داستان
🍄🌱🍄🌱🍄🌱
هارون با خودش قرار گذاشت،هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!!
هارون گفت :
ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمی دهد؟
پیرمرد گفت:
ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!!
هارون خوشش آمد کیسه زری به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد...
پیر مرد گفت :
درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!!
هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و با خود میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....
#داستان
@ramazan_qasem313
⚜سخنراني آيت الله ناصري⚜
داستان ديگري از ایاز و سلطان محمود
عرض كردم كه ایاز به سلطان محمود خیلی علاقه داشت . سلطان محمود به ایاز گفت: «ایاز! یک خربزه بیاور و پاره کن تا بخوریم». چون ایاز هم خیلی مورد علاقه سلطان محمود بود، یک خربزه آوردند و سلطان گفت: «بگذار من پاره کنم». گفت: «خیلی خوب قربان؛ شما پاره کنید». سینی و خربزه و کارد را جلو سلطان گذاشت و سلطان خربزه را پاره کرد. اول یک مقدار آن را به ایاز داد تا بخورد. ایاز هم شروع کرد با لذت خوردن. سلطان محمود هم یک ذره آن را برید و خورد و دید خيلي تلخ و بد مزه است؛ ولي ایاز خورد و پوست آن را هم دندان زد و هیچ حرفي هم نزد. سلطان گفت: «ایاز خربزه را خوردی؟» گفت: «بله قربان». گفت: این که خیلی تلخ بود. گفت: «بله قربان؛ ولي خوردم». گفت: «چرا چيزي نگفتی؟» گفت: «من عمری است از دست شما شیرین خوردهام. آيا حالا که خربزه تلخ است بگویم تلخ است. نه این را هم ميخورم. این هم شیرین است. از دست شما هرچه برسد، شیرین است».
خدا این همه نعمتها را از اول تا به حال به ما داده است. اصلاً ما را ایجاد کرده است، این همه نعمتهای کلان را به ما داده است، حالا یک کسالتی به ما ميدهد كه تازه اين كسالت هم اثر عمل خود ما است، ما شروع ميکنيم ناله و شکایت کردن، فقر و فلاکتمان را این طرف و آن طرف بردن.
بندة خدا! آخر تامل بکن، ببین خدا چقدر به تو احسان کرده. این بلا هم اثر عمل تو بوده است که خدا خواسته اثر عملت را در دنيا به تو بدهد که در آخرت، راحت باشی، تحمل کن، راضی باش به رضای او. بگو «شکراً لله، الحمدالله». منظور اینکه بیاییم راستی راستی بنده خدا باشیم، نه بنده هواي نفس .
57/خ/95
#داستان
#رنج_۳۵
كانال رسمي آيت الله ناصري
@naseri_ir
@booyebaran313
هدایت شده از مرسلات مدیا
مسافر
ترمینال مسافربری مملو از مسافر بود؛ اما سرویس حمل و نقل، پاسخگوی این حجم از تقاضا نبود، علی و مادرش دست از پا درازتر به سمت باجهی تاکسیرانی رفتند تا به منزل برگردند؛ سوار تاکسی شدند، راننده استارت زد و صدای آه دلخراش او همچون استارت روی استارت در اتاق ماشین پیچید، بعد رو کرد به علی و گفت: ببین برا پر کردن شکماشون چطور سیستم حمل و نقل کشور را به هم ریختن.
علی و مادرش از شدت خستگی نای حرف زدن و حرف شنیدن نداشتند خیره شدند به پنجره.
راننده یک آن به خود آمد و گفت: البته بلا نسبت شوما؛ مظنّه شمام عازم کربلا بودینو بلیط برا رفتن تا دم مرز گیرتون نیمده درسته؟!
علی سگرمههای درهمش را از هم باز کرد و گفت: انشاءالله تا فردا جور میشه.
یکدفعه قفل دهان مادر علی، باز شد و گفت: آخه پدر بیامرز یه حرفی بزن که جور در بیاد؛ اگه بناست کسی برا بخور بخور بره کربلا، همین هزینهی رفت و برگشت رو خرج شکمش میکنه.
مگه کسی عقلش کمه برا پر کردن شکم، رنج سفر رو به جون بخره؟!
تا، کسی عاشق امام حسین نباشه پا تو این مسیر نمیذاره؛ این موکب و بند و بساطها هم جز به عشق امام حسین برپا نمیشه و اغلبشون با التماس از زائرا پذیرایی میکنند.
علی، کرایه تاکسی را به سمت راننده گرفت و گفت ما بعد از این پیچ پیاده میشیم.
راننده انگار روغن هیدرولیکش ته کشیده باشد با مکث پول را از علی گرفت؛ مِن مِن کنان و با صدای آرامی گفت: من تا حالا کربلا نرفتم، اینا میگن، من نمیدونم.
#مرضیه_رمضانقاسم
#پاسخ_به_شبهات_اربعین
#داستان
┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄
http://eitaa.com/morsalatmedia