eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» ‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
کوزه گفت: 'چرا ندهم؟ يک کم مى‌دهم.'کلون، در را باز کرد. کوزه و دوستانش توى خانه رفتند.کوزه به مرغ گف
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که با سر خورد زمين، زن با ترس به‌طرف قوطى کبريت دويد. تا درِ قوطى کبريت را باز کرد، سوزن رفت توى دستش و جيغش را درآورد. به‌طرف اجاق دويد تا از آنجا آتش بردارد و چراغ را روشن کند. خانم قدقدا، مرغ پا کوتاه، مرغک چاق، دوست کلاغ، توى اجاق بال و پرى زد. خاکسترها توى چشم‌هاى زن پاشيد. دوباره جيغش به هوا بلند شد.از سر و صداى آنها، مردم ريختند توى کوچه. آقا کوزه که شکمش پر شده بود، قِل خورد و قِل خورد. به نزديک در رسيد. خواست از در بيرون برود که کلونِ در جلويش را گرفت و کوزه با التماس گفت: 'بگذار بروم.'کلون گفت: 'مگر نگفته بودى به تو هم شيره مى‌دهم؟'کوزه گفت: 'حالا وقتش نيست. بگذار بروم بعداً مى‌دهم' .کلون گفت: 'نه .... نمى‌شود. تا سهمم را ندهي، نمى‌گذارم از اينجا بروي.'کوزه شکمو ـ که دلش نمى‌آمد حتى يک ذره هم شيره به او بدهد. دوباره با التماس گفت: 'بگذار بروم بعداً مى‌دهم.'بعد خواست به زور از آنجا رد بشود، اما نتوانست. آن وقت عقب رفت و جلو آمد و محکم خودش را به در زد. در باز شد. کوزه روى زمين افتاد و سرش شکست. تمام شيره‌ها هم ريخت روى زمين.کوزه شکمو با سر شکسته، دوان دوان و لنگان لنگان از آنجا دور شد. مرغک چاق و آقا کلاغک و زنبورک و جوالدوز هم دنبالش رفتند.آن وقت بچه‌هاى ده که خيلى شيره دوست داشتند، سراغ شيره‌ها رفتند و شروع کردند به خوردن. پایان 📚کوزهٔ شکمو پهلوان پنبه (يازده افسانهٔ ايرانى) ـ ص ۴۶- انتخاب و باز نويسى: محمدرضا شمس- نشر افق، چاپ اول ۱۳۷۷ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏻صحبت های جالب و جنجالی استاد دانشگاه پیرامون وضعیت آموزش در ایران را بشنوید! ه یک نسل را مهندس کردیم و سوزاندیم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق خدای‌خوبم🙏در این شب زیبا درهای رحمتت را به روی تک تک ما بگشای بهترین احوال و روحیه و بهترین موفقیت ها و بهترین لبخندها و بهترین نعمت ها و بهترین فرصت ها و بهترین عاقبت را نصیبمان بگردان🙏 خير و بركات خودت را در زندگی من و مردم سرزمینم جاری بفرما🙏 و آرامش را در ذكر خودت بر ما ارزانی بدار و دل ما را به نور خودت روشن و گرم كن🙏 🌿شبتــون پــر از عــطــر خــــدا🌿🌸 🌿در آغوش پر از مهر خدا باشی🌿🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 🌻🍃 صبحتون بخیر امروزتون پراز لبخند و پراز بهترینها امیدوارم عشق صفای زندگیتان🌻🍃 شادی و لبخند تقدیرتان مهربانی راه و رسمتان و لطف خدا همراهتان باشد🌻🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 سعید در بنگاه نشسته بود که خانه‌ای برای ورثه و کلنگی به قیمت خوب و مناسبی برای خرید پیدا می‌کند.خانه‌ای کلنگی و فرسوده در قسمت خوب شهر به قیمت 150 میلیون خریداری می‌کند. وراث که وضع مالی خوبی داشتند و به دنبال فروش خانه پدری و تصاحب سهم‌الارث خود بودند و عجله داشتند به شهر خود برگردند، سعید با مکر و ترفند از فرصت استفاده کرده خانه را در یک ساعت به قیمت ارزان معامله می‌کنند. یکی از وراث که برادر کوچک بود در تهران دانشجو بود که به سایر برادران وکالت فروش داده بود. سایر برادر و خواهران نیاز مالی نداشتند مگر برادر کوچک. برادر کوچک به سعید زنگ می‌زند و از فروش آن سهم نارضایتی و اظهار اغفال می‌کند و از سعید می‌خواهد که مبلغ 5 میلیون به او بدهد؛ اما سعید که چشمش را مال دنیا کور کرده بود با وجود خریدار داشتن خانه کلنگی به قیمت 220 میلیون بعد از ده روز و سود 70 میلیونیِ باد آورده، راضی به راضی کردن و دادن حق برادر کوچک نمی‌شود. دست آخر که برادر کوچک ناامید می‌شود و او را نفرین و حق اش را به خدا برای گرفتن می سپارد. جلوی خانه کلنگی سعید کارگران کارخانه‌ای ساعت 6 صبح منتظر سرویس کارخانه می‌ایستادند. پنج‌شنبه دوم آذر دو روز مانده به عاشورای حسینی، یک علم عزاداری جلوی خانه کلنگی بر بالای تیر چراغ برقی زده بودند. شب قبل بادی زده و علم را به حرکت در آورده بود. گوشه علم که با طناب‌های سبزی حلقوی دوخته شده بود، یکی از این حلقه‌ها بر دیوار خانه کلنگی خانه سعید زیر یک آجری که ملات زیر آن پوسیده بود گیر می‌کند. ساعت 6 صبح باد شدیدتر می‌شود و بر علم می‌زند. در این حال همان ریسمان حلقوی علم،آجر را از جا می‌کند و بر سر کارگری می‌اندازد که زیر آن آجر به دیوار تکیه داده