک هم پريد توى يکى از گيوه‌هاى ارباب نشست.هوا تاريک شده بود. آقا کوزه، پاورچين به‌طرف انبار رفت. انبار پر از شيره بود. آقا کوزه خيلى خوشحال شد. با عجله به‌طرف ظرف‌هاى شيره دويد و يکى يکى از آنها را سر کشيد. يک قُلُپ از اين، يک قُلُپ از آن. آنقدر هول شده بود که نمى‌دانست چه کار کند. کى مِلِچ و مُلوچى راه انداخته بود که بيا و ببين. صدايش تا هفت تا خانه آن طرف‌تر مى‌رفت. همين موقع، ارباب که تازه چراغ را خاموش کرده بود و سر جايش دراز کشيده بود، صداى کوزه را شنيد. از جا پريد. به دور و بر نگاه کرد. بعد زنش را صدا کرد: 'بلند شو زن!... انگار دزد آمده.'زن با صداى خواب آلود گفت: 'بگير بخواب..... سر شبى دزد کجا بود؟!'ارباب دراز کشيد و چشم‌هايش را بست، اما هنوز چشم‌هايش گرم نشده بود که دوباره صدائى شنيد. از خواب پريد. به‌طرف گيوه‌هايش رفت. يک لنگه را پوشيد، اما تا پايش را توى آن يکى لنگه گذاشت. زنبور طلا، برق بلا، نيشش زد. کلاغ او را از روى درخت ديد. به طرفش پر کشيد و چند تا نوک جانانه به سرش زد. دوباره فرياد ارباب به هوا رفت. زنش را صدا زد و گفت: 'زود باش چراغ را روشن کن که ...' ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» ‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
کوزه گفت: 'چرا ندهم؟ يک کم مى‌دهم.'کلون، در را باز کرد. کوزه و دوستانش توى خانه رفتند.کوزه به مرغ گف
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که با سر خورد زمين، زن با ترس به‌طرف قوطى کبريت دويد. تا درِ قوطى کبريت را باز کرد، سوزن رفت توى دستش و جيغش را درآورد. به‌طرف اجاق دويد تا از آنجا آتش بردارد و چراغ را روشن کند. خانم قدقدا، مرغ پا کوتاه، مرغک چاق، دوست کلاغ، توى اجاق بال و پرى زد. خاکسترها توى چشم‌هاى زن پاشيد. دوباره جيغش به هوا بلند شد.از سر و صداى آنها، مردم ريختند توى کوچه. آقا کوزه که شکمش پر شده بود، قِل خورد و قِل خورد. به نزديک در رسيد. خواست از در بيرون برود که کلونِ در جلويش را گرفت و کوزه با التماس گفت: 'بگذار بروم.'کلون گفت: 'مگر نگفته بودى به تو هم شيره مى‌دهم؟'کوزه گفت: 'حالا وقتش نيست. بگذار بروم بعداً مى‌دهم' .کلون گفت: 'نه .... نمى‌شود. تا سهمم را ندهي، نمى‌گذارم از اينجا بروي.'کوزه شکمو ـ که دلش نمى‌آمد حتى يک ذره هم شيره به او بدهد. دوباره با التماس گفت: 'بگذار بروم بعداً مى‌دهم.'بعد خواست به زور از آنجا رد بشود، اما نتوانست. آن وقت عقب رفت و جلو آمد و محکم خودش را به در زد. در باز شد. کوزه روى زمين افتاد و سرش شکست. تمام شيره‌ها هم ريخت روى زمين.کوزه شکمو با سر شکسته، دوان دوان و لنگان لنگان از آنجا دور شد. مرغک چاق و آقا کلاغک و زنبورک و جوالدوز هم دنبالش رفتند.آن وقت بچه‌هاى ده که خيلى شيره دوست داشتند، سراغ شيره‌ها رفتند و شروع کردند به خوردن. پایان 📚کوزهٔ شکمو پهلوان پنبه (يازده افسانهٔ ايرانى) ـ ص ۴۶- انتخاب و باز نويسى: محمدرضا شمس- نشر افق، چاپ اول ۱۳۷۷ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻صحبت های جالب و جنجالی استاد دانشگاه پیرامون وضعیت آموزش در ایران را بشنوید! ه یک نسل را مهندس کردیم و سوزاندیم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق خدای‌خوبم🙏در این شب زیبا درهای رحمتت را به روی تک تک ما بگشای بهترین احوال و روحیه و بهترین موفقیت ها و بهترین لبخندها و بهترین نعمت ها و بهترین فرصت ها و بهترین عاقبت را نصیبمان بگردان🙏 خير و بركات خودت را در زندگی من و مردم سرزمینم جاری بفرما🙏 و آرامش را در ذكر خودت بر ما ارزانی بدار و دل ما را به نور خودت روشن و گرم كن🙏 🌿شبتــون پــر از عــطــر خــــدا🌿🌸 🌿در آغوش پر از مهر خدا باشی🌿🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 🌻🍃 صبحتون بخیر امروزتون پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🌻🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🌻🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 سعید در بنگاه نشسته بود که خانه‌ای برای ورثه و کلنگی به قیمت خوب و مناسبی برای خرید پیدا می‌کند.