eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
می فرماید اوامر شتابان به صحنه های نبرد حق علیه باطل روی آور می شود و معجزات و امدادهای غیبی را لمس می نماید، یا در این راه به شهادت می رسد یا در انتظار شهادت م ی نشیند . و حال برادران و خواهران عزیز، من حقیرتر از آنم که بتوانم پیامی را عنوان کنم، چرا که توهمان طوری که در اول وصیتم نوشته ام، امام عزیز و بزرگوار در مورد امت چنان فرموده، شما در آزمایشات، صبر، ایمان، تقوای، عمل و ایثار و گذشت و... سرافراز و موفق شدید. اما نکند لحظه ای به خود واگذارده و مغروریت و خودپسندی، ما را احاطه سازد اگر به اینکار مبتلا شدیم، بدانیم که غرق در ابلیسان و شیاطینیم و در خاتمه از شما می خواهم، کماکان در سنگرهای حق مساجد، جنگ و دعاهای یومیه و نماز عبادی سیاسی جمعه حضور دائم داشته باشید و متانت و اخلاص و ایمان به خدا قرار داده و همیشه پیرو ولایت فقیه که استمراربخش راه انبیا و اولیاءالله است، باشید . لحظه ای امام امت را این احیاءکننده اسلام در این عرصه هستی، که چشم همه مستضعفان عالم به ایشان دوخته شده تنها نگذارید و پیوسته پشتیبان طبیبان اسلام که روحانیت پیشرو مبارز و متعهد هستند باشید
پیام کوتاهی برادران پاسدار و بسیجیان قهرمانم: همان طور که امام عزیز فرمود «ای کاش من هم یک پاسدار بودم» و ( از پاسداری خوب پاسداری کنید ) هرچند که خودم لیاقت آن را نداشتم، که بتوانم در میان شما حضور داشته باشم و تا با هم به اسلام و ملت مظلوم خدمت نماییم. از شما برادران می خواهم که اعمالی را که انجام م یدهید سعی کنید خالص برای خدا باشد و بیشتر در صحنه های جنگ حضور داشته باشید . همان طوری که بارها امام فرمود مسئله اصلی خود را جنگ بدانید که الحمدلله برادران عزیز پاسدار و بسیجحضور فعال را در جبهه دارند و فضای جبهه را با حضور خود عطرآگین نموده اند . و در آخر از شما برادران پاسدار تقاضا دارم، سعی کنید بیشتر با برادران بسیجی باشید و نگذارید اختلاف و جدایی در میانشان افتد و از شما می خواهم که اگر از من هر عمل ناشایستی یا خلافی سرزد، است که باعث ناراحتی شما گشته، مرا عفو نمایید.
پیامی به خانواده عزیز و گرامی ام: حضور مبارک نورچشمانم مادر عزیزم، سلام عرض می کنم . و می دانم که در طول زندگی و عمرم برای شما فرزند خوبی نبودم و نتوانستم از زحمات شما قدردانی کنم، شما با آن همه مشکلات و سختی که می کشیدید، برایمان هم یک سرپرست خوبی بودید و هم یک مادر زحمت کش، پس از راه دور دست شما را می بوسم و امیدوارم بتوانم در عالم آخرت و قیامت جبران نمایم و ثانیاً از برادر عزیزم که در موقع اعزام موفق به خداحافظی با ایشان را نشدم طلب عفو و بخشش می کنم و از ایشان می خواهم همانطور که در سنگر علم و دانش پیشرفت می نماید، سعی کند که فرد مفید و خدمت گزاری برای ملت مظلوم و مسلمان و جامعه اسلامی خود باشد و در دروس علمی و عقیدتی برای ایشان آرزوی موفقیت را دارم و ثالثاً از خواهران عزیزم می خواهم، با حفظ حجاب ظاهری و باطنی و باوقار و عصمت و طهارت خود را چون حضرت فاطمه پاک نگاه دارند و اگر برای