بود و منتظر سرویس کارخانه بود و همانجا کارگر جان می‌دهد. بعد از کلی شکایت خانواده مقتول، سعید به علت سفت نکردن دیوار خانه‌اش و عدم نصب تابلوی هشدار به رهگذران عبوری به عنوان ضامن قتل شناخته می‌شود و خانه کلنگی را به همراه طلاهای همسر خود می‌فروشد و دیه مقتول را می‌پردازد. زمانی که به مخلوقی مظلوم حیله و مکر می کنیم مواظب باشیم که همان مخلوق خالقی دارد که از ما زرنگ تر است و اگر مکر کند ما را توان حتی فهمیدن مکر او نیست چه رسد به فکر علاج ودفاع آن مکر باشیم. و مکرو و مکرالله والله خیر الماکرین ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکترانوشه: ماموریت تو شادی و شاد کردنه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
اگر مرد هستید هرگز به زن متأهل که با همسرش مشکل دارد محبت نکنید. هرگز با جملات عاطفی و تکریمی مرد رؤیاهای او نشوید. اگر زن هستید، به مردی که با همسرش مشکل دارد هرگز از سر دلسوزی و ترحم نزدیک نشوید و محبت نکنید. معنی دل شکستن، گوش کردن به خواسته و به جا آوردن تمنیّات اطرافیان‌مان نیست. باید نخست مواظب کسی که بالا نشسته است باشیم که با معصیت کردن دل مهربان او را نشکنیم. دل شکستن با تحقیر کردن مخاطب، معصیت است؛ نه با ردّ خواسته کسی. اگر دل شکستن به آن معنی که ما برای خود تعریف کرده‌ایم باشد، باید از آیات قرآن امر به معروف و نهی از منکر را برداریم؛ چون انجام این کارها قطعاً با دل شکستن همراه است. زمانی دل هیچکس را نباید شکست که هیچکس دلش آنچه خدا نمی‌خواهد جز آن را نخواهد و همه دل‌ها آنچه خدا می‌خواهد را دل‌شان بخواهد. پس آن دل خانه خداست نباید شکست. در حالی که اکنون دل‌های غالب ما سرشار از خواسته‌های شیطان است. هوسرانی ، زیاده‌خواهی، پارتی‌بازی، حقه‌بازی در دل‌هایمان جای گرفته است. این دل‌ها را که دل شیطان است باید شکست تا به خدا رسید؛ اما باید مواظب بود که با کلام تندی یا بی‌احترامی خواسته‌ای را رد نکنیم با صبر و با نیت قربه‌الی‌الله باید همراه باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مى‌برد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلان‌شدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو. اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمال‌باشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مى‌خواهم برايم به جائى ببري. حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخده‌هاى مليله‌دوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مى‌خواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مى‌کردى من مى‌دهم. بنشين و گوش کن.حمال‌باشى قليانى را برايش آورده‌ بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت:من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحت‌هاى او گوش مى‌کردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريک‌هايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتى‌هايمان روى آب مى‌رفت و مى‌آمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائى‌ام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيره‌اى رساندم. چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوه‌ها سير مى‌کردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمه‌اش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمى‌کنيم. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
مروارید درون تن آدمی چیزی است که خواهی نخواهی نابود خواهد شد اما چیزی در این قالب هست که ماندنیست مرواریدی در این صدف است که خواستنی است هستی، طالب این مروارید است... همین مروارید هست که میگوید : انا الحق این مرواید پاره ای ازخداست نفخه الهی‌است... غواصی که به این مروارید دست پیدا کند با اقیانوس هستی به وحدت میرسد... آنگاه، او در هر حباب و موج، دریا را میبیند. بگذار این ذکر مدام تو باشد: هرچه هست ،اوست من نیستم... هرچه هست اوست، من درمیان نیستم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گول ظاهر را نباید خورد، باید دید تا عمل فرد چگونه است!!! حکایتی ست از کتاب روضه خُلد مجد خوافی..