#عشق_ناڪام
#قسمٺ_چهارم
و زینب وارد شد کتابی که داشتم
میخوندمو بستم او با یک نگاه کنارم نشست و خندیدید
- ببینم تو گردنبندتو نمیخوای ؟
عجیب نگاهش کردم و تو ذهنم اومد کدوم گردنبند ؟که دیدم از جیبش گردنبند طلاییی بلندمو دراورد و بعد جلوی چشمانم گرفت پر بغض یاد بابا افتادم که یکسال پیش به عنوان عیدی برام خریده بودش اما نزاشتم اشکانم
رها شود چشامو باز و بسته کردم و از خاطرات بیرون اومدم لبخند از چهره ام رفت اما هوز اثرات خنده رولبام بود که گردنبند و گرفتم
- از دوسال پیش که اومدی اینجا مونده بود ...
+ پس چرا همون موقع نیاوردی؟
لبخندی زد و با دست به موهای خرماییش منو جلب کرد
- اخه دوست داشتم باز بیای خونمون
چیزی نگفتم و تو دلم گفتم ای کلک هنوز ثانیه
های نگذشته بود که اثار شیطنت و توچشاش دیدم بی اختیار به وسط گردنبند ناخونک زدم و به سختی درب فلزیو طلایشو باز کردم در برابر چشمانم مرواریدی گرانبها و همرنگ برق زد خوشحال ان رابه سمتش گرفتم و که زینب خنده خنده و متعجب اون روبهم پس داد و بعد هردو خنیدیدیم و خداروشکر کردم
که به رازش پی نبرده پس از جاب بلند شدم و ان را روی کمد گزاشتم
مزه مزه شربت میخوردم این کار و از بچگی دوست داشتم طمع دلپذیر و ماندگاری داشت عادت نداشتم چیزیو سر بکشم؛؛ دلم نمیخواست بخوابم چون احساس میکردم زمان خیلی زود گذشته به عقربه های ساعت نگاه کردم و پرده کنا ر رفته رو که ظلمات شب نمایان بود....