🔻 مقاومت در اروند (15)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
متوجه شدم ای دل غافل، اکبر با یک دست دارد تلاش می کند که زخم را ببندد ولی نمی تواند.
گفتم :
اکبر دو دستی؛ متوجه شدم که دست او از عملیات بدر یا خیبر مجروح شده و الان در این سرما عصب دست او کار نمی کند. و تا آن موقت هیچ چیزی نگفته بود .
خدایا چه آدم بزرگی را کنار من قرار دادی.
خدایا این اکبر کی بود که من نتوانستم او را بشناسم.
به فکر فرو رفتم که این اکبر چه روح بزرگی دارد و چقدر صبور است من به چه کسی دارم توصیه به صبر می کنم.
اکبر خودش اسوه ی صبر و استقامت است.
باید از این به بعد بیشتر از اکبر استفاده بکنم او مرد عجیبی است.
در همین حین بخاطر خون ریزی و شدت سرما بیهوش شدم نمی دانم،
به خواب رفتم نمی دانم.
فقط می دانم اکبر بالای سر من نشسته بود و همین طور داشت درد دل می کرد.
دو یا سه ساعتی گذشته بود که یک دفعه با صدای عراقی ها که داد می زدند.
ایرانی ؛
ایرانی ؛
به خودم آمدم.
هنوز اکبر بالای سرم بود.
🔸 فاصله بین دو خاکریز ی که شما بین آنها محصور شده بودید چقدر بود که عراقیها برای گشت زنی به سوی نیزار نیامدند؟
🎤 بین دو خاکریز همان نهر 15 یا 20 متری بود. آنها برای ارتباط بین دو خاکریز از نیزار استفاده نمی کردند بلکه یک پل روی نهر داشتند از پل استفاده می کردند.
با شنیدن صدای عراقی ها اکبر فوری کنار من دراز کشید تا از دید عراقی ها دور شود. اول او فکر می کرد که عراقی ها به دروغ داد زدند و شاید خواستند یک دستی بزنند.
اکبر کنار من دراز کشید و عراقی ها شروع به تیر اندازی کردند.
آنها مستقیم در امتداد سر ما قرار داشتند. آنها ما را دیده بودند و هدف دار و دقیق، همان جایی که ما بودیم را نشانه گرفته بودند.
من و اکبر آنقدر فشرده کنار هم بودیم که شاید هر دو نفر ما به اندازه یک نفر در این کره خاکی فضا اشغال نکرده بودیم .
تیرها به فاصله نیم متری ما به زمین می خورد از گل و لایی که به سر و صورت ما می پاشید و زوزه تیرها متوجه نزدیکی آنها می شدیم. عراقی ها هم حدود 10 یا 12 متری ما بودند .
اکبر گفت:
آخ
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (16)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
.... تیرها به فاصله نیم متری ما به زمین می خورد. از گل و لایی که به سر و صورت ما می پاشید و زوزه تیرها متوجه نزدیکی آنها می شدیم. عراقی ها هم حدود 10 یا 12 متری ما بودند.
اکبر گفت:
آخ
با آخ گفتن اکبر، به او گفتم:
ساکت متوجه می شوند.
تیر اندازی یکی دو دقیقه ای طول کشید ولی دیگر صدایی از اکبر شنیده نشد.
🔸یا ابا عبدالله
🎤 تیراندازی تمام شد .
عراقی ها آمدند نزدیک؛ یکی از آنها ایستاد بالای سر ما و با نوک پوتین گذاشت زیر شکم اکبر و او را برگرداند روی کمر.
خدا لعنت کند شما را با اکبرم این کار را نکنید!
🔸اکبر شهید شده بود.
🎤 بله. اکبرم شهید شده بود.
تیر به وسط سر اکبر خورده بود و از زیر فک او خارج شده بود.
اکبر هم به برادران شهیدش علی و جمالی پیوست .
🔸 روحشان شاد .
