eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 16 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ به راننده گفتم به طرف هتل مشهد حرکت کند. وقتی مدیر هتل از هویت مسافران مطلع شد، گفت بدون اجازه اداره اماکن نمی تواند به ما جا بدهد. ناچار بیرون آمدیم. نزدیک ترین هتل به آن مکان هتل هویزه بود. به آنجا رفتیم. در ابتدا متصدی پذیرش با دیدن یک اتوبوس مسافر مقابل هتل با خوشرویی من را پذیرفت. اما وقتی فهمید مسافران عراقی هستند، حاضر نشد به ما جا بدهد. ناچار به اتوبوس برگشتم. با مشورت راننده به چند هتل دیگر سرزدیم. وقتی مسئولان هتل ها می دیدند به جای شناسنامه فقط یک برگ مأموریت در دستمان است، بی درنگ جواب «نه» را می دادند. این سرگردانی سه ساعت طول کشید. اولین بار بود که در شهر خودم احساس غربت می کردم. خستگی و کلافگی سفر یک طرف، سرخوردگی اسکان طرف دیگر. کنترل اوضاع داشت از دستم خارج می شد. دیدم امکان یافتن سرپناه در شب تقریبا صفر است. به راننده گفتم به ستاد کل سپاه پاسداران برگردد. هنوز هفت هشت متری با در ستاد کل فاصله داشتیم که دژبان بیرون آمد و داد زد: «اتوبوس را اینجا نیاورید!» همان نبود که سر شب پیش او رفته بودیم. از اتوبوس پیاده شدم تا موضوع را برایش توضیح بدهم؛ اما فقط حرف خودش را تکرار می کرد که اتوبوس را ببریم عقب. ماشین یک کیلومتری عقب رفت تا دژبان حاضر شد به حرفم گوش بدهد، موضوع سرگردانی مان را گفتم. دژبان خونسرد گفت: . «خب، این ها به من چه ربطی دارد؟» ۔ لطف کنید با مسئولان تماس بگیرید و شرایط ما را به ایشان منتقل کنید. دژبان حاضر نبود کوتاه بیاید، با همان یک دندگی گفت: «مشکل شما نه به من مربوط است نه به مسئولان ستاد!» ۔ اگر به شما مربوط نیست، پس به چه کسی مربوط است؟ بی حوصله گفت: «صبر کنید تا صبح خود آقایان بیایند.» عصبانی کنار کشیدم. او هم در کیوسک را بست. باد سردی می وزید. از سرما یخ کرده بودم؛ ولی فکر اینکه به اتوبوس برگردم و طلال غر بزند، باعث شد همان گوشه بایستم و خیره شوم به دژبان. داشتم فکر میکردم او هم تقصیری ندارد. ولی یک تلفن کردن به مافوق و شرح وضع حال ما کار سختی نیست، که صدایم زد ۔ اخوی بیا! با سر به کیوسک رفتم. کنار بخاری اش جایم داد و گفت: «با مسئولم صحبت کردم. دارند می آیند...» نفس راحتی کشیدم. نیم ساعت نشد که لندکروزر سپاه مقابل ستاد توقف کرد. سه پاسدار از ماشین پیاده شدند. سلام و احوال پرسی گرمی کردند. یکی شان حکم مأموریتم را دید و دیگری دنبال هماهنگی های اسکان ما رفت. به آن دیگری وضعیت اسیر بیمار را توضیح دادم. فوری آمبولانس خبر کرد و دقایقی بعد ژاندارم را به بیمارستان بقیه الله منتقل کردند. برادری که اسکان ما را پیگیری می کرد، بعد از چند تماس گفت می توانند در مهمانسرای کاخ به ما جا بدهند. شناختی از مهمانسرا نداشتم. ولی فوری موافقت کردم. چون فکر کردم هر چه باشد، از وضعیت فعلی بهتر است. حدود چهار صبح به اتفاق برادران سپاه به ستاد کل راه یافتیم. در کاخ سرسرای بزرگی بود که در آن سرمای سخت با یک یخچال عظیم الجثه فرقی نمی کرد. به نظرم از بیرون سردتر می آمد. سوزی داشت که اشک به چشم هایم می نشاند. شک ندارم اگر گوشت را در آن تالار می آویختند، در دم منجمد می شد. اسرا آنقدر خسته و از سرگردانی کلافه بودند که شکایتی نکردند و هر یک گوشه ای روی موکت یخ زده ولو شدند. از برادران خواستم فکری برای گرم کردن آنجا بکنند. یکی، که مطلع تر به نظر می رسید، گفت دو روز طول می کشد تا سیستم گرمایشی فضا را گرم کند. اما تعداد زیادی پتو برای ما آوردند، که نعمت بزرگی بود. طولی نکشید همه اسرا خوابیدند. برادران ستاد چند نیرو به ما دادند تا محافظان هم استراحت کنند. برادران همکار هم در چشم بر هم زدنی به خوابی عمیق فرورفتند. زمان زیادی نگذشت و وقت نماز صبح شد. اسرا نماز را خواندند و دوباره زیر پتوها خزیدند. در فکر تهیه صبحانه اسرا بودم که حدود ساعت هشت، ستاد صبحانه کاملی برایمان فرستاد؛ چای، نان، پنیر، کره، و مربا. اسرا پتوها را تا و در گوشه ای جمع کردند. آثار خستگی از چهره شان رفته بود و سرحال سر سفره صبحانه حاضر شدند شوخی و خنده شان به راه شده بود. آنقدر سر به سر هم گذاشتند که پاسداران محافظ ستاد با تردید به سرسرا سرک می کشیدند ببینند موضوع چیست. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 17 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ به غیر از خلبانها، گروه همراه، از اسرای عملیات های شروع جنگ و بیت المقدس و فتح خرمشهر بودند. برای همین با ایرانیها آشنا بودند. بعد از صبحانه، از همکاران نیروی زمینی که به دیدن ما آمده بودند، خواستم حضور ما را در ستاد کل به قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کنند تا آنها هماهنگی های لازم را با ستاد تبلیغات جنگ به عمل آورند. یکی دو ساعت از تماس برادران نیروی زمینی گذشت ولی خبری از نیروهای ستاد تبلیغات جنگ نشد. روزمان داشت از دست می رفت که گروه را در اتوبوس جمع کردم و به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) راه افتادیم. برایم جالب بود که اسرا با شهر ری و حرم حضرت عبدالعظیم آشنایی داشتند. چند نفرشان گفتند که در کودکی به همراه والدین برای زیارت امام رضا(ع) آمده و موقع توقف در تهران به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودند. به تدریج و در مدت زمان کوتاه سفر و آوارگی مشترک، محبتی میان من و اسرا به وجود آمده بود. آنها، برای بیان باورها و حتی انتقاداتشان، با من احساس راحتی می کردند و این برای کارم، جنگ روانی، مغتنم بود. زیرا، برای دریافت اطلاعات ضروری خود، به فضای بدون کشمکش و آرام احتیاج داشتم تا اسير احساس راحتی کرده و بدون هراس صحبت کند و این فقط در فضای صمیمانه رخ می داد. در چنین فضایی نه فقط اطلاعات دقیق، بلکه لطیفه های متداول در جامعه را، که بخشی از واقعیت های موجود کشور هدف است، می شنیدم و این گونه با مشکلات و ایده های مردم درباره حکومت و کمبودهای جامعه و نواقص مدیریت آن آشنا می شدم. این امور در نهایت کمک می کرد مدیریت جنگ روانی بتواند با دقت بیشتری سناریوی خود را تدوین کند؛ طوری که با واقعیت های موجود جامعه هدف همخوانی داشته باشد و مخاطبان را مجاب کند. این مطالب ایده های شخصی ام بود و تصمیم داشتم آنها را بیازمایم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 18 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ توقف اتوبوس در میدان شهر ری ممنوع بود؛ ولی پلیس این اجازه را به ما داد. اسرا یکی یکی پیاده شدند. دسته جمعی به داخل صحن رفتیم. با اینکه مدت آشنایی و شناختم از اسرا کم و کوتاه بود، اما اعتمادی بین ما به وجود آمده بود که موجب شد گروه را برای زیارت آزاد بگذارم. بیرون صحن منتهی به میدان، خیابانی بود که آنجا برای دیدار مجدد قرار گذاشتیم. اسرا با عجله وارد حرم و در خیل جمعیت حل شدند. من و محافظان، به جز یکی که برای نگهداری سلاحها در اتوبوس مانده بود، برای زیارت به داخل حرم رفتیم. بعد از زیارت، در حالی که هنوز به موعد اذان مانده بود، به محل قرار برگشتم و منتظر شدم. اسرا یکی یکی از میان انبوه جمعیت بیرون آمدند و به ما ملحق شدند. یک ربع از موعد مقرر گذشت؛ ولی سرهنگ ابوعلیا پیدایش نشد. پچ پچ سرهنگ ها نگرانم کرده بود. به خودم گفتم نکند فرار کرده باشد! چهره سفید روی ابوعليا و حالتی از صورتش، که همواره بین شوخی و جدی در نوسان بود، در نظرم آمد و نگاهش... فوری خیالات را کنار زدم و چشم هایم را برای پیدا کردن او تیز کردم. محافظان سرباز وظیفه بودند و در قبال فرار اسير، آن هم در مقابل آزادی ای که من به آنها داده بودم، مسئولیتی نداشتند. برای همین با بی خیالی دور و بر را نگاه می کردند؛ در عین حال، رفتار من را زیر نظر داشتند و می خواستند ببینند در چنین موقعیتی چه می کنم. زمان کند می گذشت. دیدم نگه داشتن اسرا در صحن صورت خوشی ندارد. آنها را به داخل اتوبوس هدایت کردم. فقط یکی از محافظان را، که ابوعليا را خوب می شناخت، مأمور کردم در صحن بماند. به او گفتم: «اگر تا بیست دقیقه صبر کردی و خبری نشد، بیا که برویم.» حدود یک ساعت از ظهر گذشته بود. نگران بودم برادران ستاد تبلیغات جنگ مراجعه کرده