eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 32 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ برادران در واحدهای مختلف قرارگاه خاتم الانبیا ایده ام را که بهترین زمان مصاحبه همان وقتی است که اسیر گیج و حیران سرنوشت خود است، پذیرفتند. بعدها فهمیدم این کار حسن دیگه دارد؛ اسرایی که قبلا جلوی دوربین تلویزیون حاضر شده و مصاحبه کرده اند و حالا در کمپ می خورند و می خوابند و خیالشان از سرنوشتشان راحت است و می دانند که نامشان در صلیب سرخ جهانی ثبت شده است به اسرای جدید نمی گویند که رفتار ایرانی ها با اسرا انسانی است و توصیه نمی کنند که تن به مصاحبه ندهید. سربازی که به اسارت در آمده آینده مبهمی را برای خودش تصور می کند. حتی احتمال از بین رفتنش را می دهد. در این وضع و حال، نمی داند خودش را ضعیف نشان بدهد تا ترحمی را جلب کند یا که جسارت کند. همین ها ذهن او را از پایداری و مقاومت دور می کند. اسیری که ذهنش درگیر زنده بودنش است محبت ما را عمیق تر و در عین حال یک سیلی را بیشتر از یک ضربه شمشیر حس می کند. این شرایط بهترین زمان برای بهره برداری اطلاعاتی و تبلیغاتی است. بهره برداری اطلاعاتی را در خط همکاران ترتیب نیرو انجام می دادند. بهره برداری تبلیغاتی را هم قبل از اینکه اطلاعات نظامی، اجتماعی، فرهنگی، و عشیره ای اسیر را بگیریم و او به خودش بیاید و احساس امنیت کند، باید انجام می دادیم. بر اساس همین دیدگاه، اجازه نمی دادم اسرا را در مناطق عملیاتی ثبت نام کنند؛ چرا که موجب اطمینان خاطر آنان می شد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 33 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از مصاحبه در فرمانداری اهواز، اسرا را به کمپ موقت قرنطینه انتقال دادیم. خسته از یک روز سراسر تلاش جسمی و ذهنی، به قرارگاه خاتم الانبیا برگشتم. وقتی وارد مقر شدم، همکارانم صلوات فرستادند. تعجب کردم. محمد باقری، سعید تجویدی، محمد شیرازی، و مجید تقی پور هیجان زده من را به آغوش کشیدند. از مصاحبه و نشست خبری گفتند و تحسینم کردند. به خنده گفتم: یک گربه شکار کردن که این حرفها را ندارد...» گفتند: «خودت نمیدانی، شیر شکار کردی!» مهربانی و لطف برادران قوت قلبی شد تا فعالیتهایم را توسعه بدهم. آنها این پیروزی و موفقیت را تقریبا هم سنگ عملیات کربلای ۵ می دانستند؛ دو دقیقه برنامه خبری مدیریت جنگ روانی یک مرتبه به دو ساعت کنفرانس مطبوعاتی تبدیل شد؛ خبری که کانالهای تلویزیونی دنیا را به خود مشغول کرد. وقتی تلویزیون انگلیس فیلم اسرای عراقی را پخش کرد که می گفتند از رفتار ایرانی ها راضی هستند و برای این حسن رفتار حاضرند جان خود را در راه امام خمینی بدهند، یعنی در تبلیغات و جنگ روانی موفق بوده ایم. بعد از آن، صدام اعلام کرد: «ایرانی ها اسرای ما را شست وشوی مغزی داده اند.» و در واکنش به شعارهای علیه خودش هم گفت: از سربازانم خواسته ام به من دشنام بدهند تا جانشان حفظ شود!» این پیام صدام نیز گواهی بود بر اینکه ما در جنگ روانی علیه او پیروز شده ایم. این مصاحبه حتی روی سربازان عراقی که در جبهه ها می جنگیدند هم تأثیر خوبی گذاشت. اولین تأثير آن، ترغیب آنها به اسیر شدن بود. سربازی که پشت سرش لجنة الاعدامات را می دید و هیچ راه فراری نداشت مجبور به مقاومت بود؛ چون می دانست اگر بخواهد به عقب برگردد، سر و کارش با کمیته اعدام هاست. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 34 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ باید به کسی که می خواست به طرف ما بیاید نوید آزادی و امنیت می دادیم. عراقیها تلاش کردند اخباری مبنی بر آزار و اذیت اسرا از ما تهیه کنند و چون موضوعی نیافتند، به جعل متوسل شدند. یک کمپانی ایتالیایی، به سفارش و سرمایه دولت عراق، فیلمی به نام «شیرین و وحشی » ساخت؛ با این مضمون که ایرانی ها دست اسیر عراقی را به یک ماشین جیپ و دست دیگرش را به جیپ دیگری بسته اند. دو ماشین در جهت خلاف حرکت کرده اند و دست اسیر عراقی از جا کنده شده. مدتی روی این فیلم مانور تبلیغاتی دادند؛ در حالی که این فیلم کذب محض بود. دکتر حسن قدیری ابیانه، که تحصیل کرده ایتالیاست، حقه سینمایی این قسمت فیلم را یافت و شرح داد چطور بازیگر این نمایش با مهارت دستش را روی سینه و زیر لباس پنهان کرده بود. ایران از شرکت ایتالیایی سازنده فیلم شکایت و ادعای غرامت کرد و تا مدت ها این دادخواست در محاکم بین المللی مطرح بود. همان شب، جواد مرادخانی از وزارت امور خارجه با من تماس گرفت و گفت: گروه عالی رتبه ای از اندونزی به ایران آمده اند و در حال مذاکره هستند. خبرنگاران همراه علاقه مندند برنامه ای از اسرا تهیه کنند.» می خواست ببیند امکان برگزاری نشست دیگری برای ما وجود دارد، که پاسخ مثبت دادم. فردای آن روز، بار دیگر تعدادی از افسران ارشد را در تالار فرمانداری گرد هم آوردیم. محمدرضا جشعمی، که روز قبل برای معالجه در بیمارستان به سر می برد و از این بابت ناراحت بود، آن روز اولین نفری بود که در جلسه حاضر شد. پای راستش می لنگید و خمیده قدم بر می داشت. حمام کرده بود و سر طاسش برق می زد. هم وطنانش جایی در میان خود برای او باز کردند و نشست. اسرا بار دیگر درباره نحوه اسارت و غلبه نیروهای ایرانی حرف زدند. اروپایی ها و خبرنگار واشنگتن پست، با تعجب، به اسرا زل زده بودند؛ باور نمی کردند سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتی، برای دومین بار به ناتوانی عراق در برابر رزمندگان اسلام اشاره کند، جنایات صدام را برشمارد، و نیروهای ما را تحسین کند. جشعمی میکروفن را از جلوی عمر شریف سعید، فرمانده تیپ ۱۰۱، برداشت و نام و درجه اش را گفت. منطقه ای را که در آن به اسارت در آمده بود اعلام کرد و یک مرتبه فریاد زد: «من از امام خمینی اجازه می خواهم سلاحی در اختیارم بگذارند تا یگانه دشمن ضد بشر، صدام حسین، را نابود کنم.» کلام جشعمي فضا را منقلب کرد و خبرنگاران متحیر شدند. نشست آن روز هم به خوبی برگزار شد و به پایان رسید. اخباری که پس از نشست خبری عملیات کربلای ۵ منتشر می شد نشان می داد روحیه ارتش عراق تضعیف شده است و تا اندازه ای توانسته ایم افکار عمومی را در داخل کشور عراق متزلزل کنیم مدتی بعد، حمید خدادی نامه ای از فرماندهی به من داد. شخص فرماندهی نامه تشکری برایم فرستاده بود؛ بسته ای حاوی پاکتی پول، یک دست لباس سپاه، که تا آخر جنگ به تنم بود و بیش از دیگر هدایا برایم ارزش داشت، و یک اسلحه ماکاروف، که خاطرات ماندگاری را برایم رقم زد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 35 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ تعداد زیاد اسرا ما را به این فکر انداخته بود اسرایی را که درجه نظامی بالاتری دارند زودتر بازجویی کنیم؛ چون اطلاعات سرهنگ و درجه بالاترها می توانست برای برادران ما در ترتیب نیرو مفید باشد. چند روز قبل از نشست مطبوعاتی، برای بررسی و ارزیابی اهمیت اسرای عراقی، به کمپ موقت سپنتا رفته بودم که اسیر تنومندی حدود سی و هفت هشت ساله نظرم را جلب کرد. ابهت خاصی داشت و حیران اطراف را می پایید. از ثامر موسوی، که از نیروهای مدیریت کمپ بود، درباره درجه نظامی او پرسیدم. گفت: این مفلوک ستوان یار است.» پرسیدم: «چرا هاج و واج نگاه می کند؟!» گفت: «انگار شوکه شده. هر سؤالی از او می پرسیم، فقط اسم و درجه اش را تکرار می کند.» گفتم: «تعداد افسران ارشد آنقدر زیاد است که ستوانیار به کار ما نمی آید.» در کمپ و اردوگاه دائمی پادادشهر، علاوه بر نیروهای سپاهی، برادران ارتشی هم در بازجویی اسرا کمک می کردند. در میان آنها لشکر 92 زرهی خوزستان حضور پررنگی داشت. از بچه های این لشکر استوار حسن سعیداوی همکاری بیشتر و مؤثرتری با ما داشت. سعیداوی در اطلاعات لشکر فعالیت می کرد و جوانی زودجوش و صمیمی بود. او باهوش و در حرفه اش متخصص بود. سعیداوی اطلاعات نظامی خوبی داشت و با اینکه ارتشی بود اغلب وقتش را با ما می گذراند. آن روز بعد از بازجویی از چند افسر و درجه دار و کمی پرسه زدن در کمپ، با همان لبخند همیشگی به چادر ما آمد و گفت: «بچه ها، کار من تمام شده. اگر کسی مانده، معرفی کنید تا بازجویی کنم.» ثامر، ستوان یار را نشان داد و گفت: «یک ستوانیار هست...» سعیداوی او را تحویل گرفت و گفت: «این هم غنیمت است.» آنها به چادر بازجویی رفتند و من به کارم مشغول شدم. دو سه ساعتی گذشت. تقریبا کار با اسرا تمام شد. داشتم فکر می کردم از قلم مانده ای داریم که یاد سعیداوی افتادم. در فکر بودم چقدر مصاحبه اش طولانی شده که از چادرش بیرون آمد. خسته به نظر می رسید. نگاهش که به من افتاد گفتم: «خدا قوت!»، انگار نشنیده بود، گفت: «حاجی، این بابا سرتیپ ستاد است، ستوان یار نیست!» نگاه بهت زده بچه ها به طرف سعیداوی کمانه کرد. - چه مرضی داشت دروغ بگوید؟ - او را از پاسداران و بسیجیها ترسانده اند. - از کجا فهمیدی سرتیپ ستاد است؟ - از صبح هر سرباز و درجه داری را که بازجویی کردم نام فرمانده اش را پرسیدم و یادداشت کردم. فرمانده خیلی از نیروهایی را که بازجویی کرده بودم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي بود. وقتی نامش را پرسیدم و خود را به همین نام معرفی کرد، گفتم: «به نظر شما جالب نیست که اسم ثلاثی و نام فامیل شما با فرمانده تیپ یکی است!» زهرخندی زد و گفت: «من سرتیپ ستاد و فرمانده تیپ هستم!» حالا می فهمیدم آن همه غرور موقع راه رفتن، وقار و ابهت از کجا مایه می گرفت! سرتیپ بودن او زحمت ما را زیاد کرد؛ چون در مقابل بازجوهای خط در حد یک ستوان یار بازجویی شده بود و حالا باید به خط بر می گشت و اطلاعات لازم را در اختیار بازجوهای خط قرار می داد. اطلاعات یک سرتیپ حین عملیات گاهی می توانست ورق را برگرداند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 36 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ چشم سر تیپ را بستم و عقب لندکروزر نشاندم. خودم روی صندلی کنار راننده نشستم. ماشین به طرف خط راه افتاد. گاهی به عقب برمی گشتم و او را زیر نظر می گرفتم. پرش گونه ها و حالات عصبی اش از وحشت عمیقی حکایت داشت. دست هایش می لرزید؛ به خصوص دست راستش که گلوله خورده بود. با اینکه در موقعیت های این چنینی سر صحبت را با اسیر باز می کردم، رغبتی برای همکلامی با او نداشتم. راستش، من و او تصور برابری به هم داشتیم؛ در نظر او پاسداران و بسیجیان گروهی بی سواد، بی رحم، بی گذشت، و جنایتکار بودند و به نظر من او دارای این صفات بود. سرتیپ حتی فکر اعتماد به پاسدار و بسیجی را نکرده و فقط توانسته بود به نیروی ارتشی ما اعتماد کند و حقیقت را به او بگوید. ترجیح دادم چیزی نپرسم و او را با یأس و ناامیدی هایش تنها بگذارم. این همان خلائی بود که پیش تر هم درباره آن گفتم. فکر کردم در چنین موقعیتی، که اسیر از نامعلوم بودن سرنوشت خود نگران است، می تواند مهربانی های ما را قدر بداند و کمتر در برابر ارائه اطلاعات مقاومت کند. به لجمن رسیدیم. اسیر را به همرزمانم در مقر قرارگاه خاتم الانبیا در خط مقدم تحویل دادم تا بخش های مختلف اطلاعات مربوط به خط او را تخلیه کنند. در فرصت پیش آمده به پل مارد برگشتم و به کار بازجویی افسران ارشد ادامه دادم. بعد از سه روز، برادران از خط خبر دادند کارشان با جمیل احمد تمام شده است و می توانم برای ادامه کار او را به اهواز ببرم. همچنین گفتند خودمان را برای بازدید خبرنگاران خارجی از کمپ موقت اهواز آماده کنیم. در مسیر برگشت، چشم های جمیل را نپوشاندم و دست هایش را باز گذاشتم. حرکات و سکناتش داد می زد دلش می خواهد سر صحبت را باز کند. با همه آمادگی که در او می دیدم، بدم نمی آمد باب گفت وگو را باز کنم. ولی با توجه به مصاحبه ای که در پیش داشتیم، این کار را به صلاح نمی دیدم. از طرفی، احساسم این بود جمیل احمد می خواهد با ما حرف بزند تا ریش ما را وجب کند و از روحیات ما سر در بیاورد و از این طریق برای خود ثبات و قوت قلب فراهم کند که این امر نه فقط برای ما یک باخت بلکه برای او هم خوب نبود. ممکن بود او را به اشتباه بیندازد و هر دوی ما به دردسر بیفتیم. بر آوردم این بود که جمیل احمد نباید احساس امنیت کند. اگر از چگونگی سرنوشتش مطمئن میشد، می توانست افسر ناراحت و ناآرامی باشد و شرایط اغتشاش را فراهم کند. حدود هشت شب به اهواز رسیدیم. جمیل را به کمپ موقت تحویل دادم و به چادر رفتم. دراز کشیدم؛ اما خواب به چشم هایم نمی آمد. می دانستم روز پرمشغله ای خواهم داشت و باید استراحت کنم. اما اضطراب خواب را از سرم پرانده بود. بعضی از همرزمانم راحت به خواب رفته بودند. بعضی هم که بالشت ناراحتی داشتند خرناس های کوتاه و بلند می کشیدند، مجموعه نفس های گاه و بیگاه بچه ها سمفونی جالبی زیر چادر ساخته بودا به ائمه معصومین متوسل شدم و از خداوند خواستم فردا را بر ما هموار کند. ذهن آشفته ام کمی آرام شد. یکی دو ساعت مانده به اذان صبح، به خواب عمیقی فرورفتم. وقتی برای نماز بیدارم کردند، فکر میکردم یکی دو دقیقه بیشتر نخوابیده ام. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 37 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فردای آن روز کنفرانس مطبوعاتی به خوبی برگزار شد. بعد از آن، جمیل احمد را برای تخلیه اطلاعاتی به چادر بازجویی بردم. از او خواستم خود را کامل معرفی کند. - جمیل احمد حسين البياتي، سرتیپ ستاد فرمانده تیپ ۵۰۶ عراق، دارای همسر و فرزند و اهل کرکوک. - پس ترک زبان هستید؟ گل از گلش شکفت: «بله... آن طور که شنیده ام، میلیونها ترک زبان در ایران زندگی می کنند.» - خب که چه؟! میلیونها نفر هم عرب زبان اند! دست و پایش را جمع کرد و گفت: «منظورم این است که در ایران هم زبان داریم.» ۔ کاش به جای همزبانی با آنها همدل بودید. - همدل هستیم؛ اما جنگ ما را در مقابل هم قرار داده . - اگر همدل بودید، جنگ راه نمی انداختید. به من و من افتاد و بعد سعی کرد با پشت هم اندازی بحث را جمع کند. هر چه بیشتر با او صحبت می کردم، بیش از قبل او را فریبکار میدیدم. بعد از توضیحی که در باره خودش داده بود، دیگر هر سؤالی می پرسیدم از پاسخ طفره می رفت. فرصت طلب بود و این خصیصه اش آزارم می داد. در ادامه گفت وگو، درباره انگیزه های مالی، که دولت عراق برای نیروهای خود ایجاد می کرد، پرسیدم. متوجه شدم ارتش عراق، با تأمین حال و آینده مالی نظامیان خود، به آنها انگیزه شرکت در جنگ را می دهد. نیروهای کادر ارتش عراق، که در مناطق جنگی خدمت می کردند، امکانات خوبی داشتند. واگذاری یک قطعه زمین، همچنین اتومبیل هایی از نوع مرسدس بنز، تویوتا، میتسوبیشی، ایسوزو، و امثال آن از این امکانات بود که بر حسب لیاقت، درجه، و میزان فداکاری شان به آنها اعطا می شد. از او پرسیدم: «به نظر شما، آغازکنندۀ جنگ کدام یک از طرفین هستند؟» . جواب داد: «خب، جنگ دلایل مختلفی دارد. من یک نظامی ام و حق اظهار نظر در این باره را ندارم.» عصبانیت به نگاهم ریخته بود؛ طوری که نگاهم به جای لب هایم حرف می زد. من و من کنان گفت: «دولت عراق توجیه خودش را درباره جنگ دارد.» - خب، من هم می خواهم این توجیه را بدانم! شروع کرد آسمان و ریسمان به هم بافتن: «هیچ کشوری خودش را به آغاز جنگ متهم نمی کند. دولت ایران این اتهام را می پذیرد که . عراق بپذیرد؟» - ما جنگ را شروع نکرده ایم که این اتهام را بپذیریم. - دولت عراق هم همین را می گوید. حرفش را بریدم: «برای امروز کافی است. هر وقت فکر کردی جدا آمادگی داری، بیا تا با هم صحبت کنیم.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 38 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ نگرانی را در مردمک های لرزان و گریزانش می دیدم. با همان تشویش، که در چشم هایش لانه کرده بود، پرسید: «من حرف نامربوطی زدم؟» خندیدم و با نیش کلام گفتم: «مگر شما حرفی هم زده اید؟» می ترسم حرف بزنم! می ترسم حرف هایم خوشایند شما نباشد! - توقع ندارم مطابق میل من صحبت کنی. از تملق و چاپلوسی هم خوشم نمی آید. اگر حرفی داری، بگو. خاطر جمع باش جواب غیر منطقی نمی گیری. من و من کنان گفت: «توجیه دولت عراق برای شروع جنگ، پاسخ رهبر شما به پیام تبریک صدام حسین بود...» نمی دانستم امام چه گفته اند. سکوتم که طولانی شد، گفت: «در انتهای پیام رهبر شما آیة والسلام علی من اتبع الهدی آمده بود.» - به ظاهر در کشور شما علم امور بین الملل وجود ندارد و مراتب وقوع یک جنگ رعایت نمی شود. در ترتیب راه برطرف کردن اختلافات بین کشورها جنگ آخرین گزینه است. اما بی خردان جنگ را گزینه اول می دانند. این فکر دولت عراق است؛ وگرنه ما که چنین فکری نداریم! این عقب نشینی بد نبود. کم کم داشت از خر شیطان پایین می آمد. گفت: «اشکال کار در تفاوت روش های حکومتی ماست. مبنای حکومت شما دینی است؛ ولی شیوۂ حکومت عراق علمی است. خب، این تعارض ایجاد می کند.» با صدای بلند خندیدم: «جدا باور دارید که شیوه حکومتی عراق علمی است؟!» خودش را باخته بود. گفتم: «اولا، این کدام علم است که مساء جمیله را از دستور کار حکومت حذف کرده و جنگ را اولین راه حلی می داند؟ ثانیا، مگر هرکس با دیگری اختلاف نظر داشته باشد باید با او بجنگد؟ این همه کشور در جهان وجود دارد که از نظر سیاسی، دینی، زبانی، و هزار چیز دیگر با هم اختلاف دارند درست است که به جان هم بیفتند و قتل و غارت پیشه کنند؟ پس شما موافق افعال صدام هستی؟» زبونی و بیچارگی بر او غلبه کرده بود. گفت: «من فقط یک نظامی ام.» عصبی شده بودم: «انسان هم هستی یا نه؟ آقای نظامی بشر! قبل از اینکه هر چیزی باشی، باید آدم باشی و در قضاوت انصاف را رعایت کنی.» ادامه صحبت با او اتلاف وقت بود و میخ حرف هایم در سنگ دگماتیسم افکار او فرونمی رفت. مرخصش کردم. برای روز بعد، به دلیل اصابت گلوله به بازوی راستش، نام او را در فهرست اعزامی به بیمارستان بقیه الله تهران نوشتم. در این گروه چهار اسیر دیگر هم بودند و من سرپرستی انتقال گروه را بر عهده داشتم. در طول سفر از شرارت های جمیل احمد به ستوه آمدم. با هر کس که به اتاقش در بلوک ۲۳ ستاد مرکزی سپاه وارد می شد به زبان ترکی حرف میزد و سعی می کرد با آنها رابطه برقرار کند. پس از آن، با دادن وعده و وعید می خواست او را فراری بدهند. بعد از درمان و انتقال به ستاد، باز دنبال کارهایی بود که شرارت جوهره اصلی آن بود. رابطه برقرار کردن با یک پاسدار وظیفه آذری از کارهای دیگر او بود. جمیل احمد به سرباز وعده پول و مال فراوان و تزویج دخترش را داده بود؛ به شرطی که امکان فرار سرتیپ را فراهم آورد. جوان باهوش و متدین به جمیل احمد فرصت داده بود همه نقشه هایش را به او بگوید. بعد، همه اطلاعاتی را که به دست آورده بود در اختیار مسئولان قرار داد و آنها من را در جریان گذاشتند. برای کوتاه کردن دست جمیل احمد از امکان فرار، او را به اهواز برگرداندیم. از طرفی، پزشکها آب پاکی را روی دست ما ریخته بودند که امکان جراحی موفق دست او وجود ندارد و این کار به صلاحش نیست؛ چون عملکرد آن دست برای همیشه از بین خواهد رفت. گلوله از مچ زیر پوست رفته بود که لازمه برداشتن آن، بریده شدن عصب های دستش بود.