eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 40 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ سروان جاسم نجم عبد الله، معاون گردان سوم از تیپ ۴۲۹، بالاترین درجه نظامی دستگیر شده در منطقه شلمچه بود که سمت نظامی اش با درجه نظامی او همخوانی نداشت. در اولین گفت وگو، دریافتم از زیر هر سؤالی که می پرسم در می رود. دلیل همکاری نکردن او را نمی فهمیدم. در حالی که می دید اغلب افسران به زبان آمده اند و اطلاعات او در این میان به چشم نمی آید. در همین حال، وقتی از سربازان و درجه داران یگان درباره سروان جاسم نجم می پرسیدم، سکوت می کردند؛ گویی از او می ترسیدند یا حساب می بردند. حتی در مقابل این حرفم، که جاسم هم مثل آنها اسیر و دستش از همه جا کوتاه است، قانع نمی شدند و به حرف نمی آمدند. جاسم نجم عبدالله از جمع اسرا کناره گیری می کرد. وقتی قرار بود همه در یک محوطه جمع باشند، محتاط حاضر می شد. نگاه ها را از دور می پایید و سرسختانه تلاش می کرد کسی راجع به او چیزی نداند و آنها هم که او را می شناختند اطلاعاتی درباره اش فاش نکنند. حتی در بازجویی ها به هیچ بازجویی مستقیم نگاه نمی کرد. همین ها او را در نظر همکاران ما در معاونت اطلاعات فردی مرموز و مشکوک تصویر می کرد. در حال جست و جوی اطلاعات درباره او بودم که خبر رسید عملیات به اوج رسیده است. باید کمپ موقت را رها می کردیم و به گروه اطلاعات در لجمن می پیوستیم؛ چون اطلاعات گرفتن از اسیر تازه وارد مهم تر از بحث کردن با یک اسیر کهنه بود. کار ما در لجمن به درازا کشید. تقریبا تا چند روز مانده به پایان عملیات کربلای ۵ آنجا بودیم. تعداد زیاد اسرا و ضرورت تحقیق و بازجویی کامل از آنها باعث شد به اهواز برگردیم، الویت ما بازجویی از افسران ارشد و تخلیه اطلاعاتی آنها بود. با اینکه هنوز سروان جاسم نجم از ذهنم کنار نرفته بود، ناچار بازجویی از او را به عقب انداختم. تازه داشت بازار تحقیق از افسران ارشد فروکش می کرد که عملیات کربلای ۸ آغاز شد و ما دوباره مجبور شدیم برای مصاحبه مقدماتی به سراغ اسرای جدید برویم. پشت هم روی دادن این وقایع خیال سروان جاسم نجم عبدالله را راحت کرده بود که دیگر کار ما با او تمام شده است. اما یک روز کارم سبک شد و فرصتی دست داد تا او را از گوشه دور و تاریکی که در ذهنم اشغال کرده بود جلو بکشم و به تکمیل اطلاعاتش بپردازم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 42 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ سروان جاسم نجم را احضار کردم. با او به همان روشی که با سایرین صحبت می کردم وارد گفت وگو شدم. باز هم در دادن بدیهی ترین اطلاعات مقاومت می کرد. ایستادگی او، به دلیل آموزش هایی که در اینتلجنت سرویس دیده بود، طبیعی به نظر می رسید؛ چون به این افراد یاد می دهند در بازجویی ها خود را یک احمق جلوه دهند و او هم به بهترین نحو این کار را انجام می داد. درباره جوایز نقدی و انگیزه های مالی که ارتش عراق در اختيار نظامیان خود می گذارد صحبت کرد. این جوایز وجوهی بود که بر اساس اعمال شایسته ای که فرد نظامی انجام می داد به وی اعطا می شد. پس از آن، اطلاعاتی را که از ابراهیم به دست آورده بودم بار دیگر از سروان جاسم نجم پرسیدم تا به درستی حرف هایش برسم. در همه موارد با احتیاط صحبت می کرد و با زرنگی از سؤالات دور می شد. وقتی حس می کرد درباره مطلبی که با او صحبت می کنیم اطلاعاتی نداریم، اصلا به آن موضوع وارد نمی شد و این کار ما را دشوار کرده بود. در نهایت، به جز دوره اطلاعاتی که در انگلستان دیده بود، بقیه موارد را تأیید کرد. مطابق معمول برنامه ای که برای تمامی افسران مطرح داشتیم در بحبوحه کربلای ۵ او را همراه چند افسر دیگر برای مصاحبه به صدا و سیمای مرکز خوزستان بردیم. آنجا هم فقط کلی گویی کرد و مطلب دندان گیری نگفت، همان طور که از یک افسر اطلاعات انتظار می رود. مدتها گذشت. با همه تلاشی که کردم، مطلب مهمی درباره او به دست نیاوردم. تقریبا او را توی ذهنم کنار گذاشتم. تا اینکه در عملیات حلبچه قرار گرفتیم و نیروهای ما تعداد زیادی عراقی اسیر کردند. در بین اسرا، چهره ای آشنا فکرم را مشغول کرده بود. به مغزم فشار آوردم تا او را به یاد بیاورم. اما کسی را که فقط چند ساعت از اسارتش می گذشت، کجا می توانستم دیده باشم؟! آشنایی من و این اسیر عراقی ناممکن بود. ولی این سؤال ذهنم را درگیر کرده بود که چطور ممکن است کسی را برای اولین بار ببینم و فکر کنم او را می شناسم! آنقدر این فکرها در سرم چرخیدند که آخر سر درد گرفتم؛ طوری که از جمع اسرا جدا شدم و خودم را به جایی خلوت رساندم. روی یک صندلی نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم. داشتم به خودم می قبولاندم چهره آشنای این اسیر توهمی بیش نیست، که یک دفعه ذهنم جرقه ای زد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 45 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ یکی از آخرین روزهای اسفندماه ۱۳۶۵ بود که با طلال از کمپ موقت برمی گشتیم. وارد خیابان نادری اهواز که شدیم، یک مرتبه جوانی از جلوی اتوبوسی پارک شده وسط خیابان پرید! سرعتم کم بود، اما در چشم بر هم زدنی، او را روی کاپوت ماشین دیدم. پایم را روی ترمز فشار دادم. جوانک به وسط خیابان پرت شد. وقتی بالای سرش رسیدم، فکر کردم غش کرده و از حال رفته است؛ اما حرکت نامنظم پلک هایش خیالم را راحت کرد که به هوش است. فوری او را سوار ماشین کردم. و جوان را به اورژانس بیمارستان شهید رجایی اهواز رساندم. هنوز ساعتی از بستری کردنش نگذشته بود که افسر نیروی انتظامی آمد. مکان و علت تصادف را پرسید. سراغ جوان رفت و سؤالاتی هم از او پرسید. بعد از بازجویی مقدماتی از من و مصدوم، به انتظار معاینات و گزارش پزشک نشست. نگران بودم بلایی سر جوان مردم آمده باشد. یکی دو ساعتی طول کشید تا آزمایش، عکس، و معاینات انجام شد. پزشک، در حالی که نتایج معاینات را زیر بغل زده بود، به طرفم آمد و گفت: «الحمدلله مشکلی ندارد. مرخص است و می تواند برود.» نفس راحتی کشیدم. هنوز خیالم راحت نشده بود که ناله مصدوم من را به خود آورد ۔ یعنی که چه مرخصم؟! من دارم می میرم. نمی توانم پاهایم را تکان بدهم، کمرم دارد می ش کند... یارو پاسدار است، طرف او را گرفته اید!... من ولكن قضیه نیستم! تا کی ضعیف کشی... پلیس رو به پزشک گفت: «آقای دکتر، بنده خدا می گوید درد می کشد، شما مطمئن هستید چیزی اش نیست؟» دکتر گفت: «بله جناب! صحیح و سالم است!» پلیس ناباورانه گفت: «پس چه می گوید؟» دکتر صدا را زیر کرد: «به ظاهر کیسه دوخته. دارد شامورتی بازی در می آورد. کار من با او تمام شده. بقیه اش با شما!» رفتم بالاسر تخت جوان و گفتم: «دکتر میگوید سالمی، اما، اگر تو می گویی طوری ات است، بگو باید چه کار کنم؟» فرض کن هیچی ام نیست. حداقل دو روز از کار کردن افتادم. حقوق دو روز کارم چه می شود؟ من کارگرم. امروز از کار و زندگی افتادم. - هر چه داشتم خرج بیمارستانت کردم. الان ده تومان بیشتر ندارم. - بگذار جلوی آینه بشود بیست تومان! طلال و افسر نیروی انتظامی پشت سر من ایستاده بودند. افسر جلو آمد و گفت: «برادر، به اندازه کافی نجابت به خرج دادی. این جوان دارد سوء استفاده می کند. شما بفرمایید، من با او کار دارم...» او با اشاره چشم به من حالی کرد که روش من کارساز نیست و طوری که جوان بشنود، گفت: «به ظاهر شغل این بابا اخاذی است. باید ببرمش پاسگاه ببینم سابقه دارد یا نه!» حرف افسر تمام نشده بود که مصدوم از جایش بلند شد و به آن طرف سالن رفت و در چشم بر هم زدنی غیبش زد! افسر خاطرجمع شد اشتباه نکرده است. صورتجلسه ای از ماجرا تنظیم کرد. امضا کردیم و راه افتادیم. در ماشین دیدم طلال زل زده و نگاهم می کند. به او گفتم: «چرا ساکتی؟ طوری ات شده؟» مردمک چشم هایش برق می زد ۔ اگر این اتفاق برای یک نظامی عراقی می افتاد، راننده از ماشینش پیاده می شد، چند تا لگد هم به مصدوم میزد که چرا سر راه او سبز شده. بعد با اقتدار از محل حادثه دور می شد. کسی هم او را مؤاخذه نمی کرد. اما شماها چه جور مردمی هستید؟! - ما که از مردممان طلبکار نیستیم! - بدهکار هم نیستید. توی فکر رفت و تا رسیدن به کمپ حرفی نزد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 43 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ او شباهت زیادی به سروان جاسم نجم عبدالله داشت. قد و قامت و اجزای صورت او کاملا شبیه جاسم بود؛ فقط کمی از او جوانتر. او سروان باسم نجم عبدالله بود! یادم آمد در بازجویی هایی که از جاسم داشتم، گفته بود برادرش سروان باسم نجم عبد الله افسر فرمانده یک آتشبار در رسته توپخانه است، تنها مطلبی که بدون اطلاعات قبلی به آن اعتراف کرده بود. حالا باسم به اسارت ما در آمده بود! او را احضار کردم. مقابلم روی صندلی بازجویی نشست. آمد در معرفی خودش پیش دستی کند، گفتم: «نیازی نیست خودت را معرفی کنی. خوب می شناسمت!» تعجب کرد.. گفتم: «شما سروان باسم نجم عبدالله، افسر توپخانه، هستی.» زانوهایش به لرزه افتاد و روی زمین نشست: «به خدا قسم، من مقصر نبودم. یک آتشبار را به ما داده بودند، ما هم مجبور بودیم بزنیم. من کاره ای نبودم...» ۔ مگر گفتم کاره ای بودی؟ گفتم شما باسمی! اهل عماره ای! پلک هایش می پرید. نگرانی در صدایش موج می زد. - شما هم اهل عماره هستی؟ هوس شوخی به سرم زد، گفتم: «از کجا فهمیدی؟! از لهجه ام پیداست؟!» خندیدم: - من را نمی شناسی؟ - معذورم. نمی شناسم. - کوچه فلان... متعجب گفت: «ولی من شما را به یاد نمی آورم.» | از مدرسه محل تدریس همسر برادرش گفتم و دیگر اطلاعاتی که ابراهیم در اختیارم گذاشته بود. مبهوت نگاه می کرد؛ انگار هنوز یقین نکرده بود او را تا این حد می شناسم. گفتم: «راستی، بالاخره آن ساختمان نیمه کاره سر کوچه تان تکمیل شد؟» این اطلاعات داشت او را به جنون می کشاند. گفتم: «می خواهم مجال بدهم تو حرف بزنی: به خصوص حالا که می دانی همه چیز را درباره تو می دانم!» بی لکنت حرف زد. مطالب مفید و مفصلی درباره برنامه های ارتش عراق و عملیات ها و خودش داد و البته ناگفته های بی شماری درباره جاسم. سردرد از یادم رفته بود. آن روز نمی دانستم با چه زبانی از خدا تشکر کنم؛ جز اینکه سجده شکر به جا آوردم. باسم را بعد از بازجویی به اهواز فرستادیم. دیدار دو برادر تماشایی بود. جاسم از اینکه برادرش فریب خورده و بند را آب داده بود، عصبی به نظر می رسید و طوری باسم را نگاه می کرد که کم مانده بود بند دل بیچاره پاره شود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 44 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خلبان طلال جمیل صالح حسن العبیدی از اسرای توابی بود که ایده های جالبی درباره بازجویی و تحقیق از اسرا، به خصوص خلبانان، به ما می داد. سی و هفت هشت ساله به نظر می رسید. چشم و ابروی مشکی اش او را زیرک نشان می داد. سفیدرو و خوش سیما بود؛ هرچند توی صورتش رد پای بیماری ای مثل آبله دیده می شد. او تحت تربیت مادر شیعه اش آزاده بار آمده بود. وقتی به کمپ راه یافتم، مدت ها از حضور طلال در کمپ می گذشت. نیروهای ما هواپیمای او را، وقتی که در آسمان پنجوین پرواز می کرد، زده بودندذ و ۲۷ مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات والفجر 4 در خاک ایران فرود آمد. در اولین دیدار از او خوشم نیامد. فضول به نظر می رسید. زیاد حرف می زد و در کارها دخالت می کرد. به نظرم متملق آمد و فکر کردم هر چه می گوید برای خودشیرینی است. بعدها که بیشتر با او آشنا شدم و درباره چند موضوع از او هم فکری خواستم، فهمیدم واقعا خیر خواه ما و نظام ماست. این خیرخواهی به حدی بود که می خواست حتی اسرا، نواقصی در کار نظام جمهوری اسلامی احساس نکنند. طلال امتحانش را در دلسوزی به نظام به خوبی پس داده بود و تقریباً همه مسئولان اردوگاه به این یقین رسیده بودند که او به انقلاب اسلامی، حضرت امام، و تشیع تعهد کامل دارد. در اغلب رفت و آمدهایم به کمپ موقت سپنتا، طلال را با خود می بردم و او در جست و جوی هویت اسرا به من کمک می کرد. مهم ترین باری او به من راستی آزمایی اطلاعات به دست آمده از اسرای تازه وارد بود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 46 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ لب و لوچه ورچید که نمی داند. گفتم: «فرزند یک آدم عالی رتبه در کشور ما!» - فرزند یکی از وزراست؟ سرم را نزدیک گوشش بردم: - او نوه امام است. * با ناباوری نوجوان را برانداز کرد و زیر لب زمزمه کرد سبحان الله!» باز مشغله کاری باعث شد از طلال غافل شوم؛ تا اینکه در راه بازگشت به کمپ دائمی همسفر شدیم. توی فکر بود. گفتم: «امروز سرحال نیستی؟!» گفت: «حالا دلیل پیروزی های شما را می فهمم! حالا متوجه می شوم چرا مردم شما خالصانه مقاومت می کنند! معلوم است چون در جبهه های شما هیچ امتیازی بین افراد، حتی از خاندان رهبر شما، نیست.» آه کشید: «در حالی که در رژیم صدام از این خبرها نیست.» در لاک خود فرورفت. وقتی به کمپ رسیدیم، به اتاقم رفتم. هیاهویی در حیاط به پشت پنجره کشاندم. طلال معرکه گرفته بود و قضیه را با آب و تاب برای هموطنانش تعریف می کرد. دیگر اسرا هم با دهان باز و مشتاقانه به حرف های او گوش می دادند. بعد از آن، یکی دو بار دیگر هم مسیح را دیدم. مثل دیگر رزمنده ها با جان و دل کار می کرد. دوست نداشت کسی از نسبت خویشاوندی او با امام آگاه شود. ما هم در این باره احتیاط می کردیم. * فرزند محمود بروجردی و زهرا مصطفوی دختر حضرت امام خمینی (ره) 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 47 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ توجیه سیاسی یگان های عراقی در ادامه عملیات کربلای ۸ به نظامیان خود توصیه کرده بود درجه و سمت پرسنلی شان را پنهان کنند و برای توجیه این دستور حفظ جان اسیر را بهانه کرده بود. آخرین روزهای عملیات، گروهی اسیر از سرباز و درجه دار گرفته تا افسر و افسر ارشد به کمپ موقت فرستادند که همه درجه ها را کنده بودند. ته مانده نیروهای بعثی در آش شله قلمکار آن روز زحمت ما را زیاد کرده بودند؛ چون سؤال و جواب هایی بر پرسش و پاسخهای معمول ما اضافه شده بود تا بفهمیم کدام افسر و کدام درجه دار است و افراد به دردبخور را از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند جدا کنیم. بعد از پیدا کردن درجه فرد، باید سمت آنها را تشخیص میدادیم، که در کار ما مهم بود و بعد از آن تازه می توانستیم کار اصلی را شروع کنیم. پوتین افسران عراقی، حتى ستوان دوم، به رنگ قرمز بود. بقیه نظامیان پوتین های مشکی داشتند. با همرزمانم مشورت کردم و تصمیم گرفتیم اول پوتین قرمزها را از بقیه جدا کنیم. از این طریق مشکل اولیه ما، که جدا کردن افسران از بقیه بود، تا حدودی حل می شد. افسران را کناری بردیم و نام آنها را نوشتیم. به آنها برگهای دادیم تا سمت هایشان را بنویسند. انتظار نداشتیم حقیقت را بنویسند، اما می توانستیم با تطبیق نوشته های افراد مختلف، حقایق را پیدا کنیم. در این فاصله، برای احتیاط و دوری از خطا، قرار شد با یکی از برادران بین اسرا چرخی بزنیم و اگر از قلم افتاده ای بین اسرا بود، از صف بیرون بکشیم. حين دور زدن بین اسرا، جوانی با پوتین مشکی نظرم را جلب کرد، که نه چهره اش به عراقی ها شبیه بود و نه تیپ و سر و وضعش به سربازها یا درجه دارها می خورد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 46 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ برای جدا کردن اسرای به دردبخور از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند، با چند نفر از همکاران و اسرای عراقی از موقعیت شهید بهشتی به کمپ موقت سپنتا رفتیم. آنجا سره از ناسره جدا می شد. اسرای کارآمد در اهواز می ماندند و باقی بعد از تکمیل تحقیق، بررسی، و بازجویی به کمپ های تهران فرستاده می شدند. در کمپ موقت تعداد زیادی چادر بازجویی برپا کرده بودند. من و طلال به یکی از چادرها رفتیم. آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید. علاوه بر نیروهای سپاه، نیروهای ارتش، به خصوص لشکر ۹۲ اهواز، چادری در اختیار گرفته و مشغول بازجویی بودند. بیا و بروها آنقدر زیاد بود که گاهی طلال را فراموش می کردم. وقتی یادش می افتادم که به کمکش نیاز داشتم. صدایش می کردم و او با خوشرویی، که جزئی از صورتش بود، دستی در هوا تکان می داد و می گفت: «حاجی، من اینجا هستم!» در آن شلوغی و همهمه، یک مرتبه سر و کله نوجوان خوش سیمایی پیدا شد. خستگی در صورت پسر موج می زد. معلوم بود از خط آمده. سر تا پایش گلی بود؛ طوری که به سختی می شد بادگیر سبز آبی اش را تشخیص داد. آنقدر سرم شلوغ بود که دعادعا می کردم با من کار نداشته باشد، که دیدم پرسان پرسان به چادرم نزدیک می شود. خودش را مسیح بروجردی معرفی کرد. از واحد تبلیغات سپاه آمده بود. یک سری اطلاعات می خواست و برادر باقری من را معرفی کرده بود. از همان اول نامش برایم آشنا آمد. پرسیدم: «با دکتر محمود بروجردی نسبتی داری؟» - بله، پسرشان هستم. او را برای دریافت اطلاعات مورد نیازش راهنمایی کردم. طلال که ما را می پایید، گفت: «این پسر سن و سالی ندارد، اینجا چه کار می کند؟» - از خط مقدم آماده و دنبال یک سری اطلاعات است. همان طور که کنجکاوانه نوجوان را نگاه می کرد، گفتم: «حدس بزن پسر کیست!»... 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 49 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ نیروهای ارتش عراق به چند دلیل از جنگیدن با ایران ابا داشتند؛ گروهی شیعه بودند و شمشیر کشیدن علیه شیعه را جایز نمی دانستند. سرهنگ عبدالرضا عبدالهادي الساعدی از این دست بود. عده ای نیز چون باور و اعتقاد مذهبی نداشتند، از مرگ می ترسیدند. عده ای هم برای جنگیدن انگیزه لازم نداشتند. این دو گروه اخیر دنبال بهانه ای بودند تا از میدان جنگ برگردند یا دست کم در عقبه خدمت کنند که جانشان حفظ شود. این عده و از آن مهم تر افرادی که ترس از الجنة الاعدامات داشتند کسانی بودند که به خودزنی اقدام می کردند. این افراد به نقاطی از بدنشان شلیک می کردند تا عنوان معلول را بگیرند و از جبهه دور شوند یا به خدمات پشت جبهه انتقال یابند و از خطر و مرگ فاصله بگیرند. پس از آن، کمیته ای در ارتش عراق تشکیل شد تا نزدیکی یا دوری اصابت گلوله را ارزیابی کند. گروه های اول، که تازه کار بودند، اسلحه را نزدیک بدن می گرفتند و شلیک می کردند. سوختگی باروت روی لباس، آنها را لو می داد. بعد از اعلام حکم به کارگیری کمیته بررسی از سرفرماندهی ارتش عراق، سربازان برای مخفی کردن خودزنی، پارچه یا حائل دیگری بین لباس و لوله تفنگ می گذاشتند که سوختگی ناشی از گلوله بر لباس پیدا نباشد و خودزنی آنها لو نرود. خودزنی ارتش عراق تا پایان جنگ ادامه داشت و تلفات فراوانی را سبب شد. سرباز آلمانی می گفت راه های دیگری هم برای کشف خودزنی به گروه تحقیق اعلام شده بود که به علت محرمانه بودنش وی از آن بی خبر بود. از او پرسیدم: «استنباط شما از این اتفاقات چیست؟» - وحشت مثل خوره به جان نیروهای عراقی افتاده و شلیک هر گلوله از طرف نیروهای ایرانی روح و روان ارتش عراق را به هم می ریزد. وضعیت روحی ارتش صدام حسین نشان می دهد رغبتی برای جنگیدن ندارند. فقط کافی است دو توپ در یک تیپ عراقی بیفتد، انسجام نیروها از بین می رود. آنها به محض اسير شدن، شعار الموت لصدام سر می دهند؛ در حالی که روحیه نیروهای ایرانی به قدری بالا است که قوه ابتکار را از نیروهای عراقی سلب کرده. اسرای ایرانی زیر سخت ترین شکنجه ها باز هم می گویند: درود بر خمینی درباره ملیت او پرسیدم.. گفت: «تابعیت آلمانی و عراقی دارم و این آخری وبال گردنم شده!» پرسیدم: «مصاحبه می کنی؟» گفت: «بله. مایلم حداقل رفتار انسانی نیروهای شما را به اطلاع جهانیان برسانم.» او را برای مصاحبه به صدا و سیمای مرکز خوزستان در اهواز بردیم. مصاحبه جنجالی ای داشت؛ چون این سرباز در ارتش عراق ملیتش را آلمانی اعلام کرده بود و به چشم می دیدیم که نه فقط عراق بلکه اغلب دولت های غربی با ما وارد جنگ شده اند. نسخه ای از این مصاحبه را به منظور بهره برداری به وزارت امور خارجه فرستادیم. چندی بعد، به دستور فرماندهی کل قوا، این اسیر به تهران منتقل و به عنوان یک تبعه آلمانی تحویل سفارت آلمان شد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 48 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ تردیدی در من به جا گذاشت که نتوانستم به سادگی از کنار او بگذرم. او هم متوجه دقت من شده و با لبخند کمرنگی به من زل زده بود. داشتم فکر میکردم موهای طلایی، چشم های آبی، و پوست سفیدش نژاد ژرمن او را تأیید می کند، که گفت: «جناب، من سرباز صفرم! افسر نیستم!» لهجه اش هم با عراقی ها فرق می کرد. عربی را خوب صحبت می کرد؛ اما مخارج حروف را سخت ادا می کرد. عراقی بودنش هم زیر سؤال بود. او را از صف جدا کردم و به چادر بازجویی بردم. بعد از اینکه خودش را معرفی کرد، گفتم: «میدانی سؤالم چیست. پس، برو سر اصل مطلب!» گفت: «من پزشک و به لحاظ دینی مسیحی لوترن هستم. پدرم عراقی و مادرم آلمانی است.» کجا تحصیل کرده ای؟ - آلمان. - پس چرا در عراق سرباز شدی؟! - چون پدرم عراقی است، برای دیدن او به این کشور رفته بودم که من را به زور به جنگ فرستادند؛ وگرنه من با ایران جنگ ندارم. - مادرتان الان کجاست؟ - مونیخ آلمان. - به چه کاری مشغول اند؟ | - کارمند شرکت هواپیمایی لوفت هانزاست. چون پزشک یکی از واحدهای ارتش عراق بود، از او درباره اوضاع یگانهای عراقی و روابط بین نیروها و فرماندهان پرسیدم. آمار بلندبالایی از خودزنی و فرار در ارتش عراق داشت که باور کردنش سخت بود. تعریف کرد: «هر روز تعداد زیادی از سربازان، درجه داران، افسران، و افسران احتیاط را، که تیر خورده بودند، به بهداری یگان می آوردند. بعد از درمان، بر حسب میزان آسیبی که دیده بودند، به پشت جبهه منتقل می کردیم. تعداد مجروحان جزئی به قدری زیاد شده که مسئولان ارتش را به شک انداخته بود؛ به خصوص که بیشترشان به دلیل جراحت وارده به پشت جبهه منتقل شده بودند. مسئولان این موضوع را بررسی کردند و بعد از مدتی، دستوری از سرفرماندهی ارتش عراق صادر شد که محل اصابت گلوله و اثرات سوختگی باروت بر روی لباس نیرو کاملا بررسی شود. اگر در بررسی ها نشانی از خودزنی وجود داشت، في المجلس حکم اعدام برای او اجرا شود.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 50 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ کمیته اعدام ها موضوعی بود که تا روزهای آخر جنگ برای ما پرابهام باقی مانده بود. یکی از موضوعاتی که ذهن من و همکارانم را مشغول کرده بود این بود که بسیاری از اسرای عراقی، حتی افسران رده بالا، معترف به حقانیت جمهوری اسلامی بودند. اغلب آنها با همه ایستگاه های رادیویی ما آشنا بودند و تا اسیر می شدند، سراغ حسین چوبین را می گرفتند و درخواست مصاحبه با او را داشتند. اما تا آخرین فشنگ با ما می جنگیدند و تمام توان خود را برای نابودی ما خرج می کردند. اینکه عراقی ها به کشته شدن، مجروحیت، و اسارت تن می دادند ولی عقب نشینی نمی کردند، اما تا اسیر می شدند شعار «الموت لصدام» سر می دادند برای ما جای سؤال و ابهام بود. وقتی علت را از آنها می پرسیدیم، همه شان به لجنة الاعدامات اشاره می کردند. اما وقتی می خواستیم درباره این کمیته دقیق توضیح بدهند، طوری صحبت می کردند که معلوم بود ماهیت و عناصر تشکیل دهنده آن را نمی شناسند و این درباره همه اسرا صادق بود. تنها چیزی که می دانستند این بود که هدایت و فرماندهی این کمیته بر عهده افسران توجیه سیاسی است. با اینکه تعداد زیادی افسر توجیه سیاسی اسیر داشتیم و از همه آنها درباره عناصر تشکیل دهنده کمیته اعدامها پرسیده بودیم، نتیجه ای نگرفتیم تا بر اساس آن بتوانیم گزارشی تهیه کنیم. حتی در نشست مطبوعاتی بعد از کربلای ۵، یکی از خبرنگاران غربی از من پرسید: «اگر عراقیها به این تمجیدهایی که از جمهوری اسلامی می کنند باور دارند، چرا عقب نشینی نکردند؟!» ذهن او هم مثل ما درگیر این تناقض شده بود. در پاسخ، به اشاره متفق القول همه آنها، یعنی کمیته اعدامها، اشاره کردم، که یک دفعه جو مصاحبه عوض شد و سؤالها از مسیر اصلی - که چرایی شکست نیروهای عراقی در عملیات بود - به سوی ماهیت کمیته اعدام ها کشیده شد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 51 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ هر یک از خبرنگارها سؤالی درباره ساختار، تشکیلات، و ویژگی های لجنة الاعدامات پرسیدند. فرماندهان حاضر در جلسه وجود این کمیته را تأیید کردند؛ اما هیچ یک نتوانستند به طور روشن از چگونگی و عملکرد آن حرف بزنند. بعد از آن، با مسئولان اطلاعات قرارگاه گفت وگوهای ادامه داری داشتیم؛ برای اینکه این کمیته را بشناسیم، شیوه سازماندهی آن را پیدا کنیم، و از نحوه تشکیل آن سر در بیاوریم. به همین دلیل همکاران در واحدهای مختلف برای پاسخ به این سؤال بسیج شدند. به این نتیجه رسیدیم که بازجویی بخشی از نیروها را در مدیریت های مختلف مثل ترتیب نیرو، جو و زمین، نقشه برجسته، اسناد را بر روی کمیته اعدامها متمرکز کنیم. حدود دو سه ماه وقت گذاشتیم؛ اما اطلاعات درخور اتکایی به دست نیاوردیم. پراکندگی صحبت های اسرا ما را به این نتیجه رساند که اصلا لجنة الاعداماتی وجود ندارد و وحشت نیروهای عراقی از یک موضوع موهوم است؛ چون هیچ یک حتی نمی دانستند بعد از جلو رفتن نیروها به خط، تعبیه نیروهای کمیته اعدام ها چگونه انجام می شود، فقط مجدانه بر وجود آن اصرار می کردند؟ به ظاهر این موضوع بیش از حد از مجموعه، نیرو می گرفت و هزینه کردن آن همه نیرو برای یک موضوع موهوم به صلاح نبود. از طرفی، سر ما هم شلوغ شده بود و موضوع های عینی تری بودند که باید به آنها می رسیدیم. از این رو، موضوع لجنة الاعدامات رها شد؛ تا اینکه در عملیات کربلای ۸ قرار گرفتیم. در گیر و دار این عملیات، بازجویی ستوانی از نیروی زمینی به من خورد. او مدعی بود اهل کربلا است و حین صحبت تربتی از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد تا شیعه بودنش را ثابت کند. خیلی از اسرای تحت تأثیر رژیم بعثی فکر می کردند ما رفتار متفاوتی با شیعه و سنی داریم برای همین بر شیعه بودنشان پافشاری می کردند. گفتم: «تصورت درباره ما اشتباه است. مسلمان، مسلمان است و شیعه و سنی برای ما مطرح نیست.» اما باز هم با قسم و آیه می خواست به من بقبولاند که شیعه است. به دلیل آن همه اصراری که داشت، از او پرسیدم: «پس چرا تا آخرین لحظه جنگیدی؟ چرا عقب نشینی نکردی؟» گفت: «لجنة الاعدامات پشت سر ما بود.» باز همان حرف ها را می شنیدم: «لجنة الاعدامات، لجنة الاعدامات!» - کاری از ما ساخته نبود. یا باید می جنگیدیم یا به دست نیروهای خودی در لجنة الاعدامات کشته می شدیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 52 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ دیگر نام کمیته اعدام ها کلافه ام کرده بود. به افسروظیفه، که به نظر تحصیل کرده می رسید، گفتم: «آخر چطور دولت عراق می تواند برای نیروهایش، که قرار است از جبهه آن کشور دفاع کنند، چنین برنامه ای داشته باشد؟» گفت: «این اتفاقی است که برای هر کس، که شما را حق بداند و صدام را باطل، می افتد.» باز همان جواب های تکراری را می شنیدم! به تدریج به این نتیجه رسیدم که استخبارات و توجیه سیاسی، طی یک سناریوی جنگ روانی، این وهم را در ذهن نیروهای عراقی به وجود آورده اند و اصلا کمیته اعدامی وجود ندارد. برای همین اهمیتی به گفته هایش ندادم و با خودم گفتم: «باز هم سر کاریم!» او را مرخص کردم. برافروخته شد، چون تمام وجنات و سکناتم نشان میداد حرف هایش را باور نکردم. معنی دار نگاهم کرد و گفت: در عراق هیچ کس، چه شیعه و چه سنی، جرئت ندارد به ناحق به حضرت ابوالفضل العباس قسم بخورد.» صدایش می لرزید: «من به قمرالعشیره قسم می خورم اولا شيعه هستم و اهل کربلا، ثانیا به شما دروغ نگفتم و همه حرف هایم از باورها و اعتقادم به اهل بیت علیهم السلام نشئت گرفته.» دلم لرزید، از او خواستم برگردد. نمی خواستم کسی که با آن سوز دل از آقا ابوالفضل العباسع حرف می زد از من آزرده خاطر شود با دلخوری برگشت. نمی دانستم چطور سر صحبت را باز کنم و از شیعه علی بن ابی طالب (ع) دلجویی کنم - که سکوت را شکست و گفت: «سؤالی دارم.» نگاهش کردم. مردمک لرزان چشمش نگاه بی اعتماد من را نشانه گرفته بود. نیشخندی زد و گفت: «اگر چه میدانم حق من نیست که چیزی بپرسم.» - هرچه می خواهی بپرس. اگر صلاح بود، پاسخت را می دهم و اگر صلاح نبود، جواب نمیدهم. چشم دوخت به نگاهم: «کدام قسمت حرف های من را باور نکرده اید؟» خندیدم: «بخش اساطير را!» با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «منظورم لجنة الاعدامات است!» هر بار موضوع لجنة الاعدامات در ذهنم زنده می شد، عصبی می شدم. آمد حرفی بزند، کلامش را بریدم و گفتم: «چه اجباری دارید بگویید به جمهوری اسلامی علاقه دارید یا از رژیم صدام متنفرید؟ برای اسیر، جنگ تمام شده و شما هر کاری کرده باشید الان در امان هستید و نیازی نیست معصیت دروغ گفتن را به دوش بکشید.» عصبی گفت: «دروغ نمی گویم! لجنة الاعدامات حقیقت دارد!» دستم را روی شانه اش فشار دادم. عصبانیتم را مهار کردم و حرفم را خوردم. خیره به چشم هایم گفت: «من به شما ثابت می کنم کمیته اعدام ها واقعیت دارد.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 53 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خیره به چشم هایم گفت: «من به شما ثابت می کنم کمیته اعدام ها واقعیت دارد.» یک مرتبه انگار چیزی توی ذهنش جرقه بزند، گفت: «اتفاقا یکی از نیروهای این کمیته اسیر شده و بین اسرای کمپ موقت است.» . مطمئنی؟ - با چشم خودم دیدم چند نفری را که عقب نشینی می کردند هدف گلوله قرار داد! دلم لرزید. با خودم گفتم: «خیاط در کوزه افتاد!» آخرین اسرایی را که به کمپ آورده بودند، از ذهن گذراندم. فکر کردم قساوت را در صورت کریه و چشم های جنایتکار کدام یک از اسرا دیده ام. پرسیدم: «شما که جلو بودی، از کجا توانستی گروه الجنه را ببینی؟». . گفت: «من امریه ای داشتم که بین گردان و عقبه در رفت و آمد بودم. یک بار که به سمت مقر گردان می رفتم، دیدم خطی از نیروهای لجنة تشكیل می شود. چند نفر از آنها را از نزدیک دیدم. گذشت، وقتی وارد کمپ شدیم، یکی را دیدم که برایم آشنا بود؛ ولی یادم نمی آمد کی و کجا او را دیدم. تا اینکه چهره او را، در حالی که مسلسل به دوش داشت و در سنگر لجنة الاعدامات مستقر شده بود، به خاطر آوردم.» از ذهنم عبور کرد شاید اشتباه می کند، که گفت: «مطمئنم اشتباه نمی کنم بلند شدم و گفتم: «پس، با من بیا تا پیدایش کنیم.» در حالی که کمپ موقت هنوز از اسرای کربلای ۵ خالی نشده بود، اسرای جدیدی به آنها افزوده شدند. توى آن شلوغی، پیدا کردن یک نفر، که حتی درجه او را نمی دانستیم، مثل گشتن دنبال سوزن در انبار کاه بود. شب بود و چراغ کم سوی اردوگاه هاله نوری به رنگ قرمز نارنجی روی صورت اسرا می ساخت که تشخیص چهره شان را دشوار می کرد. نورافکن های کمپ موقت راههای عبور را روشن می کرد و نگهبانان می توانستند معابر را به خوبی رصد کنند. در داخل کمپ لامپهای بی رمقی سوسو می زدند که نبودش از بودنش بهتر بود، چون در پرتو بی فروغشان تشخیص سگ از موش میسر نبود، مگر در حجم! در چنین وضعیتی، ستوان جوان پابه پای من برای شناسایی اسیر مورد نظر قدم بر می داشت. از مدیریت کمپ موقت خواستم دستور دهد کسانی که در سرویس های بهداشتی هستند زودتر خارج شوند و آنهایی هم که پتوی غربت بر سر کشیده و خوابیده اند تا شاید خواب زندگی کنار خانواده را ببینند و از کابوس اسارت رهایی یابند بیدار شوند و برای آمارگیری صف بکشند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 54 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ستوان جوان بین صف اسرا قرار گرفت و تک تک اسرا را از نظر گذراند. پس از چند بار دور زدن در بین همه صفها، گفت: بین اینها نیست.» آن شب بهروز و ثامر نیروی شیفت مدیریت بازجویی بودند. از آنها خواستم آمار بگیرند و ببینند آیا اسرای موجود با آمار داده شده یکی است. اگر نیست، سوراخ سمبه ها را بگردند و اگر کسی در گوشه و کنار خواب است، او را بیاورند. بهروز، که از دستم کلافه شده بود، گفت: «حاجی، بگو دنبال کی می گردی، ما از بلندگو صدایش می کنیم. هر جا باشد، می آید!» - مشکل این است که نمی دانیم آن کسی که دنبالش هستیم کیست؟ با تعجب نگاهم کرد و شانه هایش را بالا انداخت. چون صفها منظم و در ردیف های بیست نفره بودند، شمارش مجدد کار سختی نبود. برای همین در مدت کوتاهی اعلام کردند آمار درست است و در تعداد نفرات اسرا کمبودی دیده نشد. یک بار دیگر همراه ستوان جوان بین اسرا قدم زدیم و او به دقت چهره هر یک از اسرا را از نظر گذراند. شب به نیمه رسیده بود. اسرا زیر لب غر می زدند که این موقع شب دنبال چه کسی هستیم که خواب را بر آنها حرام کرده ایم. از این رو، جست وجو را تعطیل کردم و ستوان جوان را به ثامر سپردم و از او خواستم اسیر را در جایی مکان بدهد که اگر به وجودش نیاز بود، حداقل دنبال او نگردیم. به چادر خودم رفتم. ذهنم از تقلا و تکاپو نمی ایستاد. فکر کردم اگر ستوان درست دیده باشد، تا رسیدن به حقیقت فاصله ای نداریم. اما اینکه نیروی لجنه را در میان اسرا پیدا نکرده بودیم، ناامیدم کرده بود. روی تخت دراز کشیدم. ذهنم آرام نمی گرفت و نمی توانستم بخوابم. صحنه هایی که از صبح دیده بودم جلوی چشمم رژه می رفتند. یک مرتبه یاد موضوعی افتادم. فوری از تخت جدا شدم و به محل نگهداری اسرا رفتم. از بهروز خواستم همه اسرایی که سرشان را تراشیدند احضار کند. نگاه چپ چپ بهروز میگفت که این کارآگاه بازی ها را برای صبح بگذارم؛ اما نمی توانستم. معلوم بود این تقاضا در آن موقع شب فقط این فکر را به ذهن همکارانم می آورد که: «بشیری دارد روانی می شود!» تراشیدن موی سر از ابتدایی ترین راه های مخفی شدن است و بازشناسی را تا حدی دشوار می کند. عوامل کمپ سر تراشیده ها را حاضر کردند. تعدادشان به انگشتان دو دست هم نمی رسید. کار شناسایی آسان شده بود. به آنها گفتم سرهایشان را بالا و به سمت چراغ نگاه دارند. ستوان جوان را حاضر، و به او اشاره کردم با دقت آنها را ببیند. و او با تأمل در چهره تک تک اسرا نگاه کرد. تا اینکه چشم هایش روی یک اسیر متوقف شد. کمی عقب رفت و او را به دقت برانداز کرد. اسیر موتراشیده سعی می کرد نگاهش را از چشم های بانفوذ ستوان جوان دور کند، که یک مرتبه ستوان جوان سکوت را شکست: - خودش است! شک ندارم که خودش است!» با تردید به ستوان جوان نگاه کردم. شک را که از نگاهم خواند، گفت: «اینکه پیدایش نمی کردم به خاطر تغییر چهره اش بود!» اسیر موتراشیده دستپاچه گفت: «موضوع چیست؟ چرا من را دوره کرده اید؟ شناسایی من برای چیست؟ مگر من که هستم؟!» . شلوغش کرده بود: «به خدا من یک سرباز خدماتی ام، آرایشگر گردان بودم. از افسران و پرسنل گردان بپرسید، به شما می گویند!» بی تابی او و آرامشی که در صورت ستوان جوان بود شک و دودلی را از دلم پاک کرد. از همکارانم خواستم هر دو اسیر را برای استراحت به بخش نگهداری اسرا برگردانند. صبح روز بعد، من و همکارانم صلاح عسگرپور، عدنان دیوجان، جلیل بر قول، و عادل و چند نفر دیگر در دفتر بازجویی جمع شدیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 55 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اسیر مورد نظر را پس از صرف صبحانه بر سر میز بازجویی حاضر کردیم. جوانک آشفته و پریشان حال بود. من و همکارانم را با تشویش از نظر گذراند، بعد رو کرد به من و با لکنت گفت: «انشاءالله که صدق گفتار من بر شما معلوم شده!» - دلیل دستپاچگی شما را نمی فهمم. شما اسیر شدی. ما از همه اسرا مثل شما بازجویی می کنیم. لحظه ای آرام شد. عدنان از او خواست خودش را معرفی کند. - من رسول و اهل نجف هستم. صلاح پرسید: «چرا جوان نیرومندی مثل تو باید به جای رزم در عقبه یگان کار کند؟» . .- من در نجف آرایشگاه مردانه داشتم. چون این حرفه را میدانستم، در یگان هم به همین کار مشغول شدم. جلیل بر قول، که از بازجوهای مدیریت کمپ بود، پرسید: «در یگانتان فقط شما این حرفه را می دانستی؟ کس دیگری نبود که آرایشگری بلد باشد؟» رسول، که باهوش به نظر می رسید، فوری گفت: «منظورتان را فهمیدم. بله دیگران هم بودند. اما، پدر من فرماندهان را تطمیع کرده بود و آنها هوای من را داشتند.» جلوی حاشیه رفتنش را گرفتم و گفتم: «می گویند شما در لجنة الاعدامات بودی. در این مورد حرفی داری؟» . رنگ باخت. انگار جوهره جانش را گرفته باشند، فروریخت و به میز خیره شد، معلوم بود فکرهایش را جمع و جور می کند تا دروغی تحویل ما بدهد. به دوستان اشاره کردم بگذارند هر چه می خواهد به هم ببافد. اما، زرنگ تر از این حرفها بود. زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «آدمهای حسود همه جا هستند و دشمنی در جهان بشری تمامی ندارد. برای همین من از شنیدن این حرفها تعجب نمیکنم.» - اما من تعجب می کنم که یک آرایشگر و سرباز صفر مورد حسد و دشمنی باشد. شما نه فرماندهی، نه ژنرال، و نه حتی یک درجه دار ساده؛ پس چطور ممکن است کسی به شما حسودی کند؟! خیره شدم به چشم هایش: «ممکن است وقت ما را تلف نکنی و مستقیم بروی سر اصل مطلب؟» مضطرب شد و پلک هایش پریدن گرفت. ناباوری را در چهره هر یک از ما رج زد. یکی از همکاران عرب با لهجه غلیظ عراقی به او فهماند مقاومت بیهوده است و فقط روند بازجویی را طولانی و بازجو را خسته می کند. در این صورت کسی نمی داند یک بازجوی خسته چه واکنشی از خود نشان دهد. نگاهش را به من چرخاند و شکسته بسته گفت: «امان می خواهم!» - منظورت چیست که امان می خواهی؟ شما در وضعیتی نیستی که برای ما شرط بگذاری. داری بازجویی می شوی. باید مثل بچه آدمیزاد همکاری کنی؟ - همه اینها را می دانم؛ اما اگر مطالبم را بگویم، جانم به خطر می افتد به همکارانم نگاه کردم تا نظر آنها را بدانم. یکی به دیوار چشم دوخته بود، یکی کاغذ مقابلش را خط خطی می کرد، دیگری پس کله اش را می خاراند. یکی دو نفر هم به بهانه ای از اتاق خارج شدند. فهمیدم کسی نمی خواهد خودش را درگیر این ماجرا کند. از اتاق بیرون آمدم و به حاج محمد باقری زنگ زدم. موضوع را توضیح دادم و از او کسب تکلیف کردم. حاج محمد گفت مورد منحصر به فرد است، به تشخیص خودم عمل کنم! گفتم: «این حرف شما به معنی موافقت است یا مخالفت؟» حاج محمد گفت: «با هر تصمیمی که بگیری موافقم!» به اتاق برگشتم. چند نفر از همکارانم آمده و یکی و دو نفر نزدیک در ایستاده بودند. به اسیر گفتم: «تو در امانی، با خیال راحت حرف بزن!» از کجا بدانم در امانم؟ شما بازجویی ام می کنی و می روی پی کارت. بعد، من با کسانی مواجه می شوم که به امانی که شما دادی تعهدی ندارند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 56 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ دست بردم به اسلحه کمری ام. ماكاروف را در آوردم و گلنگدن را کشیدم. همکارانم با تعجب نگاهم می کردند. اسلحه آماده شلیک را روی میز گذاشتم. اسير با نگرانی من را می پایید. اسلحه را به طرف او هل دادم و گفتم: «این هم امان....» یک مرتبه دیدم بچه ها، دولا دولا و با عجله، اتاق را ترک کردند. من ماندم و رسول، که با چشم های بهت زده به اسلحه نگاه می کرد. آن را به طرفم راند و گفت: «خدمت شما!» اسلحه را به طرفش هل دادم و گفتم: «این ضامن امانی است که به تو دادم. بگذار پیشت باشد!» همان طور که به سلاح چشم دوخته بود، گفت: «اگر این اسلحه را قبول کنم، قبل از هر کاری اول خودم را می کشم!» سرش را بالا آورد و گفت: «من امان شما را قبول کردم و صحبت می کنم.» از اتاق بیرون رفتم. ماكاروف را بالا گرفتم تا همکاران ببینند. یکی یکی به ما پیوستند؛ در حالی که در چهره شان می خواندم من را یک احمق تمام عیار می دانند. به آنها حق می دادم؛ اما فکر کردم پرده برداشتن از یک راز سر به مهر ارزش این خطر را دارد. همکاران که جاگیر شدند، به اشاره سر به اسیر گفتم شروع کند. رسول نفس گرفت: «این کمیته سازمان پیچیده ای ندارد؛ ولی طوری درباره آن صحبت شده که همه فکر می کنند. پیچیده است » بعد از مکثی ادامه داد: «بعد از اینکه یگان به طرف خط مقدم می رفت، تحت فرماندهی افسر توجیه سیاسی، سنگری در پشت لجمن تعبیه می کردند و نظامیان خدماتی را بر این سنگر مشرف می کردند و توضیح می دادند این منطقه را زیر نظر بگیرند. اگر دیدند کسی از نیروها به عقب بر می گردد، یک گلوله خرجش کنند تا کشته شود. در این باره هیچ استثنایی هم وجود ندارد!». آنجا فهمیدم چرا نیروهای عراقی ترجیح می دادند خود را به نیروهای ما تسلیم کنند. این سنگر در فاصله چند کیلومتری از معرکه جنگ طراحی می شود؟ در مناطق کوهستانی مثل سلیمانیه، پنجوین، و ماووت با فاصله یک تا دو کیلومتر، و در مناطق دشت و جلگه مثل شلمچه و جاهای مسطح به فاصله حدود چهار کیلومتر است. - فرماندهی این کمیته بر عهده افسر توجیه سیاسی است؟ سر تکان داد که «بله» و ادامه داد: «اما افسر توجیه سیاسی تا آخرین لحظه هم از مأموریتش خبر ندارد. تا شروع عملیات هیچ کس نمی داند فرماندهی لجنة الاعدامات با کیست ولی در آخرین لحظات این فرمان به کلی سری را به دستش می دهند. پیش آمده که افسر توجیه سیاسی، با اینکه سرسپرده رژیم بعثی است، اما از انجام این مأموریت اکراه دارد و ناراحتی اش را بین نیروهای تحت امرش اعلام می کند. بالاخره کشتن هم وطن کار سختی است. اما، ضرورت اجرای فرامین را به او متذکر می شوند.» تب و تاب امانی را داشتم که از من خواسته بود. پرسیدم: «تو در این ماجرا کسی را کشتی؟» است رنگ از صورتش پرید. با لکنت گفت: «بله. چند نفری را زدم. - از میان آنها کسی را هم می شناختی؟ صدایش زير شد: «همه را تا حدودی می شناختم.» سرش را پایین انداخت: «ولی فرمانده گردان و معاونش را کاملا می شناختم!» تنفر را در چهره همکارانم می دیدم. فکر کردم هر یک از این افراد ممکن بود حین جنگ به دست نیروهای مقابل کشته شوند. ولی کشته شدن به دست نیروهای خودی چه مفهومی می توانست داشته باشد؟! سرم درد گرفته، و نفسم تنگ بود. از اتاق بازجویی بیرون رفتم تا هوایی بخورم. اما حال بدم با هواخوری خوب نمی شد. 🔸 ادامه دارد
🔻 57 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اطلاعات او را به واحد تنظیم اسناد دادم. گزارش ها تهیه و به بخش های ذیربط ارسال شد. هر یک از همکاران نیز، بر حسب نیاز قسمتی که در آن فعالیت می کردند، گزارش مرتبط به کار خود را تدوین کردند. آن قدر فلسفه وجودی این کمیته تأثیر بدی در روح و روانم گذاشته بود که با خودم فکر کردم کاش هیچ وقت چیزی درباره لجنة الاعدامات نمی دانستم و هرگز داستان غم انگیز قتل هم وطن به دست هم وطن را نمی شنیدم. بعد از مدتی، به گوشم رسید مسئول بازجویی و کمپ اعترافات رسول را به اطلاع حاکم شرع اهواز رسانده و ایشان هم حکم اعدام قاتل را صادر کرده است. به او یادآوری کردم من با اجازه فرمانده به اسير امان داده ام و کار آنها خلاف اخلاق است. جالب که جوابم داد: «شما امان دادی، من که این کار را نکرده ام!» پرسیدم: «مگر اولیای دم شکایتی کرده اند؟» پاسخی نداشت. خوب می دانست اگر امان من نبود، آن اسیر هرگز اعتراف نمی کرد. عذاب وجدان داشتم؛ چون جان اسیر به خاطر امان من به خطر افتاده بود. موضوع را با مسئولان مدیریت های دیگر مطرح کردم و مفصل درباره آن حرف زدیم. آنها هم نمی خواستند کار خلاف اخلاقی صورت بگیرد و دنبال راه چاره بودند. با وجود بحث های طولانی، به نتیجه ای نرسیدیم. در نهایت از آنها خواستم موضوع را به شیوه خودم و بدون درگیری حل و فصل کنم. بعداز ظهر روز بعد، اتوبوس انتقال اسرا به کمپ آمد. اسرایی را که نگهداری آنها در اهواز فایده ای نداشت آماده کردیم تا به کمپ های دائمی منتقل شوند. وقتی آخرین اتوبوس پر می شد، به مسئول کنترل گفتم اسم رسول را ثبت کند. به او هم اشاره کردم زودتر سوار شود. رسول، که حسابی ترسیده بود، گفت: «حاجی، نمی شود من همین جا پیش خودت بمانم؟» گفتم: «نه، معطل نکن. سوار شو!» از رفتار خشک من تعجب کرده بود. به ناچار سوار شد. ولی از پشت پنجره اتوبوس با تشویش به من نگاه می کرد. تا اتوبوس ها بخواهند راه بیفتند، جانم به لبم آمد. بعد از آن، دیگر خبری از رسول نداشتم. حدود شش ماه بعد، قرار شد در معیت آیت الله سید محمدباقر حکیم به کمپ تختی تهران بروم تا در مراسمی شرکت کنم. ابتدای برنامه با سرود اسرای تواب شروع می شد. وقتی گروه سرود به صحنه اجرا آمدند، در میان آنها رسول را با سربند «یا حسین» دیدم. وقتی از جلوی من رد می شد، حق شناسانه به من چشم دوخته بود؛ در حالی که هرگز نفهمید در کمپ موقت سپنتا چه سرنوشتی در انتظارش بود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 58 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خردادماه ۱۳۶۶، ستاد تبلیغات جنگ به معاونت اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کرد برای یک نشست تبلیغاتی در حضور سفراء کاردارها و دیپلمات های خارجی به تعدادی اسیر درجه بالا نیاز دارد. حاج محمد موضوع را با من در میان گذاشت و خواست پنج نفر را برای این نشست معرفی کنم. پیشنهادم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي، سرهنگ رابح محمد یاسین الصوفي، سرهنگ ستاد عمر شریف سعید، سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی، و سرهنگ دوم نیروی مخصوص محمدرضا جعفر عباس الجشعمی بود. حاج محمد با افراد منتخب مخالفتی نداشت. او مأموریت انتقال و برگزاری نشست اسرا را به من سپرد. یک دستگاه لندکروزر و راننده اش و یک فرد مسلح در اختیارم گذاشت و تأکید کرد زودتر خودمان را به هتل استقلال تهران برسانیم. وقتی به مقصد رسیدیم، سفرای کشورهای خارجی منتظر ورود اسرا بودند. اسرا را بدون معطلی به هتل هدایت کردم. وقتی داشتم وارد می شدم، فردی مانع ورودم شد. تعجب کردم. پرسیدم: «به دلیل همراه داشتن سلاح نباید داخل شوم؟ » گفت: «نه! فضای اینجا دیپلماتیک است و ظاهر شما مناسب اینجا نیست!» نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم: «مرد حسابی، من از تو دیپلمات ترم!» بی توجه گفت: «به هر حال، نمی توانیم شما را راه بدهیم.» زل زدم به چشم هایش، که از نگاه من فرار می کرد، و گفتم: پیروزی های ما با همین لباس خاکی بسیجی به دست آمده، نه با کت و شلواری که به تن شماست!» مرد بی حوصله گفت: «اسرا در اختيار من هستند. شما بفرمایید!» - نه این طور نیست. من همین الان اسرا را بر می گردانم اهواز! به اسرا اشاره کردم برگردند. آنها سوار ماشین شدند. به هم سفرهایم پیوستم و به راننده گفتم: «برگردیم اهواز!» راننده، که اخلاقم دستش آمده بود، بی معطلی دنده را جا زد. یکی از کت و شلوارپوش ها خودش را به ماشین رساند و گفت: «اسرا را برگردانید، من ترتیب ورود شما را میدهم!» برای او توضیح دادم اسرا نمک گیر محبت های من و برادرانم در قرارگاه خاتم الانبیا هستند و با حضور من است که خلاف خواسته ما صحبت نمی کنند. اگر من نباشم، شاید زهری در کلامشان بریزند و علت اصرار من برای ورود به جلسه جز این نبوده است. مرد عذرخواهی و تقاضا کرد اسرا را به هتل برگردانم. برگشتم؛ چون منافع کشورم مهم تر از کوته بینی همکار هم وطنم بود. در سالن برگزاری جلسه، چهار خلبان اسیر نیروی هوایی ارتش حضور داشتند و صحبت می کردند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 59 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خلبانان عراقی در پاسخ به جنایات رژیم بعث مثل بمباران شهرها و آسیب به مردم بی دفاع گفتند کاری به کشورها ندارند. آنها نظامی هستند. سال ها از دولت عراق مواجب گرفته اند تا چنین وقت هایی به درد کشورشان بخورند. وظیفه شان هم عمل کردن به خواسته دولت عراق و بمباران شهرها بوده گفت وگوی آنها نه تنها رهاورد مثبتی برای ما نداشت، که منفی هم بود. هر چه صحبت خلبانها بیشتر ادامه پیدا می کرد، چهره برادران در ستاد تبلیغات رنگ می باخت و ناامیدتر می شدند. نوبت به مصاحبه هیئت همراه من رسید. در حالی که یأس را در چشم های برادران ستاد تبلیغات جنگ می دیدم، اسرا در جایگاه قرار گرفتند. بی مقدمه گفت وگوی آنها با دیپلمات ها آغاز شد. باز در این جلسه از نحوه اسارت البياتي سؤال شد. ارتش عراق در حالی جنگ با کشور ما را آغاز کرد که یکی از قوی ترین ارتش های خاورمیانه به شمار می رفت. سرتیپ ستاد ارتش عراق دورۂ نظامی سختی را از سر گذرانده بود. برای این درجه نظامی، اسیر شدن دور از ذهن بود. برای دیپلمات ها سؤال ایجاد شده بود که چطور یک سرتیپ ستاد به اسارت درآمده است؟ از سرهنگ عمر شریف سعید درباره نحوه رفتار ایرانی ها سؤال شد، که او به جراحت دستش و تلاش ایرانی ها برای مداوایش اشاره کرد. گفت فکر نمی کرده در کشوری که با آنها می جنگیده، این طور پذیرایی شود. از دیگر اسرا، به تناسب سمت نظامی آنها، مطلبی پرسیدند و اسرا به خوبی پاسخ دادند. بعد از پایان نشست، حسن آخوندی، معاون کمال خرازی، پیش من آمد و تشکر کرد. از او خواستم ناهار خوبی به اسرا بدهد تا جبران شیرینی مصاحبه آنها شود. او هم دستور داد میزی در بخش مهمان های خارجی هتل برای اسرا فراهم کنند. همچنان که اسرای همراهم به سالن غذاخوری می رفتند، خلبانهای اسیر را می بردند تا سوار ماشين شوند طولی نکشید که میز مجلل و پرزرق و برقی چیده شد. سرگرد باقری، که مسئولیت انتقال اسرای نیروی هوایی را داشت، سر میل آمد و کنار دست من نشست، اسرا را از نظر گذراند و زیر گوشم گفت: «این رسم اسبرداری نیست.» نگاهش کردم که: «چرا؟!» پوزخند زد: «این چه وضعیتی است؟! آقا بالاسر برای خودمان آوردیم؟!» صدا را زیر کرد: «برادر ناراحت نشوی، اما شما اسیرداری بلد نیستی؟!» - گفتم: «الان مصاحبه اسرای شما به نفع مملکتمان تمام شد یا اسرای من؟» حرفی نداشت. به او گفتم: «اتفاقا شما کارت را بلد نیستی؟!» به چشم های بی اعتمادش نگاه کردم و گفتم: «می خواهی یک چشمه از اسیرداری ام را نشانت بدهم؟!» مسلسلی را که دستم بود پر کردم و گذاشتم جلوی جشعمی. گفتم: «محمدرضا، این را نگه دار تا من بروم دستشویی.» و بلند شدم. سرگرد باقری باور نکرد. وقتی دید به سرویس بهداشتی می روم، فریاد زد: «بخوابید، الان شلیک می کند!» دوید دنبالم و فریاد زد: «بیا برو اسلحه را از او بگیر. الان همه را درو میکند....» سر صبر دستهایم را شستم؛ در حالی که سرگرد باقری مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید، جلوی آینه وقت کشتم و برگشتم سر میز. در حالی که سرگرد ما را میپایید، رو کردم به جشعمي و گفتم: «محمدرضا، اسلحه را به من بده!» چشمی دودستی اسلحه را به طرفم گرفت؛ در حالی که قنداق سلاح را به طرفم گرفته بود. رو به سرگرد باقری گفتم: «اسیرداری یعنی این اسلحه را دادم دست افسر نیروی مخصوص دشمن و به هیچ کس آسیبی نرساند. الان اسیرهای شما چشم بسته توی ماشین نشسته اند تا ناهارت را بخوری و به آنها ملحق شوی. اما، با اسرای تحت اختیارم سر یک میز نشسته ام و همان چیزی را می خورم که آنها می خورند...» . گفت: «تو دیوانه ای!» . . . . . خندیدم: «راست می گویی» همان طور که به من چشم دوخته بود، گفتم: «من دیوانه عشق امام هستم و برای این انقلاب هر کاری می کنم.» .. سرگرد ناباور نگاهی به اطراف انداخت و سکوت کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 60 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از ناهار، به حاج محمد تلفن کردم و گزارش نشست را دادم. از او خواستم حالا که اسرا نهایت همکاری و همدلی را با ما داشته اند، برای اطمینان خاطر اسرا، چهار نفر از آنها را، که جراحت دردناک در بدن دارند، به بیمارستان بقية الله ببرم تا پزشکان مجرب آنجا معاینه شان کنند. حاج محمد موافقت کرد و پیگیر پذیرش آنها از طرف بیمارستان شدم. در فاصله ای که امکان پذیرش اسرا در بیمارستان فراهم می شد، برنامه ای تفریحی برایشان در نظر گرفتم. با توجه به هوای دلپذیر شمال تهران در فصلی که در آن قرار داشتیم و نیز روز خسته کننده ای که اسرا سپری کرده بودند، آنها را به دربند بردم. هوای خوب و وفور نعمت در کافه ها چشم آنها را چهار تا کرده بود. اسرا را آزاد گذاشتم تا خودشان تختی را انتخاب کنند و سفارش چای، قلیان، و هندوانه دادند و با آسودگی کنار هم نشستند. این فضا گویی باعث تجدید خاطره در آنها شده بود. برای هم از گذشته هایشان تعریف می کردند و عیش و لذت در صورتشان پیدا بود. فقط جشعمي بود که کمتر حرف می زد و بیشتر از قلیان کشیدن در آن هوا لذت می برد. ظرفهای میوه و تنوع غذا آنها را برانگیخته کرده بود و به دولت عراق لعن و نفرین می فرستادند، که به آنها دروغ گفته ایرانی ها در وضعیت معیشتی بدی به سر می برند. تصمیم گرفتم آنها را به بازار میوه و تره بار ببرم. اسرا همه، تنها چشم شده بودند و با ولع جنب و جوش میدان بارفروشها و تنوع و فراوانی میوه ها را نگاه می کردند. هرچند بازدید از بازار میوه برای همه اسرا جالب بود، برای عمر شریف سعید جلوه بیشتری داشت. او کرد و اهل اربیل بود. کردها با حکومت مرکزی عراق و صدام مخالفت دیرینه دارند. ضمن اینکه از ایرانی ها محبت دیده بود و میگفت وقتی به اسارت در آمده آن قدر گلوله خورده که تقریبا کارش تمام شده بود. فوری او را به بهداری و بعد بیمارستان رساندند و جراحی اش کردند. اولین بار او را در بیمارستان دیدم در حالی که مدام تشکر می کرد که جانش را نجات دادیم. می گفت: «باور نمی کردم شما این قدر انسانیت داشته باشید که دشمنی را، که تا مردن و از بین رفتن فاصله ای نداشته، درمان کنید.» آنها را به بازار طلای تهران بردم. با دهان باز به خرید و فروش و تحرک مردم در بازار نگاه می کردند. طوری حیرت کرده بودند که در تمام طول بازدید صدای هیچ یک در نیامد و مدهوش زرق و برق مغازه ها بودند. به یکی از سربازهای وظیفه، که به فیلمبرداری وارد بود، گفتم از همه این بازدیدها تصویر بردارد. بعد از رفتن به اهواز، آن فیلم را در تلویزیونهای برون مرزی نشان دادیم. کمترین نتیجه پخش این فیلم بی اثر کردن ادعای دولت عراق در آن برهه زمانی بود که ایران پنج ميليون قرص نان از پاکستان وارد کرده است. به نحوی می خواستند بگویند مردم ایران در وضعیت بد معیشتی به سر می برند و به قول معروف نان ندارند بخورند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 61 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فردای آن روز جمعه بود. هر وقت به تهران می آمدم و به جمعه برخورد می کرد، به نماز جمعه میرفتم. آن روز اسرا را برای نماز به دانشگاه تهران حرکت دادم. مسئولان ستاد نماز جمعه به دلایل امنیتی اجازه ورود به صحن داخلی را به ما ندادند و چون اقامه نماز در بیرون هم چندان به صلاح نبود، دانشگاه تهران را ترک کردیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. یک مرتبه باران تندی گرفت و در تمام طول راه بارید. وقتی به مزار شهدا رسیدیم، یک مرتبه ابرها کنار رفتند. خورشید خودی نشان داد و هوا صاف شد. وارد قطعه شهدا شدیم. پیرمردی با همسر رنجورش بر سر مزار پسرشان نشسته بودند. مادر سنگ مزار شهید را با گلاب می شست. پیرمرد افتاده با ورود ما از جا بلند شد و ظرف خرمایی را به ما تعارف کرد. هرچند پدر شهید با یک نگاه فهمید همراهان من، هم وطن او نیستند و چهره شان به دشمنان این آب و خاک می خورد، در چهره اسرا دقیق نشد و آنها را شرمنده نکرد. جشعمي و وليد علوان، با دیدن منش پیرمرد، تحت تاثیر بزرگی و غم او قرار گرفتند. از وسعت بهشت زهرا و تعدد جوانهای شهید برای اسرا گفتم. در همین اثنا، کودکی، در حالی که قاب عکس مرد جوانی را به آغوش گرفته بود، در چند قدمی ما بر سر مزاری نشست. مادر کودک چادر به سر انداخت و بنای نجوا و گریه آغاز کرد. کودک، که صدای مادر را می شنید، صورتش در هم شد. بغض آلود خودش را روی قبر انداخت، سنگ قبر را بوسید، و اشکش سرازیر شد. جشعمي و وليد علوان به گریه افتادند. اما آن سه نفر دیگر ادای ناراحتی و تأثر را در آوردند. پس از خواندن فاتحه ای، از بهشت زهرا بیرون آمدیم. آن شب خبر دادند فردا امکان ویزیت اسرا در بیمارستان بقیه الله فراهم شده است. صبح اول وقت به آنجا رفتیم. پزشکان متخصص هر یک از اسرا را، بنا به مصدومیتی که داشتند، معاینه کردند؛ جشعمي برای آسیب دیدگی پایش، البیاتی برای جراحت دست راستش، عمر شریف سعید به دلیل پای شکسته اش، و رابح که احتمال می داد قلبش دچار مشکل شده است. اما، نتیجه معاینات پزشکها درباره آنها همان بود که قبل تر پزشکان دیگر در اهواز گفته بودند. معاینه مجدد، خاطر جمعشان کرد که ما برای سلامتی و بهبودی آنها از هیچ چیز مضایقه نکرده ایم. فردای آن روز به طرف اهواز راه افتادیم. به راننده گفتم در قم توقف کنیم. زیارت حرم حضرت معصومه (س) حال و هوای اسرا را عوض کرد. وقتی سوار لندکروزر شدیم، ولید علوان تحت تأثیر فضای معنوی حرم، زیارت عاشورا خواند و با هر فرازی که می خواند اشک می ریخت. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 62 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در عملیات حلبچه، یک روز برادر باقری با من تماس گرفت و گفت فرمانده لشکر ۴۳ پیاده سپاه یکم ارتش عراق به اسارت درآمده است؛ اما با بازجويان لشکرها و قرارگاه همکاری نمی کند و در پاسخ سؤالات پوزخند تحویل می دهد. از من خواست به محل نگهداری اسیر در کرمانشاه بروم و ببینم چه کار می توانم بکنم. آنجا که رسیدم، فهمیدم آن اسیر سرلشکر ستاد است. علی حسین عويد العگاوی، سرلشکر رسمی شاغل و فرمانده لشکر بازسازی شده از معلولان جنگی بود. شنیدم این سرلشکر بازجویان ما را، که لباس نظامی به تن نداشتند، مسخره کرده است. به همکاران گفتم: «این اسير و گروهی را که با او اسیر شده اند در سالنی بزرگ جمع کنید.» سليقه عراقی ها دستم آمده بود. می دانستم چطور آنها را انگشت به دهان کنم. یک دست لباس نظامی مرتب پوشیدم، گتر کردم، و كلت بستم. به دو نفر از بچه های عرب زبان هم گفتم مسلسل دست بگیرند و یکی این طرف، یکی هم آن طرف من راه بروند. وارد سالن شدم. یکی از همراهان من به زبان عربی گفت که همه بلند شوند. علی حسین عويد با تعجب به من نگاه می کرد. به همکار عرب زبانم رو کردم و گفتم: «مگر نگفتم فقط افسران ارشد بیایند داخل؟!» اشاره کردم به علی حسین عويد و گفتم: «پس، این گروهبان سه اینجا چه کار می کند؟!» تا آمد به زبان بیاید، او را از جمع بیرون کشیدند و جلوی افسرانی که زیردست او بودند از سالن بیرون بردند. چاره ای نبود. باید هیمنه او را فرو می ریختم؛ وگرنه با موضعی که گرفته بود، نه فقط حاضر به صحبت نمی شد که خود فتنه ای به وجود می آورد. گفتم او را ببرند بالای یکی از تپه های خاکی اطراف و رهایش کنند. وقتی بالای سرش رسیدم، مثل يتيم ها دستش را روی سرش گذاشت. خرد شده بود. گفتم: «گروهبان، این درجه را از کجا آوردی؟» ناله زد: «من را تحقیر نکن.» گفتم: «پس مثل بچه آدم حرف بزن!» جلویش یک نقشه گذاشتم و گفتم: «یک کلمه به من بگو گردانهای توپخانه تان کجاست؟» با تردید نگاه می کرد. دست برد روی نقشه و سه گردان توپخانه را، که حلبچه را ویران کرده بودند، نشان داد. سه توپخانه با آن فاصله برای مساحت حلبچه زیاد بود و این ذهنم را درگیر کرده بود. اطلاعاتی هم درباره دو تیپ بالای دربندیخان داد. این اطلاعات را از یک نایب ضابط هم به دست آورده بودم. تا اینجا موفق شده بودم او را به حرف بیاورم و او با صداقت پاسخ سؤالاتم را بدهد. گفتم: «تا اینجا گروهبان یکمی ات ثابت شد؛ چون این ها را یک گروهبان سه هم به من گفته بود. حالا بگو چه شد صدام دستور شیمیایی زدن به حلبچه را داد؟ » من و من کرد: «قرار بود من به فرماندهی اعلام کنم کی می توانند حلبچه را بمباران شیمیایی کنند...» - خب. - من به سر فرماندهی خبر دادم ایرانی ها ما را محاصره کردند. پشت سرمان دریاچه است. راه عقب نشینی را هم به روی ما بسته اند. در حلبچه به جز نیروهای ایرانی کسی نیست... می توانید شیمیایی را بزنید. - هیچ میدانی به خاطر این اعتراف، یک جنایتکار جنگی به شمار می آیی و محکوم به اعدامی؟! 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 63 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خطوط نگرانی به صورتش دوید. رنگش پرید. به التماس افتاد و گفت: «هر کاری بگویید انجام می دهم. فقط من را نکشید...». آن شب او را به سلول انفرادی فرستادم. تا طلوع آفتاب ناله زد. صبح او را حاضر کردم و گفتم: «تکلیفت را با من روشن کن» گفت: «می روم خط و هر چه را می دانم می گویم!» این کار را هم کرد. اطلاعات خوب و مقبولی به برادران ترتیب نیرو داد. مدتی گذشت. یک روز در میان کاغذهایی که برادران از سنگرها و قرارگاه های عراقی به دست آورده بودند و به عنوان اسناد و مدارک آرشیو می کردند، بیانیه ای رسمی به امضای فرماندهی عراق دیدم که در آن صدام حسين حکم اعدام غیابی علی حسین عويد را صادر کرده بود. از حکم صادر شده رونوشتی گرفتم و توی جیبم گذاشتم. چند روز بعد، به کمپ پادادشهر رفتم. به او که دیگر با من رفیق شده بود، گفتم: «میدانی محکوم به اعدام شده ای؟!» با خنده گفت: «دیگر فریبت را نمی خورم! داری جنگ روانی اعمال می کنی!» صدای خنده اش بلند شد و گفت: «تو! تو! من را شکست دادی؟ - جدی میگویم! . اما این را دیگر باور نمی کنم.» - نه واقعا محکوم به اعدام شدی! تصویر حکم را به دستش دادم. باز کرد و خواند. دست و پایش میلرزید. با عصبانیت فحش های زشتی به صدام داد. عصبی مزاج مدام به موهای پر و پنبه ای اش دست می کشید و میغريد: «مردگی پشت سر من دریاچه بود، جلوی من هم نیروهای ایرانی. باید چه کار می کردم؟!» یک مرتبه رو کرد به من و گفت: «هر وقت بخواهی، برای مصاحبه تلویزیونی آماده ام!» پیشنهادش را روی هوا زدم و برنامه را ترتیب دادم. آنجا هم نتوانست خودش را کنترل کند و به صدام بد و بیراه گفت؛ طوری که مجبور شدیم بخش هایی را سانسور کنیم. به این دلیل وقتی اسرا آزاد شدند، به عراق برنگشت و در اردوگاه ماند؛ چون اگر پایش به عراق می رسید، درجا او را می کشتند. بعد از مرگ صدام، افسران عراقی، که علیه صدام حرف زده بودند و تا زمان حیات صدام امکان رفتن به وطنشان را نداشتند، به عراق برگشتند. علی حسین عويد" هم بازگشت. وقتی میرفت، فارسی را خوب صحبت می کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 64 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ مرکز بازجویی باغ معین در اهواز از مهم ترین مراکز بازجویی ما بود. این مرکز ساختمانی دو طبقه داشت. طبقه اول برای نگهداری موقت اسرای بازجویی شده استفاده می شد. مدیریت بازجویی و بازجویانش در طبقه دوم مستقر بودند و دو اتاق هم در اختیار مدیریت جنگ روانی بود. اسفندماه ۱۳۶۵ چند خلبان جوان عراقی را به مرکز بازجویی باغ معین آوردند. نیروهای ما توانسته بودند هواپیماهای آنها را سرنگون و خلبانها را اسیر کنند. بازجوها از بخش های مختلف به این مرکز می آمدند و با خلبانان صحبت می کردند. یک بار هم عباس بابایی و حبیب بقایی برای دریافت اطلاعات درباره قدرت حمل موشک سوخو آمدند و آنها را بازجویی کردند. این اسرا چهار نفر بودند؛ سروان باسل یحیی سلیمان الخروفه، اهل موصل، که در خرمشهر فرود آمده بود. باسل قدی بلند، صورتی کشیده، و دندانهای بلندی داشت. جلوی سرش از مو خالی بود. پوستش سفید و صورتش برق میزد. دیگری ستوان یکم محمد عبدالحسن فرج، اهل بغداد، جوان ریزنقشی بود با قدی کوتاه. صورت معصوم و محجوبی داشت . خوش صحبت بود. او به هنگام فرود هواپیما پایش شکسته و از این بابت در رنج بود. محمد عبدالحسن در دزفول فرود آمده بود؛ به خیال اینکه ناصریه عراق است. هرچند مدعی بود به عمد در خاک ایران نشسته و قصد تسلیم و پناهندگی داشته است. حرفش را جدی نگرفتیم. قصد مانور دادن روی آن را هم نداشتیم. به خانواده اش رحم کردیم. او سربازی معمولی نبود. اگر ادعای او را پخش می کردیم، صدام نه فقط زن و بچه، که طایفه اش را نابود می کرد. محمد عبدالحسن از این دست رفتار نسنجیده بسیار داشت. ستوان یکم محمد عبد الحسن فرج از پرسنل اسکادران پنجم نیروی هوایی عراق پایگاه ناصریه عراق درباره انگیزه اش از پناهنده شدن به جمهوری اسلامی ایران گفت: «به علت ظلم و جنایت های بی شماری که صدام در حق مردم مسلمان عراق روا داشته است، تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوم. چهارم آذر ماه جاری، هنگام پرواز بر فراز دزفول، تصمیم گرفتم با هواپیمای خود در این شهر فرود آیم و به همین منظور چندین بار روی شهر و اطراف دزفول دور زدم تا جای مناسبی را برای فرود پیدا کنم، که متأسفانه موفق نشدم. آنگاه تصمیم گرفتم در یکی از جاده های خارج شهر هواپیما را به زمین بنشانم که به علت تردد اتومبیل ها در جاده و وجود تیرهای برق این کار میسر نشد. در همین حال، متوجه شدم سوخت هواپیما تمام شده است و ناچار هواپیما را در بیابان های اطراف شهر رها کردم و با چتر به بیرون پریدم. منبع جمهوری اسلامی، ۲۹ آذرماه ۱۳۶۵. 🔸 تمام