🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄
زنگ خانه به صدا در آمد حاج خانم درب را که باز کرد چشمش افتاد به قیافه همیشه شاکی😔😣 مستأجرشان خانم اشجع که مثل همیشه طومار به هم پیچیده مشکلات خانه اجاره ای را به همراه تک تک مشکلات خانوادگی برای حاج خانم به ارمغان آورده بود.
✨حاج خانم بعد از تحویل گرفتن طومار درب خانه را بست....
به یاد مستأجر قبلی شان مریم خانم افتاد که هر چند روز یکبار با چهره ای خندان😊به سراغش می آمد و از دلتنگیش برای حاج خانم می گفت و اینکه این چند روز که او را ندیده چقدر دلتنگش شده....
حاج خانم آه حسرتی کشید ..
صدای واعظ از 📺 تلویزیون نظرش و جلب کرد که می گفت:چرا هنگام زیارت اهل بیت علیهم السلام فقط اشکها 😭و غم و غصه هایتان را برای ائمه بازگو می کنید. دلتنگی هایتان برای آنها و مؤفقیتها و شادی های زندگی تان را هم برای ائمه باز گو کنید ...
یک لحظه حاج خانم به خودش اومد به رابطه خودش با خدا و اهل بیت فکر کرد ..
سؤالی در ذهنش نقش بست.....
راستی رابطه من با خدا و اهلبیت مثل رابطه مریم خانم 😊است یا خانم اشجع😔😣؟؟
به قلم مریم رمضان قاسم
"یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ"
#انتخاب_رسانه
#ماه_رمضان_و_قرآن
#مریم_رمضان_قاسم
🍄🌿🍄🌿🍄🌿🍄
@booyebaran313
🍄🌿🍄🌿🍄
روزه کله گنجشکی😇
روز اول ماه رمضان بود آقا محمد خسته از سر کار برگشت خونه .
زهره خانم و هانیه کوچولو خونه نبودند عطر چلومرغ زهره خانم پیچیده بود توی خونه .
آقا محمد چنان از بوی غذا مدهوش شده بود که فراموش کرد روزه اس.
و برای خودش در ظرفی غذا کشید و شروع کرد به خوردن.
قاشق آخری رو در دهانش گذاشت که زهره خانم اومد و گفت :آقامحمد!مگه شما روز نیستین!
آقا محمد هول شد.قاشق از دستش افتاد دوید رفت تا دهانش و تمیز کنه.
هانیه کوچولو خندید و گفت: بابا مثل من روزه کله گنجشکی گرفته.😊
#رمضان_1400
#مریم_رمضان_قاسم
@booyebaran313
🌼🌼 🌼
🌼🌼
🌼
#کاریکلماتور
🌾🍃سفــره دلــــش را پهــــن کرد
گرسنگی خـــود نمــــایــی کـــرد🍂
#یَا_سَامِعَ_الشَّکَایَا
#رمضان_1400
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313
🍒🍀🍒🍀🍒🍀🍒🍀
درحال رفتن به کتابخونه بود نزدیکی های کتابخونه که رسید پیرمرد افغانستانی که شغلش جمع آوری بازیافت بود نظرش رو به خودش جلب کرد کنار دیواری ایستاده بود و کتابی رو مطالعه می کرد به سمت پیرمرد رفت و بعد از سلام
با تعجب ازش پرسید چی می خوونین ؟؟
پیرمرد گفت :کتاب
من عاشق مطالعه هستم امروز این کتاب رو در باز یافت پیدا کردم و الان دارم مطالعه اش می کنم.
نگاه پر از شوق پیرمرد به کتاب باعث شد بخواد اسم کتاب رو هم بدونه.
ازش پرسید اسم کتاب چی هست؟؟
پیرمرد گفت:نماز در قرآن آقای قرائتی.
به قلم مریم رمضان قاسم
(داستان واقعی)
#به_انتخاب_تو
#م_رمضان_قاسم
🍀🍒🍀🍒🍀🍒🍀
@booyebaran313
🌼🌱🌼🌱
🍂دلش مثل گذشته ها برای درد و دل کردن با پدر و مادرش که همیشه بی ریا و با آغوش باز ، برای شنیدن دردها و دلگیری هاش دو گوش شنوا داشتند تنگ شده بود.
🌾 ولی مشکلش با بهروز شریکش رو نمی تونست با اونا در میون بذاره .آخه اونا دوران نوجووونی مهدی کلی نصیحتش کرده بودن که بهروز دوست خوبی نمی تونه برات باشه.
🌱کجا باید میرفت؟؟
این سؤالی بود که بارها
توی ذهنش مرور می کرد ....
🌿صدای بوق ماشین عقبی اون و به خودش آورد نگاهی به خیابون انداخت
خیابون طالقانی بود....
محله بچگیهاش.
🍂مهدی دل و زد به دریا و رفت سمت خونه پدری هرچند روی رفتن نداشت.
🍀 در طول سال سه بار بیشتر به اونا سر نمیزد.یکبار عید نوروز و دوبار به مناسبت تولد پدر و مادرش.
البته عید نوروز با همسرش و دوبار دیگه رو به تنهایی با یه کیک تولد ....
البته این دو سال اخیر به دلیل شیوع بیماری کرونا عید نوروز هم کنسل شده بود....
بعد از فشردن زنگ بلبلی کلید انداخت و وارد حیاط با صفاشون شد انگار با دیدن اون خونه مقداری از دلتنگی هاش برطرف شده بود ...
مادرش با ذوق دوید توی حیاط انگار خدا دنیا رو بهش داده باشه گفت :باد اومده و گل آورده.....
با مادرش سلام و احوالپرسی کرد و رفت تا با پدر هم سلام و احوالپرسی کنه .
مادرش با ناراحتی گفت:پدرت کرونا گرفته الانم بیمارستانه دلم نیومد ناراحتت کنم.
با نگرانی پرسید:همراه نداره که؟
مادرش گفت:زنگ زدم محسن پسرعموت اگه نیاز بود بره پیشش.
مهدی از خودش خجالت کشید تموووم مشکلات خودش پر کشیدن.
"و بالوالدین احسانا"
#ماه_رمضان_و_قرآن
#انتخاب
#م_رمضان_قاسم
@booyebaran313