eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
از زبان دوستان شهیده محبوبه دانش آشتیانی: وجود محبوبه در آن مسجد، منشأ برکات فراوان بود. ذهن بسیار خلاقی داشت و دائماً طرح‌های نو می‌داد و ما که از او بزرگ‌تر بودیم، برنامه‌هایش را اجرا می‌کردیم. کتاب‌ها دست به دست می‌گشتند. بچه‌ها در جمع‌های مختلف دبستانی، راهنمایی و دبیرستانی برنامه مطالعاتی و نقد کتاب داشتند. کتاب‌های خوب را دستچین می‌کردیم و می‌شد موضوع تئاتر تعدادی از دختران. نگاه به محبوبه، همه ما را سرشار از انرژی می‌کرد. تئاتر زیبای دختران آنجا هیچ وقت یادم نمی‌رود… آراستگی و نظم در یک جمله بگویم آراستگی، نظم و مهربانی‌اش فوق‌العاده بود. خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباس‌هایش مرتب و آراسته بودند. چادرش را که در می‌آورد، حتما به شکل بسیار منظمی تا می‌کرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثیر قرار می‌داد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را می‌دید، در همان برخورد اول طوری رفتار می‌کرد که انگار سال‌هاست او را می‌شناسد. آدم‌ خودش شک می‌کرد که نکند او را قبلاً دیده و با او آشنا شده و خبر ندارد. وقتی با آدم دست می‌داد، تا تو دستش‌ را رها نمی‌کرد، او دستش را عقب نمی‌کشید و بسیار گرم و صمیمی دست می‌داد
خستگی ناپذیر سرشار از انرژی و درک و شعور بود. همیشه جلوتر بود و بقیه را دنبال خود می کشید… حالت پویایی و فعالیت او خیلی تأثیرگذار بود. هر وقت در جایی یا جلسه‌ای در کنارش بودم، تا مدت‌ها این احساس در درونم بود که باید بیشتر مطالعه کنم و بدوم تا به او برسم. وجودش به همه این حس را می‌داد که عقب افتاده‌اند و باید خودشان را برسانند. خیلی فعال و خستگی‌ناپذیر بود. این ویژگی خستگی‌ناپذیر بودنش برای خود من خیلی جاب بود و هر وقت با او می‌نشستم، بعدش سعی می‌کردم بروم و یک کاری بکنم. از زبان مادر شهیده: شب قبل از آن روز(17 شهریور)، محبوبه ديرتر از همه از راه‌پيمايی برگشت. بسيار خسته به نظر می رسيد. پاهايش را نشانم داد و گفت، «ببين مادر! آن قدر راه‌ رفته‌ام كه پاهايم تاول زده‌اند.» بعد به اتاقش رفت. ساعت از يازده شب گذشته بود كه به اتاقش رفتم و ديدم قرآن و نهج‌البلاغه را جلويش گذشته است و مطالعه می كند. تنهايش گذاشتم و به اتاقم برگشتم. صبح روز 17 شهريور، حدود ساعت شش بود كه يك بلوز آبی گشاد و شلوار لی پوشيد و مقنعه‌اش را سر كرد و چادرش را روی سرش انداخت و آمد و گفت، «مادر! دارم می روم كه با دوستانم در تظاهرات شركت كنم.» گفتم، «چيزی نمي‌خوری؟» گفت،‌ «ميل ندارم» بعد صورت مرا بوسيد و با لحنی مهربان و در عين حال جدی گفت، «مادر! اگر شهيد شدم، غصه نخوريد.» وقتي داشت از در خانه بيرون می رفت، برگشت و نگاهم كرد. در نگاهش چيزی بود كه تنم را لرزاند. انگار با آن نگاه با من وداع كرد.
جمعه سیاه و شهادت محبوبه قرار بود مردم در ساعت 8 روز جمعه 17 شهریور در میدان ژاله تجمع و علیه رژیم پهلوی تظاهرات کنند. محبوبه سخت مأموم امام خود بود و پیوسته تأکید می‌کرد، «امام فرموده‌اند…» آن روز چه نوری در چهره‌اش بود و چه صفایی در حرکات و سکناتش. … محبوبه زودتر رفت تا به جمع تظاهرکنندگان بپیوندد. از خانه بیرون زدم و همراه با جمعیت مشغول شعار دادن شد. هر چه جلوتر می‌رفتیم. بر جمعیت افزوده می‌شد. مدتی نگذشت که سنگینی دستی را بر شانه‌ام حس کردم. به پشت سر نگاه کردم. محبوبه بود. با خنده گفت، «ببین! وقتی که گاز اشک‌آور پرت می‌کنند، باید سریع بپری بالا و آن را در دست بگیری و با سرعت به سمت مأموران رژیم بیندازی. این جوری، گاز بین خود آنها پخش می‌شود و ضررش به آنها باز می‌گردد.» … ناگهان تیراندازی از روبرو شروع شد. مردم به هر سو می‌دویدند. در اینجا بود که محبوبه را گم کردم. به کوچه‌ای خزیدم و پس از چند ساعت، از میان اجساد شهدا و مجروحین گذشتم و به خانه برگشتم. محبوبه هدف تیر دشمن قرار گرفته بود.  تیری مستقیماً به قلب پاک او نشسته بود و او در روز جمعه پس از ماه رمضان و با دهان روزه، به لقاءالله پیوست. شهادت محبوبه وجود بسیاری را مالامال از درد ساخت؛ از جمله بچه‌های مسجد حمام گلشن. سر تا پای مسجد شده بود ناله محبوبه! محبوبه! این دختر هفده ساله، چه زیبا به هر کسی متناسب با حالش رسیدگی کرده بود. هم کودکان به او عشق می‌ورزیدند و هم پیرزن‌ها او را دوست داشتند. محرومینی که از محبت و رسیدگی مخفیانه او نیز برخوردار شده بودند، جگرشان سوخته بود و سخت می‌گریستند. پدربزرگوارش مدتی پس از شهادت محبوبه، در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شهد شهادت نوشید، پس از شهادت محبوبه می‌گفت: محبوبه هفده سال بیش نداشت، ولی من او را مانند فردی چهل‌ ساله می‌دیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حر انقلاب شهید ابوالفضل ((شاهرخ )) ضرغام گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم او شهید شده بود، شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند،همه گذشته اش را. می خواست چیزی از اونماند،نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیزدیگر شهید ضرغام در یکم دیماه سال۲۷ دیده به جهان گشود و از همان دوران کودکی،با ان جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت، دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دردوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از ان پس با سختی، روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان،نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی.همراهی تیم المپیک ایران و….. بدنش بسیار قوی بود .هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید
قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. صبح یکی از روزها با هم به” کاباره پل کارون “رفتیم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی، بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد.انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.
همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و . . . هنوز در خاطره ها باقی است. شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند .   وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب درهفدهم آذر پنجاه و نه در دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد. روایت زندگینامه شهید، از تحولی روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالب حقیقت بازگو می کند با اشاره به آیات آخر سوره فرقان : «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.