☝️🏻☝️🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر ! خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید ! باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید ! بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ، بعضی ها پرحرفشان ! بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ، بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند ! بعضی ها با شیطنت دل می برند ، بعضی با نجابت ... جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است ! باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ... تا می توانید ، خودتان باشید ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞تصاویر دیده نشده از تهران در سال ۱۳۲۲ در این فیلم، تصاویری از تهران در زمان جنگ جهانی دوم دیده می‌شود. خیابان‌های لاله زار و سعدی، ساختمان تجاری سینگر، مجلس شورای ملی و مسجد سپهسالار از جمله این تصاویر هستند ❥↬ @bohlool_aghel ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️رحمت الـهی بــه وســعــت، 🌺آسـمــان‌هــا پــهــن است ⭐️الـــهـــی کـــه دلــتــان 🌺بـوسه‌گـاه خورشیـد ⭐️چشمتان ستاره بـاران 🌺دلــتــان كـهـكـشــان نـــور ⭐️گونـه‌هـاتـان بوسه‌گـاه خــدا ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹شبـ🌙ـت در پناه خدا ، دوست مهربانم🌹 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صبح است و هوا 🍃هــوای لطف است وصفا! 🍁 🍁صبح است و نوا 🍃نـوای مهر است و وفا🍁 🍁صبح است و دلا هرآنچه 🍃می خواهی هست 🍁 🍁بر سفرۀ 🍃گستردۀ الطافِ خدا 🍁 🍁سلام 🍃صبح سه شنبه تون بخیر🍁 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مى‌برد. رسيد به يک باغ. بارش را ز
توى جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانه‌اش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مى‌کرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مى‌خواهى پيش‌کش‌ات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مى‌اندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مى‌تواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتاده‌ام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايده‌اى نکرد.وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشته‌اند به روز چهارم نمى‌رسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بى‌اندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوان‌ها را يک طرف جمع کردم، لباس‌ها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد. پایان ماجرا در قسمت بعد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚داوود عليه‏السلام بر سر كوه عرفات‏ مراسم عرفات بود. ‏ها سراسر اطراف كوه را فراگرفته بودند، و به دعا و مناجات اشتغال داشتند. از امام صادق عليه‏السلام نقل شده فرمود: حضرت داوود عليه‏السلام وارد سرزمين شد، و تصميم گرفت بالاى برود و در همان جا تنها به خدا مشغول گردد (شايد مى‏خواست ادب در دعا را رعايت كند، زيرا در كنار مردم، صداهاى مختلف در داخل هم مى‏شدند و مخلوط مى‏گشتند) بالاى كوه رفت و در آن جا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پايان ، از سوى خداوند نزد او آمد و گفت: میگويد: چرا بر بالاى كوه رفتى، آيا گمان بردى كه صداى كسى بر من پنهان می‏ماند؟ سپس جبرئيل او را به درياى جده برد. در آن جا سنگى بزرگ را ديد. آن را شكست. ناگاه كرمى در ميان آن ديده شد. آن كرم گفت: اى داوود! پروردگارت می‏فرمايد: من صداى اين كرم را در دل اين سنگ كه در قعر اين دريا است میشنوم، آيا گمان میکنى كه صداى كسى از من پنهان بماند؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
توى جعبه‌ام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خو
خلاصه هفت سال ته چام بودم و مرده‌خورى مى‌کردم، هرکس را که پائين مى‌انداختند اگر مى‌مرد که هيچ اگر نمى‌مرد او را خفه مى‌کردم و آب و نانش را بر مى‌داشتم.يک روز ديدم گربه‌اى آمد و رفت سر وقت گوشت يک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمى‌گشت، من دنبالش رفتم، يک وقت چشمم به يک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسيدم کنار دريا از خوشحالى زمين را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.دو شبانه‌روز کنار دريا نشستم تا اينکه ديدم يک کشتى مى‌آيد، وقتى جلوتر آمد، ديدم از کشتى‌هاى خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباس‌هاى مرده‌ها را فروختم. در اين نه سالى هم که نبودم، شاگردان و ميرزاها، همه درآمد مرا جمع کرده‌ بودند. اين باغ را بيست و پنج روز است که خريده‌ام. مقصودم اين است که تا رنج نبرى و زحمت نکشي، مال‌دار نمى‌شوي. پایان. 