قبل از اینکه دستگیر بشوم، به وسیله اعلامیه خبر شدم که در کمیته مشترک شهید شده. البته ما به حرفشان اعتبار نکردیم، چون این کار را میکردند تا کسانی را که دستگیر میکردند زیر فشار قرار بدهند و آنها هم به حساب اینکه طرف شهید شده، بعضی حرفها را میزد. برای همین اعتبار نکردیم تا وقتی که دستگیر شدم و از طریق بچههائی که داخل زندان بودند، مطمئن شدم که خبر درست است. من وقتی به بند عمومی رفتم و کمکم با همه آشنا شدم، یکی از خانمها گفت که من میدانم خبر درست است.
* شما به خانواده خبر دادید
💠گروه #به_یاد_شهدا
نه، تا زمانی که انقلاب شد، مطمئن نشدیم. اواسط اسفند ۵۷ بود که برادرها به بهشت زهرا رفتند و لیستی از ساواک را پیدا کردند که در آن نام جنازههائی را که به آنجا برده بودند، نوشته بودند و فقط به اسم کوچک نوشته بود مراد. جنازه را چهار ماه و نیم در پزشکی قانونی نگه داشته بودند، چون طبق گفتههای شاهدان، مراد تقریبا در اوایل شهریور به شهادت رسیده بود، اما در لیست بهشت زهرا تاریخ خورده بود ۱۳ آذر. بعد از دستگیری من، جنازه را تحویل بهشت زهرا داده بودند.
💠گروه #به_یاد_شهدا
بقیه را همان جا جلوی زندان آزاد میکردند، ولی من چون برادرم در زندان شهید شده بود، دستها و چشمهایم را بستند و با مامور فرستادند خانه و آنجا تحویلم دادند. مادر که نمیتوانست امضا بدهد و خودم امضا دادم!
* در سال ۵۶ که آزاد شدید، فضای جامعه با آنچه که در زندان در ذهن داشتید مطابقت داشت یا تصور دیگری داشتید؟
- من وقتی بیرون آمدم، مبارزات مردم به شکل برگزاری چله شهدای شهرها بود و هنوز انقلاب به آن صورت جا نیفتاده بود. یادم میآید به همان برادری که میآمد در خانه میگفتم: «تا کی باید دستگیر و زندانی کنند؟» میگفت: «هیچ ناراحت نباش، انقلاب ما مثل بچهای است که دارد چهار دست و پا راه میرود.» بهزودی از جا بلند میشود و محکم روی پای خودش میایستد. من واقعا درک نمیکردم که آقای فاضل چه میگوید. و واقعا هم همین شد
💠گروه #به_یاد_شهدا
زندان قصر، بند بانوان زیر ۱۸ سال داشت؟
- نه، همه یکی بودند و جداگانه نبود. کوچکترین آنها من بودم و بزرگترینش هم اسمش خانم امینی بود. مریض بود و به دادگاه هم نرسید. آزادی من هم با بقیه فرق داشت.
* چطور؟
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌷🌷🌷
💌یادنامہ شهید:
🌹محمد حمیدی
(به مناسبت آسمانی شدن شهید)
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌷🌷🌷
شهید «محمد حمیدی»
در سال 1358 متولد شد. ایشان یکی از مدافعان حرم بود که از شجاعت و دلیری خاصی برخوردار بود.
شهید «محمد حمیدی» یکی از شهدای مدافع حرم بود که در مقابله با نیروهای تکفیری به شهادت رسید.
او به ابوزینب معروف بود، در مسیر دمشق درعا در جنوب سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. شهید حمیدی به شجاعت و دلیریِ خاصی شهرت داشت.
یکی از اطرافیان او نقل کرده است که جایی در حین مبارزه نیروها در حال عقب کشیدن بودند اما شهید حمیدی برعکس همه نیروها، اسلحه خود را برداشت و به دل دشمن زد و دو نفر از این نیروهای تکفیری را نیز به اسارت گرفت و بسیاری را نیز به هلاکت رسانید.
در نهایت ایشان در یکم تیر سال نود و چهار در درعای سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست .
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌷🌷🌷
بار آخر که محمد زخمی شد و برگشت، به مادرش گفته بود لیاقت شهادت نداشتم چون تو از ته قلبت راضی به رفتن من نیستی! دلت را با خدا صاف کن تا خدا مرا ببرد. همین اتفاق هم افتاد. گویی مادرش خواسته محمد را اجابت کرد. وقتی رفت دیگر برنگشت و در مسیر دمشق درعا، در جنوب سوریه به شهادت رسید.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌷🌷🌷
🔰خبر شهادت
رفته بوديم از پاي عمل كرده مادر عكس بگيريم و منتظر نوبت بوديم. ناگهان همسرم آمد دنبالمان تا ما را به خانه برگرداند. شهادت محمد را به من خبر داد. در ماشين به خواهرم خبر شهادت محمد را گفتم.
مادر را نيز اينطور آماده كرديم: مگر نميگويي سر و جانم فدايت يا حسين، حالا وقت آن است ثابت كني، بچهات فداي خواهرش حضرت زينب شده.
بيدرنگ مادر گفت: تمام زندگيام فداي اين خاندان. قبل از اينكه به پدر چيزي بگوييم با گريه و نالههاي مادر متوجه شهادت محمد شد.
محمد و محمدها هديه قدمهاي آقا امام زمان...
محمد ميگفت ميخواهم بروم افتخار بچهام باشم. امروز محمد مايه افتخار همه شد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌷🌷🌷
🔰ابوزینب
ابوزينب نام يكي از مجاهدان عرب زباني بود كه دوستي زيادي با پسرم داشت. بعد از شهادت اين سردار عرب زبان، به پسرم لقب ابوزينب داده بودند. پسرم دفعه اول كه رفت سوريه پشتش تركش خورد و مجروح شد.
سه ماه بعد براي بار دوم اعزام شد.
اين بار از ناحيه پا مجروح شده بود. از يك سمت تير خورده بود و از سمت ديگر خارج شده بود.
🔅پدر بزرگوار شهید
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌷🌷🌷
يك بار سيزده بدر به باغي رفته بوديم. در يك باغ پرندهاي كوچك از لانهاش در بالاي درخت پايين افتاده بود. درخت خيلي بلند بود. محمد پرنده را دستش گرفت تا داخل لانهاش بگذارد.
به محمد گفتم چكار ميكني؟
گفت ميخواهم ببرمش تا مادرش نگران نشود. ما را چند ساعت در آن باغ نگه داشت تا مطمئن شود مادر پرنده ميآيد يا نه.
🔅خواهر گرامی شهید
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
💠گروه #به_یاد_شهدا