فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو در قبر شما نمیذارن😐
بله هرکیو تو قبر خودش میذارن! اما حواسمون باشه توی قبر خودمون باید حساب کتاب واجبات خودمونو پس بدیم....
#استاد_تقوی 🌿
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
هـرڪہمجنونحسیناستخوشـٰابرحـٰالش
چونکہلیلایدلش،لیلیِـےلیلایخداست🥺🤍
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
اولین فردی که صفر رو وارد اعداد کرد خوارزمی بود
منم با نمره هایی که در طول زمان تحصیل گرفتم، به گسترش این اختراع کمک شایانی کردم😂😂
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
داستان عبرت(۵)
بسم الله الرحمن الرحیم
با داد سارا جفتمون ساکت شدیم و تا خونه حرفی نزدیم..
فقط اخمامون تو هم بود🤨..
رسیدیم خونه و منو سارا زودتر پیاده شدیم...و محمد رفت تا ماشینشو پارک کنه...
وقتی رسیدیم در خونه دیدم آخ آخ پلاستیک زباله ای که موقع رفتن به خونه مامانم ،،یواشکی گزاشته بودم دم در پاره شده و همه آشغالا پاشیده شده جلو در😨
به سارا گفتم ولش کن ،،سریع بیا بریم بالا 🤭
آخه بارها همسایه هامون گفته بودن آشغالارو فقط آخر شبا بزارین که پلاستیکشو پاره نکنن..
ولی من هر وقت میشد یواشکی میزاشتم🙈
سریع درو باز کردم که بریم بالا،،یهو دیدم مدیر ساختمون با خانومش از در آسانسور اومدن بیرون😰
گفتن ؛ببخشید شما میدونین کی آشغالا رو روز گزاشته که به این وضع افتاده؟🤨
گفتم ؛نه والا😰
هر کی گزاشته خیلی بی فکر بوده...
تازه اینقدم شما میگین ،،،بازم به حرف نمیکنن😰
اونم گفت آره واقعا...
بعضیها اصلا حق همسایگی رو رعایت نمیکنن🤨
بعدم خداحافظی کردن و رفتن..
یه نفس راحتی کشیدم و سریع اومدم بالا..
دیدم تو راه پله هم از آشغالا قطره قطره آب ریخته😬خدا میدونه چقد نفرینم کردن😩
خوب شد محمد چیزی نفهمید وگرنه باز دعوا میکرد باهام😟
وقتی اومدیم بالا ،،سارا بهم گفت؛؛ماماان چرا دروغ گفتی؟؟
اون آشغالا که مال ما بود ☹️
یه اخمی بهش کردم و گفتم؛؛تو برو تو اتاقت که به خاطر کار امشبت خیلی از دستت عصبانی ام ها😠
بعدم رفتم تو اتاق تا لباسامو در بیارم..
دیدم وااای....هنوز لباسای مرضیه کنار اتاق مچاله افتاده😩
کی حوصله داره الان اتو کنه😩
ولش کن حالافردا...
لباسامو در آوردم و رفتم که نمازمو بخونم...تقریبا ساعتای ۱۰ونیم بود...
تا وقتی محمدم اومد بالا...
لباساشو با عصبانیت در آورد و انداخت رو مبلا...
به سارا گفت مسواک زدی؟؟
سارا هم به دروغ گفت آره...
میدونستم دروغ میگه🤨
ولی ترسیدم اگه بگم ،،اونم دروغ منو برای آشغالا به باباش لو بده....
برا همون چیزی نگفتم..
بعدم محمد رفت رو تخت دراز کشید..
منم نمازمو زود خوندم و رفتم رو تخت...
رومو از اونطرف کردم و خودمو زدم به خواب...
با خودم گفتم الان محمد شروع میکنه به منت کشی...
آخه اولای عروسیمون خیلی منتمو میکشید ولی بعدها که قهرای من بیشتر شد منت کشیه اونم کمتر شد😢....
هی گفتم الان دستشو میزاره رو شونم..
الان صدام مزنه...الان..الان
تو همین خیالات بودم که یه دفه صدای خُرخُرشو شنیدم....
برگشتم دیدم خوابش برده😢
منو میگی..هم عصبی بودم..هم دلم سوخته بود..هم پشیمون بودم از حرفی که به خاطر داداشم بهش زده بودم😔
هم از اینا عصبی بودم..همم از صدای گُم گُم بچه های بالایی🤨
هزاار بار بهش تذکر داده بودم ولی هم شب که میشد بازیشون میگرفت..دیگه کلافه شده بودیم😠
تو همین فکرا بودم که یه دفه یاد داییم افتادم...
