#عشق_ناڪام
#قسمٺ_ششم
محسن هم تیکه نونی برداشت و همانطور که جدی بود به زن عمو نگاه کرد از جا بلند شدم از بحثشون سر در نمیاوردم چند لقمه ای بیشتر نخورده بودم اما احساس کردم دیرم شده تا خواستم برم عمو گفت میری ؟ و من با نگاه بهش جواب دادم
+ بله کلاسم دیر میشه
او منتظر بود که بگویم خوردم ما چیزی
نگفتم محسن هم یکدفعه ای بلند شد
_ برسونش محسن جان
سرمو تکونی دادمو گفتم زحمت میشه که با چهره عصبی و ناراحت محسن رودرو شدم لب فرو بستمو و از اینکه زیادی خرابکاری کرده بودم تندی به اتاق رفتم
طولی نکشید که اماده رفتن شدم رفتم سمت درو کفشامو پوششیدم محسن هم همزمان از مامان و باباش خداحافظی کرد و بعد هردو سوار ب ماشین راهی شدیم
- مسیرتون اینه ؟
ورقی به دستش دادم و گفتم بله البته زحمت شد نگاهی زیر چشمی و با حواس به رانندگی بهم کرد و جدی گفت زحمتی نیست مسیرامون یکیه سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم چرا که به نظرم رفتارش تند و خسته کننده بود و این برام قابل تححمل نبود یهو زد زیر ترمز وحشت زده نگاهش کردم که گفت رسیدیم از اینکه باید میرفتم خوشحال بودم
امانمیدونم چرا حواسم پرت شده بود به اطراف ف نگاه کردم دست تکون دادم او رفت و من کنجکاو مثل حال هرروزم به سمت کلاس قدم برداشتم
به ساعت نگاه کردم زود رسیده بودم هوا ابری بود در کوچه که قدم گزاشتم....
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