#تلنگر
شیطانتشڪیلاتیڪارمیڪنه!
گامبهگاممیادجلـو!
«خطواتشیطان˝» بههمیـنمعناست!
وبرایغلبهبـرشیطانهم، لازمه
کهگـامبـهگاموتشکیلاتیعملکـرد!
اولینقدمکـارتشکیلاتی، #مدیریـتزمانه!
بدونمدیریـتزمانووقـتات،
نمیتونیبرشیطانغلبـهکنـی!
وقتتروپرنڪنی،
شیطانبراتبرنامهریزیمیڪنه! 😵
وقتتروپرمیڪنهازڪارایبیھوده
وبیفایدهڪهنامیدهمیشـه:
لھـوولعب! یعنیپوچ،
بیھـوده،مسخرهبـازی !
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
گاهی وقت ها سن شهدای گمنام بزرگ ترین تلنگره:)💔
#شھیدانہ
#تلنگرانہ
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ھیچ کسم
میل سخن نیست ولیکن
توخارج از این قاعده و فلسقه هایے
#استورے
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
ی...
کم کم اهل مسخره کردن دوست و آشنا شدی....
کم کم اهل غیبت شدی....
تا الان بچه بودی و کم سن و سال و قلبت پاک بود...
اما کم کم شروع کردی به کارایی که باعث شد این کارای خیرت بره برا بقیه...
لبمو گاز گرفتم...
این چیزارو تو دنیا شنیده بودم ،اما اهمیت نمیدادم..
خیلی چیزای جالب بود تو پروندم....
بعضیهاش خیلی ناراحت کننده و بعضیهاش خوشایند بود...
یه روز با محمد رفته بودیم بیرون ،،چون تو طرح ترافیک بود ،،محمد یکی از شماره های پلاک ماشینشو با ماژیک عوض کرد....
منم از این کارش راضی بودم اما چیزی هم نگفتم...فقط واستادم و نگاه کردم...
این گناه برا منم نوشته شده بود. به عنوان حق الناس..😳
به هادی گفتم محمد اینکار رو کرد😳
چرا برا منم نوشته شده؟؟
هادی گفت مگه نشنیدی که اگه به کار شری راضی باشین ،،اون گناه برا شما هم نوشته میشه..
تو اونجا امر به معروف هم نکردی...
برا همین این گناه شامل حال تو هم شده.
ای واااای....چه اشتباهی کردم😞
من اینو نمیدونستم وگرنه شاید مانع محمد میشدم یا لااقل بهش میگفتم این کار رو نکنه
حتی نگاه ها،،علائم صورتم،،دستم پام...برام نوشته شده بود..
اف و نچ کردن به مامانم..
نگاههایی که به نامحرم مخصوصا شوهر خواهرم کرده بودم...
میمیک صورتم که کسی رو مسخره کرده بودم..
همه و همش نوشته شده بود.
حتی نیت و فکرم...
چند وقت پیش از خونه مامانم میومدم خونه که تو را۶ دیدم برا یه نفر که از مکه اومده بود چاوشی میخوندن..
همونجا تو دلم گفتم کاش پول داشتم و میرفتم مکه.😔..
همونجا ثواب مکه برام نوشته شده بود..
هرچی به صفحه های آخر عمرم تو دنیا میرسیدم ،،میزان و بار گناهام بیشتر از ثوابهام میشد...
چقد حیفم میومد ...😔
اگه به زور ثوابی هم جمع کرده بودم ،،میرفت برا بقیه..
برا کسایی که تو دنیا بهم بد کرده بودن و ازشون خوشم نمیومد..
این بیشتر آزارم میداد..
اما چاره ای نبود جز نگاه کردن و حسرت خوردن...
کاش مواظب خوبیها و ثوابهام بودم...
کاش اینقدر راحت از دستشون نمیدادم..
خدایا آخرای عمرمه و گناهام خیلی بیشتر شد از صوابهام😰
چککااار کنم...
خدایا خودت بهم رحم کن...
کاش میشد یه بار دیگه برگردم تا هم صوابهای ریخته رو جمع کنم و هم مواظبشون باشم...
کاش میشد😔
تو همین فکرا بودم که...😰
ادامه داستان قسمت بعدی انشاءالله..
پست نزاریدفقط نظر🙏
صلوات برا سلامتی امام زمان فراموش نشه🙏
التماس دعا
داستان عبرت
قسمت (۲۴)
بسم الله الرحمن الحیم
یهو دوباره کشو روشنتر شد.
این بار روشنتر از دفه قبل....
خوشحال شدم.
از اینکه دوباره اون فرشته مهربون رو میدیدم حس آرامش گرفتم...
با همون صدای زیبا و دلنشین که انگار یه اکوی خاصی داشت بهم گفت آماده شو ...با من بیا
تعجب کردم..گفتم کجا
چیزی نگفت..
فقط رفت..از من دورتر و دورتر میشد
یه نیرویی منو به سمت اون کشید..
انگار مامور بودم که همراش برم..هر چند میترسیدم و دلهره داشتم
اون جلو میرفت و منم پشت سرش ..
تو یه راهرویی راه میرفتیم که از نور بود...
نورش رنگای مختلف داشت..
بعضی از اون رنگارو تو دنیا ندیده بودم..
رنگای براق و مخملی...
هیچی نمیدیدم جز نور
ترس برم داشت😰
ینی کجا داریم میریم...
این نورا مارو به کجا میکشونه😰
هم قشنگ بود و هم ترسناک...
رسیدیم به یه مکانی که یه محوطه باز بود...
انگار همون نورا باز شده بودن از هم..
مثل یه سالن که در و دیوار و حتی زمینش از نور باشه
یهو عکسا و فیلمایی رو از خودم جلوم دیدم..
اینا چیه😳
این که منم...
این که کوچیکیای خودمه😳
بقیه هم بودن..مامانم بابام داداشم ..حتی آبجیمم بود..
اون فرشته هادی گفت این پرونده تویه...
هیچی از چشم عتید و رقیب پنهان نیست مگه اینکه خدا نخواد..
گفتم عتید و رقیب کی هستن؟؟😳
گفت همون فرشته هایی که روی دوش هر انسانی نشستن و اعمال خیر و شر رو مینویسن...
تازه فهمیدم چی میگه..
گفتم عِه ...مگه واقعا همچین فرشته هایی بودن؟
من فک کردم این چیزا خیالی ان...
گفت نه دوست من..
اینا همون کرام الکاتبینی هستن که خدا تو قران بهشون اشاره کرده ،،که متاسفانه تو زیاد اهل خوندن کلام حق نبودی...
از خجالت سرمو انداختم پایین...
آخه من چرا نرفتم این چیزارو بدونم؟؟😖
کاش اینقدر عمرمو الکی هدر نداده بودم😞
کاش حداقل یکم اطلاعات داشتم..
فک میکردی اون فیلما به صورت ۵بعدی بود...
انگار همون موقع داشت اتفاق میفتاد..
از زمانی که به سن تکلیف زسیده بودم ،،هر کار خیر و شری که کرده بودم ،،مثل اینکه یه نفر ازم فیلم گرفته بود برا همچین روزی
اصلا باورم نمیشد😰😰
حتی زمانی که ده سالگی یواشکی تو زیرزمین خونه قدیمیه بابام،، پشت خمره ترشی نشسته بودم و روزمو میخوردم...😰
حتی زمانی که تو پارکا با پا خونه مورچه هارو خراب میکردم..
کوچیکترین کارها..کارایی که فکرشم نمیکردم ، فیلمش جلو چشمام بود😓
همینطور که نگاه میکردم میتونسم بفهمم که هر خطایی که میکنم ،،چقد گناهش بزرگه..
زمانی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم انگار خدا بهم تخفیف داده بود..چون واقعا نمیدونستم
هر چی فیلم جلوتر میرفت میزان و شدت گناهها هم بیشتر میشد
اصلا فکرشم نمیکردم حساب رسی به این دقیقی باشه...
یه کارایی که حتی فکرشم نمیکردم ،،تو پروندم به عنوان کار خیر و شر اومده بود..
مثلا برای نگاه کردن به صورت پدر و مادرم کلی ثواب برام نوشته بودن...😳
یا برای شونه کردن موهای دخترم..
حتی دادن یه لیوان آب به دست محمد...
وااای چقد ثواب..
چقد ثوابهای الکی میتونستم بیشتر جمع کنم😢
به هادی گفتم کاش این چیزارو بیشتر میدونستم تا از این ثوابها بیشتر جمع کنم..
فرشته مهربون یه سری تکون داد و گفت این حرف رو همه میزنن...
یکی کمترحسرت میخوره و یکی مثل تو بیشتر....
گفتم آخه من نمیدونستم که این کارای کوچیک هم ثواب داشته😢
گفت تماااام این چیزارو دختر داییهات بلد بودن...کافی بود ازشون سوال کنی و برات توضیح میدادن...
غیر حسرت نمتونستم کاری بکنم...
دوباره به اون فیلم نگاه کردم...
روزای زندگیم ورق میخورد...
تو یه روز نوشته شده بود ،،ظلم به پیرزن😳
به هادی گفتم این چیه؟؟؟
من یادم نمیاد به کسی ظلم کرده باشم..
این اشتباه شده....
گفت عجله نکن...
خدا عادله و پاک از هر نقصی...
بعد هم سرش رو به سمت فیلم چرخوند..
انگار یه دوربین مدار بسته تو کل دنیا بهم وصل بود...
یه روز از مدرسه میومدم که زنگ یه خونه ای رو چند بار زدم و فرار کردم...
من که از اونجا رفتم و نفهمیدم چی شد..اما تو این فیلم عاقبت کارم نشون داده شد...
اون خونه یه پیرمرد پیر زنی بود...
پیرزن وقتی دید چند بار در خونشون زنگ خورد با عجله اومد که در رو باز کنه ،،که پاش پیچ خورد و افتاد....
کارش به بیمارستان کشید و چند روز تو خونه افتاده بود و سختی کشید..
هادی گفت این هم از ظلمی که در حق پیرزن کردی...
از اینکه به خدا ایراد گرفته بودم ناراحت شدم😞
گفتم حالا چکار کنم؟؟؟
گفت الحمدالله پیرزن مومنی بود وگرنه اگه نفرینت میکرد کارت خیلی سخت میشد....
منم سرمو بالا بردم و تو دلم خدارو شکر کردم...
تقریبا تا سن ۱۵ سالگی کارای خیرم خیلی بیشتر بود...
نمیدونم چرا هی کم کم داشت این کارا محو میشد...
تعجب کردم...
دوباره با صدای بلند گفتم...
کارای خیرم...
کارای خوبم...
کجا رفتن؟؟؟
فک کنم اشتباه شد....
هادی گفت اشتباه نشده..
.کم کم به سنی رسیدی که اهل تهمت شد
ࢪفیق!
اگههمہدࢪهاهمبهࢪوتبستهشد..
هیچوقتناامیدنشو :)♥
باوࢪداشتهباشڪهخداهیچوقتدیࢪنمیڪنہ وبهموقعمیرسہ💕...
فقطڪافیهدلبسپریمبھش..! 🌱😌
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
ۅفِڪـرڪُـنبِھرۅیـٰایِۍ
ڪِهبِـۍتـوهَرگِـزنَخـۅآهَدبـود..!🌿
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
'♥️𖥸 ჻
#استـوری
- جزضریحتنبُوَدقبلهنماییابدا
امامرضاجانمـ..♥️
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
♥️¦⇠#چہارشنبههایامامرضایۍ
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••
@bokhtranasmani
•••••'🌱🌸🖤🌸🌱'•••••