#داستانک
💠🌿 هیچوقت عوض نشو 🌿💠
رفتم توی مغازه کامپیوتری. گفتم:
ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد.
مغازهدار گفت:
باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه Lcd ش سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم: بله لطفاً، خیلی بهش احتیاج دارم.
گفت: فردا بعد از ظهر بیاین تحویل بگیرین.
با خودم گفتم: خب یه ۷۰۰ - ۸۰۰ تومنی افتادم توی خرج!
💠🌿
روز بعدش رفتم و تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم: هزینهش چقدر میشه؟
گفت: هیچی، چیز مهمی نبود. فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم.
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم توی ماشین؛ ولی دلم طاقت نیاورد. میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم و بی چون و چرا میپرداختم.
کنار پاساژ یه شیرینی فروشی بود. یه بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. شکلاتها رو گذاشتم روی پیشخوان و بهش گفتم:
*دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره. لطفاً هیچوقت عوض نشو*
💠🌿
از همهی آدمهای خوب دنیا خواهش میکنم:
حتی اگه دنیا پر از بدی شد، شما خوب بمونید. اگه شماها نباشید، توی یه دنیای پر از بدی، چه جوری زندگی کنیم؟!
شما خوب بمونید، شاید ما هم کم کم ازتون یاد بگیریم و باور کنیم که میشه خوب بود. حتی میون یه عالمه بدی.
💠🌿
#سبک_زندگی
........~🍃❤️🍃~........
@bokhtranasmani
........~🍃❤️🍃~........
#داستانک
داستان حبه انگور‼️
✍ حاج اقای قرائتی نقل میکند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم:
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچهها انگور بخوریم.
همسرش باخنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
🍀مرد با تعجب میگوید:
تمامش را خوردید...‼️
زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من انگور خریدم یه حبهی اون رو هم برای من نگذاشتهاید‼️
الان هم داری میخندی جالب است‼️
خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
🍀همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمیشنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:
بی زحمت همراه من بیایید... او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....
🍀معمار هم وقتی عجله مرد را میبیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد میکند...
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد...‼️
چرا بی جواب، چرا بی خبر؟؟؟
مرد در جواب همسرش میگوید..:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟
وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند...
🍀امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده، ۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،
محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...
⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
#داستانک
یک ماجرای خاص!
امروز سوار يه تاكسى شدم🚕
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه💄
خانم مسافر: ممنون🙏
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده👄
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!😌
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.👀
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم💅
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين😊
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..👥
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..☎️
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت.😉
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...🙃
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..😔
🙃''ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم.''🙃
#قضاوت_نکنیم
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃♥️🍃~·····•••
#داستانک
❗️دختر زنده بگور شدهای که توسط پیغمبر -صلی الله علیه وآله- زنده شد ❗️
در اوائل بعثت، یکی از مسلمانان، نزد پیامبر-صلی الله علیه وآله-نشسته بود و از حالات خود و دیگران در زمان⏳ جاهلیت سخن میگفت. از جمله میگفت:
روزگاری به مسافرتی طولانی رفتم. وقتی به خانه 🛖برگشتم، دختر زیبای پنج ساله ای را دیدم که مشغول تمیز کردن خانه است. به همسرم گفتم: این دختر کیست؟
گفت: دختر توست. پنج سال قبل که به مسافرت رفته بودی، این دختر متولد شد و من از ترس اینکه مبادا او را بکشی، دایه ای گرفتم و او را بزرگ نمودم، حالا میبینی که چه دختر دلربایی شده
است. حتما او را دوست خواهی داشت و او را نخواهی کشت!
مرد گفت: وقتی فهمیدم که او دختر من است، خشم خود رااظهار نکردم. پس از مدتی به مادرش گفتم: میخواهم دخترم را به مهمانی ببرم.
مادرش او را آرایش 👗کرد و لباس زیبایی برتنش نمود. او را به صحرا بردم. گودالی گندم و دختر را در آن انداخته و رویش خاک ریختم.
رسول خدا-صلی الله علیه وآله- فرمود: آیا جای گورش رامی شناسی؟
عرض کرد: بلی
به اتفاق به محل قبر رفتند. رسول خدا-صلی الله علیه وآله- دستش را به دعا بلند کرد. سپس خطاب به دختر فرمود: به اذن و اجازه خدا، بلند شو.
در این لحظه، خاکها عقب رفتند و دختر با همان وضع زنده به گور شده اش، بیرون آمد. رسول خدا-صلی الله علیه وآله-به اوفرمود:
پدر و مادرت مسلمان شده اند، اگر مایل هستی، میتوانی نزد آنها برگردی و اگر مایل نیستی میتوانی به خاک باز گردی.
دختر گفت: پروردگارم از پدر و مادرم، به من مهربان تراست، مایلم به سوی پروردگارم برگردم.
پیامبر اشاره ای کرد و او دوباره به خاک بازگشت.⛏️
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••