خانه‌ای کلنگی و فرسوده در قسمت خوب شهر به قیمت 150 میلیون خریداری می‌کند. وراث که وضع مالی خوبی داشتند و به دنبال فروش خانه پدری و تصاحب سهم‌الارث خود بودند و عجله داشتند به شهر خود برگردند، سعید با مکر و ترفند از فرصت استفاده کرده خانه را در یک ساعت به قیمت ارزان معامله می‌کنند. یکی از وراث که برادر کوچک بود در تهران دانشجو بود که به سایر برادران وکالت فروش داده بود. سایر برادر و خواهران نیاز مالی نداشتند مگر برادر کوچک. برادر کوچک به سعید زنگ می‌زند و از فروش آن سهم نارضایتی و اظهار اغفال می‌کند و از سعید می‌خواهد که مبلغ 5 میلیون به او بدهد؛ اما سعید که چشمش را مال دنیا کور کرده بود با وجود خریدار داشتن خانه کلنگی به قیمت 220 میلیون بعد از ده روز و سود 70 میلیونیِ باد آورده، راضی به راضی کردن و دادن حق برادر کوچک نمی‌شود. دست آخر که برادر کوچک ناامید می‌شود و او را نفرین و حق اش را به خدا برای گرفتن می سپارد. جلوی خانه کلنگی سعید کارگران کارخانه‌ای ساعت 6 صبح منتظر سرویس کارخانه می‌ایستادند. پنج‌شنبه دوم آذر دو روز مانده به عاشورای حسینی، یک علم عزاداری جلوی خانه کلنگی بر بالای تیر چراغ برقی زده بودند. شب قبل بادی زده و علم را به حرکت در آورده بود. گوشه علم که با طناب‌های سبزی حلقوی دوخته شده بود، یکی از این حلقه‌ها بر دیوار خانه کلنگی خانه سعید زیر یک آجری که ملات زیر آن پوسیده بود گیر می‌کند. ساعت 6 صبح باد شدیدتر می‌شود و بر علم می‌زند. در این حال همان ریسمان حلقوی علم،آجر را از جا می‌کند و بر سر کارگری می‌اندازد که زیر آن آجر به دیوار تکیه داده بود و منتظر سرویس کارخانه بود و همانجا کارگر جان می‌دهد. بعد از کلی شکایت خانواده مقتول، سعید به علت سفت نکردن دیوار خانه‌اش و عدم نصب تابلوی هشدار به رهگذران عبوری به عنوان ضامن قتل شناخته می‌شود و خانه کلنگی را به همراه طلاهای همسر خود می‌فروشد و دیه مقتول را می‌پردازد. زمانی که به مخلوقی مظلوم حیله و مکر می کنیم مواظب باشیم که همان مخلوق خالقی دارد که از ما زرنگ تر است و اگر مکر کند ما را توان حتی فهمیدن مکر او نیست چه رسد به فکر علاج ودفاع آن مکر باشیم. و مکرو و مکرالله والله خیر الماکرین ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکترانوشه: ماموریت تو شادی و شاد کردنه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
اگر مرد هستید هرگز به زن متأهل که با همسرش مشکل دارد محبت نکنید. هرگز با جملات عاطفی و تکریمی مرد رؤیاهای او نشوید. اگر زن هستید، به مردی که با همسرش مشکل دارد هرگز از سر دلسوزی و ترحم نزدیک نشوید و محبت نکنید. معنی دل شکستن، گوش کردن به خواسته و به جا آوردن تمنیّات اطرافیان‌مان نیست. باید نخست مواظب کسی که بالا نشسته است باشیم که با معصیت کردن دل مهربان او را نشکنیم. دل شکستن با تحقیر کردن مخاطب، معصیت است؛ نه با ردّ خواسته کسی. اگر دل شکستن به آن معنی که ما برای خود تعریف کرده‌ایم باشد، باید از آیات قرآن امر به معروف و نهی از منکر را برداریم؛ چون انجام این کارها قطعاً با دل شکستن همراه است. زمانی دل هیچکس را نباید شکست که هیچکس دلش آنچه خدا نمی‌خواهد جز آن را نخواهد و همه دل‌ها آنچه خدا می‌خواهد را دل‌شان بخواهد. پس آن دل خانه خداست نباید شکست. در حالی که اکنون دل‌های غالب ما سرشار از خواسته‌های شیطان است. هوسرانی ، زیاده‌خواهی، پارتی‌بازی، حقه‌بازی در دل‌هایمان جای گرفته است. این دل‌ها را که دل شیطان است باید شکست تا به خدا رسید؛ اما باید مواظب بود که با کلام تندی یا بی‌احترامی خواسته‌ای را رد نکنیم با صبر و با نیت قربه‌الی‌الله باید همراه باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مى‌برد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلان‌شدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو. اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمال‌باشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مى‌خواهم برايم به جائى ببري. حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخده‌هاى مليله‌دوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مى‌خواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مى‌کردى من مى‌دهم. بنشين و گوش کن.