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 39 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ شیطنت های جمیل احمد در اهواز همچنان ادامه داشت. منصب افسر فرار به خود داده و تمهیدات فرار سه نفر وليد علوان حمادی العگیلی، معاون فرمانده تیپ ۹۵ ارتش عراق؛ سرهنگ وطبان ترکی احمد؛ و ستوان س عد تكریتی، که در منفور بودن به جمیل احمد شباهت داشت را فراهم کرده بود. آنها لباس بسیجی تهیه و در آشپزخانه جاسازی کرده بودند. غذای برادران و اسرای کمپ دائم پادادشهر از بیرون تهیه می شد و در آشپزخانه اردوگاه فقط غذا توزيع و سرو می شد. از این رو، جز در زمان صرف غذا در آنجا خبری نبود. آنها از این موقعیت برای مخفی کردن لباس بسیجی استفاده کرده بودند. از طرف دیگر، اسرا در اردوگاه دائمی آزاد بودند و بعد از سرشماری به استراحتگاه نمی رفتند. آنها می توانستند آزادانه در حیاط قدم بزنند؛ به خصوص شب های مناسبتی که با خواندن قرآن و دعا شب زنده داری می کردند. پروژکتورهای حیاط روشن بود و اسرا دو سه نفری گرد هم می نشستند و حرف می زدند. آنها از این فرصت استفاده کردند، به آشپز خانه خزیدند، و از تهویه هوای آشپزخانه خود را به کوچه پشتی اردوگاه رسانده، و فرار کرده بودند. از میان آنها، وطبان ترکی احمد در عملیات طریق القدس اسیر شده بود و مدت زیادی از اسارتش می گذشت. او، که در بستان به اسارت نیروهای ما در آمده بود، به آن منطقه آشنایی داشت و راهنمای گروه سه نفره برای فرار از بستان شده بود. چون اسرای فراری لباس بسیجی به تن داشتند و دیدن چهره اعراب در خوزستان عادی است، به سهولت ادامه مسیر داده بودند. بعد از کمی پیاده روی سوار اتوبوس شده و شب را در جایی با خیال راحت خوابیده بودند. پس از فرار آنها، بچه های اطلاعات موقعیت را ارزیابی کردند و به این نتیجه رسیدند که نزدیک ترین جایی که ممکن است اسرا از آن مسیر رفته باشند بستان است؛ چون وليد علوان، که در شلمچه اسیر شده بود، با منطقه خانقین آشنایی داشت. برای رفتن به خانقین، که ولید آنجا را می شناخت، هشت نه ساعت وقت لازم بود؛ در حالی که این امکان را داشتند که ظرف سه چهار ساعت به بستان بروند، که وطبان ترکی احمد آنجا را می شناخت. از این رو، بچه های اطلاعات خود را به بستان رساندند و نزدیک مرز آنها را دستگیر کردند. با اینکه اسرا از لباس اسارت در آمده بودند و بنا به قانون نظام حکم جاسوس داشتند، کشور نگهدارنده می توانست آنها را از بین ببرد. با این حال، برادران در نهایت رأفت آنها را به اردوگاه برگرداندند 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 41 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ یک روز همراه با طلال به کمپ موقت رفتیم تا اطلاعاتی از سروان جاسم نجم پیدا کنیم. فهمیدیم اهل عماره و افسر امنیتی است و علت اصلی سکوت اسرا در مقابل او ترس از وی به دلیل منصب نظامی و انتظامی اش بود. جالب اینکه وقتی با افسر توجیه سیاسی یگان او، ستوان دوم سعد نجم عبید، درباره سروان جاسم نجم صحبت می کردم، دیدم او هم از جاسم نجم عبدالله حساب می برد. ترس او به حدی بود که هنگام بازجویی، وقتی صحبت از سروان جاسم نجم عبدالله می شد، با نگرانی دور و برش را می پایید. آن روز مطلب مفیدی دستمان نیامد و برگشتیم. در راه هم تصادف کردم و درگیر اتفاق دیگری شدم. وقتی به کمپ ثابت برگشتیم، کلافه بودم؛ تا اینکه عدنان دیوجان به اتاقم آمد و گفت: «حاجی، سروان ابراهیم اهل عماره است. شاید او درباره سروان جاسم نجم عبدالله چیزی بداند!» ابراهیم در ارتش عراق درجه سروانی داشت. قدبلند بود و موهای تنکی داشت و لبخند جزء جدانشدنی صورتش بود. در کمپ پادادشهر اسکان داشت. آنجا با موقعیتش راه آمده بود؛ طوری رفتار می کرد انگار از اینکه اسیر شده ناراحت نیست. آدم بی خیالی به نظر می رسید. با ما راحت بود و روحیه همکاری داشت. در کمپ به برادران ما در توزیع غذا کمک می کرد. بیدرنگ ابراهیم را احضار کردم. اسم سروان جاسم نجم عبدالله را که بردم، ابراهیم سری تکان داد که خوب او را می شناسد؛ تا جایی که همسرش با همسر سروان جاسم در یک مدرسه تدریس می کردند و این قضیه باعث شده بود رفت و آمد نزدیک خانوادگی داشته باشند. به گفته ابراهیم، سروان جاسم نجم عبدالله در زمره افسران وفادار به حزب بعث بود و در سال ۱۹۷۵ بورسیه انگلیس شده و دوره امنیت و اطلاعات را در اینتلجنت سرویس انگلستان گذرانده بود. بعد از پشت سر گذاشتن این دوره سه ساله به عراق برگشته و در پلیس امنیت عماره پست مهمی گرفته بود. وقتی جاسم دوره آموزشی را طی می کرد، ابراهیم سروان بوده. ابراهيم لابه لای حرف هایش اطلاعاتی از جزئیات زندگی سروان جاسم نجم عبدالله در اختیارم قرار داد که می توانست نطق او را در دادن اطلاعات باز کند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 40 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ سروان جاسم نجم عبد الله، معاون گردان سوم از تیپ ۴۲۹، بالاترین درجه نظامی دستگیر شده در منطقه شلمچه بود که سمت نظامی اش با درجه نظامی او همخوانی نداشت. در اولین گفت وگو، دریافتم از زیر هر سؤالی که می پرسم در می رود. دلیل همکاری نکردن او را نمی فهمیدم. در حالی که می دید اغلب افسران به زبان آمده اند و اطلاعات او در این میان به چشم نمی آید. در همین حال، وقتی از سربازان و درجه داران یگان درباره سروان جاسم نجم می پرسیدم، سکوت می کردند؛ گویی از او می ترسیدند یا حساب می بردند. حتی در مقابل این حرفم، که جاسم هم مثل آنها اسیر و دستش از همه جا کوتاه است، قانع نمی شدند و به حرف نمی آمدند. جاسم نجم عبدالله از جمع اسرا کناره گیری می کرد. وقتی قرار بود همه در یک محوطه جمع باشند، محتاط حاضر می شد. نگاه ها را از دور می پایید و سرسختانه تلاش می کرد کسی راجع به او چیزی نداند و آنها هم که او را می شناختند اطلاعاتی درباره اش فاش نکنند. حتی در بازجویی ها به هیچ بازجویی مستقیم نگاه نمی کرد. همین ها او را در نظر همکاران ما در معاونت اطلاعات فردی مرموز و مشکوک تصویر می کرد. در حال جست و جوی اطلاعات درباره او بودم که خبر رسید عملیات به اوج رسیده است. باید کمپ موقت را رها می کردیم و به گروه اطلاعات در لجمن می پیوستیم؛ چون اطلاعات گرفتن از اسیر تازه وارد مهم تر از بحث کردن با یک اسیر کهنه بود. کار ما در لجمن به درازا کشید. تقریبا تا چند روز مانده به پایان عملیات کربلای ۵ آنجا بودیم. تعداد زیاد اسرا و ضرورت تحقیق و بازجویی کامل از آنها باعث شد به اهواز برگردیم، الویت ما بازجویی از افسران ارشد و تخلیه اطلاعاتی آنها بود. با اینکه هنوز سروان جاسم نجم از ذهنم کنار نرفته بود، ناچار بازجویی از او را به عقب انداختم. تازه داشت بازار تحقیق از افسران ارشد فروکش می کرد که عملیات کربلای ۸ آغاز شد و ما دوباره مجبور شدیم برای مصاحبه مقدماتی به سراغ اسرای جدید برویم. پشت هم روی دادن این وقایع خیال سروان جاسم نجم عبدالله را راحت کرده بود که دیگر کار ما با او تمام شده است. اما یک روز کارم سبک شد و فرصتی دست داد تا او را از گوشه دور و تاریکی که در ذهنم اشغال کرده بود جلو بکشم و به تکمیل اطلاعاتش بپردازم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 42 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ سروان جاسم نجم را احضار کردم. با او به همان روشی که با سایرین صحبت می کردم وارد گفت وگو شدم. باز هم در دادن بدیهی ترین اطلاعات مقاومت می کرد. ایستادگی او، به دلیل آموزش هایی که در اینتلجنت سرویس دیده بود، طبیعی به نظر می رسید؛ چون به این افراد یاد می دهند در بازجویی ها خود را یک احمق جلوه دهند و او هم به بهترین نحو این کار را انجام می داد. درباره جوایز نقدی و انگیزه های مالی که ارتش عراق در اختيار نظامیان خود می گذارد صحبت کرد. این جوایز وجوهی بود که بر اساس اعمال شایسته ای که فرد نظامی انجام می داد به وی اعطا می شد. پس از آن، اطلاعاتی را که از ابراهیم به دست آورده بودم بار دیگر از سروان جاسم نجم پرسیدم تا به درستی حرف هایش برسم. در همه موارد با احتیاط صحبت می کرد و با زرنگی از سؤالات دور می شد. وقتی حس می کرد درباره مطلبی که با او صحبت می کنیم اطلاعاتی نداریم، اصلا به آن موضوع وارد نمی شد و این کار ما را دشوار کرده بود. در نهایت، به جز دوره اطلاعاتی که در انگلستان دیده بود، بقیه موارد را تأیید کرد. مطابق معمول برنامه ای که برای تمامی افسران مطرح داشتیم در بحبوحه کربلای ۵ او را همراه چند افسر دیگر برای مصاحبه به صدا و سیمای مرکز خوزستان بردیم. آنجا هم فقط کلی گویی کرد و مطلب دندان گیری نگفت، همان طور که از یک افسر اطلاعات انتظار می رود. مدتها گذشت. با همه تلاشی که کردم، مطلب مهمی درباره او به دست نیاوردم. تقریبا او را توی ذهنم کنار گذاشتم. تا اینکه در عملیات حلبچه قرار گرفتیم و نیروهای ما تعداد زیادی عراقی اسیر کردند. در بین اسرا، چهره ای آشنا فکرم را مشغول کرده بود. به مغزم فشار آوردم تا او را به یاد بیاورم. اما کسی را که فقط چند ساعت از اسارتش می گذشت، کجا می توانستم دیده باشم؟! آشنایی من و این اسیر عراقی ناممکن بود. ولی این سؤال ذهنم را درگیر کرده بود که چطور ممکن است کسی را برای اولین بار ببینم و فکر کنم او را می شناسم! آنقدر این فکرها در سرم چرخیدند که آخر سر درد گرفتم؛ طوری که از جمع اسرا جدا شدم و خودم را به جایی خلوت رساندم. روی یک صندلی نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم. داشتم به خودم می قبولاندم چهره آشنای این اسیر توهمی بیش نیست، که یک دفعه ذهنم جرقه ای زد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 45 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ یکی از آخرین روزهای اسفندماه ۱۳۶۵ بود که با طلال از کمپ موقت برمی گشتیم. وارد خیابان نادری اهواز که شدیم، یک مرتبه جوانی از جلوی اتوبوسی پارک شده وسط خیابان پرید! سرعتم کم بود، اما در چشم بر هم زدنی، او را روی کاپوت ماشین دیدم. پایم را روی ترمز فشار دادم. جوانک به وسط خیابان پرت شد. وقتی بالای سرش رسیدم، فکر کردم غش کرده و از حال رفته است؛ اما حرکت نامنظم پلک هایش خیالم را راحت کرد که به هوش است. فوری او را سوار ماشین کردم. و جوان را به اورژانس بیمارستان شهید رجایی اهواز رساندم. هنوز ساعتی از بستری کردنش نگذشته بود که افسر نیروی انتظامی آمد. مکان و علت تصادف را پرسید. سراغ جوان رفت و سؤالاتی هم از او پرسید. بعد از بازجویی مقدماتی از من و مصدوم، به انتظار معاینات و گزارش پزشک نشست. نگران بودم بلایی سر جوان مردم آمده باشد. یکی دو ساعتی طول کشید تا آزمایش، عکس، و معاینات انجام شد. پزشک، در حالی که نتایج معاینات را زیر بغل زده بود، به طرفم آمد و گفت: «الحمدلله مشکلی ندارد. مرخص است و می تواند برود.» نفس راحتی کشیدم. هنوز خیالم راحت نشده بود که ناله مصدوم من را به خود آورد ۔ یعنی که چه مرخصم؟! من دارم می میرم. نمی توانم پاهایم را تکان بدهم، کمرم دارد می ش کند... یارو پاسدار است، طرف او را گرفته اید!... من ولكن قضیه نیستم! تا کی ضعیف کشی... پلیس رو به پزشک گفت: «آقای دکتر، بنده خدا می گوید درد می کشد، شما مطمئن هستید چیزی اش نیست؟» دکتر گفت: «بله جناب! صحیح و سالم است!» پلیس ناباورانه گفت: «پس چه می گوید؟» دکتر صدا را زیر کرد: «به ظاهر کیسه دوخته. دارد شامورتی بازی در می آورد. کار من با او تمام شده. بقیه اش با شما!» رفتم بالاسر تخت جوان و گفتم: «دکتر میگوید سالمی، اما، اگر تو می گویی طوری ات است، بگو باید چه کار کنم؟» فرض کن هیچی ام نیست. حداقل دو روز از کار کردن افتادم. حقوق دو روز کارم چه می شود؟ من کارگرم. امروز از کار و زندگی افتادم. - هر چه داشتم خرج بیمارستانت کردم. الان ده تومان بیشتر ندارم. - بگذار جلوی آینه بشود بیست تومان! طلال و افسر نیروی انتظامی پشت سر من ایستاده بودند. افسر جلو آمد و گفت: «برادر، به اندازه کافی نجابت به خرج دادی. این جوان دارد سوء استفاده می کند. شما بفرمایید، من با او کار دارم...» او با اشاره چشم به من حالی کرد که روش من کارساز نیست و طوری که جوان بشنود، گفت: «به ظاهر شغل این بابا اخاذی است. باید ببرمش پاسگاه ببینم سابقه دارد یا نه!» حرف افسر تمام نشده بود که مصدوم از جایش بلند شد و به آن طرف سالن رفت و در چشم بر هم زدنی غیبش زد! افسر خاطرجمع شد اشتباه نکرده است. صورتجلسه ای از ماجرا تنظیم کرد. امضا کردیم و راه افتادیم. در ماشین دیدم طلال زل زده و نگاهم می کند. به او گفتم: «چرا ساکتی؟ طوری ات شده؟» مردمک چشم هایش برق می زد ۔ اگر این اتفاق برای یک نظامی عراقی می افتاد، راننده از ماشینش پیاده می شد، چند تا لگد هم به مصدوم میزد که چرا سر راه او سبز شده. بعد با اقتدار از محل حادثه دور می شد. کسی هم او را مؤاخذه نمی کرد. اما شماها چه جور مردمی هستید؟! - ما که از مردممان طلبکار نیستیم! - بدهکار هم نیستید. توی فکر رفت و تا رسیدن به کمپ حرفی نزد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 43 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ او شباهت زیادی به سروان جاسم نجم عبدالله داشت. قد و قامت و اجزای صورت او کاملا شبیه جاسم بود؛ فقط کمی از او جوانتر. او سروان باسم نجم عبدالله بود! یادم آمد در بازجویی هایی که از جاسم داشتم، گفته بود برادرش سروان باسم نجم عبد الله افسر فرمانده یک آتشبار در رسته توپخانه است، تنها مطلبی که بدون اطلاعات قبلی به آن اعتراف کرده بود. حالا باسم به اسارت ما در آمده بود! او را احضار کردم. مقابلم روی صندلی بازجویی نشست. آمد در معرفی خودش پیش دستی کند، گفتم: «نیازی نیست خودت را معرفی کنی. خوب می شناسمت!» تعجب کرد.. گفتم: «شما سروان باسم نجم عبدالله، افسر توپخانه، هستی.» زانوهایش به لرزه افتاد و روی زمین نشست: «به خدا قسم، من مقصر نبودم. یک آتشبار را به ما داده بودند، ما هم مجبور بودیم بزنیم. من کاره ای نبودم...» ۔ مگر گفتم کاره ای بودی؟ گفتم شما باسمی! اهل عماره ای! پلک هایش می پرید. نگرانی در صدایش موج می زد. - شما هم اهل عماره هستی؟ هوس شوخی به سرم زد، گفتم: «از کجا فهمیدی؟! از لهجه ام پیداست؟!» خندیدم: - من را نمی شناسی؟ - معذورم. نمی شناسم. - کوچه فلان... متعجب گفت: «ولی من شما را به یاد نمی آورم.» | از مدرسه محل تدریس همسر برادرش گفتم و دیگر اطلاعاتی که ابراهیم در اختیارم گذاشته بود. مبهوت نگاه می کرد؛ انگار هنوز یقین نکرده بود او را تا این حد می شناسم. گفتم: «راستی، بالاخره آن ساختمان نیمه کاره سر کوچه تان تکمیل شد؟» این اطلاعات داشت او را به جنون می کشاند. گفتم: «می خواهم مجال بدهم تو حرف بزنی: به خصوص حالا که می دانی همه چیز را درباره تو می دانم!» بی لکنت حرف زد. مطالب مفید و مفصلی درباره برنامه های ارتش عراق و عملیات ها و خودش داد و البته ناگفته های بی شماری درباره جاسم. سردرد از یادم رفته بود. آن روز نمی دانستم با چه زبانی از خدا تشکر کنم؛ جز اینکه سجده شکر به جا آوردم. باسم را بعد از بازجویی به اهواز فرستادیم. دیدار دو برادر تماشایی بود. جاسم از اینکه برادرش فریب خورده و بند را آب داده بود، عصبی به نظر می رسید و طوری باسم را نگاه می کرد که کم مانده بود بند دل بیچاره پاره شود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 44 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خلبان طلال جمیل صالح حسن العبیدی از اسرای توابی بود که ایده های جالبی درباره بازجویی و تحقیق از اسرا، به خصوص خلبانان، به ما می داد. سی و هفت هشت ساله به نظر می رسید. چشم و ابروی مشکی اش او را زیرک نشان می داد. سفیدرو و خوش سیما بود؛ هرچند توی صورتش رد پای بیماری ای مثل آبله دیده می شد. او تحت تربیت مادر شیعه اش آزاده بار آمده بود. وقتی به کمپ راه یافتم، مدت ها از حضور طلال در کمپ می گذشت. نیروهای ما هواپیمای او را، وقتی که در آسمان پنجوین پرواز می کرد، زده بودندذ و ۲۷ مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات والفجر 4 در خاک ایران فرود آمد. در اولین دیدار از او خوشم نیامد. فضول به نظر می رسید. زیاد حرف می زد و در کارها دخالت می کرد. به نظرم متملق آمد و فکر کردم هر چه می گوید برای خودشیرینی است. بعدها که بیشتر با او آشنا شدم و درباره چند موضوع از او هم فکری خواستم، فهمیدم واقعا خیر خواه ما و نظام ماست. این خیرخواهی به حدی بود که می خواست حتی اسرا، نواقصی در کار نظام جمهوری اسلامی احساس نکنند. طلال امتحانش را در دلسوزی به نظام به خوبی پس داده بود و تقریباً همه مسئولان اردوگاه به این یقین رسیده بودند که او به انقلاب اسلامی، حضرت امام، و تشیع تعهد کامل دارد. در اغلب رفت و آمدهایم به کمپ موقت سپنتا، طلال را با خود می بردم و او در جست و جوی هویت اسرا به من کمک می کرد. مهم ترین باری او به من راستی آزمایی اطلاعات به دست آمده از اسرای تازه وارد بود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 46 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ لب و لوچه ورچید که نمی داند. گفتم: «فرزند یک آدم عالی رتبه در کشور ما!» - فرزند یکی از وزراست؟ سرم را نزدیک گوشش بردم: - او نوه امام است. * با ناباوری نوجوان را برانداز کرد و زیر لب زمزمه کرد سبحان الله!» باز مشغله کاری باعث شد از طلال غافل شوم؛ تا اینکه در راه بازگشت به کمپ دائمی همسفر شدیم. توی فکر بود. گفتم: «امروز سرحال نیستی؟!» گفت: «حالا دلیل پیروزی های شما را می فهمم! حالا متوجه می شوم چرا مردم شما خالصانه مقاومت می کنند! معلوم است چون در جبهه های شما هیچ امتیازی بین افراد، حتی از خاندان رهبر شما، نیست.» آه کشید: «در حالی که در رژیم صدام از این خبرها نیست.» در لاک خود فرورفت. وقتی به کمپ رسیدیم، به اتاقم رفتم. هیاهویی در حیاط به پشت پنجره کشاندم. طلال معرکه گرفته بود و قضیه را با آب و تاب برای هموطنانش تعریف می کرد. دیگر اسرا هم با دهان باز و مشتاقانه به حرف های او گوش می دادند. بعد از آن، یکی دو بار دیگر هم مسیح را دیدم. مثل دیگر رزمنده ها با جان و دل کار می کرد. دوست نداشت کسی از نسبت خویشاوندی او با امام آگاه شود. ما هم در این باره احتیاط می کردیم. * فرزند محمود بروجردی و زهرا مصطفوی دختر حضرت امام خمینی (ره) 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 47 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ توجیه سیاسی یگان های عراقی در ادامه عملیات کربلای ۸ به نظامیان خود توصیه کرده بود درجه و سمت پرسنلی شان را پنهان کنند و برای توجیه این دستور حفظ جان اسیر را بهانه کرده بود. آخرین روزهای عملیات، گروهی اسیر از سرباز و درجه دار گرفته تا افسر و افسر ارشد به کمپ موقت فرستادند که همه درجه ها را کنده بودند. ته مانده نیروهای بعثی در آش شله قلمکار آن روز زحمت ما را زیاد کرده بودند؛ چون سؤال و جواب هایی بر پرسش و پاسخهای معمول ما اضافه شده بود تا بفهمیم کدام افسر و کدام درجه دار است و افراد به دردبخور را از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند جدا کنیم. بعد از پیدا کردن درجه فرد، باید سمت آنها را تشخیص میدادیم، که در کار ما مهم بود و بعد از آن تازه می توانستیم کار اصلی را شروع کنیم. پوتین افسران عراقی، حتى ستوان دوم، به رنگ قرمز بود. بقیه نظامیان پوتین های مشکی داشتند. با همرزمانم مشورت کردم و تصمیم گرفتیم اول پوتین قرمزها را از بقیه جدا کنیم. از این طریق مشکل اولیه ما، که جدا کردن افسران از بقیه بود، تا حدودی حل می شد. افسران را کناری بردیم و نام آنها را نوشتیم. به آنها برگهای دادیم تا سمت هایشان را بنویسند. انتظار نداشتیم حقیقت را بنویسند، اما می توانستیم با تطبیق نوشته های افراد مختلف، حقایق را پیدا کنیم. در این فاصله، برای احتیاط و دوری از خطا، قرار شد با یکی از برادران بین اسرا چرخی بزنیم و اگر از قلم افتاده ای بین اسرا بود، از صف بیرون بکشیم. حين دور زدن بین اسرا، جوانی با پوتین مشکی نظرم را جلب