ایشان در طول زندگی برادر خوبی نبودم و نتوانستم به دردهایشان رسیدگی نمایم، طلب عفو از ایشان می نمایم و در خاتمه از همه دوستان و آشنایان و خویشاوندان طلب عفو و بخشودگی می نمایم و از ایشان می خواهم که در شهادتم، خصوصا خانواده عزیزم، صبور و مقاوم باشند و برایم گریه کنند، نه به صورتی که منافقان خوشحال شوند، شیون نکنند . و هرطور و به هر نحو مطلوب که انقلاب اقتضاء می کند ، ادامه دهنده راهم و دیگر شهدا باشند. ضمناً اگر جنازه ام به دست شما رسید مرا در کنار شهیدان گلگون کفن دفن کنید
در ضمن از روحانیت متعهد تقاضا دارم، در صورت امکان و بودن جنازه ام در موقع دفن کردن و مجالس ترحیم مصیبت آخرین وداع امام حسین و واقعه عاشورا را ذکر کرده و از خانواده و دیگر امت حزب الله خواستارم که به یاد امام حسین و سایر شهدا بگریند. التماس دعا
اگر از نظر مسئولین و روحانیت اشکال ندارد مرا با لباس مقدس پاسداری دفن نمایید، تا همه بدانند که این لباس کفن ما بوده که به تن کرده ایم، نه برای مسائل و موارد دیگر. امام عزیز و رزمندگان را دعا کنید. « والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته » الحقیر محسن احمدزاده 64/ 9/ 25
در پایان از خانواده گرامیم تقاضا دارم که اگر برایشان ممکن است، برایم یکسال را نماز بخوانند و چند ماهی را روزه بگیرند. از مقدار وجهی که دارم استفاده نمایند
استخوان‌هاي دو تا دست و يك پا، اون هم بعد از چند سال انتظار؟». اين را مادر محسن گفت. سر كه ندارد. لباس كه ندارد. مادر محسن كه پلاك نمي‌داند چيست. بچه‌ها همه قبول كردند كه او محسن است. آخر پلاكش همراه جنازه است. وقتي خودش را به تابوت رساند، بقيه نمي‌خواستند که او داخل تابوت را ببيند. سر و صدا راه انداخت:«مي‌خوام بچه‌ام رو ببينم، هيچ‌كس هم نمي‌تونه مانعم بشه.». همه دست از تابوت و جنازه كشيدند و گوشه و كنار ايستادند و اشك ريختند. او هم در تابوت را باز كرد.
در ميان بهت تمامي كساني كه نگران بودند، دست‌ها را بلند كرد:«خدايا! پسرم دلش نمي‌خواست تشييع بشه؛ دلش نمي‌خواست جنازه داشته باشه؛ مي‌دونم كه گريه‌هاي من باعث شد، همين ‌مقدار استخوان ازش برگرده. خدايا تو رو شكر!».1 رفتم بيرون كه نان بگيرم. نانوايي بسته بود. جلوي خانه به محسن برخوردم. با موتور از راه رسيد. گفتم:«مادرجان! نانوايي بسته است، مي‌ري يك جاي ديگه چندتا نون بگيري؟».
گفت:«آره، چرا نمي‌رم؟». در را باز كردم و موتور را داخل حياط گذاشت. گفتم:«مگه نمي‌خواي بري نون بگيري؟». گفت:«چرا مي‌رم اما پياده.». گفتم:«چرا با موتور نمي‌ري؟». گفت:«موتور بيت‌الماله.». كيسه را از من گرفت و رفت. 2
جلوي خانه به هم رسيديم. من داشتم بيرون مي‌رفتم و او از بيرون مي‌آمد. گفت:«مامان! پول مي‌دي يك كيلو كيك بخرم؟ مي‌خوايم با بچه‌ها بريم زيارت پيغمبران.». مبلغي پول به او دادم و رفت. چند ساعتي گذشت. برادرش احمد از بيرون آمد. پرسيد:«مامان! محسن كجاست؟». گفتم:«با دوست‌هاش رفته پيغمبران.». گفت:«پس اين بچه‌ها مي‌گن محسن رفته جبهه.». گريه افتادم و دويدم به طرف خانه‌ي حمزه. از خانمش پرسيدم:«پسرت رفته جبهه؟».