📚تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش قصه‌هاى مشدى گلين خان ص ۲۲۷ گرد‌آورنده: ل. پ. الول ساتن- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴(کتاب: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد سوم-على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚دزد و روستائی يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود. در روزگاران قديم يک فرد روستائى بود روزها مى‌رفت کارگرى و ده شاهى مزد مى‌گرفت. پول را به خانه مى‌آورد و مى‌گذاشت روى طاقچه. يک روز غروب که به خانه آمد پول را نديد. روزهاى بعد هم همين‌طور. ده شاهى مزدش را روى طاقچه مى‌گذاشت و مى‌رفت. غروب که به خانه برمى‌گشت پول را نمى‌ديد. دزد پول را مى‌برد. مرد روستائى رفت پيش يک پيرزن و ماجرا را برايش تعريف کرد.پيرزن گفت: اگر ده شاهى به من بدهى به تو مى‌گويم چه‌کار کنى که ديگر دزد پولت را نبرد. مرد قبول کرد و ده شاهى به آن زن داد.زن گفت: از اينجا که رفتى مقدارى قرسه‌قل (مدفوع الاغ) بريزى توى طاقچه و ده شاهى را بگذار روى آن. تمام ديوارها را هم سوزن آجين کن و تا مى‌توانى به ديوار سوزن فرو کن. توى حوض هم يک مار بينداز و دو کبوتر را هم روى درخت بنشان و دو سگ هار هم به در حياط ببند و به سر کار برو.مرد به خانه آمد و تمام کارهائى را که پيرزن گفته بود انجام داد و رفت سر کارش. نزديک ظهر دزد آمد که پول را بردارد دستش در قرسه‌قل فرو رفت و کثيف شد. خواست دستش را با ديوار پاک کند که سوزن‌ها در دستش فرو رفت و دستش خون افتاد. رفت توى حياط دستش را بشويد مار توى حوض دستش را گزيد. رو کرد به آسمان که از مصيبت به خدا پناه ببرد. کبوترها ريتقه (مدفوع پرندگان) انداختند توى چشمش. در را باز کرد تا فرار کند سگ‌ها او را گرفتند و به زمين زدند و دريدند. 📚دزد و روستائي افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها و بازى‌هاى کردى ج اول گردآورنده: على اشرف درويشيان- نشر روز - چاپ اول ۱۳۶۶(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان مهابادي ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قصه های کهن ایرانی 👌🏻اولین ها در کانال بهلول عاقل 👈🏻این داستان رسم جوانمردی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐دریــافــت آرامــش الــهــی ⭐بارالـها از كوي تو بيرون نشود پاي خيالم، ⭐نكند فرق به حالم ... ⭐چه براني ،چه بخواني، ⭐چه به اوجم برساني ، چه به خاكم بكشاني… ⭐نه من آنم كه برنجم، نه تو آني كه براني... ⭐نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم، ⭐نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي... ⭐در اگر باز نگردد، نروم باز به جايي ⭐پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي ⭐كس به غير از تو نخواهم ⭐چه بخواهي چه نخواهي... ⭐باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهي... ⭐شبت غرق در آرامش و در پناه پروردگار🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈صبح زیبـایی دیگر آمد 🌸قدمت به خير 🌈لطفا وقتى براى بيدارکردن 🌸دوستانم ميروى 🌈يک سبد عشق 🌸يک دنيـا آرزوهاى زيبـا 🌈و يک عالمه الطاف خـدا را 🌸به روى چشم هايشان بپاش 🌈بگذار با ترنم دنيـايى از اميد 🌸چشمانشان را به روى تو باز کنند 🌈صبح قشنگتـووون بـخیر 🌸و روزتـون سرشـار از شـادی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ 📚حمام رفتن بهلول روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی‌اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد. حمامی‌ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتری‌های خود را بنمایید. ❥↬ @bohlool_aghel ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری ؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه. فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشم . وقتی هم که برمی گردم و خانوم سراغ خریداشو می گیره ،محکم روی زانوم می زنم و می گم دیدی یادم رفت. استفاده از این دو عضو ؛یعنی چشم و زانو راز موفقیت منه". به خانه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدهم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم . این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم از همسرم خواستم فیوز را بکشد او هم دست روی چشمش گذاشت و گفت :"به روی چشم ". رفت و من هم با خیال این که در خواستم اجرا شده دست به کار مرمت سیم شدم که یکهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم. وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی ؟محکم روی زانوش زد و گفت :"وااااای دیدی یادم رفت. نتیجه: خیلی مواظب خانما باشید، تئاتر جلوشون بازی نکنید سریع دوزاریشون می افته. شوخی ندارنا 😊 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel