eitaa logo
"خاکــــریز خاطــرات"
60 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
بہ نام نامے الله🌱 🤍 - شُہدا سرخۍ ِ خونِ‌شان را بھ سیاهۍِ چادرمـٰان امانت دادند؛ و واۍ بر خیانت‌کار . . . خادم شما↶! ^^:) @Gamandh 🫀|من‌بیمارتوام،لطف‌بِه‌مـاڪن‌نظرۍ ! بیمہ‌ۍ حضرت ِ مـٰادر 🔗 :)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگہ‌تـوبخـواۍ...🥀 میتونۍحسیـن‌،مهمونم‌کنۍ...😞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دختر ایرانی که به اجبار شوهر دادند! 🔸اتفاقی عجیب که شاید اصلا درموردش چیزی نشنیده باشید! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
«♥️📕» 🍂میگفت↓ میدونی ڪِی از‌چشم‌ِ خدا‌ میوفتی؟! زمانی ڪه آقا‌ امام‌ زمان‌❗️ سرشو‌بندازه‌ پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالت بڪشه ولی تـو‌انگار‌ نـه انگار..! رفیــق✨ نزار‌ڪارت‌ بـه اون‌جاها‌ برسـه!!🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•✨🤲🏻🌱•دعای عهد•✨🤲🏻🌱• بخونیم‌براے‌‌فࢪجش . .💚🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما از تو بہ غیر تو نداریم تمنا :)
یِ‌سوال‌رفقـا ببینم‌اینـٰاتازه‌مدشده..؟! -مذهبـےِکیوتـ😶👩🏻‍🦯 جمع‌کنیم‌خودمونُ(: امام‌زمـٰان‌مون‌داره‌خـون‌گریـھ‌میکنـھ اونوقت‌مابهفکرڪیوت‌میوتیم🔪🙂 به‌کجاچنین‌شتابان؟💔!' 🖤¦↫ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
برایتان اینگونه آرزو میکنم . . .(: 🖤¦↫ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
نه آرامشت را به چشمى وابسته کن نه دستت را به دستى دلخوش چشم ها بسته مى شوند و دست ها مُشت مى شوند و تو میمانى و یک دنیا تنهایى ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
ودلی که نذر حسین است:(
♥️🌿 . . . سعےڪن‌ازامروزتاعمردارے حداقل‌روزےیڪباربگی: اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ ثواب‌بیست‌حج‌درنامه‌اعمالت‌ نوشته‌میشه شکر‌خدا‌باز‌به‌محرمت‌رسیدم عزادار_حسینم ✨🖤✨💔✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــــــ ـ ــ تولـے و تبرۍ . 🤍 ‌تولی بہ‌معنای دوست داشتن و تبری بہ معناۍ بیزاری جُـستن است؛ در فرهنگ اسلامی دو ولایت تعریف شدھ استـ .. اولی وِلایت خدا و دوستانش است کہ ما را از گمراهی و ناداني خارج می‌کند دیگری ولایت آناني است کہ با شِیطان پیمان دوستی بستہ‌اند. هریك از مسلمین باید با پیروان خدا دوستی کند و از کافران بیزاري جویَد اوجـِ این دوستۍ‌ها، فقط با اھل‌بیت پیامبر ‹ص› پیدا می‌شود.
عڪس حاج قاسم نقطہ اشتراڪ خیلی هاست.. حتی غیر مذهبـے ها! اما متن وصیت نامہ نقطہ شروع جدا شدن خیلی هاست حتی مذهبـے‌ ها❕❗️:) همونجا کہ حاجـے میگه: واللھ واللھ واللھ یکی از مھم ترین شئون عاقبت بخیر رابطہ قلبی و دلی با این حڪیمی‌ست کہ امروز سڪان انقلاب را بہ دست دارد🌱' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
دود این شهر مرا ازنفس انداخته است به هَوایِ حَرَمِ کَرْب‌وبَلا مُحتاجَمْ:)🌱❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان عبرت(۶) بسم الله الرحمن الرحیم وقتی از تعزیه اومدیم بیرون ،رفتم پیش محمد... مامانم و داداشمم اونطرف واستاده بودن و صحبت میکردن.. محمدی که همیشه احترام داداشمو نگه میداشت و برا احوال پرسی همیشه پیش قدم بود،،ایندفه بدون اعتنا به اونا رفت سمت ماشینش و به ماهم اشاره کرد که بریم😔 منم دیگه جرات نکردم برم سمت اونا..😢.. دست سارا رو گرفتم و رفتیم سوار ماشین ورفتیم سمت رستوران .. یه رستوران کوچیک نزدیک خونه داییم... با یه مدل غذا... زیاد هم شلوغ نبود..فقط فامیلای نزدیک دعوت بودن از بیرون رستوران دیدم همه نشستن... خودمو تو آینه ماشین نگا کردم و آرایشمو که به خاطر گریه به هم ریخته بود ،،دوباره درست کردم.. جلوتر که رفتیم فهمیدم قسمت زنونه و مردونه جداست‌... زنا طبقه بالا و مردا پایین.. با خودم گفتم حتما اینم به خواست زنداییم بوده..😒 خب چه عیبی داشت خانوادگی میشستیم😏 رفتم بالا و سر یه میز چند نفره نشستم که اگه مامانم و خواهرامم اومدن همینجا بشینن... یه یه ربعی گذشت و مامانم و بقیه اومدن... کنار هم نشستیم... مامانم گفت؛خوبه،،،،باز محل نمیدین و خودتون میاین🤨 همون محمد نکرد تا جلو بیاد و با داداشت یه سلام احوال پرسی کنه😏 تازه داداشتم گفت تو مجلس بهش محل نداده و رفته اونطرف نشسته🤨 گفتم مامان جان ول کن تورو خدا😩 تازه خموندفه هم اشتباه کردم به حرفت گوش دادم... اینا تقصیر خود شماست..🥺 اگه همین دیروز از داداش هیچی نمیگفتی ،،،الان اینا مثل قبل باهم خوب بودن..😏 منم به حرف شما کردم و به محمد گفتم.‌ اونم عصبی شد و هرچی میخواست بهم گفت😩 مامانم گفت غلط کرده🤨 جوابشو میدادی خب.. اگه جلو این مردا درنیای سوارت میشن🤨 از بس که تو بی زبونی دختر🤨 خواهرم گفت ؛ولشون کن مامان.. الان که خداروشکر باهم خوبن.‌ چکارشون داری.. باز میخوای دعواشون بندازی😔 بعدم بهم گفت ؛خواهر جون به نظر من هیچی بهش نگو...خودشون با داداش کم کم خوب میش...جوش نزن الان هم پایین با شوهر من نشستن سر یه میز.. با خودم گفتم ؛ایندفه دیگه به حرف مامان نمیکنم.. خواهرم راست میگفت...اگه به محمد چیزی میگفتم بدتر میشد🥺 داشتیم همینطور حرف میزدیم که ناهار رو آوردن... چلو کباب و یه ماست... با آب معدنی... خیلی ساده مامانم گفت؛؛هم یه نوشابه لااقل میزاشتن کنارش خب.. اینجوری زشته😏 چی بگه آدم به همین زنداییت آخه😏 سارا بس که تو مسجد حلوا و خرما خورده بود سیر شده بود... یکم از غذاشو خورد و رفت کنار... میدونستم باز تا بعدظهر گشنش میشه..ولی روم نمیشد غذاشو بردارم😩 میز زنداییم و دختراش یکم جلوتر از ما بود... اونا هم نتونسته بودن زیاد غذاشونو بخورن بیچاره ها... وقتی ناهارشون تموم شد ،،با کمال تعحب دیدم زنداییم یه قابلمه از زیر میز درآورد و ته مونده غذای خودشو و دختراش و نوه هاشو ریخت توش...😳 بعدم یکم ظرف یه بار مصرف داد به نوه اش و گفت اینارو ببر سر میزا.... بعدم به مهمونا گفت ؛لطفا اگه غذایی مونده برا خودتون ببرین که اسراف نشه🙏😊 منم دیگه با این وضع با خیال راحت غذای سارا و یکم از غذای خودمو که مونده بود ریختم تو ظرف تا ببرم😍 بعدم همه پاشدیم تا بریم سر خاک... وقتی رفتم پایین دیدم محمد تو ماشین نشسته و منتظره که ما بریم.. مونده بودم به محمد برا حرفای مامانم چیزی بگم یا نه🤔.. یه حس درونی وسوسم کرد که بگم بهش🤨... ولی باز یاد منت کشیه صبح که افتادم پشیمون شدم.. با خودم گفتم خب الان بگم باز دعوامون میشه...شبم که میگیره میخوابه..باز خودم باید کوتاه بیام.. برا همون اصلا به روی خودم نیاوردم و باهاش گفتم و خندیدم😊 تو راه سارا دوباره ازم خواست تا براش آهنگ بزارم..منم ظ ضبط رو روشن کردم و کمش کردم😅 محمد گفت؛؛این دختره بدجور معتاد آهنگ شده ها😁 تا قبرستون راه زیاد بود و هوا گرم😩 نزدیکای قبرستون یدفه ماشین بی بنزین شد😩 محمد گفت ؛ای بابا....این وامونده نشانگر بنزین خراب شده..برا همون نمیفهمم کی بنزینش داره تمون میشه😠 مجبور شدیم از ماشین بیایم پایین و از ماشینای دیگه کمک بگیریم... اینجور موقعها محمد سریع زنگ میزد به داداشم..ولی امروز به روی خودش نیاورد هر چی دست تکون میداد هیشکی وانمیستاد😢 مردم اصلا میگی انسانیت رو فراموش کردن🥺... یه بیست دقیقه ای واستادیم.دیدیم خبری نمیشه و ماشینا محل نمیدن.. محمدم دید چاره ای نداره بهم گفت،،بردار به داداشت زنگ بزن ،،ببین این اطراف نیست..یکم از ماشینش بنزین بکشم اول میخواستم بگم ،،به من چه خودت زنگ بزن☺️ ولی دیدم عصبانیه چیزی نگفتم.. به داداشم زنگ زدم،،برعکس اوناهم چون دیرتر راه افتاده بودن نزدیک ما بودن😍 معلوم بود محمد اصلا دلش نمیخواست به داداشم رو بزنه ولی مجبور شد😁 خوبه،،خداروشکر متوجه شد که آدما به دست هم محتاج میشن... شاید اینم قسمت بوده که ما اینجا بی بنزین شیم😁 داداشم رسیدن و اومد پایین با محمد احوال پرسی کردن و م
اشینو روبراه کردن.. مامانمم از تو ماشین اومد پایین و با محمد خوش وبش میکرد😳 امان از دست این مامانم😁چه سیاستی داره محمد و داداشمم جوری با هم صحبت میکردن انگار اصلا بینشون چیزی نبوده.. با خودم گفتم خوب شد تو ماشین بهش چیزی نگفتم.😊 به قول خواهرم با هم خوب شدن خودشون.. خوش به حال مردا،،زیاد کینه ای نیستن😊 سر خاک که رسیدیم،،رفتیم قسمت قبرهای تازه در گذشته ها.. معلوم بود بیشترشون تازه فوت کردن.. از همون اول شروع کردم سنهای روی قبر رو خوندن... بیشترشون جوون بودن... چقد وحشتناک😰 آدم فکرشو هم نمیکنه یه روز میخواد بمیره.. بعضیهاشون که خیییلی جوونتر از من بودن..😰 سر خاک داییم هنوز سنگ نزاشته بودن... دورش همه نشسته بودن و فاتحه میخوندن... مداح هم شروع کرد به خوندن.‌‌ با دیدن دختراش دوباره اشکام اومد😭 خدا صبرشون بده.چقد داغ پدر و مادر سخته😭 چون هوا گرم بود زود مراسمو تموم کردن.... واای تو همین مدتی که اونجا بودیم دوسه تا مرده آوردن😱 ما تو خونه نشستیم و اصلا نمیدونیم تو این قبرستونا چی میگذره.‌.. یه تیکه از قبرا خالی و آماده بودن برا دفن مرده ها😰 چقد وحشتناکه.. دلم میخواست زود از قبرستون بیایم بیرون‌‌.. محمدو صداش زدم و از بقیه خداحافظی کردیم و اومدیم به سمت ماشین😟 تو راه تابلوهای کنار قبرستون رو میخوندم..همش راجع به مرگ بود😩 با خودم گفتم چراا آخه اینقد ما آدما خیره ایم... درسته زیاد گناه ندارم ولی بازم مرگ سخته.. دل کندن از این دنیا و بچه و اطرافیا سخته...😩 سوار ماشین شدیم و اومدیم سمت خونه‌‌ اومدیم خونه ساعتای ۶و نیم ظهر بود.. سریع وضو گرفتم و نمازمو خوندم.. تو نماز همش به فکر مرضیه بودم که چجوری دوباره باهاش روبرو بشم😩 پایان قسمت ششم... التماس دعا.. صلوات برا سلامتی امام زمان فرامکش نشه. فقط نظرتونو راجع به داستان بنویسین🙏
بھ دلـم مانده ؛ حسرٺِ . . دیــدآرټ و این حسرٺ، داغیسټ ڪھ گناهانــم ؛ بر دلـــم گزاشتھ🥀!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
‹🔗📙› 🖐🏼🌚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
مرا هزار امید است... و هر هزار حسین (ع) ❤️ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبرویم‌ را بگیر و آبِ‌رویم‌ را نگیر، گریـه‌ام‌ وقتی‌ نمی‌گیـرد، خجالت‌ می‌کشم :))) با جون و دل می‌خوامت.. چند دلتنگ لازمیم🙃🌱