eitaa logo
"خاکــــریز خاطــرات"
60 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
بہ نام نامے الله🌱 🤍 - شُہدا سرخۍ ِ خونِ‌شان را بھ سیاهۍِ چادرمـٰان امانت دادند؛ و واۍ بر خیانت‌کار . . . خادم شما↶! ^^:) @Gamandh 🫀|من‌بیمارتوام،لطف‌بِه‌مـاڪن‌نظرۍ ! بیمہ‌ۍ حضرت ِ مـٰادر 🔗 :)
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سوم..داستان عبرت👇 اومدیم خونه..خیلی خسته بودیم.. لباسای مرضیه رو در آوردم و انداختم یه گوشه😩... فقط دلم میخواست یکم دراز بکشم.🥱 رو تخت دراز کشیدم که یه دفه دیدم سارا با جوراباش رفت دشویی😨 از همون رو تخت داد زدم سااااراااا😖 گفت ببخشید مامان عجله داشتم😟 گفتم بی خود عجله داشتی🤨 غلط میکنی با جورابات بری دشویی... نفهمه بیشعور...اصلا مثل حیوون میمونی🤨.. زود همون تو جواراباتو دربیار گمشو تو حموم🤨.... فک میکردم همه نجسن غیر خودم... بارها شده بود سر همین وسواسیم سارا رو زده بودم و بهش فحش میدادم😞... جوری بود که این آخریا دیگه سارا تو روم وامیستاد و هرچی میگفتم میگفت خودتی😒 حتی گاهی وقتا میگفت کِی باشه مامان بزرگ شم زود تو رو ببرم خونه پیرزنها تا از دستت راحت شم😰 محمدم از این کارام کلافه شده بود... ولی بازم دست خودم نبود 😩 هنوز داشتم بهش بد وبیراه میگفتم که محمد اومد تواتاق گفت چه خبرته زن😠 خونه رو گزاشتی رو سرت... تو هم با این وسواسیت آخر هم خودتو سکته میدی هم مارو میکشی😠 گفتم بیخود میکنه با جوراب میره تو دشویی... میدونه که من حساسم... اصلا آدم نمیشه.. اگه کفشا نجس باشه چی؟؟ اگه پاشیده باشه رو جوراباش چی؟؟ اگه اصلا فرش جلو دشویی نجس شده باشه چی😩... با همه خستگیم پاشدم و رفتم پادریه جلو دشویی رو بردم تو حموم و شستم.. هرچی سارا میگف مامان به خدا حواسم بود ولی به حرفش توجه نکردم🤨 یکی هم محکم زدم پشت سارا تا دیگه حواسش باشه ... سارا گریش گرفت و محمدم شروع کرد به من بد وبیراه گفتن...😢 چکار کنم دست خودم نبود... اگه فرشو نمیشستم دیوونه میشدم... روز به روزم داشت وسواسیم بیشتر وبیشتر میشد...😔 به خاطرش با بچم و شوهرم دعوام شد.. تازه سارا رو هم زدم..بعدم پشیمون شدم🥺 خلاصه فرشو شستم و پهن کردم و بعدم رفتم تا دوباره یه چرتی بزنم گوشیمو دستم گرفتم تا یکم چشمام خسته شه🥱.... رفتم تو اینستا یه چرخی بزنم.. نگاه کردن عکس زنای فامیل که هر روزی یه عکسی میزاشتن برام شده بود سرگرمی... روز به روزم عکساشون جالبتر میشد😁.. البته منم کم نمیاوردم💪 تو گالریم همیشه عکس ذخیره داشتم از خودم تا موقع موقش بزارم😍 چند باری هم دور از چشم محمد یه عکسایی از خودم میزاشتم🙈ولی باز سریع پاک میکردم که نبینه... آخه نمیخواستم جلو فامیل کم بیارم... والا منم اگه آرایش میکردم و عکسمو رفوش میکردم از همشون خوشکلتر بودم🤨.‌.. همش با خودم میگفتم نکنه محمد اینارو ببینه و منو با اینا مقایسه کنه...😟 آخه اون مرده...چمدونه که میشه با هزار ترفند یه عکس قشنگ از خودت درست کنی..😩 عکسای دوستام و فک و فامیلو تو مهمونیها و پارتیهاشون نگاه میکردم... هی نگاه کردم ..هی جوش زدم و گفتم خدا شانس بده😩 کاش محمدم میزاشت منم باهاشون بودم.. اه....این زندگی و بچه و شوهر ،دست و پامو گرفته بود.😬 همینجوری داشتم میچرخیدم که دیدم دوستم مرجان عکسای تولدشو گزاشته که شوهرش براش تو کافی شاپ تولد گرفته😢 چه عکساییییی😏 هی تو بغل هم عکس گزاشته... چقدم شوهرش تحویلش گرفته..خدا شانس بده😢 با خودم گفتم یه بار نشد محمد برا منم یه تولد بگیره😒... محمد مرد خوبیه فقط بی احساسه...😢 با خودم گفتم این عکسارو بهش نشون میدم تا یکم یاد بگیره... نا خودآگاه اعصابم به هم ریخت😠 از دست محمد خییلی عصبی شده بودم،، نمیدونستم چجوری بهش بفهمونم منم دلم میخواد مثل بقیه بهم اهمیت بده ... اه اه مردای مردمم مردن،،مرد ما هم مرده🥺 یه لحظه به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک ۶بعدظهره😳 ینی دوساعته تو گوشی ام😳 مثل برق گذشت.... دیگه وقت خواب نبود... یه دفه یادم اومد عههههههه نماز ظهرمو نخوندم... پاشدم سریع وضو گرفتمو نمازمو خوندم.‌.. پاشدم یه چای گزاشتم و محمد و سارا رو بیدار کردم... هم محمد باهام سرسنگین بود... هم سارا😒 گفتم حالا چجوری عکسای مرجان رو بهش نشون بدم🧐 ولش کن الان وقتش نیس..بعد نشونش میدم.. چای خوردیم و پاشدم با سارا حاضر شیم بریم خونه مامانم ببینم برا مجلس داییم چه کارا کردن... به محمد گفتم همینطور که میری اسنپ مارم ببر خونه مامانم... بیچاره محمد بعدظهرا هم میرف سر کار ... سری یه ته آرایش کردم و لباسامو پوشیدم... دیدم ای وااااای...لباسای مرضیه رو همینطور مچاله انداختم کنار اتاق و یادم شده آویزون کنم😩 آخ آخ..چقدم چروک شده😩 دوبار انداختمشون همونجا و گفتم بیام بعد اتوشون میکنم... رفتم خونه مامانم .... بهش گفتم چه خبر؟؟؟ مسجد دیدین؟؟ سفارش غذا دادین؟؟؟ مداح پیدا کردین؟؟؟ َدیدم مامانم عصبانیه بد جور😁 گفتم چیه مگه... انگار منتظر بود ازش سوال کنه یکی😁 مامانم گفت هیچی بابا... اون زنداییه تو....واویلاااااا😠 گفتم خب چیه مگه؟؟؟ گف هیچی.... رفتیم یه مسجدباکلاس دیدیم..گفته نه...😏 مجبور شدیم رفتیم یه هیئت گرفتیم.. باز رفتیم میوه بخریم ... میگه فقط یه
نوع میوه و یه میکادو و حلوا و خرما کافیه😡 هر چی میگم الان مُده چند نول میوه میده...چند نوع میکادو و حلوا میدن... اصلا گوش نمیکرد که😡 باز رفتیم برا رستوران.... میگه یه غذای ساده خوبه.... هرچی میگم زن داداش بزار دونوع غذا سفارش بدیم.😩.... میگه نه اسرافه😡 خلاصه که واویلا از این جور زنا.... دلشون نمیاد پول شوهراشونو تو مراسمشون خرج کنن😡 اسمشونم گزاشتن مومن😏 گفتم ای بابا...از زندایی بعیده اینقد پولکی باشه😟 اینجوری که خیلی زشته... من جلوی خواهر شوهرام چکار کنم😩 هنوز ولی عصبانیت مامانم خوب نشده بود... گفتم دیگه چیه😏 گفت هیچی ..داداشت گفته برا چی محمد وقتی میخواستیم از قبرستون بیایم ،مارو یه تعارف نکرده.... دیده که ماشین ندارم😒 گفتم ..عههه راست میگی... از بس این محمد بی فکره.... باید داداشو تعارف میکرد... تقصیر محمده.... بزار فقط این محمدو ببینم....🤨 مامانمم گفت..آره برو بهش بگو،،چجوری یه جایی میخواد بره زود مامان خودشو جلو مینشونه😏اونوقت نمتونست یه تعارف به داداش تو بکنه😠 خلاصه یکم نشستیم با مامانو خواهرم از محمد و زنداییم غیبت کردیم.. دلمون خالی شد ...بعدم کم کم به فکر درس کردن شام افتادیم... مامانم بهم گفت همینجا واستین برا شام... منم نثل همیشه سریع قبول کردم😁 گفت مگه چه فرقی بین داداش تو و مامان خودش هست..🤨 داداش بیچارت باز مجبور شده آژانس بگیره بیاد خونه🤨 یه یک ساعتی گذشت که دیدم زنداییم زنگ زد... گوشی رو برداشتم گفتم بله زندایی جان..‌ بهترین؟؟؟ بچه ها خوبن؟،؟😊 بنده خدا با صدای گرفته گفت عزیزم میخوام یکم برا داییت صدقه بدم ولی شماره اون بهزیستی که مامانت چندماه پیش میگفت رو ندارم... میشه از مامانت بگیری بدی بهم😔 گفتم کدوم بهزیستی؟؟ گفت چند ماه پیش مامانت گفت یه خانواده مسجد محله معرفی کرده که بنده خدا مرده سرطان داره و زنه باسه تا بچه نمتونه کار کنه.. میخواستم بدم به اونا صدقه رو.... گوشی رو گزاشتم رو بلند گو تا مامانمم بشنوه... مامانمم از رو عصبانیت داشت میشنید😠 هی اشاره میکرد ؛بگو چقد میخوای بدی حالا؟؟🤨 گفتم زن دایی جان ببخشید فضولیه ،،ولی چقد میخواین بدین؟؟ گفت راستش عزیزم یکم از خرج و مخارج مجلس کم کردم و چون میدونستم داییت هم اینجوری راضی تره نزدیک ....میلیون شد.... گفتم....میلیون😳😳😳 چقد زیاااد😳 گفت آره دیگه..بزار بنده خدا به یه دردیش بزنه... این پولا برا آدم خوشبختی نمیاره‌.‌.. باز شاید همونا دعا کنن عاقبت به خیر شیم..‌‌... من و مامانمو میگی😳😳 گفتم چشم زندایی...خبر آدرسشونو میدم بهتون... وقتی قطع کردم من به مامانم نگاه میکردم..اون به من... جفتمون از اینکه زود زنداییمو قضاوت کرده بودیم پشیمون بودیم🙈 مامانم گفت خب من چمدونستم که از خرجای کفن ودفن زده تا صدقه بده🥺 من فکر کردم زورش میاد خرج کنه🙁.. فک کنم زنداییم هم براکه مورد تهمت قرار نگیره این موضوع رو به ما گفت و بعدشم تاکید کرد به کسی نگیم... وگرنه معمولا چیزی از انفاقهاشون نمیگفتن به بقیه‌‌‌... خلاصه که هم من و هم مامانم کلی از حرفامون خجالت کشیدیم.... تو همین فکرا بودیم که صدای زنگ در شد و محمد اومد تو.......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•✨🤲🏻🌱•دعای عهد•✨🤲🏻🌱• بخونیم‌براے‌‌فࢪجش . .💚🕊
♡•• وقتۍ خُــدا رو دارمـ بۍنیازازهرڪسۍ هستمـ... ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
'♥️𖥸 ჻
قال ابوتراب:》 «إِنَّما اَخْشی عَلَیْکُمْ إِثْنَیْنِ: طُولَ الاَْمَلِ وَ اتِّباعَ الْهَوی، اَمّا طُولُ الاَْمَلِ فَیُنْسِی الاْخِرَهَ وَ اَمّا إِتِّباعُ الْهَوی فَإِنَّهُ یَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ. همانا بر شما از دو چیز میترسم: درازی آرزو و پیروی هوای نفس. امّا درازی آرزو سبب فراموشی آخرت شود و، امّا پیروی از هوای نفس، آدمی را از حقّ باز دارد.»🧡🌨.