خدا بیامرزش..معلوم نیس تو قبر داره چکار میکنه😰...
یه دفه یادم اومد عهههعههه....
یادم شد براش نماز شب اول قبر بخونم..
زنداییم گفت بخون ها..ولی یادم شد🙈
هی گفتم پاشم از تو مفاتیح نگا کنم ببینم چجوریه ولی گفتم ولش کن بقیه میخونن...
حتما دختراش براش خوندن..
خدا بیامرزت دایی جون..اصلا حسش نیست پاشم🙈
با خودم فک میکردم فردا تو تعزیه چی بپوشم که جلو دختر خاله ها و فامیل کم نیارم..
زدم تو اینترنت و مدل لباس تعزیه رو نگاه میکردم..
آخه زندایی از این گروههای مال پذیرایی هم نگرفته بود..باید خودنون پذیرایی میکردیم😏
پس بیشتر تو چشم بودم...
باید یه لباس خوب میپوشیدن..
چشمامو باز کردم که دیدم صبح شده..
نماز صبحمم مثل همیشه قضا شده بود..
خدا میبخشه دیگه🤤
خداییش کی حوصله داره نصف شب پاشه نماز بخونه..
اونم من..که تا ساعتای دو همیشه گوشیم دستمه...
مگه میتونم دیگه پاشم🥱
یکم دوباره گوشیمو برداشتم ببینم تو اینستا و گروهام در چه حاله...
یکم دنبال کردم گروهها رو تا اجیر شدم🤗
امروز جمعه بود و محمدم خونه...
پاشدم و رفتم سارا رو بیدار کردم وصبحانه درست کردم...
بعدم به سارا گفتم بره باباشو بیدار کنه.
یه نیمرو درست کردم و با چای خوردیم..
با خودم گفتم بزار با محمد کم کم حرف بزنم...مثکه اون قصد نداره اول آشتی کنه...
مجبورم خودم اول شروع کنم ...😒
اه اه...چقد سخته بخوای غرورتو بزاری زیر پا😩
کاش به حرف مامانم گوش نمیدادم و اون حرفارو بهش نمیزدم که الان بخوام سبک شم😩
با ناچاری شروع کردم باهاش صحبت کردن...
محمد املت میخوری؟؟
محمد لباس چی میپوشی برا تعزیه؟؟
محمد جان ساعت چند تعزیه شروع میشه.؟؟
محمد...
محمد جان...
محمد اولش خیلی با اخم جوابمو میداد..
ولی چون کینه ای نبود کم کم اخمش کم شد و اونم شروع کرد به صحبت😊
خوب شد طولانی ترش نکردم وگرنه کارم سخت تر میشد😁
پاشدم سریع رفتم سر کمد و لباسامو نگا کردم ببینم چی بپوشم برا تعزیه🧐
یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم ..
یه سارافان سیاه هم تنه سارا کردم و موهاشو بالا
علاقه داشتم...
اسم علی اکبر و علی اصغر و رقیه که میومد دلم براشون هلاک بود😭
همش میگفتم کاش کربلا اونجا بودم تا دفاع میکردم از امام حسین...
کاش منم جز یارانشون بودم...
کاش کربلا میتونستم برم...
کاش ...کاششش😭
بعدم که یه روضه برا پدر خوند که دختر داییهام خیلی گریه کردن ولی با صدای آروم..😭
چه صبری این مومنا دارن...دمشون گرم...
بعدم که سوره الرحمن رو خوند و مجلس تموم شد...
همیشه مونده بودم چرا تو مجلس تعزیه،آخرسر الرحمن میخونن🧐
بعدم دوباره خالم بدون اعتنا به مامانم با زنداییم خداحافظی کرد و رفت
قرار شد همگی بریم یه رستوران نزدیک خونه داییم...
پایان قسمت پنجم🌺🌺🌺🌺🌺
برا سلامتی امام زمان صلوات فراموش نشه🙏
براش بافتم و یه گیره مشکی هم براش زدم😊
بعدم رفتم جلو آینه تا یکم آرایش کنم..
سعی کردم از رژ و رژگونه تیره استفاده کنم که زیاد زنند نباشه ..
دیدم سارا هم یه رژ برداشته و تند تند داره خودشو آرایش میکنه😁
گفتم بده خودم برات قشنگ بزنم ..بعدم یه ماچش کردم و گفتم فدای دخترم بشم اینقد به اینجور چیزا علاقه داره😘
یه لاک مشکی هم برداشتم و برا خودم وسارا زدم که ست شیم با هم😍
شالمم سرم کردم و رفتم تو هال ..
به محمد گفتم زود باش محمد ،،دیر نشه زشته..😯
داشتیم میرفتیم پایین که یه دفه گوشیم زنگ خورد...
مرضیه بود...
سلام مرضیه جان..خوبی..😊
مرضیه گفت سلام عزییزم خونه ای؟؟
آره ..چطور مگه؟؟
من یه دقیقه دیگه در خونتونم..اومدم همون لباسامو بگیرم..لازم دارم..بی زحمت بیار پایین😊🙏
من میگی😰
گفتم خدایا چجوری لباساشو ببرم ..اینقد چروک شده😲
دیگه چاره ای نبود..
وقت اتو کردنم نداشتم...
یه جوری تاشون زدم و گزاشتم تو پلاستیک که زیاد چروکش معلوم نشه😟
بعدم رفتم پایین..
مرضیه اومد و گفت دستت درد نکنه...
عجله دارم..میخوام همینجا بپوشم..عموی شوهرم فوت کرده داریم میریم سر خاک..
بهش گفتم آخه...😰
آخه.....یکم چروک شده😰
میدونی به سارا گفتم ببره آویزون کنه..اونم انداخته یادش شده برشون داره🤥...
سارا کنارم واستاده بود...
گفت ماماااان...
نگاش کردم و اخم کردم گفتم ساکت باش دیگه🤨
وقتی مرضیه لباسارو در آورد ..یه نگاه بدی بهشون کرد🥴
گفت یکم چروکه الان؟؟😏
این که داغونه عزیزم😒
من چجوری اینو بپوشم😠
گفتم مرضیه جان شرمنده به خدا😢
بده تا برم برات بدم اتوشویی..
گفت نمیخواد...دیگه وقت نیس..با همینای تنم میرم دیگه😏
بعدم خداحافظی کرد و رفت..
آبروم رفت...
دیگه روم نمیشه ازش چیزی بگیرم😟
میخواستم از خجالت آب شم برم تو زمین😟
سارا گفت مامان چرا الکی گفتی؟؟
کی لباسارو به من دادی آخه🥺
گفتم مجبور شدم دروغ بگم سارا...
حالا ولش کن ،،بیا بریم بابات منتظره..
بعدم رفتیم سوار ماشین و رفتیم هییتی که گرفته بودن تعزیه...
اونجا که رسیدیم دیدم کلا یه پرچم زدن از طرف خانواده داییم...
به محمد گفتم عَهههه...چقد زشت😧
براچی فقط یه پرچم زدن اینا؟؟😧
این زنداییمم دیگه از حدش گزرونده😒
من و سارا رفتیم قسمت زنونه..
محمدم رفت سمت مردا...
بیچاره زنداییم و دختراش که دیگه نایی نمونده بود براشون😔
منم نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه😭..
فک کنم همه صورتم سیاه شد از مداد چشمم🥴..
باز یه ساعت رفتم تو دستشویی جلو آینه سیاهی های دور چشممو پاک میکردم👽
خلاصه رفتم کنار مامانم نشستم...
دختر خواهرای زنداییم پذیرایی میکردن..
همشون با یه مانتو ساده مشکی و یه روسری مشکی بودن..
منم دیدم اینا ساده ان ،،با خیال راحت نشستم😌
یه میز ساده هم برا داییم چیده بودن و روش یه دیس حلوا و خرما گزاشته بودن.
برام یه قران آوردن و منم مشغول خوندن قران شدم...
بعد قران گفتم زشته پاشم منم یکم پذیرایی کنم..
یه دفه دیدم خالم و دختراش اومدن تو😏
واویلا که چقد اینا قیافه میارن😒
خالم سر یه کینه قدیمی هنوز با مامانم سر سنگین بود و بهش محل نمیداد...
از جلو مامانم رد شد و رفت اون عقبتر رو صندلی نشست...🤭
منم دیدم به مامانم محل نداد،،منم بهشون محل ندادم و سرمو انداختم پایین😏
دختراشم که همونطور که سرشون تو گوشی بود انگار نه انگار اومده بودن تعزیه...😟
با خودم گفتم ؛حداقل برا اینجا یکم رعایت میکردین و یکم سر و وضعتونو درس میکردین خب🤭
هر چند منم نمیخواستم ازشون کم بیارم، دوباره رفتم تو دشویی و جلو آینه یکم موهامو دادم بیرون و خودمو جمع و جور کردم🥰
بعدم رفتم کمک بقیه و شروع کردم پذیرایی....
همینجور که پذیرایی میکردم ،،صحبتای آقاشونم گوش میدادم...
در مورد گناه صحبت میکرد..
همش میگفت گناه ؛مارو از خالقمون دور میکنه..
باعث شقاوت و بدبختی میشه...
باعث سنگ شدن دل میشه..
باعث عذاب قبر و آخرت میشه...
باعث نرفتن به بهشت میشه...
باعت خیر ندیدن تو دنیا و آخرت میشه...
باعث دور شدن از امام زمان میشه و....
همش حواسم رفته بود پیش دختر خاله هام😏
با خودم گفتم اینا گوش کنن خوبه😏
حداقل یکم اون وضعشونو شاید درست کنن...
با خودم گفتم من که زیاد گناهی ندارم...
نماز میخونم..روزه میگیرم..حجابمم که بد نیس...کمک هم که میکنم به اندازش...
دیگه فک نکنم همچین خیلی خراب باشم😊
تو دلم گفتم جامون حتما خوبه اون دنیا..
خلاصه آقاهه هی مدام میگفت گناه نکنین ..گناه نکنین...
بعدم شروع کرد از داییم گفتن.
اینکه آدم خوبی بوده..
دست به کمک بوده..
حجش رو رفته...
نزدیک بیست سال آخر عمرش هر روز زیارت عاشورا و سوره یاسین میخونده و ....
ایولللل😳چجوری هر روز 😳
با شنیدن حرفایی که مال داییم بود دوباره اشکام ریخت😭
خدا بیامرزت دایی جان...
حتما الان تو بهشتی...
کم کم شیخ یه روضه از امام حسین خوند....
من به روضه های امام حسین خیلی
♡••
گاهۍ در نبود یڪ نفر
گویۍجھان بہ تمامۍخالیست...
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
♡••
آشوبھاے زندگۍ
حڪمتِ خُداست
ازخُدا،دلِآرام بخواهیم،
نہ دریاے آرام...
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعتم را جلو میکشم
شاید کمے بہ آمدنت
نزدیکتر شوم 🌿'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگہتـوبخـواۍ...🥀
میتونۍحسیـن،مهمونمکنۍ...😞
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دختر ایرانی که به اجبار شوهر دادند!
🔸اتفاقی عجیب که شاید اصلا درموردش چیزی نشنیده باشید!
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
#تلنگرانہ
«♥️📕»
🍂میگفت↓
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا امام زمان❗️
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار..!
رفیــق✨
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!🍃
یِسوالرفقـا
ببینماینـٰاتازهمدشده..؟!
-مذهبـےِکیوتـ😶👩🏻🦯
جمعکنیمخودمونُ(:
امامزمـٰانموندارهخـونگریـھمیکنـھ
اونوقتمابهفکرڪیوتمیوتیم🔪🙂
بهکجاچنینشتابان؟💔!'
🖤¦↫#تـلـنـگـرانـه
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
برایتان اینگونه آرزو میکنم . . .(:
🖤¦↫#حـسـیـنجـانـم
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
نه آرامشت را به چشمى
وابسته کن
نه دستت را به دستى دلخوش
چشم ها بسته مى شوند
و دست ها مُشت مى شوند
و تو میمانى و
یک دنیا تنهایى ...
#فروغ_فرخزاد
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
♥️🌿 . . .
سعےڪنازامروزتاعمردارے
حداقلروزےیڪباربگی:
اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ
اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ
ثواببیستحجدرنامهاعمالت
نوشتهمیشه
شکرخدابازبهمحرمترسیدم
عزادار_حسینم
#پـنـاهـم_حـسیــــن✨🖤✨💔✨
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
ــــــــ ـ ــ تولـے و تبرۍ . 🤍
تولی بہمعنای دوست داشتن و تبری بہ
معناۍ بیزاری جُـستن است؛ در فرهنگ
اسلامی دو ولایت تعریف شدھ استـ ..
اولی وِلایت خدا و دوستانش است کہ
ما را از گمراهی و ناداني خارج میکند
دیگری ولایت آناني است کہ با شِیطان
پیمان دوستی بستہاند.
هریك از مسلمین باید با پیروان خدا
دوستی کند و از کافران بیزاري جویَد
اوجـِ این دوستۍها، فقط با اھلبیت
پیامبر ‹ص› پیدا میشود.
#دلانہ
عڪس حاج قاسم نقطہ اشتراڪ خیلی هاست..
حتی غیر مذهبـے ها!
اما متن وصیت نامہ #حاج_قاسم
نقطہ شروع جدا شدن خیلی هاست
حتی مذهبـے ها❕❗️:)
همونجا کہ حاجـے میگه:
واللھ واللھ واللھ
یکی از مھم ترین شئون عاقبت بخیر
رابطہ قلبی و دلی با این حڪیمیست کہ امروز
سڪان انقلاب را بہ دست دارد🌱'
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••