گفت:«آره، ولي قرار نبود پسر شما بره.». سوار تاكسي شدم و خودم را به سپاه رساندم. نفس‌نفس مي‌زدم. با عجله و عصبانيت، از يك نفر پرسيدم:«محسن احمدزاده رفته جبهه؟». گفت:«بله مادر! مگه خودتون رضايت‌نامه‌اش رو امضا نكردين؟». گفتم:«من كجا امضا كردم!». پرونده‌اش را آورد و جلوي من باز كرد. اثر انگشتش بود. انگشت شستش را به جاي انگشت سبابه‌ي من روي كاغذ زده بود. عذرخواهي كردم و برگشتم. مردي در خانه نداشتم. پسر بزرگم هم سمنان نبود. من بودم و پنج دختر. شب‌ها تا صبح خوابم نمي‌برد. او مرد خانه‌ي ما بود. 3 داشت براي اولين‌بار به جبهه مي‌رفت. خيلي نگرانش بودم، چون فقط شانزده سال داشت. ‌گفتم:«داداش‌جان! جلوي تير و فشنگ نري.». ‌گفت:«يعني برم كنار كه تير و گلوله به ديگري بخوره؟». هر دو ‌خنديديم. 4
براي سركشي از خانواده‌ي شهيدي كه بچه‌ي خردسال داشت رفته بود. وقتي به خانه آمد، خيلي ناراحت بود. پرسيدم:«باز چي شده؟ چرا حالت گرفته ‌است؟». گفت:«بچه‌ي شهيد رو بغل كردم و رفتم توي فكر. ما جوان‌ترها بايد پيش خونواده‌مون بمونيم؛ اون‌وقت بزرگترها برن شهيد بشن. آدم بايد خيلي بي‌غيرت باشه.». خواستم ميان حرفش بپرم و صحبت را عوض كنم که گفت:«نمي‌رم جبهه وقتي شهيد شدم و جنازه‌ام رو آوردن هر كسي يك چيزي بگه. نمي‌خوام حتي نعشم رو برگردونن. فقط به خاطر آقا مي‌رم.». 5 به اصرار مي‌خواستيم به او زن بدهيم. داشتم به اصطلاح نصيحت خواهرانه مي‌كردم. آب پاكي را روي دستم ريخت و گفت:«اين ‌دفعه كه برم شهيد مي‌شم، دفعه‌ي آخره. تازه زنم اسلحه ‌منه و خونه‌ام مزار شهدا! ». 6 در عمليات والفجر هشت، مأموريت ما در جزيره‌ي ام‌الرصاص بود. چيزي به طلوع آفتاب نمانده بود كه وارد جزيره شديم. به ستون حركت مي‌كرديم. محسن كه از بچه‌هاي اطلاعات و عمليات بود، پشت سر نيروها مي‌آمد. از انتهاي جزيره، تيربار كمين عراقي‌ها لحظه‌اي آرام نمي‌گرفت. تعدادي از بچه‌ها مجروح و شهيد شدند. تيربار بايد خاموش مي‌شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 معرفی ، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 💠 ارائه : خادم الشهدا یازینب 📆 چهارشنبه ۱۴۰۰.۰۴.۲۳ ⏰ ساعت ۲۲:۰۰ 🕊گروه جامانده از شهدا eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
شهید غلامرضا صالحی نجف آبادی، دوم آذر 1337، در شهرستان نجف آباد چشم به جهان گشود. پدرش علیمحمد، آزاد بود و مادرش خورشيد نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. سال1359 ازدواج کرد و صاحب يك پسر و سه دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و دوم تير 1367، با سمت قائم مقام لشگر 27 حضرت رسول (ص) در عین خوش دهلران بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
جانشین فرمانده لشکر27 محمد رسول‌الله(ص) نوید شاهد اصفهان: دورۀ کودکی غلامرضا در نجف‌آباد و در میان مزارع سرسبز کشاورزی گذشت. علاقه به فراگیری علوم دینی و قرائت کلام‌الله موجب شد حوزه علمیۀ حاج شیخ ابراهیم ریاضی را برای ادامۀ تحصیل انتخاب کند. در آنجا به مدت دو سال از محضر اساتیدی چون آیت‌الله ایزدی بهره‌مند شد. مطالعات گستردۀ غلامرضا در این دوران، مثال‌زدنی است. در آن زمان عده‌ای از شخصیت‌های مذهبی بازداشت و تبعید شدند و ساواک حوزۀ علمیه را تعطیل کرد. غلامرضا خطاب به مأموران شهربانی گفته بود: «این چه دولت و چه نظامی است که مخالفِ با سواد شدن مردمش است؟» و به‌ دست مأموران اذیت و آزار زیادی را متحمل شد.
پس از آن تصمیم گرفت برای ادامۀ تحصیل به قم مهاجرت و در مدرسۀ حقانی ثبت‌ نام کند ، ولی به علت مشکلات مالی موفق به انجام این کار نشد. به فکر افتاد برای ادامۀ تحصیل چند ماه کار کند ، لذا در یزدآباد اصفهان در کنار پدر به کار مشغول شد.