حمال‌باشى قليانى را برايش آورده‌ بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت:من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحت‌هاى او گوش مى‌کردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريک‌هايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتى‌هايمان روى آب مى‌رفت و مى‌آمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائى‌ام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيره‌اى رساندم. چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوه‌ها سير مى‌کردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمه‌اش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمى‌کنيم. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
مروارید درون تن آدمی چیزی است که خواهی نخواهی نابود خواهد شد اما چیزی در این قالب هست که ماندنیست مرواریدی در این صدف است که خواستنی است هستی، طالب این مروارید است... همین مروارید هست که میگوید : انا الحق این مرواید پاره ای ازخداست نفخه الهی‌است... غواصی که به این مروارید دست پیدا کند با اقیانوس هستی به وحدت میرسد... آنگاه، او در هر حباب و موج، دریا را میبیند. بگذار این ذکر مدام تو باشد: هرچه هست ،اوست من نیستم... هرچه هست اوست، من درمیان نیستم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گول ظاهر را نباید خورد، باید دید تا عمل فرد چگونه است!!! حکایتی ست از کتاب روضه خُلد مجد خوافی..☝️🏻☝️🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر ! خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید ! باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید ! بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ، بعضی ها پرحرفشان ! بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ، بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند ! بعضی ها با شیطنت دل می برند ، بعضی با نجابت ... جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است ! باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ... تا می توانید ، خودتان باشید ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞تصاویر دیده نشده از تهران در سال ۱۳۲۲ در این فیلم، تصاویری از تهران در زمان جنگ جهانی دوم دیده می‌شود. خیابان‌های لاله زار و سعدی، ساختمان تجاری سینگر، مجلس شورای ملی و مسجد سپهسالار از جمله این تصاویر هستند ❥↬ @bohlool_aghel ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️رحمت الـهی بــه وســعــت، 🌺آسـمــان‌هــا پــهــن است ⭐️الـــهـــی کـــه دلــتــان 🌺بـوسه‌گـاه خورشیـد ⭐️چشمتان ستاره بـاران 🌺دلــتــان كـهـكـشــان نـــور ⭐️گونـه‌هـاتـان بوسه‌گـاه خــدا ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹شبـ🌙ـت در پناه خدا ، دوست مهربانم🌹 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صبح است و هوا 🍃هــوای لطف است وصفا! 🍁 🍁صبح است و نوا 🍃نـوای مهر است و وفا🍁 🍁صبح است و دلا هرآنچه 🍃می خواهی هست 🍁 🍁بر سفرۀ 🍃گستردۀ الطافِ خدا 🍁 🍁سلام 🍃صبح سه شنبه تون بخیر🍁 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مى‌برد. رسيد به يک باغ. بارش را ز
توى جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانه‌اش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مى‌کرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مى‌خواهى پيش‌کش‌ات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مى‌اندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مى‌تواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتاده‌ام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايده‌اى نکرد.وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشته‌اند به روز چهارم نمى‌رسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بى‌اندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوان‌ها را يک طرف جمع کردم، لباس‌ها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد. پایان ماجرا در قسمت بعد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel