eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
Doaye Sahar - Ostad Salehi [Www.FarsiMode.Com].01.mp3
3.61M
فایل صوتی دعاهای خاطره انگیز، دورهمی و سفره های خانوادگی ماه مبارک رمضان،تقدیم به شما، التماس دعا
این جوان ریش خرمایی کیست؟ فرمانده‌ ی مو بوری که لقبش «عقرب زرد» بود... 💠 ارائه : بزرگوار خادم الشهدا یازینب 📆 جمعه ۱۴۰۱.۰۱.۱۱ ⏰ ساعت ۲۲:۰۰ گروه جامانده از شهدا👇🌹 eitaa.com/joinchat/2098397195Ce44ef032f0 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
این جوان ریش خرمایی کیست؟/ فرمانده‌ی مو بوری که لقبش «عقرب زرد» بود
همه‌ نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و خدای خودش. باید برمی‌گشت ایران. تنها، مجبور به عقب‌نشینی شد که توی راهش به یک گروهان از صدامی‌ها رسید. یا باید اسلحه‌اش را می‌گذاشت زمین و زیرپیرهنی سفیدش را درمی‌آورد و سر دستش می‌گرفت و داد می‌زد: «تسلیم» یا اینکه همان کاری را می‌کرد که فقط عقرب زرد از پسش برمی‌آمد.
یک نوزاد سرخ و سفید بود؛ با موهای ریز زرد و بور که شاخ روی کله‌ی کوچکش ایستاده بود. وقتی پدرش بغلش گرفت تا اولین اذان را زیر گوشش بخواند با چشم‌های آبی و درخشانش توی صورتش خندید. پدر هم که با دیدن زلال چشم‌های «علی» یاد فرات و تشنگی سید الشهدا (ع) افتاده بود، پسرش را نذر کرد که «سقا» شود!
آن روزها توی همدان این نذرها رسم نبود. اصلا از آن‌جا که خانه‌ی پدری علی بود تا علقمه و کربلا آن‌قدر راه بود که این نذر از سرش بیفتد. صدام هم که تمام راه‌های رسیدن به کربلا را بسته بود و بهانه‌ی خوبی بود برای جا ماندن از قافله‌ی سیدالشهدا (ع) و تکرار زمزمه‌ی «یا لیتنا کنا معکم و نفوز فوزاً عظیما». اما مگر می‌شد سقای علمدار نتواند خودش را به خیمه‌ی حسین (ع) برساند؟ علی بزرگ می‌شد؛ مثل بذری که سینه‌ی خاک را برای نخلی تنومند شدن می‌شکافد و سرش را به آسمان می‌رسانَد. سر نترسی داشت سقا و شده به قیمت سرخی خونش، دنبال رسیدن به کربلا بود
فرمانده‌ی نوزده ساله سن و سالی نداشت که برای علمداری، سرش را سپرد به خدا و خودش را رساند به جبهه‌ی مهران. بیشتر از خودش می‌فهمید! عاقله مردی بود در کالبد پسری نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده. به زبان عربی مسلط بود. یک تنه و یک نفس، انگار که مثلا یکی از خود عراقی‌ها باشد تا بیخ سینه‌ی سنگرهایشان می‌رفت و عین خیالش نبود. از این طرف هم چهار گردان چشم به راه یک اشاره‌ی دست او بودند که چه کنند. دفاع_مقدس
اولین بار نبوغ این نوجوانِ چشم آبیِ مو بورِ کله شقِ نترس را «علی شادمانی» کشف کرد اما وقتی قصه‌ی جنون سقا دهن به دهن پیچید «حاج همت» نتوانست بی‌خیال خلاقیتش شود؛ هرچند «همدانی» زودتر دست جنباند و به سقای نوزده ساله‌ی همدان، حکم فرماندهی داد! آن هم فرماندهی کجا؟ علی نوزده ساله شد فرمانده‌ی اطلاعات و عملیات لشگر «انصار الحسین».
جوان ریش خرمایی توی یکی از جلسات، فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «این جوون ریش خرمایی که همه جا حرفشه، کیه؟» یکی از فرماندهان گفت: «مسؤول اطلاعات و عملیاته؛ اعجوبه‌ایه تو کار اطلاعات» وقتی علی را صدا زدند تا آخرین گزارشش را بدهد، روبه‌روی نقشه ایستاد و با انگشت روی جاده‌ی «زرباطیه» به «بدره» کشید و ریز به ریز به فرماندهان گفت که فرمانده تیپ عراقی کی می‌آید، با چه می‌آید، از کدام خط می‌آید و کجا می‌رود. چشم‌های فرمانده‌ی قرارگاه از تعجب گرد شده بود. چه کسی باورش می‌شد که این جوان و نیروهایش توانسته‌اند توی یک ماه، خطوط سه و چهار بعثی‌ها را این‌طور دقیق شناسایی کرده باشند اما سقا از پسش برآمده بود
علی دست بردار نبود و دست آخر خودش را به کربلا رساند! آن هم نه یک بار و دو بار که چند بار. بعثی‌ها را عاصی کرده بود. همه جا بود و هیچ جا نبود. نیششان می‌زد و دستشان به علی نمی‌رسید. آن‌قدر کفری‌شان کرد که اسمش را گذاشتند «عقرب زرد»! وقتی گزارشش را به «صدام» دادند خیلی عصبانی شد. فرماندهیشان را به هم ریخته بود و «بعث» زیر سوال رفته بود. می‌گویند روی میزش کوبیده و یک جایزه‌ی سنگین برای سرش گذاشته اما کدام دست بود که به عقرب زرد برسد؟
اسیر گرفتن با دست خالی در یکی از عملیات‌هایش که توی خاک عراق بود همه‌ی نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و خدای خودش. باید برمی‌گشت ایران. تنها، مجبور به عقب‌نشینی شد که توی راهش به یک گروهان از صدامی‌ها رسید. یا باید اسلحه‌اش را میگذاشت زمین و زیرپیرهنی سفیدش را درمی‌آورد و سر دستش می‌گرفت و داد می‌زد: «تسلیم» یا اینکه همان کاری را می‌کرد که فقط عقرب زرد از پسش برمی‌آمد.
علی جلو آمد. با همان سرِ افراخته و سینه‌ی فراخ و نگاه نافذش. روبه‌رویشان ایستاد و گفت: «من علی چیت‌سازیانم؛ عقرب زرد! اگه مقاومت کنید تا آخرین گلوله باتون می‌جنگم و الا تسلیم بشید و جون سالم به در ببرید.»
علی، دست خالی، صد و چهل نفر را اسیر گرفت و برگشت. وقتی به خاک ایران رسید، دیده‌بان‌ها جمعیتی دیدند که یک نفر مدام دور آن‌ها می‌چرخد و به جلو هدایتشان می‌کند. اسلحه‌ها برای شلیک آمده می‌شود اما جمعیت هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد آن مرد جوانی که دورشان می‌چرخید آشناتر به نظر می‌آمد، تا اینکه وقتی روبه‌رویشان قرار گرفت دیدند آقای فرمانده است، همان فرمانده‌ی به قول خودی‌ها، «ریش خرمایی» و به قول بعثی‌ها، «عقرب زرد».
سردار «علی چیت‌سازان»، آن سقای همدانی، سرانجام در چهارم آذر سال یک هزار و سیصد و شصت و شش، در منطقه «ماووت»، و در حالی که در گیر و دار عملیات شناسایی بود، در سن بیست و پنج سالگی خودش را به قافله‌ی سیدالشهدا (ع) رساند و به دست شمرهای زمانه‌اش، به شهادت رسید
نقل قول معروفی از شهید چیت سازان وجود دارد که رهبر انقلاب نیز به آن اشاره کرده‌اند. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:«این حرف من نیست، حرف یک رزمنده‌ی همدانی است که اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند؛ این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» ۹۵/۱۲/۱۶
قسمت دوم خاطرات راهیان نور سرزمین سیم‌های خاردار/ مردانِ این‌جا همگی از سیم‌‌های خاردار نَفس‌شان عبور کردند
هر کسی در گوشه‌ای به خلوتی دچار شده بود. چشم‌ها فرو افتاده و اشک‌آلود. لب‌ها جنبان با ذکر یا زهرا. و قلب‌ها تپنده. اما عطیه آرام و قرار نداشت. نشسته بود پشت سیم‌های خاردار و شهدا را به سیم‌های خاردار قسم میداد!
زدم به شانه‌اش و کلافه گفتم: «همیشه به شما حسودی‌ام می‌شود!» خندید و دستم را گرفت: «چرا؟» گفتم: «آدمی که سر سال نو، حظ بردن از آن همه دشت و کوه و شکوفه‌های گیلاس را رها کند به امان خدا و بیاید این‌جا، وسط این همه خاک و تانک، یعنی یک جورهایی به بالا وصل است دیگر» نشست روی رمل‌ها و چادرش را روی سرش کشید: «شاید هم سال‌هاست از بالا قطع شده و آمده تا دوباره دنبال بهانه‌ای برای وصال بگردد» گفتم: «گیرم که این‌طور باشد، اما انصافا دل کندن از بهار آسان نیست، لااقل از بهارِ«شیت» با آن‌ همه جان‌داری‌اش؛ این‌جا آخر چی گیرت می‌آید؟ ببین، چادرت هم خاکی شده، چادرت را بتکان»
بغضش ترکید. چادرش را بوسید و یکهو، بی‌هوا، روضه‌ی مادر خواند. عطیه‌ی بیست و هشت ساله کنار من و بقیه‌ی دخترها بود اما توی خودش نبود. می‌خواست بیرون بزند از زار و زندگی. خسته بود از تمام رنگ‌هایی که عمق نداشت. و یک بغض، ته صدایش رسوب کرده بود. بغضی که دلم را در طول تمامِ سفر راهیان نوری‌مان می‌لرزاند و به دلیل درست و درمانی برایش نمی‌رسیدم.
از شیت آمده بود؛ بهشتی از توابع بخش چورزق شهرستان طارم در استان زنجان؛ روستایی همیشه بهار در قلب کوهستان. به قول خودش: «روستای ما مثل نگینی سبز بود که وقتی از دست بهار توی دامن کوهستان افتاد، عطر شکوفه‌های گیلاسش همه‌ی زنجان را مست کرد!» عطیه از روستایی دور آمده بود با غمی دورتر. با چشم‌هایی آبی که روی خاک‌های سرزمین سیم‌های خاردار، دیوانه‌وار دنبال آسمان میگشت.