فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
نُقل میپاشن🍬
#کربلایۍ_حسین_طاهرۍ🎧
#سالروز_ازدواج💌
#استوری📲
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هم با چادرت سرباز زینبی 🍃
#چادرانه
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♪♥°° روزماݩ را مزیݩ مےکنیمـ بہ ڪلامـ روحبخش و دݪنشیݩ قرآݩ کریمـ😌👌🍃
😳😳😳😳👌حتما ببینید!
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
#حدیث
پیامبر اسلام(ص):هر که در جستجوی دانش باشد،بهشت در جستجوی اوست.
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
13930130_8190_128k.mp3
2.25M
🇮🇷
🎵#پادکست| دادگاه حقوق بشر آمریکایی
🍃🌹🍃
3⃣ زنده سوزاندن داوودیها
🎙#حکیم_انقلاب در خطبههای نماز جمعه ۱۳۸۸/۰۳/۲۹
#روشنگری
#ثامن
#حقوق_بشر_آمریکایی
https://eitaa.com/bokhtranasmani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 #موشن_گرافی | ترور، روی دیگر سکه حقوق بشر آمریکایی
🍃🌹🍃
❌ روایتی کوتاه از خبیثانه ترین ترورهای آمریکا علیه ملّت ایران
https://eitaa.com/bokhtranasmani
#راهکار_مقابله_با_کبر
نماز خوندن کبر و تکبر رو از انسان دور می کند!🖐🏾🙄
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
'🤍𖥸 ჻
#تبـاهیـات🚶🏻♂
حیـاازموقعیکمرنگشدکهفکرکردیم
خلوتبانامحـرمفقط
درجاییگنـاهمحسوبمیشهکهسقـفداشتهباشه😐:)!
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
توجه عزیزان رو به سخنرانی سرکار خانم سیده طاهره تنها درباره (بازخوانی حقوق بشر آمریکایی)
جلب میکنم...!🌻
حقوق بشر امریکایی.سیده طاهره تنها.m4a
7.93M
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💜به نام خالق هستی💜
"اولین نشست بصیرتی
ثامن 23"
💬موضوع
👈بازخوانی
حقوق بشر آمریکایی👉
🎤سخنران
♡سرکار خانم
سیده طاهره تنها♡
🖇رزمایش
👈ثامن_23👉
🍃قسمت اول🍃
#قرارگاه_جهاد_تبیین_و_روایت
#بسیج_بیرجند
https://eitaa.com/bokhtranasmani
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
♡••
و خُـدا خواست جھان غرقِ محبّت بشود
شد علـۍ جانِ جھان،فـاطِمہ همـ جانِ علۍ..
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ_آموزنده📽🌿
عاشق خودت باش...♥️
راه هاۍ موفقیت📲
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
4_5920013149339125025.mp3
8.91M
┊ ┊ ┊ 🌹
┊ ┊ 🌹✨
ما ڪھ دَربنِد✋🏼
ولنتاین شماهانیستیمـ💕💍..؛
😍روزِعشق ما فقط
پیوند زهرا و علے ست ♥️
✨سالروز ازدواج مولاعلے وحضـرت زهرا (سلام الله علیهما)مبارکباد.
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز
💚ماجرای خواستگاری امام علی علیه السلام از حضرت فاطمه سلام الله علیها ❤️
🎤 حجت الاسلام حامد کاشانی
✨✨✨✨✨✨✨✨
#ذی_الحجه
#ازدواج
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🍃••
عٰاقدشگفت:
ڪہمهریہاوآبشود..
وقـراراستڪہاو
مـٰادرِ اربـٰاب شـود..♥️
سالروز پیوند آسمانی حضرت مادر و حضرت پدر مبارک
🎈
•°
عاشقشـــــوید ؛
شبیهِ #عــــلی ، مثلِ #فاطمـــــــه
|••☘••|
#عیــــــــدتونمبــــــــارک🎊🌈
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
🧕💚
خدا پاداش بزرگی برای بندگان مطیعش خواهد داد 💫!
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
📙رمان مذهبی
#ناحله🌼
#قسمت_پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمامو بستم خوابم برد.مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز.نمازمو که خوندم کتابامو ریختمتوکیفم
لباسمو پوشیدمو یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم.انرژی روزای قبلو نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد...
رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاسو تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بود انگار عقربه هاش تکون نمیخوردخلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگو شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدمو کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد. مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد.لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودمو غرق افکار مختلف.رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد.
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادمو از جام بلند شدم .
بوسش کردم و گفتم :سلااام
مامان:سلام عزیزم.چته چرا پکری؟بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب.
فاطمه:امشب چ خبره؟
مامان:مهمون داریم.
فاطمه:مهمون؟
مامان:اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون.
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستمو برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم
مامان:فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرمو گرفتمو بلند شدم
بعد از خوندن نمازم.مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد؟موهای بلندم و خشک کردمو بافتمشون.رفتم سراغ لباسا ی پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالمو ساده رو سرم انداختمو یه طرفشو روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم.
مامان:عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتمو چرخوند وگفت:فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
فاطمه:مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون؟خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالمو مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی رو نشنیدم رفتم بینشونو بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی؟
فاطمه:خداروشکرر شما خوبین؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد.
زنمو:سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم.
فاطمه:قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون.
واقعا دلم تنگ شده بود؟خلاصه بعد سلام و احوال پرسی من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم...
براشون چایو شیرینی بردمو دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواددوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد. دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودم هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده؟دلخوری ازمون؟ چرا نمیای پیشمون بشینی؟مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم:ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
زنمو:چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری؟
فاطمه:نمیدونم شاید.
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحثوعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود...
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
🌸⃟🌷🍃📙჻ᭂ࿐