باشند. دقیقه بیست و پنجم بود که پاسدار پیدایش شد؛ در حالی که ابوعليا همراهش نبود. نگرانی ام بیشتر شد.. با آمدن پاسدار وظیفه و نیامدن ابوعليا، اولین ظنی که ذهنم را درگیر کرده بود فرار او بود. دستور حرکت را به راننده اتوبوس دادم. ماشین به طرف تهران راه افتاد. نگرانی قدرت تفکر را از من گرفته بود. فکر اینکه مسئولان بالادست درباره من چه فکری خواهند کرد یک طرف، فکر دیگری که بیشتر آزارم می داد این بود که نکند ابوعلیا گم شده باشد و هموطنانم تلافی داغ عزیزانشان را بر سر او در آورده باشند. دیگر اینکه اسرایی که همراهم بودند درباره من چه فکری می کردند. حتما از ذهنشان می گذشت که فلانی نتوانسته از ما مراقبت کند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 19 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در همین حال، اسرا تلاش می کردند از نگرانی خلاصم کنند. ابوغسان و ابو مضر دلداری ام می دادند که اتفاقی نمی افتد و ابوعلیا پیدا می شود. عده ای مثل ابوحسین هم، که روحیه طنازی داشتند، سعی می کردند با هجویاتی که از صدام و خانواده اش می گفتند، من را بخندانند. ولی دلشورهام تمامی نداشت و این به وضوح در حالاتم دیده می شد. یکی از اسرا سیگاری آتش زد و به من داد تا با دود کردن آن از نگرانی ام کم شود. اما آرام نمی شدم. آنها، که از آرام کردنم مأيوس شده بودند، بین خودشان به تحلیل وضعیت پرداختند. جسته و گریخته از میان حرفهایشان می شنیدم ابوعليا حتما پیدایش می شود و دلم برای لحظاتی قرص می شد. تنها موضوعی که خیالم را از بابت فرار نکردن ابوعليا راحت می کرد این بود؛ افسران ارشد عراقی که هنگام اسارت مصاحبه کرده و حرفی علیه رژیم صدام زده بودند، حکم اعدام آنها در عراق صادر می شد و ابوعليا از این دست افسران بود. برای همین، فکر فرار احمقانه بود و ابوعليا هم نادان نبود. کلافه و سردرگم بودم. یک مرتبه سردرد عجیبی گرفتم. از فرط درد، سرم را بین زانوهایم گرفتم. در آن گیر و واگیر، صدای آژیر ماشین پلیسی اعصاب همه را به هم ریخته بود. به راننده گفتم بزند کنار، شاید پلیس عبور کند و برود. اما با تعجب دیدم که ماشین به ما نزدیک شد و مسیر حرکت ما را مسدود کرد. فرمانده واحد گشت کمیته انقلاب اسلامی، بی سیم به دست از ماشین پیاده شد. همان طور که به اتوبوس نزدیک می شد، از پشت بلندگو صدایم می کرد. در عجب بودم که پاسدار کمیته نام من را از کجا میداند! با این حال، رفتم و خودم را معرفی کردم. فرمانده من را به کناری کشید و گفت: «اخوی جان، یک بنده خدایی آمده دفتر کمیته صحن حضرت عبدالعظیم و چیزهایی گفته که فکر میکنم قاتی دارد. ولی اسم شما را هم برده.» - چه گفته؟ - به فارسی دست و پا شکسته ای می گوید اسیر عراقی است. ادعا می کند به سرپرستی شما برای زیارت آمده و گروه را گم کرده! ما سوارش کردیم. تا اتوبوس شما را دید، به ما اشاره کرد که همین ها هستند؟ نفس راحتی کشیدم: «راست می گوید... الان کجاست؟» - در ماشین است. بدو بدو به ماشین رفتم. صدای یکی از برادران کمیته را می شنیدم که می گفت: «بابا، شما دیگر که هستید؟ اسیر را آوردید زیارت، ولش کردید توی حرم به حال خودش؟! یارو آدم حسابی است که آمده کمیته و فرار نکرده!» ابوعلیا روی صندلی عقب با یک پاسدار کمیته نشسته بود. تا من را دید، صدایم کرد و نالان گفت: «من جای قرار را گم کردم » به پاسدار کمیته گفتم: «او مهمان ماست. درباره اسیر بودنش شوخی کرده.» پاسدار نگاهی به ابوعليا انداخت و گفت: «مگر ما با شما شوخی داریم؟!» ابوعليا، که متوجه حرف پاسدار کمیته نشده بود، گفت: - شكرا، شكرا. نفس راحتی کشیدم. با اشاره فرمانده اتومبیل گشت، أبوعلیا را پیاده کردند. سوار اتوبوس شدیم و ماشین به طرف ستاد کل حرکت کرد. بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود، چیزی نگذشت که صدای خنده و شوخی اسرا اتوبوس را برداشت. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 20 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم، طلال در گوشم گفت: «همه ما یقین داشتیم ابوعلیا پیدا می شود. اما شما آنقدر نگران و عصبی بودی که حرف ما را قبول نمی کردی.» - به من حق بدهید. دستی به شانه ام کشید و نزد اسرای دیگر رفت. به ستاد کل رسیدیم. اسرا و محافظان را برای صرف غذا با برادران ستاد همراه کردم و خودم به دفتر رفتم. پرس و جو کردم آیا برادران ستاد تبلیغات جنگ آمده اند، که پاسخ منفی بود. با خیال راحت برای صرف ناهار به همراهانم پیوستم. بعد از آن، برای استراحت به مهمانسرا رفتم. حوالی غروب بود که دو جوان از ستاد تبلیغات جنگ آمدند. همانها بودند که از صبح منتظرشان بودم! احوال پرسی گرمی نداشتیم. یکی از آنها بی مقدمه گفت باید دو سه روزی اسرا را به آنها تحویل بدهم! لحن و رفتار بی ادبانه ویژگی هر دوی آنها بود. اما در یکی، که سخنگوی گروه دو نفره به حساب می آمد، شدیدتر بود. از او پرسیدم: چه برنامه ای برای اسرا دارید؟» . . . . جوانک انگشت سبابه اش را به طرفم گرفت و گفت: «ببین، تو فقط یک نگهبانی، تخصصی هم در این کار نداری. بهتر است سرت به کار خودت باشد و در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکنی. انگشتش را گرفتم و گفتم: «نمی دانستم در ستاد تبلیغات جنگ چنین جوانهای بی ادبی پیدا می شود!» عصبانی دستش را رها کردم و از جایم بلند شدم:. - اسرا در اختیار من هستند و برای اطلاع شما می گویم که فقط با اشاره من همکاری می کنند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 21 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ [بعد از تهدید من،] اهمیتی نداد و سراغ اسرا رفت. آنها که همکاری نکردند، فهمید واقعیت را گفته و لاف نیامده ام. خیر سرش، کمی نرم شد. متوجه شد بدون برنامه نمی تواند با من کار کند. بلند شد و گفت: «ما فردا ظهر بر می گردیم و ریز برنامه ها را هم می آوریم که با هم بررسی کنیم. شما هم به اسرا توصیه کنید با ما همکاری کنند.» سرخورده ستاد را ترک کردند. به اسرا گفتم تا فردا خبری نیست و می توانند استراحت کنند. از فرصت پیش آمده استفاده کردم و به خانه ام رفتم. از آنجا با اهواز تماس گرفتم و با برادر باقری صحبت کردم و گزارشی از آنچه با گروه ستاد تبلیغات جنگ رخ داده بود به اطلاع او رساندم. باقری خواست با سعه صدر ناملایمات را تحمل کنم و از آقایان دلگیر نشوم. روز بعد، اول صبح، به ستاد کل رفتم. با ورودم به مهمانسرا، اسرا یکی یکی بلند شدند و شنیدم که به هم می گویند: «اجي الخير.»" . برای من، که تازه با آنها آشنا شده بودم، اتفاق مبارکی بود که آنها من را منشأ خير خطاب کنند. در سایه این محبت، آنها به من اعتماد می کردند و من به هدفم، که دریافت اطلاعات برای پیشبرد جنگ روانی بود، نزدیک می شدم. غرق این افکار بودم که ابوعليا به طرفم آمد و برای اتفاق روز قبل عذرخواهی کرد. دست آخر گفت: مطمئن باشید ما از اعتماد شما سوء استفاده نمی کنیم.» تشکر کردم و به او اطمینان دادم تلاشم را خواهم کرد تا کرامت آنها زیر سؤال نرود. حدود ساعت دو بعداز ظهر، گروه دو نفره از ستاد تبلیغات جنگ برای انجام هماهنگی ها آمدند. سخنگوی آن دو مقدمه ای طولانی در وصف زحماتی که می کشند گفت. صحبتش طولانی شده و کلافه ام کرده بود. گفتم: «از تعارف کم کنید و بر مبلغ بیفزایید تا من هم تکلیف خودم را با شما بدانم و بتوانم اسرا را توجیه کنم.» آن دو، بی توجه به حرف من، صحبت های حاشیه ای خود را کامل کردند. نتیجه حرفشان این بود که می خواهند برنامه ای ترتیب دهند و مشتی به دهان صدام حسین بزنند! اما، پرسیدم: «برنامه تان به طور دقیق چیست؟» یکی شان گفت: «صدام حسین جنایتکار رزمندگان اسير ما را می برد شهر بازی و آنها را سوار تاب و سرسره می کند، امروز ما می خواهیم همین کار را بکنیم!» با تعجب گفتم: «که چه بشود؟» - صدام می خواهد وانمود کند برای رزمندگان ما اسباب رفاه فراهم می کند. حالا ما هم می خواهیم معامله به مثل کنیم. فردا اسرا را می بریم پارک نیاوران و آنها را سوار تاب و سرسره می کنیم. از استنباط سطحی او تعجب کردم. - نیروهای ما را که می برند پارک، چه سن و سالی دارند؟ اصلا فکر کردید قصد صدام از این کار چیست؟ - معلوم است! می خواهد امکانات رفاهی اش را به رخ ما بکشد. زبانم بند آمده بود. صدام با این کار می خواست بگوید کفگیر نیروهای ایرانی به ته دیگ خورده و کودکانشان را به جبهه می فرستند و برادر جوان من در ستاد تبلیغات جنگ قصد داشت افسران ارشد عراقی را با آن سن و سال به حديقة الاطفال ببرد هاج و واج مانده بودم و نمی دانستم چه بگویم که سخنگوی گروه دونفره گفت می روند و فردا صبح با دو سه گروه فیلمبردار برای ضبط برنامه می آیند. سوار پیکان دولتی شان شدند و من، در حالی که از حرف هایشان حیران مانده بودم، دور شدن آنها را تماشا کردم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 22 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در گروه همراهم، کم سال ترین اسیر ۴۲ساله و پیرترین آنها ۶۲ساله بود. تجسم این صحنه که این افراد از سرسره پایین می آمدند یا روی صندلی های کوچک تاب می خوردند نه فقط خنده دار که عصبانی ام کرده بود. . به اسرا اطلاع دادم امروز هم با آنها کاری نداریم و می توانند استراحت کنند. خودم به خانه رفتم تا از همسر و فرزندانم خداحافظی کنم. قبل از غروب، به ستاد کل برگشتم و به اسرا گفتم برنامه فردا فشرده است. برای همین از نماز صبح آماده حرکت باشند. صبح، بعد از نماز، گروه را در اتوبوس جمع کردم. رئیس محافظان پرسید: «حاج آقا، برای رفتن سر قرار زود نیست؟» - راه دور است. روز که بالا بیاید، خیابان ها شلوغ می شود و ممکن است سر وقت به مقصد نرسیم! ۔ مگر مقصد کجاست؟ - فعلا حضرت عبدالعظیم. - مگر دیروز آنجا نبودیم؟ ۔ اخوی، با سؤالاتت گیجم نکن. بگذار ببینم چه کار باید بکنم. اتوبوس به طرف حرم راه افتاد. نزدیکی دوراهی شهر ری و بهشت زهرا، به راننده گفتم به قم برود. راننده، که متوجه برنامه ام شده بود، لبخندی زد. اسرا هم، که دستشان آمده بود من با گروه دونفره اختلاف دارم، همهمه راه انداختند و خندیدند. شاید بدشان نمی آمد پیروز این میدان من باشم. به اتوبان قم که رسیدیم، به گروه گفتم برمی گردیم اهواز و برنامه تهران منتفی است! در قم توقف کوتاهی کردیم و کوتاه زیارتی به جا آوردیم. وقتی گروه را به طرف اتوبوس حرکت می دادم، یک مرتبه پسرعمویم، شیخ حسین، را دیدم. او روحانی و ساكن قم بود. با تعجب به همراهان عرب زبانم نگاهی انداخت. تعارف کرد برای ناهار پیش او برویم، که عذرخواهی کردم و از او جدا شدیم. در راه، جز برای اقامه نماز و صرف ناهار، توقفی نداشتیم. باقی راه روی صندلی جلو نشستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده، چشم هایم را بستم، و به گپ و گفت، بحث، و گاه زمزمه های اسرا گوش دادم. وقتی به اهواز رسیدیم، برادر باقری از دیدنم تعجب کرد و پرسید: «چرا این قدر زود برگشتید؟» ماوقع را که گفتم، خندید. او، که پختگی و درایتی بیش از سن و سال خود داشت، هرچند تأییدم نکرد، تصمیمم را پسندید. بعد هم خودش پاسخگوی گلایه ها شد و من مجبور به توضیح نشدم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 23 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ از برادران قرارگاه خواستم اسرایی را که به همکاری تمایل دارند معرفی کنند تا دست کم از آنها اطلاعات زمینه ای را به دست بیاورم. در پاسخ به درخواستم، همه برادران بی برو برگرد نام سرهنگ دوم عبدالرضا عبدالهادی الساعدی را بردند. عبدالرضا ابوحیدر در عملیات محرم به ایران پناهنده شده بود. همرزمانی که از نزدیک پناهندگی او را دیده بودند، می گفتند در شب عملیات محرم، در محور عین خوش - زبیدات، فرمانده یک گردان صد و پنجاه نفره عراقی تمامی نیروها و ادوات جنگی خود را به نیروهای ما تسلیم کرد. پناهندگی عبدالرضا، به علت همزمان شدن با عملیات، پذیرفته نشده بود. با این همه، عبدالرضا شکوه ای نداشت و می گفت: «مهم این است که من خلاف باورم اقدامی نکردم و تیغ به روی مقتدایم، امام خمینی، نکشیدم.» وقتی قصد گفت وگو با عبدالرضا را کردم، مدتها از اسارت وی و همراهانش می گذشت و اصل موضوع او در ذهن عوامل اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیا کهنه شده بود. ولی برای تازه واردی مثل من، که سودای رفاقت با این جماعت را داشت تا از دل آن روحیه ارتشیان دشمن را بررسی کند، ظرفیت خوبی برای مطالعه بود. قبل از ملاقات با عبدالرضا، از همرزمانم خواستم اطلاعاتی را که از او دارند در اختیارم بگذارند. مجموع اطلاعاتی که دریافتم این بود. عبدالرضا فردی متعهد، معتقد، متدین، اصالتا کربلایی، و شیعه است. دیگر اینکه همجواری با مرقد مطهر حضرت سیدالشهدا و حضرت باب الحوائج ابو الفضل العباس تأثیر عمیقی در جان و دل عبدالرضا گذاشته و او را در باورهایش ثابت قدم کرده است. عدنان دیوجان، برای اینکه شناختم را از عبدالرضا بیشتر کند، تعریف می کرد: «چند روز بعد از اینکه مصاحبه عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقیها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبل تر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند. مادر را به یکی از اتاقها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست. عبدالرضا، هیجان زده، خود را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشم های عبدالرضا جاری و گونه اش خیس شد. فقط توانست بگوید: «مادر جان...» که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: «من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی بکشد نیستم و تو را نمی بخشم. بدان خدا هم تو را نمی بخشد!» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 24 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ مادر بلند شد. شله عربی (شال) را محکم به خود پیچید و با قدمهای بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید: «مادر، من خودم را تسلیم کردم.» و نگاه غضبناک مادر به طرف عبدالرضا برگشت و گفت: «اگر تسلیم شده بودی، الان در بین اسرا نبودی!» نگاهی به ما، که ایستاده بودیم، انداخت و گفت: «و من جلوی این برادران شرمنده نبودم!» با عصبانیت از در بیرون رفت. برادرانی که شاهد ماجرا بودند سر راه مادر را گرفتند و موضوع پناهندگی عبدالرضا را برای او توضیح دادند. مادر، بعد از شنیدن ماجرای تسلیم شدن عبدالرضا، به گریه افتاد. برگشت و فرزند را در آغوش گرفت. او را بوسید و گفت: «زنده باشی پسر که روسفیدمان کردی!» دستی بر سر عبدالرضا کشید و گفت: «پسرم، این کاری که کردی، اضعف الايمان است. ایمانت زمانی کامل می شود که در رکاب امامت جهاد کنی و اگر لازم شد، شهادت را بپذیری.» قصه که به اینجا رسید، اشتیاقم برای دیدار با عبدالرضا دوچندان شد. چند روز قبل از عملیات کربلای ۴، من و عبدالرضا در اردوگاه اسرا رو در روی هم نشستیم. در همان برخورد اول، او را فردی بی ادعا و بی تکلف دیدم. با هم از هر دری گفتیم. اما تا به موضوع تسليم او و نیروهایش می رسیدیم، طفره می رفت. سعی داشت با خنده و شوخی از کنار این موضوع بگذرد. اما مطلب را رها نکردم و پرسیدم: «از اینکه با عنوان اسیر اینجایی دلخور نیستی؟» سری تکان داد و گفت: «چرا باید دلخور باشم؟! قبل از اینکه اسیر بشوم، اگر کسی میگفت ایرانی ها با نیروهای ما که به اسیری گرفتند خوب رفتار می کنند، باور نمی کردم. اما حالا فرصتی پیش آمده که از نزدیک این موضوع را لمس کنم.» - تو تسلیم شدی و قطعا باید این انتظار را داشته باشی که رفتار دیگری با تو داشته باشند. - من برای انجام تکلیف شرعی ام عوض نمی خواهم. کار من به چشم شما بزرگ می آید؛ چون بیشتر مردم به تکلیفشان عمل نمی کنند اگر همه مردم به وظیفه شان عمل می کردند، آن وقت متوجه می شدیم کار من کمترین وظیفه یک مسلمان شیعه در برابر مقتدایش است. زبانم بند آمده بود. سعی کرد با لطیفه گویی بحث را عوض کند. به شوخی او پا ندادم و گفتم: «این درست که شما به وظیفه ات عمل کردی، اما ما هم وظیفه ای در مقابل شما داریم...» حرفم را برید - قاعده جنگ ایجاب می کند پناهندگی حین عملیات پذیرفته نباشد. دیگر اینکه از وضع موجود گله ای ندارد و آنچه را که ولی او برایش بخواهد، حتما خیر و صلاح او در آن است. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 25 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از گفت وگوی آن روز، به صداقت عبدالرضا ایمان آوردم. وقتی لشکر بدر در حال تشکیل بود، نام عبدالرضا در گروه احرار می درخشید. گروه بدر از کمپ جدا شدند و در عملیات کربلای ۵ شنیدم که همگی دلاورانه جنگیدند و با رشادتی که از خود نشان دادند نیروهای عراقی را در تنومه عراق تا بصره عقب راندند. عبدالرضا، علاوه بر موقعیت رزمی که در سپاه بدر داشت، مسئول آموزشی هم بود. آموزش نیروهای بدر در قم انجام می شد و عبدالرضا از طراحان تدریس و تدریب بود. بعد از عملیات کربلای ۵، عبدالرضا به قم رفت تا گردان جایگزین را آموزش بدهد. پس از طی مسافتی از اراک، لندکروزر حامل او چپ کرد و بعد از چند بار معلق زدن بالاخره متوقف شد. عبدالرضا را به بیمارستان بقية الله تهران منتقل کردند. با اینکه آسیب دیدگی های جدی داشته و مهره های ستون فقراتش در چند نقطه آسیب دیده بود، زنده ماند و دیگر نتوانست در جنگ شرکت کند. او این فرصت را مغتنم شمرد و با دقت به آموزش پرداخت. در این مدت، استراتژی غزوه های پیغمبر اسلام و جنگ های حضرت امیر المؤمنين (ع) را بررسی کرد و از این استراتژی ها جزوه های مفیدی نوشت. بعد از پایان جنگ، عبدالرضا عبدالهادي الساعدی نیز به وطنش بازگشت و از او بی خبر ماندم؛ فقط شنیدم در کربلا زندگی می کند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 26 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در کمپ پادادشهر، اسیری داشتیم با تفکرات ماتریالیستی کمونیستی که به هیچ وجه برای گفت وگو راه نمی آمد و در مصاحبه تلویزیونی حاضر نمی شد؛ مضر سعدون اسلومي الأمير. می گفت: «اگر من مصاحبه کنم، خانواده ام در عراق به خطر می افتند!» تصمیم گرفتم با او در فضایی دوستانه و غیر رسمی به گفت وگو بنشینم و او را برای انجام مصاحبه آماده کنم. باید از هر حربه ای استفاده می کردم تا به حرف بیاید. اطلاعات او می توانست به فرماندهان ما کمک کند. وظیفه من و برادران در قرارگاه خاتم الانبيا بود که با اطلاعاتی که از اسرا می گیریم نقشه عراقی ها را بخوانیم و کاری کنیم رزمندگانمان کمتر آسیب ببینند. یک روز او را به اتاق تشریفات اردوگاه پادادشهر اهواز بردم. از دوستان خواستم دو فنجان قهوه برای ما بیاورند. لطيفه ای برایش تعریف کردم. به مذاقش خوش آمد و زد زیر خنده. گفتم: «با یک لطيفة عراقی چطوری؟» همان طور که قهوه را مزمزه می کرد، گفت: «خیلی خوب.» تعریف کردم: - یک کرد عراقی نشست پشت رل ماشین. چهار نفر راهی کرد. همان طور که گاز می داد و می رفت، بغل دستی اش گفت: «آقا یک خرده یواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت. «نه!» راننده گفت: «پس، حرف نزن.» سرعتش بیشتر شد. نفر دوم گفت: «آقا، يواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» گفت: «پس، هیچی نگو!» سومی گفت: «آقا، داری ما را می کشی. با این سرعت نمی شود ماشین را کنترل کرد.» راننده گفت: مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» راننده گفت: «پس، ساکت باش!» نفر چهارم گفت: «آقا، یک ترمز کن، من پیاده شوم. اصلا نمی خواهم با تو بیایم.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «بله که بلدم!» گفت: «خب، بگو لامصب ترمزش کجاست!» مضر سعدون با صدای بلند خندید. گفت: «حالا من یک جوک می گویم که مطمئنم تا حالا نشنیدی.» لطیفه ای تعریف کرد. درست می گفت؛ نشنیده بودم. هر دو خندیدیم. فضا را خودمانی حس کرده بود. میان حرف هایش از تعدد ازدواج والده صدام گفت و به رئیس جمهور عراق و مادرش جسارت کرد. چند روز بعد، او را احضار کردم و گفتم فلان تاریخ، روز مصاحبه است و این مصاحبه در تلویزیون پخش خواهد شد. امتناع کرد و گفت که هرگز مصاحبه نمی کند؟ گفتم: «متأسفم این را می گویم. حالا که مصاحبه نمی کنی، مجبورم همان حرفهایی را که درباره صدام و خانواده اش زدی، پخش کنم.» متعجب به من نگاه کرد. گفتم: «گفت وگوی چند روز پیش یادت هست؟ حرف هایی که درباره مادر صدام زدی؟ تمام آن مطالب ضبط شده.» . جا خورد. هرچند نفس این کار برخلاف میل باطنی ام بود، اما مسئولیتی به گردن من بود و در مقابل ریختن خون برادرانم در خط مقدم احساس وظیفه می کردم. پس از آن، مضر سعدون اسلومی ناچار شد با ما به گفتگو بنشیند. شاید اگر در یک فضای غیر رسمی با او حرف نمی زدم، هیچ وقت اطلاعاتی از او به دست نمی آوردیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 27 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ آن روز متوجه شدم محورهای توجه عراقی ها، نقاط ضعف، و موضوعاتی که به آن اهمیت می دهند و بسیاری سوژه های دیگر در لطیفه هایشان خود را نشان می دهد. این شیوه دردسرهای خود را هم داشت. هر اسیری ظرفیت برقراری ارتباط صمیمانه را نداشت. مضر سعدون آدم بی مقداری بود و این را در همان گفت وگوهای اول فهمیدم. یک روز سوئیچ بنز آخرین مدلش را از جیب در آورد، به طرفم گرفت، و گفت: «سوئیچ من را به دست خانواده ام می رسانی؟» اولش تعجب کردم. پرسیدم: «برای چه؟!» گفت: «وقتی از خانه بیرون آمدم، ماشین را در آفتاب پارک کردم. اگر لطف کنی سوئیچ را به خانواده ام برسانی تا ماشین را از آفتاب بردارند، به من لطف کرده ای!» اول فکر کردم دستم انداخته یا شوخی می کند؛ اما کاملا جدی می گفت... موقعیت جنگ در کشور ما به کشوری که تازه از یک انقلاب بیرون آمده بود موجب شده بود هر یک از ما، بر اساس رفتارهای شخصی، در محیط کار ظاهر شویم و رفتار سیستمی وجود نداشت. من از اولین برخورد با اسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خودم گوشزد می کردم آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرض کنم. از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دست دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی. مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود. من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادر این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر پر و بال مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبشان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند! با همه مهربانی هایی که داشت، خوب می دانست کجا ترمز مهربانی و لطف بی حد و اندازه را بکشد که نادان خیال بد نکند. پدرم هم مرد بزرگ و مهربانی بود و ما احترام خاصی به او می گذاشتیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 28 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ماشین جنگ با سرعت پیش می رفت و منتظر ارزیابی و تدوین یافته های من نمی ماند. در حالی که من راه آزمون و خطا را در پیش گرفته بودم، عملیات کربلای ۵ شروع شد. دشمن فکرش را هم نمی کرد بعد از شکست ما در عملیات پیشین، نیروهایمان دست به عملیات جدیدی بزنند. هرچند شتاب زدگی در کار آفت هایی داشت، تصمیم گرفتم با شیوه ای جدید - هرچند ناقص - در بازجویی ها وارد شوم. پیشروی رزمندگان اسلام در خطوط نبرد تعداد اسرا را بیشتر کرده بود و فرصت سر خاراندن به ما نمی داد. بازجویی هر یک از اسرا مورد خاصی به شمار می رفت که با دیگری تفاوت داشت. در این بین، به من خبر دادند قرار است کنفرانس مطبوعاتی با حضور اسرا و مدیریت های قرارگاه خاتم الانبیا برگزار شود. صبح اول وقت، در کمپ موقت سپنتا صحرای محشری برپا شده بود. حدود ۳۵۰۰ اسیر را در آنجا جا داده بودیم و در فرصت کوتاهی باید آنها را منظم می کردیم. تعدادی از برادران در حال مرتب کردن اسرا در صف بودند و آنها را برای بازدید خبرنگاران آماده می کردند. چند نفر از سربازان و درجه داران قدیمی را برای کمک آورده بودیم تا به اسرای تازه وارد نظم و نسق بدهند. بعضی از آنها فضا را برای امر و نهی مهیا دیده بودند و سر هموطنانشان فریاد می کشیدند و توهین می کردند. یکی از آنها پا را از این فراتر گذاشته و هر سه چهار بار که کابل را بالا می برد، یک بار بر سر یکی فرود می آورد. حتی توجه نمی کرد هم وطن مضروبش چه درجه نظامی ای دارد؟ به طرف استوار رفتم و گفتم: «این کار شما با شیوه برخورد ما همسو نیست.» یادآوری کردم این افراد هم وطن تو هستند! افسری که شاهد گفت وگوی ما بود، تحت تأثیر قرار گرفت و به گریه افتاد. استوار، حق به جانب، گفت: «اتفاقا چون هموطنم هستند، می دانم جز با این رفتار به حرفم گوش نمی کنند.» اسرا را نشان دادم و گفتم: «الان تو چه از این ها می خواهی که گوش نمی کنند؟» خندید، محال است بدون اعمال زور کاری از آنها بخواهید و انجام دهند. گفتم: «درد تو این است که منظم در صف نمی ایستند؟» . گفت: «بله!» او را کنار زدم و رو کردم به اسرا و گفتم: «آقایان محترم، شما نظامی هستید و تشکیل یک صف منظم برای شما کار دشواری نیست!». لطفا همکاری کنید و در صف های بیست نفری پشت سر هم بایستید. پنج دقیقه طول نکشید که صفوف منظم اسرا تشکیل شد. به استوار گفتم: «حالا کنار بکش و در بقية امور کمک کن. اگر رفتار مشابهی از تو ببینم، مجبور به برخورد دیگری می شوم...» " 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 29 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ صحبتم تمام نشده بود که اتوبوس حامل خبرنگاران وارد کمپ شد. نیروهای ما فوری خود را به خبرنگارها رساندند تا به آنها تذکر بدهند از بخش های امنیتی کمپ موقت عکاسی نکنند. خبرنگارها از انگلیس، آمریکا، فرانسه، اسپانیا، آلمان، مالزی، لبنان، اندونزی، و برخی کشورهای عربی بودند. چند خبرنگار خودی هم حضور داشتند. من به زبان های انگلیسی، عربی، و فارسی به خبرنگاران گفتم فقط می توانند از صف اسرا تصویر بردارند و از بخش های دیگر عکس نگیرند. عده ای از خبرنگاران، به خصوص آنها که از کشورهای عربی بودند، تلاش می کردند از مکانهای خارج از صف اسرا عکس بگیرند که مانع شدم. زیر دوربین ۱۰۴ خبرنگار خارجی، اعم از رادیویی و تلویزیونی افسران ارشد را هدایت کردیم و در سه چهار ردیف اول نشستند. پشت سر آنها افسران جزء سپس درجه دارها را نشاندیم و بعد سربازها. سکوت دلهره آوری بر فضای کمپ حاکم بود. نگرانی را در چشم های همکارانم میدیدم. یک مرتبه اسیری از صفوف جلو فریاد زد: «بسم الخمینی والصدر اسلام لازم ينتصر»(به نام خمینی و صدر، لازم است اسلام پیروز شود) چند نفری از اسرای اطراف او را همراهی کردند. چیزی نگذشت که این صدا در تمام فضای کمپ طنین انداز شد. کسی از میان جمعیت فریاد زد: «لا إله إلا الله، صدام عدو الله...» همه یک صدا تکرار کردند. یک مرتبه کسی از دورتر بانگ برآورد: «لو قطعوارجلنا واليدين، تعطیک زحفا سیدی یاحسین...» .(اگر پاها و دست های ما را قطع کنند، یا حسین!، سینه خیز به سوی تو خواهیم آمد... ) چیزی نگذشت که دیگر اسرا با او هم صدا شدند. در میان صفوف منظم اسرا، سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتی، را دیدم که در صف اول نشسته بود و به همراه صدای دیگر اسرا دهان می جنباند. اکراه در چهره و مشت گره کرده او خودنمایی می کرد... دست را تا نیمه بالا آورده بود و لب هایش را موقع شعار دادن تکان می داد؛ ولی صدایی از او خارج نمی شد. نگرانی از سرنوشتش در صورت او موج می زد. از ته دل خوشحال بودم که به او روی صحبت کردن ندادم. او تنها کسی بود که من را بابت مصاحبه آن روز نگران می کرد. چون آن روز قصد اداره کردن مصاحبه را داشتم و از طرفی فکر می کردم تجربه دیپلماسی من در وزارت امور خارجه کمکم می کند، مسئولیت ترجمه برای خبرنگارها را بر عهده گرفتم. خبرنگار انگلیسی، با اشاره به اسرا، از من پرسید: «اینها چه می گویند؟» ترجمه کردم. پرسید: «شما یادشان دادید؟» به خنده گفتم: «نه، لابد از رادیوی برون مرزی ما یاد گرفته اند!» طی بازجویی اسرا، تا آن روز متوجه شده بودم عراقی ها اخبار و برنامه های رادیوهای برون مرزی ما را دنبال می کنند. گفت: «اگر نظرشان این است، چرا با شما جنگیدند؟» فکر می کرد مچم را گرفته است. گفتم: «اگر با ما جنگیده بودند، الان مثل کشته ها در خط مقدم روی زمین افتاده بودند!» احساس پیروزی کاذب در چهره خبرنگار فروریخت. نگاهش را به انبوه اسرا داد و زیر لب «اوهوم اوهوم» کرد و رفت. به خبرنگاران کشورهای هم دست با دشمن، که تلاششان را به کار گرفته بودند تا از آن روز خبر منفی تهیه کنند، گفتم: «وجدان داشته باشید. آنچه را که می بینید، بنویسید و شرف خبرنگاری تان را زیر سؤال نبرید.» تعداد خبرنگارها زیاد بود و هدایت آنها کاری سخت. برای همین از حاج محمد باقری خواستم مصاحبه را به زمان و مکان دیگری موکول کند که موافقت کرد و قرار شد بعدازظهر چند نفر از افسران ارشد به فرمانداری اهواز منتقل شوند و خبرنگاران برای طرح سؤالات جزئی تر در آنجا حاضر شوند. از این رو، بعد از اینکه خبرنگارها از اسرا فیلم و عکس گرفتند، برای استراحت به هتل رفتند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 30 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ چهارده نفر از اسرا برای شرکت در نشست فرمانداری انتخاب شدند که عبارت بودند از: ستوان یکم خلبان عبد العالي محمد فهد، و افسران ارشدی چون سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي، سرهنگ ستاد عمر شریف سعید، سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی، سرهنگ دوم پیاده سليم حمود العريبي، سرگرد جمال جبار على الكريم و چند افسر ارشد دیگر. عملیات کربلای ۵، با همه گستردگی که داشت، فضا و میدان خوبی بود برای محک زدن یافته هایم. با اطلاعاتی که به دست آورده بودم، اسرای این عملیات را به کمپ انتقال ندادم. تصمیم داشتم در حالی که فضای ذهنی اسير خالی است و هیچ تصوری از آینده اش در کشور دشمن ندارد، وارد معرکه مصاحبه و جنگ روانی کنم. با علم به این مطالب، از برادر باقری خواستم اجازه بدهد چند نفر از افسرانی را که درجه نظامی بالا دارند و از صحبت کردن آنها مطمئنم جلوی دوربین ببرم. موافقت کرد. این کار خطر بزرگی بود. اما باقری به این باور رسیده بود که بشیری گز نکرده پاره نمی کند. فرمانداری اهواز تالار کنفرانس بزرگی داشت. در یک طرف میز کنفرانس، ما و اسرا نشستیم و در طرف دیگر خبرنگارانی از کشورهای آلمان، آمریکا، انگلیس، اندونزی، ژاپن، و نیز چند کشور عربی... 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 31 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فرمانداری اهواز تالار کنفرانس بزرگی داشت. در یک طرف میز کنفرانس، ما و اسرا نشستیم و در طرف دیگر خبرنگارانی از کشورهای آلمان، آمریکا، انگلیس، اندونزی، ژاپن، و نیز چند کشور عربی. سؤال را از سرگرد پیاده جمال جبار على کردند. درباره مواد غذایی و امکانات رفاهی اسرا پرسیدند که از موارد حقوق بشری بود. سؤال بعدی را از سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی پرسیدند که درباره رفتار نیروهای ایرانی با اسرا بود. او و چند نفری که همین سؤال را از ایشان پرسیدند به حسن رفتار ایرانی ها اشاره کردند. حتی پا را فراتر گذاشتند و به حقانیت جمهوری اسلامی ایران هم اعتراف کردند. به مرور که از پرسش در موارد این چنینی مایوس شدند، جهت سؤال ها را به طرف اطلاعات نظامی سوق دادند. نوبت به عبدالعالی محمد فهد رسیده بود. او را سؤال پیچ کردند که: «هواپیمای تو را با چه سلاحی زده اند؟» می خواستند از انواع سلاح هایی که داشتیم مطلع شوند. فهد طوری پاسخ داد که انگار نمی داند هواپیمای او را با چه به زمین زده اند. خبرنگارها بارها متعجب از فهد پرسیدند: مگر می شود یک خلبان نداند با چه سلاحی او را زده اند!» ولی اینها باعث نشد او جواب صحیح و صریحی به آنها بدهد. فهد می دانست این سؤال جزء خط قرمزهایی است که نباید درباره آن حرف بزند. بدیهی است دشمن نباید به ابزار و ادوات جنگی آگاهی پیدا کند. وقتی خبرنگار میکروفن را جلوی جمیل احمد گرفت، دلهره به جانم افتاد. دهانم تلخ و گلویم خشک شد. قلبم کوبید و چشم هایم سیاهی رفت؛ طوری که فکر کردم الان است که نفسم بند بیاید. جمیل احمد دو ویژگی داشت که در آن وضعیت دلهره ام را تغذیه می کرد؛ اول اینکه رام نشدنی به نظر می رسید، دوم اینکه معاند بود و رفتاری خصمانه داشت. تنها دلگرمی ام این بود که هراس او از سرنوشت نامعلومش همراه با ترسی ذاتی که در نهادش بود او را به راه رفتن بر روی دیوار وادار می کرد؛ ترس از رژیم بعثی مانع از هتاکی او به صدام می شد و از سوی دیگر واهمه از ما، مانع برانگیختن خشممان از جانب او می شد، من به میانه راه رفتن او هم راضی بودم. سؤال اولی که از او پرسیدند درباره نحوه اسارتش بود. جمیل احمد به محاصره شدنش اشاره کرد. برای خبرنگاران مهم بود که چگونه یک فرمانده تیپ، که دوره ستاد را دیده و سرتیپ است، به اسارت درآمده. سؤال دوم این بود که نیروهای ایرانی موفق تر بودند یا آنها، که جمیل احمد گفت: «همین که من الان اینجا هستم، یعنی نیروهای ایرانی موفق بودند.» خیالم از دیگر اسرا راحت بود. جزئیات مصاحبه با آنها یادم نمانده است. پس از تمام شدن سؤال خبرنگاران و کنفرانس مطبوعاتی، مدیر بازجویی و کمپ، زیر نگاه عکاسان خبری و ارباب رسانه، مسلسل یوزی خود را به دست جمیل احمد حسين البياتي داد. این صحنه جمع را منقلب کرد و دوربین ها را به طرف آنها چرخاند. برای دقایقی شاتر دوربینها پشت هم به صدا در آمد. این تصویر تأثير مثبتی در اذهان عمومی دنیا گذاشت. هرچند سرتیپ، که ذاتا فردی ترسو بود، انگار مار در آستینش گذاشته باشند، فوری اسلحه را به نیروی ایرانی برگرداند. با این برنامه نه فقط ذهنیت خبرنگاران که اذهان بسیاری از مردم عراق درباره مواضع کشورمان عوض شد و تأثیرات آن به وضوح در مطبوعات جهان و ایستگاه های تلویزیونی و برنامه های مختلف دیده شد. این مصاحبه موفق ترین مصاحبه با اسرای عراق در طول جنگ تحمیلی شناخته شد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 32 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ برادران در واحدهای مختلف قرارگاه خاتم الانبیا ایده ام را که بهترین زمان مصاحبه همان وقتی است که اسیر گیج و حیران سرنوشت خود است، پذیرفتند. بعدها فهمیدم این کار حسن دیگه دارد؛ اسرایی که قبلا جلوی دوربین تلویزیون حاضر شده و مصاحبه کرده اند و حالا در کمپ می خورند و می خوابند و خیالشان از سرنوشتشان راحت است و می دانند که نامشان در صلیب سرخ جهانی ثبت شده است به اسرای جدید نمی گویند که رفتار ایرانی ها با اسرا انسانی است و توصیه نمی کنند که تن به مصاحبه ندهید. سربازی که به اسارت در آمده آینده مبهمی را برای خودش تصور می کند. حتی احتمال از بین رفتنش را می دهد. در این وضع و حال، نمی داند خودش را ضعیف نشان بدهد تا ترحمی را جلب کند یا که جسارت کند. همین ها ذهن او را از پایداری و مقاومت دور می کند. اسیری که ذهنش درگیر زنده بودنش است محبت ما را عمیق تر و در عین حال یک سیلی را بیشتر از یک ضربه شمشیر حس می کند. این شرایط بهترین زمان برای بهره برداری اطلاعاتی و تبلیغاتی است. بهره برداری اطلاعاتی را در خط همکاران ترتیب نیرو انجام می دادند. بهره برداری تبلیغاتی را هم قبل از اینکه اطلاعات نظامی، اجتماعی، فرهنگی، و عشیره ای اسیر را بگیریم و او به خودش بیاید و احساس امنیت کند، باید انجام می دادیم. بر اساس همین دیدگاه، اجازه نمی دادم اسرا را در مناطق عملیاتی ثبت نام کنند؛ چرا که موجب اطمینان خاطر آنان می شد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 33 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از مصاحبه در فرمانداری اهواز، اسرا را به کمپ موقت قرنطینه انتقال دادیم. خسته از یک روز سراسر تلاش جسمی و ذهنی، به قرارگاه خاتم الانبیا برگشتم. وقتی وارد مقر شدم، همکارانم صلوات فرستادند. تعجب کردم. محمد باقری، سعید تجویدی، محمد شیرازی، و مجید تقی پور هیجان زده من را به آغوش کشیدند. از مصاحبه و نشست خبری گفتند و تحسینم کردند. به خنده گفتم: یک گربه شکار کردن که این حرفها را ندارد...» گفتند: «خودت نمیدانی، شیر شکار کردی!» مهربانی و لطف برادران قوت قلبی شد تا فعالیتهایم را توسعه بدهم. آنها این پیروزی و موفقیت را تقریبا هم سنگ عملیات کربلای ۵ می دانستند؛ دو دقیقه برنامه خبری مدیریت جنگ روانی یک مرتبه به دو ساعت کنفرانس مطبوعاتی تبدیل شد؛ خبری که کانالهای تلویزیونی دنیا را به خود مشغول کرد. وقتی تلویزیون انگلیس فیلم اسرای عراقی را پخش کرد که می گفتند از رفتار ایرانی ها راضی هستند و برای این حسن رفتار حاضرند جان خود را در راه امام خمینی بدهند، یعنی در تبلیغات و جنگ روانی موفق بوده ایم. بعد از آن، صدام اعلام کرد: «ایرانی ها اسرای ما را شست وشوی مغزی داده اند.» و در واکنش به شعارهای علیه خودش هم گفت: از سربازانم خواسته ام به من دشنام بدهند تا جانشان حفظ شود!» این پیام صدام نیز گواهی بود بر اینکه ما در جنگ روانی علیه او پیروز شده ایم. این مصاحبه حتی روی سربازان عراقی که در جبهه ها می جنگیدند هم تأثیر خوبی گذاشت. اولین تأثير آن، ترغیب آنها به اسیر شدن بود. سربازی که پشت سرش لجنة الاعدامات را می دید و هیچ راه فراری نداشت مجبور به مقاومت بود؛ چون می دانست اگر بخواهد به عقب برگردد، سر و کارش با کمیته اعدام هاست. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 34 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ باید به کسی که می خواست به طرف ما بیاید نوید آزادی و امنیت می دادیم. عراقیها تلاش کردند اخباری مبنی بر آزار و اذیت اسرا از ما تهیه کنند و چون موضوعی نیافتند، به جعل متوسل شدند. یک کمپانی ایتالیایی، به سفارش و سرمایه دولت عراق، فیلمی به نام «شیرین و وحشی » ساخت؛ با این مضمون که ایرانی ها دست اسیر عراقی را به یک ماشین جیپ و دست دیگرش را به جیپ دیگری بسته اند. دو ماشین در جهت خلاف حرکت کرده اند و دست اسیر عراقی از جا کنده شده. مدتی روی این فیلم مانور تبلیغاتی دادند؛ در حالی که این فیلم کذب محض بود. دکتر حسن قدیری ابیانه، که تحصیل کرده ایتالیاست، حقه سینمایی این قسمت فیلم را یافت و شرح داد چطور بازیگر این نمایش با مهارت دستش را روی سینه و زیر لباس پنهان کرده بود. ایران از شرکت ایتالیایی سازنده فیلم شکایت و ادعای غرامت کرد و تا مدت ها این دادخواست در محاکم بین المللی مطرح بود. همان شب، جواد مرادخانی از وزارت امور خارجه با من تماس گرفت و گفت: گروه عالی رتبه ای از اندونزی به ایران آمده اند و در حال مذاکره هستند. خبرنگاران همراه علاقه مندند برنامه ای از اسرا تهیه کنند.» می خواست ببیند امکان برگزاری نشست دیگری برای ما وجود دارد، که پاسخ مثبت دادم. فردای آن روز، بار دیگر تعدادی از افسران ارشد را در تالار فرمانداری گرد هم آوردیم. محمدرضا جشعمی، که روز قبل برای معالجه در بیمارستان به سر می برد و از این بابت ناراحت بود، آن روز اولین نفری بود که در جلسه حاضر شد. پای راستش می لنگید و خمیده قدم بر می داشت. حمام کرده بود و سر طاسش برق می زد. هم وطنانش جایی در میان خود برای او باز کردند و نشست. اسرا بار دیگر درباره نحوه اسارت و غلبه نیروهای ایرانی حرف زدند. اروپایی ها و خبرنگار واشنگتن پست، با تعجب، به اسرا زل زده بودند؛ باور نمی کردند سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتی، برای دومین بار به ناتوانی عراق در برابر رزمندگان اسلام اشاره کند، جنایات صدام را برشمارد، و نیروهای ما را تحسین کند. جشعمی میکروفن را از جلوی عمر شریف سعید، فرمانده تیپ ۱۰۱، برداشت و نام و درجه اش را گفت. منطقه ای را که در آن به اسارت در آمده بود اعلام کرد و یک مرتبه فریاد زد: «من از امام خمینی اجازه می خواهم سلاحی در اختیارم بگذارند تا یگانه دشمن ضد بشر، صدام حسین، را نابود کنم.» کلام جشعمي فضا را منقلب کرد و خبرنگاران متحیر شدند. نشست آن روز هم به خوبی برگزار شد و به پایان رسید. اخباری که پس از نشست خبری عملیات کربلای ۵ منتشر می شد نشان می داد روحیه ارتش عراق تضعیف شده است و تا اندازه ای توانسته ایم افکار عمومی را در داخل کشور عراق متزلزل کنیم مدتی بعد، حمید خدادی نامه ای از فرماندهی به من داد. شخص فرماندهی نامه تشکری برایم فرستاده بود؛ بسته ای حاوی پاکتی پول، یک دست لباس سپاه، که تا آخر جنگ به تنم بود و بیش از دیگر هدایا برایم ارزش داشت، و یک اسلحه ماکاروف، که خاطرات ماندگاری را برایم رقم زد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 35 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ تعداد زیاد اسرا ما را به این فکر انداخته بود اسرایی را که درجه نظامی بالاتری دارند زودتر بازجویی کنیم؛ چون اطلاعات سرهنگ و درجه بالاترها می توانست برای برادران ما در ترتیب نیرو مفید باشد. چند روز قبل از نشست مطبوعاتی، برای بررسی و ارزیابی اهمیت اسرای عراقی، به کمپ موقت سپنتا رفته بودم که اسیر تنومندی حدود سی و هفت هشت ساله نظرم را جلب کرد. ابهت خاصی داشت و حیران اطراف را می پایید. از ثامر موسوی، که از نیروهای مدیریت کمپ بود، درباره درجه نظامی او پرسیدم. گفت: این مفلوک ستوان یار است.» پرسیدم: «چرا هاج و واج نگاه می کند؟!» گفت: «انگار شوکه شده. هر سؤالی از او می پرسیم، فقط اسم و درجه اش را تکرار می کند.» گفتم: «تعداد افسران ارشد آنقدر زیاد است که ستوانیار به کار ما نمی آید.» در کمپ و اردوگاه دائمی پادادشهر، علاوه بر نیروهای سپاهی، برادران ارتشی هم در بازجویی اسرا کمک می کردند. در میان آنها لشکر 92 زرهی خوزستان حضور پررنگی داشت. از بچه های این لشکر استوار حسن سعیداوی همکاری بیشتر و مؤثرتری با ما داشت. سعیداوی در اطلاعات لشکر فعالیت می کرد و جوانی زودجوش و صمیمی بود. او باهوش و در حرفه اش متخصص بود. سعیداوی اطلاعات نظامی خوبی داشت و با اینکه ارتشی بود اغلب وقتش را با ما می گذراند. آن روز بعد از بازجویی از چند افسر و درجه دار و کمی پرسه زدن در کمپ، با همان لبخند همیشگی به چادر ما آمد و گفت: «بچه ها، کار من تمام شده. اگر کسی مانده، معرفی کنید تا بازجویی کنم.» ثامر، ستوان یار را نشان داد و گفت: «یک ستوانیار هست...» سعیداوی او را تحویل گرفت و گفت: «این هم غنیمت است.» آنها به چادر بازجویی رفتند و من به کارم مشغول شدم. دو سه ساعتی گذشت. تقریبا کار با اسرا تمام شد. داشتم فکر می کردم از قلم مانده ای داریم که یاد سعیداوی افتادم. در فکر بودم چقدر مصاحبه اش طولانی شده که از چادرش بیرون آمد. خسته به نظر می رسید. نگاهش که به من افتاد گفتم: «خدا قوت!»، انگار نشنیده بود، گفت: «حاجی، این بابا سرتیپ ستاد است، ستوان یار نیست!» نگاه بهت زده بچه ها به طرف سعیداوی کمانه کرد. - چه مرضی داشت دروغ بگوید؟ - او را از پاسداران و بسیجیها ترسانده اند. - از کجا فهمیدی سرتیپ ستاد است؟ - از صبح هر سرباز و درجه داری را که بازجویی کردم نام فرمانده اش را پرسیدم و یادداشت کردم. فرمانده خیلی از نیروهایی را که بازجویی کرده بودم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي بود. وقتی نامش را پرسیدم و خود را به همین نام معرفی کرد، گفتم: «به نظر شما جالب نیست که اسم ثلاثی و نام فامیل شما با فرمانده تیپ یکی است!» زهرخندی زد و گفت: «من سرتیپ ستاد و فرمانده تیپ هستم!» حالا می فهمیدم آن همه غرور موقع راه رفتن، وقار و ابهت از کجا مایه می گرفت! سرتیپ بودن او زحمت ما را زیاد کرد؛ چون در مقابل بازجوهای خط در حد یک ستوان یار بازجویی شده بود و حالا باید به خط بر می گشت و اطلاعات لازم را در اختیار بازجوهای خط قرار می داد. اطلاعات یک سرتیپ حین عملیات گاهی می توانست ورق را برگرداند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 36 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ چشم سر تیپ را بستم و عقب لندکروزر نشاندم. خودم روی صندلی کنار راننده نشستم. ماشین به طرف خط راه افتاد. گاهی به عقب برمی گشتم و او را زیر نظر می گرفتم. پرش گونه ها و حالات عصبی اش از وحشت عمیقی حکایت داشت. دست هایش می لرزید؛ به خصوص دست راستش که گلوله خورده بود. با اینکه در موقعیت های این چنینی سر صحبت را با اسیر باز می کردم، رغبتی برای همکلامی با او نداشتم. راستش، من و او تصور برابری به هم داشتیم؛ در نظر او پاسداران و بسیجیان گروهی بی سواد، بی رحم، بی گذشت، و جنایتکار بودند و به نظر من او دارای این صفات بود. سرتیپ حتی فکر اعتماد به پاسدار و بسیجی را نکرده و فقط توانسته بود به نیروی ارتشی ما اعتماد کند و حقیقت را به او بگوید. ترجیح دادم چیزی نپرسم و او را با یأس و ناامیدی هایش تنها بگذارم. این همان خلائی بود که پیش تر هم درباره آن گفتم. فکر کردم در چنین موقعیتی، که اسیر از نامعلوم بودن سرنوشت خود نگران است، می تواند مهربانی های ما را قدر بداند و کمتر در برابر ارائه اطلاعات مقاومت کند. به لجمن رسیدیم. اسیر را به همرزمانم در مقر قرارگاه خاتم الانبیا در خط مقدم تحویل دادم تا بخش های مختلف اطلاعات مربوط به خط او را تخلیه کنند. در فرصت پیش آمده به پل مارد برگشتم و به کار بازجویی افسران ارشد ادامه دادم. بعد از سه روز، برادران از خط خبر دادند کارشان با جمیل احمد تمام شده است و می توانم برای ادامه کار او را به اهواز ببرم. همچنین گفتند خودمان را برای بازدید خبرنگاران خارجی از کمپ موقت اهواز آماده کنیم. در مسیر برگشت، چشم های جمیل را نپوشاندم و دست هایش را باز گذاشتم. حرکات و سکناتش داد می زد دلش می خواهد سر صحبت را باز کند. با همه آمادگی که در او می دیدم، بدم نمی آمد باب گفت وگو را باز کنم. ولی با توجه به مصاحبه ای که در پیش داشتیم، این کار را به صلاح نمی دیدم. از طرفی، احساسم این بود جمیل احمد می خواهد با ما حرف بزند تا ریش ما را وجب کند و از روحیات ما سر در بیاورد و از این طریق برای خود ثبات و قوت قلب فراهم کند که این امر نه فقط برای ما یک باخت بلکه برای او هم خوب نبود. ممکن بود او را به اشتباه بیندازد و هر دوی ما به دردسر بیفتیم. بر آوردم این بود که جمیل احمد نباید احساس امنیت کند. اگر از چگونگی سرنوشتش مطمئن میشد، می توانست افسر ناراحت و ناآرامی باشد و شرایط اغتشاش را فراهم کند. حدود هشت شب به اهواز رسیدیم. جمیل را به کمپ موقت تحویل دادم و به چادر رفتم. دراز کشیدم؛ اما خواب به چشم هایم نمی آمد. می دانستم روز پرمشغله ای خواهم داشت و باید استراحت کنم. اما اضطراب خواب را از سرم پرانده بود. بعضی از همرزمانم راحت به خواب رفته بودند. بعضی هم که بالشت ناراحتی داشتند خرناس های کوتاه و بلند می کشیدند، مجموعه نفس های گاه و بیگاه بچه ها سمفونی جالبی زیر چادر ساخته بودا به ائمه معصومین متوسل شدم و از خداوند خواستم فردا را بر ما هموار کند. ذهن آشفته ام کمی آرام شد. یکی دو ساعت مانده به اذان صبح، به خواب عمیقی فرورفتم. وقتی برای نماز بیدارم کردند، فکر میکردم یکی دو دقیقه بیشتر نخوابیده ام. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 37 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فردای آن روز کنفرانس مطبوعاتی به خوبی برگزار شد. بعد از آن، جمیل احمد را برای تخلیه اطلاعاتی به چادر بازجویی بردم. از او خواستم خود را کامل معرفی کند. - جمیل احمد حسين البياتي، سرتیپ ستاد فرمانده تیپ ۵۰۶ عراق، دارای همسر و فرزند و اهل کرکوک. - پس ترک زبان هستید؟ گل از گلش شکفت: «بله... آن طور که شنیده ام، میلیونها ترک زبان در ایران زندگی می کنند.» - خب که چه؟! میلیونها نفر هم عرب زبان اند! دست و پایش را جمع کرد و گفت: «منظورم این است که در ایران هم زبان داریم.» ۔ کاش به جای همزبانی با آنها همدل بودید. - همدل هستیم؛ اما جنگ ما را در مقابل هم قرار داده . - اگر همدل بودید، جنگ راه نمی انداختید. به من و من افتاد و بعد سعی کرد با پشت هم اندازی بحث را جمع کند. هر چه بیشتر با او صحبت می کردم، بیش از قبل او را فریبکار میدیدم. بعد از توضیحی که در باره خودش داده بود، دیگر هر سؤالی می پرسیدم از پاسخ طفره می رفت. فرصت طلب بود و این خصیصه اش آزارم می داد. در ادامه گفت وگو، درباره انگیزه های مالی، که دولت عراق برای نیروهای خود ایجاد می کرد، پرسیدم. متوجه شدم ارتش عراق، با تأمین حال و آینده مالی نظامیان خود، به آنها انگیزه شرکت در جنگ را می دهد. نیروهای کادر ارتش عراق، که در مناطق جنگی خدمت می کردند، امکانات خوبی داشتند. واگذاری یک قطعه زمین، همچنین اتومبیل هایی از نوع مرسدس بنز، تویوتا، میتسوبیشی، ایسوزو، و امثال آن از این امکانات بود که بر حسب لیاقت، درجه، و میزان فداکاری شان به آنها اعطا می شد. از او پرسیدم: «به نظر شما، آغازکنندۀ جنگ کدام یک از طرفین هستند؟» . جواب داد: «خب، جنگ دلایل مختلفی دارد. من یک نظامی ام و حق اظهار نظر در این باره را ندارم.» عصبانیت به نگاهم ریخته بود؛ طوری که نگاهم به جای لب هایم حرف می زد. من و من کنان گفت: «دولت عراق توجیه خودش را درباره جنگ دارد.» - خب، من هم می خواهم این توجیه را بدانم! شروع کرد آسمان و ریسمان به هم بافتن: «هیچ کشوری خودش را به آغاز جنگ متهم نمی کند. دولت ایران این اتهام را می پذیرد که . عراق بپذیرد؟» - ما جنگ را شروع نکرده ایم که این اتهام را بپذیریم. - دولت عراق هم همین را می گوید. حرفش را بریدم: «برای امروز کافی است. هر وقت فکر کردی جدا آمادگی داری، بیا تا با هم صحبت کنیم.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 38 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ نگرانی را در مردمک های لرزان و گریزانش می دیدم. با همان تشویش، که در چشم هایش لانه کرده بود، پرسید: «من حرف نامربوطی زدم؟» خندیدم و با نیش کلام گفتم: «مگر شما حرفی هم زده اید؟» می ترسم حرف بزنم! می ترسم حرف هایم خوشایند شما نباشد! - توقع ندارم مطابق میل من صحبت کنی. از تملق و چاپلوسی هم خوشم نمی آید. اگر حرفی داری، بگو. خاطر جمع باش جواب غیر منطقی نمی گیری. من و من کنان گفت: «توجیه دولت عراق برای شروع جنگ، پاسخ رهبر شما به پیام تبریک صدام حسین بود...» نمی دانستم امام چه گفته اند. سکوتم که طولانی شد، گفت: «در انتهای پیام رهبر شما آیة والسلام علی من اتبع الهدی آمده بود.» - به ظاهر در کشور شما علم امور بین الملل وجود ندارد و مراتب وقوع یک جنگ رعایت نمی شود. در ترتیب راه برطرف کردن اختلافات بین کشورها جنگ آخرین گزینه است. اما بی خردان جنگ را گزینه اول می دانند. این فکر دولت عراق است؛ وگرنه ما که چنین فکری نداریم! این عقب نشینی بد نبود. کم کم داشت از خر شیطان پایین می آمد. گفت: «اشکال کار در تفاوت روش های حکومتی ماست. مبنای حکومت شما دینی است؛ ولی شیوۂ حکومت عراق علمی است. خب، این تعارض ایجاد می کند.» با صدای بلند خندیدم: «جدا باور دارید که شیوه حکومتی عراق علمی است؟!» خودش را باخته بود. گفتم: «اولا، این کدام علم است که مساء جمیله را از دستور کار حکومت حذف کرده و جنگ را اولین راه حلی می داند؟ ثانیا، مگر هرکس با دیگری اختلاف نظر داشته باشد باید با او بجنگد؟ این همه کشور در جهان وجود دارد که از نظر سیاسی، دینی، زبانی، و هزار چیز دیگر با هم اختلاف دارند درست است که به جان هم بیفتند و قتل و غارت پیشه کنند؟ پس شما موافق افعال صدام هستی؟» زبونی و بیچارگی بر او غلبه کرده بود. گفت: «من فقط یک نظامی ام.» عصبی شده بودم: «انسان هم هستی یا نه؟ آقای نظامی بشر! قبل از اینکه هر چیزی باشی، باید آدم باشی و در قضاوت انصاف را رعایت کنی.» ادامه صحبت با او اتلاف وقت بود و میخ حرف هایم در سنگ دگماتیسم افکار او فرونمی رفت. مرخصش کردم. برای روز بعد، به دلیل اصابت گلوله به بازوی راستش، نام او را در فهرست اعزامی به بیمارستان بقیه الله تهران نوشتم. در این گروه چهار اسیر دیگر هم بودند و من سرپرستی انتقال گروه را بر عهده داشتم. در طول سفر از شرارت های جمیل احمد به ستوه آمدم. با هر کس که به اتاقش در بلوک ۲۳ ستاد مرکزی سپاه وارد می شد به زبان ترکی حرف میزد و سعی می کرد با آنها رابطه برقرار کند. پس از آن، با دادن وعده و وعید می خواست او را فراری بدهند. بعد از درمان و انتقال به ستاد، باز دنبال کارهایی بود که شرارت جوهره اصلی آن بود. رابطه برقرار کردن با یک پاسدار وظیفه آذری از کارهای دیگر او بود. جمیل احمد به سرباز وعده پول و مال فراوان و تزویج دخترش را داده بود؛ به شرطی که امکان فرار سرتیپ را فراهم آورد. جوان باهوش و متدین به جمیل احمد فرصت داده بود همه نقشه هایش را به او بگوید. بعد، همه اطلاعاتی را که به دست آورده بود در اختیار مسئولان قرار داد و آنها من را در جریان گذاشتند. برای کوتاه کردن دست جمیل احمد از امکان فرار، او را به اهواز برگرداندیم. از طرفی، پزشکها آب پاکی را روی دست ما ریخته بودند که امکان جراحی موفق دست او وجود ندارد و این کار به صلاحش نیست؛ چون عملکرد آن دست برای همیشه از بین خواهد رفت. گلوله از مچ زیر پوست رفته بود که لازمه برداشتن آن، بریده شدن عصب های دستش بود.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 39 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ شیطنت های جمیل احمد در اهواز همچنان ادامه داشت. منصب افسر فرار به خود داده و تمهیدات فرار سه نفر وليد علوان حمادی العگیلی، معاون فرمانده تیپ ۹۵ ارتش عراق؛ سرهنگ وطبان ترکی احمد؛ و ستوان س عد تكریتی، که در منفور بودن به جمیل احمد شباهت داشت را فراهم کرده بود. آنها لباس بسیجی تهیه و در آشپزخانه جاسازی کرده بودند. غذای برادران و اسرای کمپ دائم پادادشهر از بیرون تهیه می شد و در آشپزخانه اردوگاه فقط غذا توزيع و سرو می شد. از این رو، جز در زمان صرف غذا در آنجا خبری نبود. آنها از این موقعیت برای مخفی کردن لباس بسیجی استفاده کرده بودند. از طرف دیگر، اسرا در اردوگاه دائمی آزاد بودند و بعد از سرشماری به استراحتگاه نمی رفتند. آنها می توانستند آزادانه در حیاط قدم بزنند؛ به خصوص شب های مناسبتی که با خواندن قرآن و دعا شب زنده داری می کردند. پروژکتورهای حیاط روشن بود و اسرا دو سه نفری گرد هم می نشستند و حرف می زدند. آنها از این فرصت استفاده کردند، به آشپز خانه خزیدند، و از تهویه هوای آشپزخانه خود را به کوچه پشتی اردوگاه رسانده، و فرار کرده بودند. از میان آنها، وطبان ترکی احمد در عملیات طریق القدس اسیر شده بود و مدت زیادی از اسارتش می گذشت. او، که در بستان به اسارت نیروهای ما در آمده بود، به آن منطقه آشنایی داشت و راهنمای گروه سه نفره برای فرار از بستان شده بود. چون اسرای فراری لباس بسیجی به تن داشتند و دیدن چهره اعراب در خوزستان عادی است، به سهولت ادامه مسیر داده بودند. بعد از کمی پیاده روی سوار اتوبوس شده و شب را در جایی با خیال راحت خوابیده بودند. پس از فرار آنها، بچه های اطلاعات موقعیت را ارزیابی کردند و به این نتیجه رسیدند که نزدیک ترین جایی که ممکن است اسرا از آن مسیر رفته باشند بستان است؛ چون وليد علوان، که در شلمچه اسیر شده بود، با منطقه خانقین آشنایی داشت. برای رفتن به خانقین، که ولید آنجا را می شناخت، هشت نه ساعت وقت لازم بود؛ در حالی که این امکان را داشتند که ظرف سه چهار ساعت به بستان بروند، که وطبان ترکی احمد آنجا را می شناخت. از این رو، بچه های اطلاعات خود را به بستان رساندند و نزدیک مرز آنها را دستگیر کردند. با اینکه اسرا از لباس اسارت در آمده بودند و بنا به قانون نظام حکم جاسوس داشتند، کشور نگهدارنده می توانست آنها را از بین ببرد. با این حال، برادران در نهایت رأفت آنها را به اردوگاه برگرداندند 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 41 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ یک روز همراه با طلال به کمپ موقت رفتیم تا اطلاعاتی از سروان جاسم نجم پیدا کنیم. فهمیدیم اهل عماره و افسر امنیتی است و علت اصلی سکوت اسرا در مقابل او ترس از وی به دلیل منصب نظامی و انتظامی اش بود. جالب اینکه وقتی با افسر توجیه سیاسی یگان او، ستوان دوم سعد نجم عبید، درباره سروان جاسم نجم صحبت می کردم، دیدم او هم از جاسم نجم عبدالله حساب می برد. ترس او به حدی بود که هنگام بازجویی، وقتی صحبت از سروان جاسم نجم عبدالله می شد، با نگرانی دور و برش را می پایید. آن روز مطلب مفیدی دستمان نیامد و برگشتیم. در راه هم تصادف کردم و درگیر اتفاق دیگری شدم. وقتی به کمپ ثابت برگشتیم، کلافه بودم؛ تا اینکه عدنان دیوجان به اتاقم آمد و گفت: «حاجی، سروان ابراهیم اهل عماره است. شاید او درباره سروان جاسم نجم عبدالله چیزی بداند!» ابراهیم در ارتش عراق درجه سروانی داشت. قدبلند بود و موهای تنکی داشت و لبخند جزء جدانشدنی صورتش بود. در کمپ پادادشهر اسکان داشت. آنجا با موقعیتش راه آمده بود؛ طوری رفتار می کرد انگار از اینکه اسیر شده ناراحت نیست. آدم بی خیالی به نظر می رسید. با ما راحت بود و روحیه همکاری داشت. در کمپ به برادران ما در توزیع غذا کمک می کرد. بیدرنگ ابراهیم را احضار کردم. اسم سروان جاسم نجم عبدالله را که بردم، ابراهیم سری تکان داد که خوب او را می شناسد؛ تا جایی که همسرش با همسر سروان جاسم در یک مدرسه تدریس می کردند و این قضیه باعث شده بود رفت و آمد نزدیک خانوادگی داشته باشند. به گفته ابراهیم، سروان جاسم نجم عبدالله در زمره افسران وفادار به حزب بعث بود و در سال ۱۹۷۵ بورسیه انگلیس شده و دوره امنیت و اطلاعات را در اینتلجنت سرویس انگلستان گذرانده بود. بعد از پشت سر گذاشتن این دوره سه ساله به عراق برگشته و در پلیس امنیت عماره پست مهمی گرفته بود. وقتی جاسم دوره آموزشی را طی می کرد، ابراهیم سروان بوده. ابراهيم لابه لای حرف هایش اطلاعاتی از جزئیات زندگی سروان جاسم نجم عبدالله در اختیارم قرار داد که می توانست نطق او را در دادن اطلاعات باز کند. 🔸 ادامه دارد ⏪