کرد، که نه چهره اش به عراقی ها شبیه بود و نه تیپ و سر و وضعش به سربازها یا درجه دارها می خورد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 46 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ برای جدا کردن اسرای به دردبخور از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند، با چند نفر از همکاران و اسرای عراقی از موقعیت شهید بهشتی به کمپ موقت سپنتا رفتیم. آنجا سره از ناسره جدا می شد. اسرای کارآمد در اهواز می ماندند و باقی بعد از تکمیل تحقیق، بررسی، و بازجویی به کمپ های تهران فرستاده می شدند. در کمپ موقت تعداد زیادی چادر بازجویی برپا کرده بودند. من و طلال به یکی از چادرها رفتیم. آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید. علاوه بر نیروهای سپاه، نیروهای ارتش، به خصوص لشکر ۹۲ اهواز، چادری در اختیار گرفته و مشغول بازجویی بودند. بیا و بروها آنقدر زیاد بود که گاهی طلال را فراموش می کردم. وقتی یادش می افتادم که به کمکش نیاز داشتم. صدایش می کردم و او با خوشرویی، که جزئی از صورتش بود، دستی در هوا تکان می داد و می گفت: «حاجی، من اینجا هستم!» در آن شلوغی و همهمه، یک مرتبه سر و کله نوجوان خوش سیمایی پیدا شد. خستگی در صورت پسر موج می زد. معلوم بود از خط آمده. سر تا پایش گلی بود؛ طوری که به سختی می شد بادگیر سبز آبی اش را تشخیص داد. آنقدر سرم شلوغ بود که دعادعا می کردم با من کار نداشته باشد، که دیدم پرسان پرسان به چادرم نزدیک می شود. خودش را مسیح بروجردی معرفی کرد. از واحد تبلیغات سپاه آمده بود. یک سری اطلاعات می خواست و برادر باقری من را معرفی کرده بود. از همان اول نامش برایم آشنا آمد. پرسیدم: «با دکتر محمود بروجردی نسبتی داری؟» - بله، پسرشان هستم. او را برای دریافت اطلاعات مورد نیازش راهنمایی کردم. طلال که ما را می پایید، گفت: «این پسر سن و سالی ندارد، اینجا چه کار می کند؟» - از خط مقدم آماده و دنبال یک سری اطلاعات است. همان طور که کنجکاوانه نوجوان را نگاه می کرد، گفتم: «حدس بزن پسر کیست!»... 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 49 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ نیروهای ارتش عراق به چند دلیل از جنگیدن با ایران ابا داشتند؛ گروهی شیعه بودند و شمشیر کشیدن علیه شیعه را جایز نمی دانستند. سرهنگ عبدالرضا عبدالهادي الساعدی از این دست بود. عده ای نیز چون باور و اعتقاد مذهبی نداشتند، از مرگ می ترسیدند. عده ای هم برای جنگیدن انگیزه لازم نداشتند. این دو گروه اخیر دنبال بهانه ای بودند تا از میدان جنگ برگردند یا دست کم در عقبه خدمت کنند که جانشان حفظ شود. این عده و از آن مهم تر افرادی که ترس از الجنة الاعدامات داشتند کسانی بودند که به خودزنی اقدام می کردند. این افراد به نقاطی از بدنشان شلیک می کردند تا عنوان معلول را بگیرند و از جبهه دور شوند یا به خدمات پشت جبهه انتقال یابند و از خطر و مرگ فاصله بگیرند. پس از آن، کمیته ای در ارتش عراق تشکیل شد تا نزدیکی یا دوری اصابت گلوله را ارزیابی کند. گروه های اول، که تازه کار بودند، اسلحه را نزدیک بدن می گرفتند و شلیک می کردند. سوختگی باروت روی لباس، آنها را لو می داد. بعد از اعلام حکم به کارگیری کمیته بررسی از سرفرماندهی ارتش عراق، سربازان برای مخفی کردن خودزنی، پارچه یا حائل دیگری بین لباس و لوله تفنگ می گذاشتند که سوختگی ناشی از گلوله بر لباس پیدا نباشد و خودزنی آنها لو نرود. خودزنی ارتش عراق تا پایان جنگ ادامه داشت و تلفات فراوانی را سبب شد. سرباز آلمانی می گفت راه های دیگری هم برای کشف خودزنی به گروه تحقیق اعلام شده بود که به علت محرمانه بودنش وی از آن بی خبر بود. از او پرسیدم: «استنباط شما از این اتفاقات چیست؟» - وحشت مثل خوره به جان نیروهای عراقی افتاده و شلیک هر گلوله از طرف نیروهای ایرانی روح و روان ارتش عراق را به هم می ریزد. وضعیت روحی ارتش صدام حسین نشان می دهد رغبتی برای جنگیدن ندارند. فقط کافی است دو توپ در یک تیپ عراقی بیفتد، انسجام نیروها از بین می رود. آنها به محض اسير شدن، شعار الموت لصدام سر می دهند؛ در حالی که روحیه نیروهای ایرانی به قدری بالا است که قوه ابتکار را از نیروهای عراقی سلب کرده. اسرای ایرانی زیر سخت ترین شکنجه ها باز هم می گویند: درود بر خمینی درباره ملیت او پرسیدم.. گفت: «تابعیت آلمانی و عراقی دارم و این آخری وبال گردنم شده!» پرسیدم: «مصاحبه می کنی؟» گفت: «بله. مایلم حداقل رفتار انسانی نیروهای شما را به اطلاع جهانیان برسانم.» او را برای مصاحبه به صدا و سیمای مرکز خوزستان در اهواز بردیم. مصاحبه جنجالی ای داشت؛ چون این سرباز در ارتش عراق ملیتش را آلمانی اعلام کرده بود و به چشم می دیدیم که نه فقط عراق بلکه اغلب دولت های غربی با ما وارد جنگ شده اند. نسخه ای از این مصاحبه را به منظور بهره برداری به وزارت امور خارجه فرستادیم. چندی بعد، به دستور فرماندهی کل قوا، این اسیر به تهران منتقل و به عنوان یک تبعه آلمانی تحویل سفارت آلمان شد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 48 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ تردیدی در من به جا گذاشت که نتوانستم به سادگی از کنار او بگذرم. او هم متوجه دقت من شده و با لبخند کمرنگی به من زل زده بود. داشتم فکر میکردم موهای طلایی، چشم های آبی، و پوست سفیدش نژاد ژرمن او را تأیید می کند، که گفت: «جناب، من سرباز صفرم! افسر نیستم!» لهجه اش هم با عراقی ها فرق می کرد. عربی را خوب صحبت می کرد؛ اما مخارج حروف را سخت ادا می کرد. عراقی بودنش هم زیر سؤال بود. او را از صف جدا کردم و به چادر بازجویی بردم. بعد از اینکه خودش را معرفی کرد، گفتم: «میدانی سؤالم چیست. پس، برو سر اصل مطلب!» گفت: «من پزشک و به لحاظ دینی مسیحی لوترن هستم. پدرم عراقی و مادرم آلمانی است.» کجا تحصیل کرده ای؟ - آلمان. - پس چرا در عراق سرباز شدی؟! - چون پدرم عراقی است، برای دیدن او به این کشور رفته بودم که من را به زور به جنگ فرستادند؛ وگرنه من با ایران جنگ ندارم. - مادرتان الان کجاست؟ - مونیخ آلمان. - به چه کاری مشغول اند؟ | - کارمند شرکت هواپیمایی لوفت هانزاست. چون پزشک یکی از واحدهای ارتش عراق بود، از او درباره اوضاع یگانهای عراقی و روابط بین نیروها و فرماندهان پرسیدم. آمار بلندبالایی از خودزنی و فرار در ارتش عراق داشت که باور کردنش سخت بود. تعریف کرد: «هر روز تعداد زیادی از سربازان، درجه داران، افسران، و افسران احتیاط را، که تیر خورده بودند، به بهداری یگان می آوردند. بعد از درمان، بر حسب میزان آسیبی که دیده بودند، به پشت جبهه منتقل می کردیم. تعداد مجروحان جزئی به قدری زیاد شده که مسئولان ارتش را به شک انداخته بود؛ به خصوص که بیشترشان به دلیل جراحت وارده به پشت جبهه منتقل شده بودند. مسئولان این موضوع را بررسی کردند و بعد از مدتی، دستوری از سرفرماندهی ارتش عراق صادر شد که محل اصابت گلوله و اثرات سوختگی باروت بر روی لباس نیرو کاملا بررسی شود. اگر در بررسی ها نشانی از خودزنی وجود داشت، في المجلس حکم اعدام برای او اجرا شود.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 50 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ کمیته اعدام ها موضوعی بود که تا روزهای آخر جنگ برای ما پرابهام باقی مانده بود. یکی از موضوعاتی که ذهن من و همکارانم را مشغول کرده بود این بود که بسیاری از اسرای عراقی، حتی افسران رده بالا، معترف به حقانیت جمهوری اسلامی بودند. اغلب آنها با همه ایستگاه های رادیویی ما آشنا بودند و تا اسیر می شدند، سراغ حسین چوبین را می گرفتند و درخواست مصاحبه با او را داشتند. اما تا آخرین فشنگ با ما می جنگیدند و تمام توان خود را برای نابودی ما خرج می کردند. اینکه عراقی ها به کشته شدن، مجروحیت، و اسارت تن می دادند ولی عقب نشینی نمی کردند، اما تا اسیر می شدند شعار «الموت لصدام» سر می دادند برای ما جای سؤال و ابهام بود. وقتی علت را از آنها می پرسیدیم، همه شان به لجنة الاعدامات اشاره می کردند. اما وقتی می خواستیم درباره این کمیته دقیق توضیح بدهند، طوری صحبت می کردند که معلوم بود ماهیت و عناصر تشکیل دهنده آن را نمی شناسند و این درباره همه اسرا صادق بود. تنها چیزی که می دانستند این بود که هدایت و فرماندهی این کمیته بر عهده افسران توجیه سیاسی است. با اینکه تعداد زیادی افسر توجیه سیاسی اسیر داشتیم و از همه آنها درباره عناصر تشکیل دهنده کمیته اعدامها پرسیده بودیم، نتیجه ای نگرفتیم تا بر اساس آن بتوانیم گزارشی تهیه کنیم. حتی در نشست مطبوعاتی بعد از کربلای ۵، یکی از خبرنگاران غربی از من پرسید: «اگر عراقیها به این تمجیدهایی که از جمهوری اسلامی می کنند باور دارند، چرا عقب نشینی نکردند؟!» ذهن او هم مثل ما درگیر این تناقض شده بود. در پاسخ، به اشاره متفق القول همه آنها، یعنی کمیته اعدامها، اشاره کردم، که یک دفعه جو مصاحبه عوض شد و سؤالها از مسیر اصلی - که چرایی شکست نیروهای عراقی در عملیات بود - به سوی ماهیت کمیته اعدام ها کشیده شد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 51 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ هر یک از خبرنگارها سؤالی درباره ساختار، تشکیلات، و ویژگی های لجنة الاعدامات پرسیدند. فرماندهان حاضر در جلسه وجود این کمیته را تأیید کردند؛ اما هیچ یک نتوانستند به طور روشن از چگونگی و عملکرد آن حرف بزنند. بعد از آن، با مسئولان اطلاعات قرارگاه گفت وگوهای ادامه داری داشتیم؛ برای اینکه این کمیته را بشناسیم، شیوه سازماندهی آن را پیدا کنیم، و از نحوه تشکیل آن سر در بیاوریم. به همین دلیل همکاران در واحدهای مختلف برای پاسخ به این سؤال بسیج شدند. به این نتیجه رسیدیم که بازجویی بخشی از نیروها را در مدیریت های مختلف مثل ترتیب نیرو، جو و زمین، نقشه برجسته، اسناد را بر روی کمیته اعدامها متمرکز کنیم. حدود دو سه ماه وقت گذاشتیم؛ اما اطلاعات درخور اتکایی به دست نیاوردیم. پراکندگی صحبت های اسرا ما را به این نتیجه رساند که اصلا لجنة الاعداماتی وجود ندارد و وحشت نیروهای عراقی از یک موضوع موهوم است؛ چون هیچ یک حتی نمی دانستند بعد از جلو رفتن نیروها به خط، تعبیه نیروهای کمیته اعدام ها چگونه انجام می شود، فقط مجدانه بر وجود آن اصرار می کردند؟ به ظاهر این موضوع بیش از حد از مجموعه، نیرو می گرفت و هزینه کردن آن همه نیرو برای یک موضوع موهوم به صلاح نبود. از طرفی، سر ما هم شلوغ شده بود و موضوع های عینی تری بودند که باید به آنها می رسیدیم. از این رو، موضوع لجنة الاعدامات رها شد؛ تا اینکه در عملیات کربلای ۸ قرار گرفتیم. در گیر و دار این عملیات، بازجویی ستوانی از نیروی زمینی به من خورد. او مدعی بود اهل کربلا است و حین صحبت تربتی از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد تا شیعه بودنش را ثابت کند. خیلی از اسرای تحت تأثیر رژیم بعثی فکر می کردند ما رفتار متفاوتی با شیعه و سنی داریم برای همین بر شیعه بودنشان پافشاری می کردند. گفتم: «تصورت درباره ما اشتباه است. مسلمان، مسلمان است و شیعه و سنی برای ما مطرح نیست.» اما باز هم با قسم و آیه می خواست به من بقبولاند که شیعه است. به دلیل آن همه اصراری که داشت، از او پرسیدم: «پس چرا تا آخرین لحظه جنگیدی؟ چرا عقب نشینی نکردی؟» گفت: «لجنة الاعدامات پشت سر ما بود.» باز همان حرف ها را می شنیدم: «لجنة الاعدامات، لجنة الاعدامات!» - کاری از ما ساخته نبود. یا باید می جنگیدیم یا به دست نیروهای خودی در لجنة الاعدامات کشته می شدیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 52 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ دیگر نام کمیته اعدام ها کلافه ام کرده بود. به افسروظیفه، که به نظر تحصیل کرده می رسید، گفتم: «آخر چطور دولت عراق می تواند برای نیروهایش، که قرار است از جبهه آن کشور دفاع کنند، چنین برنامه ای داشته باشد؟» گفت: «این اتفاقی است که برای هر کس، که شما را حق بداند و صدام را باطل، می افتد.» باز همان جواب های تکراری را می شنیدم! به تدریج به این نتیجه رسیدم که استخبارات و توجیه سیاسی، طی یک سناریوی جنگ روانی، این وهم را در ذهن نیروهای عراقی به وجود آورده اند و اصلا کمیته اعدامی وجود ندارد. برای همین اهمیتی به گفته هایش ندادم و با خودم گفتم: «باز هم سر کاریم!» او را مرخص کردم. برافروخته شد، چون تمام وجنات و سکناتم نشان میداد حرف هایش را باور نکردم. معنی دار نگاهم کرد و گفت: در عراق هیچ کس، چه شیعه و چه سنی، جرئت ندارد به ناحق به حضرت ابوالفضل العباس قسم بخورد.» صدایش می لرزید: «من به قمرالعشیره قسم می خورم اولا شيعه هستم و اهل کربلا، ثانیا به شما دروغ نگفتم و همه حرف هایم از باورها و اعتقادم به اهل بیت علیهم السلام نشئت گرفته.» دلم لرزید، از او خواستم برگردد. نمی خواستم کسی که با آن سوز دل از آقا ابوالفضل العباسع حرف می زد از من آزرده خاطر شود با دلخوری برگشت. نمی دانستم چطور سر صحبت را باز کنم و از شیعه علی بن ابی طالب (ع) دلجویی کنم - که سکوت را شکست و گفت: «سؤالی دارم.» نگاهش کردم. مردمک لرزان چشمش نگاه بی اعتماد من را نشانه گرفته بود. نیشخندی زد و گفت: «اگر چه میدانم حق من نیست که چیزی بپرسم.» - هرچه می خواهی بپرس. اگر صلاح بود، پاسخت را می دهم و اگر صلاح نبود، جواب نمیدهم. چشم دوخت به نگاهم: «کدام قسمت حرف های من را باور نکرده اید؟» خندیدم: «بخش اساطير را!» با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «منظورم لجنة الاعدامات است!» هر بار موضوع لجنة الاعدامات در ذهنم زنده می شد، عصبی می شدم. آمد حرفی بزند، کلامش را بریدم و گفتم: «چه اجباری دارید بگویید به جمهوری اسلامی علاقه دارید یا از رژیم صدام متنفرید؟ برای اسیر، جنگ تمام شده و شما هر کاری کرده باشید الان در امان هستید و نیازی نیست معصیت دروغ گفتن را به دوش بکشید.» عصبی گفت: «دروغ نمی گویم! لجنة الاعدامات حقیقت دارد!» دستم را روی شانه اش فشار دادم. عصبانیتم را مهار کردم و حرفم را خوردم. خیره به چشم هایم گفت: «من به شما ثابت می کنم کمیته اعدام ها واقعیت دارد.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 53 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خیره به چشم هایم گفت: «من به شما ثابت می کنم کمیته اعدام ها واقعیت دارد.» یک مرتبه انگار چیزی توی ذهنش جرقه بزند، گفت: «اتفاقا یکی از نیروهای این کمیته اسیر شده و بین اسرای کمپ موقت است.» . مطمئنی؟ - با چشم خودم دیدم چند نفری را که عقب نشینی می کردند هدف گلوله قرار داد! دلم لرزید. با خودم گفتم: «خیاط در کوزه افتاد!» آخرین اسرایی را که به کمپ آورده بودند، از ذهن گذراندم. فکر کردم قساوت را در صورت کریه و چشم های جنایتکار کدام یک از اسرا دیده ام. پرسیدم: «شما که جلو بودی، از کجا توانستی گروه الجنه را ببینی؟». . گفت: «من امریه ای داشتم که بین گردان و عقبه در رفت و آمد بودم. یک بار که به سمت مقر گردان می رفتم، دیدم خطی از نیروهای لجنة تشكیل می شود. چند نفر از آنها را از نزدیک دیدم. گذشت، وقتی وارد کمپ شدیم، یکی را دیدم که برایم آشنا بود؛ ولی یادم نمی آمد کی و کجا او را دیدم. تا اینکه چهره او را، در حالی که مسلسل به دوش داشت و در سنگر لجنة الاعدامات مستقر شده بود، به خاطر آوردم.» از ذهنم عبور کرد شاید اشتباه می کند، که گفت: «مطمئنم اشتباه نمی کنم بلند شدم و گفتم: «پس، با من بیا تا پیدایش کنیم.» در حالی که کمپ موقت هنوز از اسرای کربلای ۵ خالی نشده بود، اسرای جدیدی به آنها افزوده شدند. توى آن شلوغی، پیدا کردن یک نفر، که حتی درجه او را نمی دانستیم، مثل گشتن دنبال سوزن در انبار کاه بود. شب بود و چراغ کم سوی اردوگاه هاله نوری به رنگ قرمز نارنجی روی صورت اسرا می ساخت که تشخیص چهره شان را دشوار می کرد. نورافکن های کمپ موقت راههای عبور را روشن می کرد و نگهبانان می توانستند معابر را به خوبی رصد کنند. در داخل کمپ لامپهای بی رمقی سوسو می زدند که نبودش از بودنش بهتر بود، چون در پرتو بی فروغشان تشخیص سگ از موش میسر نبود، مگر در حجم! در چنین وضعیتی، ستوان جوان پابه پای من برای شناسایی اسیر مورد نظر قدم بر می داشت. از مدیریت کمپ موقت خواستم دستور دهد کسانی که در سرویس های بهداشتی هستند زودتر خارج شوند و آنهایی هم که پتوی غربت بر سر کشیده و خوابیده اند تا شاید خواب زندگی کنار خانواده را ببینند و از کابوس اسارت رهایی یابند بیدار شوند و برای آمارگیری صف بکشند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 54 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ستوان جوان بین صف اسرا قرار گرفت و تک تک اسرا را از نظر گذراند. پس از چند بار دور زدن در بین همه صفها، گفت: بین اینها نیست.» آن شب بهروز و ثامر نیروی شیفت مدیریت بازجویی بودند. از آنها خواستم آمار بگیرند و ببینند آیا اسرای موجود با آمار داده شده یکی است. اگر نیست، سوراخ سمبه ها را بگردند و اگر کسی در گوشه و کنار خواب است، او را بیاورند. بهروز، که از دستم کلافه شده بود، گفت: «حاجی، بگو دنبال کی می گردی، ما از بلندگو صدایش می کنیم. هر جا باشد، می آید!» - مشکل این است که نمی دانیم آن کسی که دنبالش هستیم کیست؟ با تعجب نگاهم کرد و شانه هایش را بالا انداخت. چون صفها منظم و در ردیف های بیست نفره بودند، شمارش مجدد کار سختی نبود. برای همین در مدت کوتاهی اعلام کردند آمار درست است و در تعداد نفرات اسرا کمبودی دیده نشد. یک بار دیگر همراه ستوان جوان بین اسرا قدم زدیم و او به دقت چهره هر یک از اسرا را از نظر گذراند. شب به نیمه رسیده بود. اسرا زیر لب غر می زدند که این موقع شب دنبال چه کسی هستیم که خواب را بر آنها حرام کرده ایم. از این رو، جست وجو را تعطیل کردم و ستوان جوان را به ثامر سپردم و از او خواستم اسیر را در جایی مکان بدهد که اگر به وجودش نیاز بود، حداقل دنبال او نگردیم. به چادر خودم رفتم. ذهنم از تقلا و تکاپو نمی ایستاد. فکر کردم اگر ستوان درست دیده باشد، تا رسیدن به حقیقت فاصله ای نداریم. اما اینکه نیروی لجنه را در میان اسرا پیدا نکرده بودیم، ناامیدم کرده بود. روی تخت دراز کشیدم. ذهنم آرام نمی گرفت و نمی توانستم بخوابم. صحنه هایی که از صبح دیده بودم جلوی چشمم رژه می رفتند. یک مرتبه یاد موضوعی افتادم. فوری از تخت جدا شدم و به محل نگهداری اسرا رفتم. از بهروز خواستم همه اسرایی که سرشان را تراشیدند احضار کند. نگاه چپ چپ بهروز میگفت که این کارآگاه بازی ها را برای صبح بگذارم؛ اما نمی توانستم. معلوم بود این تقاضا در آن موقع شب فقط این فکر را به ذهن همکارانم می آورد که: «بشیری دارد روانی می شود!» تراشیدن موی سر از ابتدایی ترین راه های مخفی شدن است و بازشناسی را تا حدی دشوار می کند. عوامل کمپ سر تراشیده ها را حاضر کردند. تعدادشان به انگشتان دو دست هم نمی رسید. کار شناسایی آسان شده بود. به آنها گفتم سرهایشان را بالا و به سمت چراغ نگاه دارند. ستوان جوان را حاضر، و به او اشاره کردم با دقت آنها را ببیند. و او با تأمل در چهره تک تک اسرا نگاه کرد. تا اینکه چشم هایش روی یک اسیر متوقف شد. کمی عقب رفت و او را به دقت برانداز کرد. اسیر موتراشیده سعی می کرد نگاهش را از چشم های بانفوذ ستوان جوان دور کند، که یک مرتبه ستوان جوان سکوت را شکست: - خودش است! شک ندارم که خودش است!» با تردید به ستوان جوان نگاه کردم. شک را که از نگاهم خواند، گفت: «اینکه پیدایش نمی کردم به خاطر تغییر چهره اش بود!» اسیر موتراشیده دستپاچه گفت: «موضوع چیست؟ چرا من را دوره کرده اید؟ شناسایی من برای چیست؟ مگر من که هستم؟!» . شلوغش کرده بود: «به خدا من یک سرباز خدماتی ام، آرایشگر گردان بودم. از افسران و پرسنل گردان بپرسید، به شما می گویند!» بی تابی او و آرامشی که در صورت ستوان جوان بود شک و دودلی را از دلم پاک کرد. از همکارانم خواستم هر دو اسیر را برای استراحت به بخش نگهداری اسرا برگردانند. صبح روز بعد، من و همکارانم صلاح عسگرپور، عدنان دیوجان، جلیل بر قول، و عادل و چند نفر دیگر در دفتر بازجویی جمع شدیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 55 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اسیر مورد نظر را پس از صرف صبحانه بر سر میز بازجویی حاضر کردیم. جوانک آشفته و پریشان حال بود. من و همکارانم را با تشویش از نظر گذراند، بعد رو کرد به من و با لکنت گفت: «انشاءالله که صدق گفتار من بر شما معلوم شده!» - دلیل دستپاچگی شما را نمی فهمم. شما اسیر شدی. ما از همه اسرا مثل شما بازجویی می کنیم. لحظه ای آرام شد. عدنان از او خواست خودش را معرفی کند. - من رسول و اهل نجف هستم. صلاح پرسید: «چرا جوان نیرومندی مثل تو باید به جای رزم در عقبه یگان کار کند؟» . .- من در نجف آرایشگاه مردانه داشتم. چون این حرفه را میدانستم، در یگان هم به همین کار مشغول شدم. جلیل بر قول، که از بازجوهای مدیریت کمپ بود، پرسید: «در یگانتان فقط شما این حرفه را می دانستی؟ کس دیگری نبود که آرایشگری بلد باشد؟» رسول، که باهوش به نظر می رسید، فوری گفت: «منظورتان را فهمیدم. بله دیگران هم بودند. اما، پدر من فرماندهان را تطمیع کرده بود و آنها هوای من را داشتند.» جلوی حاشیه رفتنش را گرفتم و گفتم: «می گویند شما در لجنة الاعدامات بودی. در این مورد حرفی داری؟» . رنگ باخت. انگار جوهره جانش را گرفته باشند، فروریخت و به میز خیره شد، معلوم بود فکرهایش را جمع و جور می کند تا دروغی تحویل ما بدهد. به دوستان اشاره کردم بگذارند هر چه می خواهد به هم ببافد. اما، زرنگ تر از این حرفها بود. زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «آدمهای حسود همه جا هستند و دشمنی در جهان بشری تمامی ندارد. برای همین من از شنیدن این حرفها تعجب نمیکنم.» - اما من تعجب می کنم که یک آرایشگر و سرباز صفر مورد حسد و دشمنی باشد. شما نه فرماندهی، نه ژنرال، و نه حتی یک درجه دار ساده؛ پس چطور ممکن است کسی به شما حسودی کند؟! خیره شدم به چشم هایش: «ممکن است وقت ما را تلف نکنی و مستقیم بروی سر اصل مطلب؟» مضطرب شد و پلک هایش پریدن گرفت. ناباوری را در چهره هر یک از ما رج زد. یکی از همکاران عرب با لهجه غلیظ عراقی به او فهماند مقاومت بیهوده است و فقط روند بازجویی را طولانی و بازجو را خسته می کند. در این صورت کسی نمی داند یک بازجوی خسته چه واکنشی از خود نشان دهد. نگاهش را به من چرخاند و شکسته بسته گفت: «امان می خواهم!» - منظورت چیست که امان می خواهی؟ شما در وضعیتی نیستی که برای ما شرط بگذاری. داری بازجویی می شوی. باید مثل بچه آدمیزاد همکاری کنی؟ - همه اینها را می دانم؛ اما اگر مطالبم را بگویم، جانم به خطر می افتد به همکارانم نگاه کردم تا نظر آنها را بدانم. یکی به دیوار چشم دوخته بود، یکی کاغذ مقابلش را خط خطی می کرد، دیگری پس کله اش را می خاراند. یکی دو نفر هم به بهانه ای از اتاق خارج شدند. فهمیدم کسی نمی خواهد خودش را درگیر این ماجرا کند. از اتاق بیرون آمدم و به حاج محمد باقری زنگ زدم. موضوع را توضیح دادم و از او کسب تکلیف کردم. حاج محمد گفت مورد منحصر به فرد است، به تشخیص خودم عمل کنم! گفتم: «این حرف شما به معنی موافقت است یا مخالفت؟» حاج محمد گفت: «با هر تصمیمی که بگیری موافقم!» به اتاق برگشتم. چند نفر از همکارانم آمده و یکی و دو نفر نزدیک در ایستاده بودند. به اسیر گفتم: «تو در امانی، با خیال راحت حرف بزن!» از کجا بدانم در امانم؟ شما بازجویی ام می کنی و می روی پی کارت. بعد، من با کسانی مواجه می شوم که به امانی که شما دادی تعهدی ندارند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 56 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ دست بردم به اسلحه کمری ام. ماكاروف را در آوردم و گلنگدن را کشیدم. همکارانم با تعجب نگاهم می کردند. اسلحه آماده شلیک را روی میز گذاشتم. اسير با نگرانی من را می پایید. اسلحه را به طرف او هل دادم و گفتم: «این هم امان....» یک مرتبه دیدم بچه ها، دولا دولا و با عجله، اتاق را ترک کردند. من ماندم و رسول، که با چشم های بهت زده به اسلحه نگاه می کرد. آن را به طرفم راند و گفت: «خدمت شما!» اسلحه را به طرفش هل دادم و گفتم: «این ضامن امانی است که به تو دادم. بگذار پیشت باشد!» همان طور که به سلاح چشم دوخته بود، گفت: «اگر این اسلحه را قبول کنم، قبل از هر کاری اول خودم را می کشم!» سرش را بالا آورد و گفت: «من امان شما را قبول کردم و صحبت می کنم.» از اتاق بیرون رفتم. ماكاروف را بالا گرفتم تا همکاران ببینند. یکی یکی به ما پیوستند؛ در حالی که در چهره شان می خواندم من را یک احمق تمام عیار می دانند. به آنها حق می دادم؛ اما فکر کردم پرده برداشتن از یک راز سر به مهر ارزش این خطر را دارد. همکاران که جاگیر شدند، به اشاره سر به اسیر گفتم شروع کند. رسول نفس گرفت: «این کمیته سازمان پیچیده ای ندارد؛ ولی طوری درباره آن صحبت شده که همه فکر می کنند. پیچیده است » بعد از مکثی ادامه داد: «بعد از اینکه یگان به طرف خط مقدم می رفت، تحت فرماندهی افسر توجیه سیاسی، سنگری در پشت لجمن تعبیه می کردند و نظامیان خدماتی را بر این سنگر مشرف می کردند و توضیح می دادند این منطقه را زیر نظر بگیرند. اگر دیدند کسی از نیروها به عقب بر می گردد، یک گلوله خرجش کنند تا کشته شود. در این باره هیچ استثنایی هم وجود ندارد!». آنجا فهمیدم چرا نیروهای عراقی ترجیح می دادند خود را به نیروهای ما تسلیم کنند. این سنگر در فاصله چند کیلومتری از معرکه جنگ طراحی می شود؟ در مناطق کوهستانی مثل سلیمانیه، پنجوین، و ماووت با فاصله یک تا دو کیلومتر، و در مناطق دشت و جلگه مثل شلمچه و جاهای مسطح به فاصله حدود چهار کیلومتر است. - فرماندهی این کمیته بر عهده افسر توجیه سیاسی است؟ سر تکان داد که «بله» و ادامه داد: «اما افسر توجیه سیاسی تا آخرین لحظه هم از مأموریتش خبر ندارد. تا شروع عملیات هیچ کس نمی داند فرماندهی لجنة الاعدامات با کیست ولی در آخرین لحظات این فرمان به کلی سری را به دستش می دهند. پیش آمده که افسر توجیه سیاسی، با اینکه سرسپرده رژیم بعثی است، اما از انجام این مأموریت اکراه دارد و ناراحتی اش را بین نیروهای تحت امرش اعلام می کند. بالاخره کشتن هم وطن کار سختی است. اما، ضرورت اجرای فرامین را به او متذکر می شوند.» تب و تاب امانی را داشتم که از من خواسته بود. پرسیدم: «تو در این ماجرا کسی را کشتی؟» است رنگ از صورتش پرید. با لکنت گفت: «بله. چند نفری را زدم. - از میان آنها کسی را هم می شناختی؟ صدایش زير شد: «همه را تا حدودی می شناختم.» سرش را پایین انداخت: «ولی فرمانده گردان و معاونش را کاملا می شناختم!» تنفر را در چهره همکارانم می دیدم. فکر کردم هر یک از این افراد ممکن بود حین جنگ به دست نیروهای مقابل کشته شوند. ولی کشته شدن به دست نیروهای خودی چه مفهومی می توانست داشته باشد؟! سرم درد گرفته، و نفسم تنگ بود. از اتاق بازجویی بیرون رفتم تا هوایی بخورم. اما حال بدم با هواخوری خوب نمی شد. 🔸 ادامه دارد
🔻 57 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اطلاعات او را به واحد تنظیم اسناد دادم. گزارش ها تهیه و به بخش های ذیربط ارسال شد. هر یک از همکاران نیز، بر حسب نیاز قسمتی که در آن فعالیت می کردند، گزارش مرتبط به کار خود را تدوین کردند. آن قدر فلسفه وجودی این کمیته تأثیر بدی در روح و روانم گذاشته بود که با خودم فکر کردم کاش هیچ وقت چیزی درباره لجنة الاعدامات نمی دانستم و هرگز داستان غم انگیز قتل هم وطن به دست هم وطن را نمی شنیدم. بعد از مدتی، به گوشم رسید مسئول بازجویی و کمپ اعترافات رسول را به اطلاع حاکم شرع اهواز رسانده و ایشان هم حکم اعدام قاتل را صادر کرده است. به او یادآوری کردم من با اجازه فرمانده به اسير امان داده ام و کار آنها خلاف اخلاق است. جالب که جوابم داد: «شما امان دادی، من که این کار را نکرده ام!» پرسیدم: «مگر اولیای دم شکایتی کرده اند؟» پاسخی نداشت. خوب می دانست اگر امان من نبود، آن اسیر هرگز اعتراف نمی کرد. عذاب وجدان داشتم؛ چون جان اسیر به خاطر امان من به خطر افتاده بود. موضوع را با مسئولان مدیریت های دیگر مطرح کردم و مفصل درباره آن حرف زدیم. آنها هم نمی خواستند کار خلاف اخلاقی صورت بگیرد و دنبال راه چاره بودند. با وجود بحث های طولانی، به نتیجه ای نرسیدیم. در نهایت از آنها خواستم موضوع را به شیوه خودم و بدون درگیری حل و فصل کنم. بعداز ظهر روز بعد، اتوبوس انتقال اسرا به کمپ آمد. اسرایی را که نگهداری آنها در اهواز فایده ای نداشت آماده کردیم تا به کمپ های دائمی منتقل شوند. وقتی آخرین اتوبوس پر می شد، به مسئول کنترل گفتم اسم رسول را ثبت کند. به او هم اشاره کردم زودتر سوار شود. رسول، که حسابی ترسیده بود، گفت: «حاجی، نمی شود من همین جا پیش خودت بمانم؟» گفتم: «نه، معطل نکن. سوار شو!» از رفتار خشک من تعجب کرده بود. به ناچار سوار شد. ولی از پشت پنجره اتوبوس با تشویش به من نگاه می کرد. تا اتوبوس ها بخواهند راه بیفتند، جانم به لبم آمد. بعد از آن، دیگر خبری از رسول نداشتم. حدود شش ماه بعد، قرار شد در معیت آیت الله سید محمدباقر حکیم به کمپ تختی تهران بروم تا در مراسمی شرکت کنم. ابتدای برنامه با سرود اسرای تواب شروع می شد. وقتی گروه سرود به صحنه اجرا آمدند، در میان آنها رسول را با سربند «یا حسین» دیدم. وقتی از جلوی من رد می شد، حق شناسانه به من چشم دوخته بود؛ در حالی که هرگز نفهمید در کمپ موقت سپنتا چه سرنوشتی در انتظارش بود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 58 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خردادماه ۱۳۶۶، ستاد تبلیغات جنگ به معاونت اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کرد برای یک نشست تبلیغاتی در حضور سفراء کاردارها و دیپلمات های خارجی به تعدادی اسیر درجه بالا نیاز دارد. حاج محمد موضوع را با من در میان گذاشت و خواست پنج نفر را برای این نشست معرفی کنم. پیشنهادم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي، سرهنگ رابح محمد یاسین الصوفي، سرهنگ ستاد عمر شریف سعید، سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی، و سرهنگ دوم نیروی مخصوص محمدرضا جعفر عباس الجشعمی بود. حاج محمد با افراد منتخب مخالفتی نداشت. او مأموریت انتقال و برگزاری نشست اسرا را به من سپرد. یک دستگاه لندکروزر و راننده اش و یک فرد مسلح در اختیارم گذاشت و تأکید کرد زودتر خودمان را به هتل استقلال تهران برسانیم. وقتی به مقصد رسیدیم، سفرای کشورهای خارجی منتظر ورود اسرا بودند. اسرا را بدون معطلی به هتل هدایت کردم. وقتی داشتم وارد می شدم، فردی مانع ورودم شد. تعجب کردم. پرسیدم: «به دلیل همراه داشتن سلاح نباید داخل شوم؟ » گفت: «نه! فضای اینجا دیپلماتیک است و ظاهر شما مناسب اینجا نیست!» نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم: «مرد حسابی، من از تو دیپلمات ترم!» بی توجه گفت: «به هر حال، نمی توانیم شما را راه بدهیم.» زل زدم به چشم هایش، که از نگاه من فرار می کرد، و گفتم: پیروزی های ما با همین لباس خاکی بسیجی به دست آمده، نه با کت و شلواری که به تن شماست!» مرد بی حوصله گفت: «اسرا در اختيار من هستند. شما بفرمایید!» - نه این طور نیست. من همین الان اسرا را بر می گردانم اهواز! به اسرا اشاره کردم برگردند. آنها سوار ماشین شدند. به هم سفرهایم پیوستم و به راننده گفتم: «برگردیم اهواز!» راننده، که اخلاقم دستش آمده بود، بی معطلی دنده را جا زد. یکی از کت و شلوارپوش ها خودش را به ماشین رساند و گفت: «اسرا را برگردانید، من ترتیب ورود شما را میدهم!» برای او توضیح دادم اسرا نمک گیر محبت های من و برادرانم در قرارگاه خاتم الانبیا هستند و با حضور من است که خلاف خواسته ما صحبت نمی کنند. اگر من نباشم، شاید زهری در کلامشان بریزند و علت اصرار من برای ورود به جلسه جز این نبوده است. مرد عذرخواهی و تقاضا کرد اسرا را به هتل برگردانم. برگشتم؛ چون منافع کشورم مهم تر از کوته بینی همکار هم وطنم بود. در سالن برگزاری جلسه، چهار خلبان اسیر نیروی هوایی ارتش حضور داشتند و صحبت می کردند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 59 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خلبانان عراقی در پاسخ به جنایات رژیم بعث مثل بمباران شهرها و آسیب به مردم بی دفاع گفتند کاری به کشورها ندارند. آنها نظامی هستند. سال ها از دولت عراق مواجب گرفته اند تا چنین وقت هایی به درد کشورشان بخورند. وظیفه شان هم عمل کردن به خواسته دولت عراق و بمباران شهرها بوده گفت وگوی آنها نه تنها رهاورد مثبتی برای ما نداشت، که منفی هم بود. هر چه صحبت خلبانها بیشتر ادامه پیدا می کرد، چهره برادران در ستاد تبلیغات رنگ می باخت و ناامیدتر می شدند. نوبت به مصاحبه هیئت همراه من رسید. در حالی که یأس را در چشم های برادران ستاد تبلیغات جنگ می دیدم، اسرا در جایگاه قرار گرفتند. بی مقدمه گفت وگوی آنها با دیپلمات ها آغاز شد. باز در این جلسه از نحوه اسارت البياتي سؤال شد. ارتش عراق در حالی جنگ با کشور ما را آغاز کرد که یکی از قوی ترین ارتش های خاورمیانه به شمار می رفت. سرتیپ ستاد ارتش عراق دورۂ نظامی سختی را از سر گذرانده بود. برای این درجه نظامی، اسیر شدن دور از ذهن بود. برای دیپلمات ها سؤال ایجاد شده بود که چطور یک سرتیپ ستاد به اسارت درآمده است؟ از سرهنگ عمر شریف سعید درباره نحوه رفتار ایرانی ها سؤال شد، که او به جراحت دستش و تلاش ایرانی ها برای مداوایش اشاره کرد. گفت فکر نمی کرده در کشوری که با آنها می جنگیده، این طور پذیرایی شود. از دیگر اسرا، به تناسب سمت نظامی آنها، مطلبی پرسیدند و اسرا به خوبی پاسخ دادند. بعد از پایان نشست، حسن آخوندی، معاون کمال خرازی، پیش من آمد و تشکر کرد. از او خواستم ناهار خوبی به اسرا بدهد تا جبران شیرینی مصاحبه آنها شود. او هم دستور داد میزی در بخش مهمان های خارجی هتل برای اسرا فراهم کنند. همچنان که اسرای همراهم به سالن غذاخوری می رفتند، خلبانهای اسیر را می بردند تا سوار ماشين شوند طولی نکشید که میز مجلل و پرزرق و برقی چیده شد. سرگرد باقری، که مسئولیت انتقال اسرای نیروی هوایی را داشت، سر میل آمد و کنار دست من نشست، اسرا را از نظر گذراند و زیر گوشم گفت: «این رسم اسبرداری نیست.» نگاهش کردم که: «چرا؟!» پوزخند زد: «این چه وضعیتی است؟! آقا بالاسر برای خودمان آوردیم؟!» صدا را زیر کرد: «برادر ناراحت نشوی، اما شما اسیرداری بلد نیستی؟!» - گفتم: «الان مصاحبه اسرای شما به نفع مملکتمان تمام شد یا اسرای من؟» حرفی نداشت. به او گفتم: «اتفاقا شما کارت را بلد نیستی؟!» به چشم های بی اعتمادش نگاه کردم و گفتم: «می خواهی یک چشمه از اسیرداری ام را نشانت بدهم؟!» مسلسلی را که دستم بود پر کردم و گذاشتم جلوی جشعمی. گفتم: «محمدرضا، این را نگه دار تا من بروم دستشویی.» و بلند شدم. سرگرد باقری باور نکرد. وقتی دید به سرویس بهداشتی می روم، فریاد زد: «بخوابید، الان شلیک می کند!» دوید دنبالم و فریاد زد: «بیا برو اسلحه را از او بگیر. الان همه را درو میکند....» سر صبر دستهایم را شستم؛ در حالی که سرگرد باقری مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید، جلوی آینه وقت کشتم و برگشتم سر میز. در حالی که سرگرد ما را میپایید، رو کردم به جشعمي و گفتم: «محمدرضا، اسلحه را به من بده!» چشمی دودستی اسلحه را به طرفم گرفت؛ در حالی که قنداق سلاح را به طرفم گرفته بود. رو به سرگرد باقری گفتم: «اسیرداری یعنی این اسلحه را دادم دست افسر نیروی مخصوص دشمن و به هیچ کس آسیبی نرساند. الان اسیرهای شما چشم بسته توی ماشین نشسته اند تا ناهارت را بخوری و به آنها ملحق شوی. اما، با اسرای تحت اختیارم سر یک میز نشسته ام و همان چیزی را می خورم که آنها می خورند...» . گفت: «تو دیوانه ای!» . . . . . خندیدم: «راست می گویی» همان طور که به من چشم دوخته بود، گفتم: «من دیوانه عشق امام هستم و برای این انقلاب هر کاری می کنم.» .. سرگرد ناباور نگاهی به اطراف انداخت و سکوت کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 60 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از ناهار، به حاج محمد تلفن کردم و گزارش نشست را دادم. از او خواستم حالا که اسرا نهایت همکاری و همدلی را با ما داشته اند، برای اطمینان خاطر اسرا، چهار نفر از آنها را، که جراحت دردناک در بدن دارند، به بیمارستان بقية الله ببرم تا پزشکان مجرب آنجا معاینه شان کنند. حاج محمد موافقت کرد و پیگیر پذیرش آنها از طرف بیمارستان شدم. در فاصله ای که امکان پذیرش اسرا در بیمارستان فراهم می شد، برنامه ای تفریحی برایشان در نظر گرفتم. با توجه به هوای دلپذیر شمال تهران در فصلی که در آن قرار داشتیم و نیز روز خسته کننده ای که اسرا سپری کرده بودند، آنها را به دربند بردم. هوای خوب و وفور نعمت در کافه ها چشم آنها را چهار تا کرده بود. اسرا را آزاد گذاشتم تا خودشان تختی را انتخاب کنند و سفارش چای، قلیان، و هندوانه دادند و با آسودگی کنار هم نشستند. این فضا گویی باعث تجدید خاطره در آنها شده بود. برای هم از گذشته هایشان تعریف می کردند و عیش و لذت در صورتشان پیدا بود. فقط جشعمي بود که کمتر حرف می زد و بیشتر از قلیان کشیدن در آن هوا لذت می برد. ظرفهای میوه و تنوع غذا آنها را برانگیخته کرده بود و به دولت عراق لعن و نفرین می فرستادند، که به آنها دروغ گفته ایرانی ها در وضعیت معیشتی بدی به سر می برند. تصمیم گرفتم آنها را به بازار میوه و تره بار ببرم. اسرا همه، تنها چشم شده بودند و با ولع جنب و جوش میدان بارفروشها و تنوع و فراوانی میوه ها را نگاه می کردند. هرچند بازدید از بازار میوه برای همه اسرا جالب بود، برای عمر شریف سعید جلوه بیشتری داشت. او کرد و اهل اربیل بود. کردها با حکومت مرکزی عراق و صدام مخالفت دیرینه دارند. ضمن اینکه از ایرانی ها محبت دیده بود و میگفت وقتی به اسارت در آمده آن قدر گلوله خورده که تقریبا کارش تمام شده بود. فوری او را به بهداری و بعد بیمارستان رساندند و جراحی اش کردند. اولین بار او را در بیمارستان دیدم در حالی که مدام تشکر می کرد که جانش را نجات دادیم. می گفت: «باور نمی کردم شما این قدر انسانیت داشته باشید که دشمنی را، که تا مردن و از بین رفتن فاصله ای نداشته، درمان کنید.» آنها را به بازار طلای تهران بردم. با دهان باز به خرید و فروش و تحرک مردم در بازار نگاه می کردند. طوری حیرت کرده بودند که در تمام طول بازدید صدای هیچ یک در نیامد و مدهوش زرق و برق مغازه ها بودند. به یکی از سربازهای وظیفه، که به فیلمبرداری وارد بود، گفتم از همه این بازدیدها تصویر بردارد. بعد از رفتن به اهواز، آن فیلم را در تلویزیونهای برون مرزی نشان دادیم. کمترین نتیجه پخش این فیلم بی اثر کردن ادعای دولت عراق در آن برهه زمانی بود که ایران پنج ميليون قرص نان از پاکستان وارد کرده است. به نحوی می خواستند بگویند مردم ایران در وضعیت بد معیشتی به سر می برند و به قول معروف نان ندارند بخورند. 🔸 ادامه دارد ⏪