روزها کار می‌کرد و شب‌ها به درس خواندن مشغول بود. این دوره هم‌زمان شده بود با انقلاب و او تا پاسی از شب به همراه دوستان انقلابی‌اش در جلسات مذهبی و چاپ و پخش اعلامیه‌ها تلاش می‌کرد.
در حال گذراندن دورۀ سربازی بود که با شنیدن فرمان امام، از پادگان محل خدمت فرار کرد و به جمع مردم انقلابی پیوست . در بهمن‌ ماه 1357 با چند تن از دوستان خود به تهران رفت و جزء گروه محافظان در کمیتۀ استقبال از امام خمینی شد . انقلاب که پیروز شد، ادامۀ خدمت سربازی‌اش را در کمیتۀ انقلاب اسلامی اهواز سپری کرد
وقتی به زادگاهش برگشت، عضو این نهاد انقلابی در نجف‌آباد شد، سپس به تهران مهاجرت کرد و با شهید محمد منتظری به مبارزۀ سیاسی با گروهک‌های لیبرال پرداخت. هم‌چنین در چاپ روزنامۀ پیام شهید که زیر نظر محمد اداره می‌شد، همکاری و فعالیت کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی، به سپاه پیوست و همراه یک گروه صد نفری که خودش فرمانده آن بود، عازم منطقۀ سر پل‌ ذهاب شد. در عملیات الی‌بیت‌المقدس که به عنوان فرمانده گردان عمل می‌کرد، از ناحیۀ پا به شدت زخمی و حدود دو ماه در بیمارستان تهران بستری گردید، سپس به جبهۀ غرب رفت و نزدیک یک ماه به کار شناسایی در کوهستان‌های صعب‌العبور و پُر برف منطقۀ شمال عراق مشغول شد. با توجه به توانایی، مدیریت و روحیۀ رزمی زیادی که داشت، سال 1362 در قرارگاه حمزه سیدالشهدا مسئولیت هماهنگی واحدهای عملیاتی قرارگاه را بر عهده گرفت.
در عملیات قادر، نمایندۀ رسمی سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش شبانه‌ روزی‌اش در هماهنگی‌های لازم بین این دو نیرو نقش مهمی را ایفا کرد. از اوایل سال 1365 تا اواسط سال بعد با سِمت مسئول عملیات قرارگاه نجف در طرح‌ریزی عملیات‌های مختلف نقش فعالی را ایفا کرد. همان‌گونه که یک طراح عملیات‌های نظامی بود، عنصری فرهنگی نیز به شمار می‌رفت و هیچ وقت از کتاب و کتابخوانی فاصله نگرفت. از جمله مسئولیت‌هایش می‌توان به: عضویت در کمیتۀ انقلاب اسلامی، قائم مقام سپاه پاسداران نجف‌آباد، فرمانده گردان در لشکر8 نجف‌اشرف، معاون رزمی قرارگاه حمزه سیدالشهدا، مسئول عملیات قرارگاه نجف و قائم‌ مقام لشکر27 محمد رسوال‌الله(ص) اشاره کرد. سردار سرلشکر ایزدی دربارۀ ایشان می‌گوید: «نقش او در دفع حمله‌های دشمن در استراتژی دفاع متحرک، به یادماندنی است.
تنگۀ ابوغریب در 22 تیر ماه 1367 حکایتی عجیب از پرواز غلامرضا داشت . سی سال بیشتر نداشت و هنگامی که گردان عمار را به جلو حرکت می‌داد، اصابت ترکش گلولۀ توپ دشمن به پاها و بدنش، او را به زمین انداخت و به مقام وصال رساند.
آخرین کلام او در واپسین لحظه‌های زندگی سعادتمندانه‌اش ذکر مقدس «یا حسین» بود .
وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم «وصیت‌نامه طلبه شهید: غلامرضا صالحی» «و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا ان الله لا یحب المعتدین.» در راه خدا با آنانکه به جنگ و دشمنی شما بر خیزند جهاد کنید ولی ستمکار نباشید که خدا ستمگر را دوست ندارد. امام خمینی: ما اگر بکشیم پیروزیم و اگر کشته شویم باز هم پیروزیم. در حالی این وصیت‌نامه را می نویسم که حتی یک لحظه آرام نمی گیرم چون عشق شهادت در سر دارم و مرگ با شرف را بر زندگی ننگین ترجیح می دهم و با چشم خود مرگ را در جلوی گامهایم می بینم که چطور استقبال می کند. خواست من از ملت ایران این است که فرمان امام را به جان بخرند و نگذارند که امام این فرزند فاطمه زهرا(س) قلبش به درد بیاید، هر چند که این ملی گرایان خائن
آمریکایی قلب امام را به درد آورده اند و روزی در دانشگاه فاجعه به نفع آمریکا می آفرینند و روزی در دادگاه از امیر اسلام دفاع می‌کنند. شما ای مردم مسلمان دست به دست هم بدهید و وحدت را حفظ کنید که در این صورت پیروزی اسلام بر کفر حتمی است. اما تو ای مادرم خواهش من این است که برای من هیچ گریه نکن چون موجب شادی دشمن می شود و اگر شما به جای گریه شادی کنی آنچنان مشتی بر دهانشان زده ای که دیگر توان و شادی از آنها گرفته می شود و عزادار می شوند. اصلا چرا گریه؟ خدا در قرآن مجید می فرماید: ما به شما اولاد و مال می دهیم تا شما را امتحان کنیم. اگر می خواهی امتحان خوبی پس داده باشی وقتی که می بینی من شهید شدم بگو خدایا این قربانی را از من قبول کن و راضی هستم به آنچه رضای تو در آنست. اما ای پدر و خواهر و برادرم: شما هم محکم و استوار بر سر جای خود بایستید و از اسلام دفاع کنید که اسلام امروز نیاز به ما دارد و ترسی نداشته باشید از اینکه مثلا کشته می شویم. چرا از کشته شدن بترسید؟ خدا شهیدان را از همه بالاتر می داند و از خون شهیدان دفاع کنید که در غیر این صورت خدا بر شما غضب خواهد کرد. و پیامی دیگر اینکه از دوستان و آشنایان خواهش می کنم اگر به شما خسارت و یا توهینی کردم ببخشید و پدر و مادرم، برادران و خواهرانم هر اذیت و آزاری به شما رساندم ببخشید، خدا به شما توفیق بهترین عبادات و خدمت‌ها را عطا کند. کتابها‌یم را یا بخوانید و یا به جهاد سازندگی نجف آباد بدهید. راستی پدر عزیزم من به شما زیاد خسارت وارد کردم هم از نظر مادی و هم معنوی، ببخش. فرزند شهیدت غلامرضا صالحی
گلوله‌ای از راه می‌رسد و در سری که سودای کربلا دارد فرو می‌نشیند و یکی از اصحاب آخرالزمانی امام عشق در خون خویش فرو می غلتد….. اما در آن‌سوی حجاب چه می‌گذرد؟ شاید کسانی تنگی کلام را بهانه گنگی خویش کنند، اما اینجا نه جای آن بهانه‌هاست. یکی از این عاشقان که پای بر نفس خبیثه گذاشت و از فرش به عرش اوج گرفت، شهید والا مقام غلامرضا صالحی بود که در خانواده‌ای فقیر و تنگدست، اما متدین و دوستدار اهل بیت(ع) دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و تا چند سال از دبیرستان را آن هم با فقر و سختی ملامت‌باری به پایان رساند تا این‌که تصمیم گرفت وارد حوزه علمیه شود.
در مدرسه «حاج شیخ ابراهیم ایاضی» نجف آباد مدتی به تحصیل پرداخت، اما به علت هوش و ذوقش به این علوم توجه اساتید را به خود جلب کرد و برای تکمیل و سیر تکاملی بهتر به دیار علم و فقاهت، قم مهاجرت نمود و در مدرسه «حقانی» رحل اقامت گزید، ولی به علت مشکلات مادی به تحصیل در این مدرسه ادامه نداد و مجبور شد روزها را بنایی کند و شبها دروس حوزوی بخواند. پس از مدتی برای آموزشهای چریکی به همراه 9 نفر دیگر وارد لبنان شد و پس از آموختن فنون رزمی و با آغاز جنگ به جبهه رفت و آذرخش خشمش، خارهای خباثت و خیانت و خدعه را سوزانید. چشمهایش را به دشمنان می‌دوخت و سلاح را در دستان نیرومندش می‌فشرد و زبانه‌های سرخ را بر سر و روی سیه صورتان پر‌کینه می‌پاشید و فرصت درنگ را بر عمق چشمانشان می‌خشکانید.