eitaa logo
"خاکــــریز خاطــرات"
61 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
بہ نام نامے الله🌱 🤍 - شُہدا سرخۍ ِ خونِ‌شان را بھ سیاهۍِ چادرمـٰان امانت دادند؛ و واۍ بر خیانت‌کار . . . خادم شما↶! ^^:) @Gamandh 🫀|من‌بیمارتوام،لطف‌بِه‌مـاڪن‌نظرۍ ! بیمہ‌ۍ حضرت ِ مـٰادر 🔗 :)
مشاهده در ایتا
دانلود
و زینب وارد شد کتابی که داشتم میخوندمو بستم او با یک نگاه کنارم نشست و خندیدید - ببینم تو گردنبندتو نمیخوای ؟ عجیب نگاهش کردم و تو ذهنم اومد کدوم گردنبند ؟که دیدم از جیبش گردنبند طلاییی بلندمو دراورد و بعد جلوی چشمانم گرفت پر بغض یاد بابا افتادم که یکسال پیش به عنوان عیدی برام خریده بودش اما نزاشتم اشکانم رها شود چشامو باز و بسته کردم و از خاطرات بیرون اومدم لبخند از چهره ام رفت اما هوز اثرات خنده رولبام بود که گردنبند و گرفتم - از دوسال پیش که اومدی اینجا مونده بود ... + پس چرا همون موقع نیاوردی؟ لبخندی زد و با دست به موهای خرماییش منو جلب کرد - اخه دوست داشتم باز بیای خونمون چیزی نگفتم و تو دلم گفتم ای کلک هنوز ثانیه های نگذشته بود که اثار شیطنت و توچشاش دیدم بی اختیار به وسط گردنبند ناخونک زدم و به سختی درب فلزیو طلایشو باز کردم در برابر چشمانم مرواریدی گرانبها و همرنگ برق زد خوشحال ان رابه سمتش گرفتم و که زینب خنده خنده و متعجب اون روبهم پس داد و بعد هردو خنیدیدیم و خداروشکر کردم که به رازش پی نبرده پس از جاب بلند شدم و ان را روی کمد گزاشتم مزه مزه شربت میخوردم این کار و از بچگی دوست داشتم طمع دلپذیر و ماندگاری داشت عادت نداشتم چیزیو سر بکشم؛؛ دلم نمیخواست بخوابم چون احساس میکردم زمان خیلی زود گذشته به عقربه های ساعت نگاه کردم و پرده کنا ر رفته رو که ظلمات شب نمایان بود....