چشم هایم باز بود و همه چیز را می دیدیم.
ولی ای کاش کور می شدم و نمی دیدم .....
با دیدن اکبر زبانم قفل شده بود.
آن عراقی جا به جا شد و پوتین گذاشت زیر شکم من و به همان شکل مرا به کمر برگرداند
تمام کمر و لباسم خون خشک شده بود. روی کمر که برگشتم از کمر خیلی درد داشتم.
چشمانم باز بود.
آن وقت بود که آنها متوجه شدند من زنده ام.
همان کسی که بالای سرمان بود به عربی گفت.
هذا حی.
هذا حی.
این زنده است.
این زنده است.
او خود را به عقب کشید و از بقیه خواست تا از من فاصله بگیرند و آماده شلیک شد. او خواست مرا با تیر بزند که یکی از آنها که ظاهرا ارشد آنها بود مانع این کار شد و گفت اسیر ؛ مجروح .
او متقاعد نشد و روی تصمیم خود برای زدن من پا فشاری می کرد.
ولی دست برقضا ارشد آنها مخالف کشتن من بود همان کسی که می گفت اسیر است مجروح است.
به او امر کرد که آنجا را ترک کند و آن شخصی که پا فشاری می کرد احترام نظامی داد و از آنجا رفت.
🎤 باور بفرمایید اصلا نگران زدن یا نزدن او نبودم فقط چشمم به جسد مطهر اکبر بود.
شاید این آخرین دیدار من با او باشد.
شاید دیگر فرصتی برای دیدن او نداشته باشم.
عجب لحظاتی رو تجربه کردید!!!!!
غیر قابل درک است
واقعا حرف دل است .
کسی می تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند که از سیم خاردار نفس خود گذشته باشد.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (18)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
فرد عراقی بر حسب وظیفه مرا بازدید بدنی کرد از توی جیب پیراهنم یک عدد جا نمازی به همراه دو عدد مهر نماز در آورد.
جانماز را به کناری انداخت متوجه شد چیزی از داخل آن به زمین افتاد آن را برداشت یک جلد قرآن جیبی به همراه رسید تعاون (مربوط به وسایل شخصی که قبل از عملیات تحویل داده بودیم ) بود.
متوجه قرآن شد روی آن با مهرهای آب خورده گلی شده بود آن را با دست پاک کرد و بوسید و به پیشانی گذاشت.
رسید تعاون اسم و مشخصاتم در آن نوشته شده بود.
فکر می کنم بالای رسید آرم سپاه بود.
نگاهی به برگه و آرم سپاه کرد و نگاهی به من.
پرسید...
انت جمشید ....
یعنی: تو جمشید هستی؟
با سر اشاره دادم بله.
ادامه داد ....
انت حرص خمینی ...
یعنی تو پاسدار خمینی هستی؟
با سر اشاره دادم خیر.
برای او قابل قبول نبود که من پاسدار نیستم شاید هم حق داشت که قبول نکند که من پاسدار نیستم.
چرا که چند روز بعد از عملیات در منطقه و آن هم بین دو خط عراقی مرا اسیر کرده باشد.
با این حال او سعی می کرد که کسی متوجه پاسدار بودن من نشود
🔸 چرا تا قبل از اسارت مدارک خود را از بین نبردید؟
🎤 ما در سخت ترین شرایط به فکر اسارت نبودیم و از طرفی طی این مدت فراموش کرده بودم که رسید تعاون توی جیبم هست.
او آن ورقه را پاره کرد و داخل آتش انداخت تا دست کسی نرسد.
بعدها در اسارت فهمیدم که هیچ جرمی بالاتر از پاسدار بودن در بین اسرا برای عراقی ها نیست و آن بنده خدا چه خدمت بزرگی به من کرد.
او شخصیت عجیبی داشت در حالی که اعتقاد داشت پاسدار هستم ولی مرا پاسدار معرفی نکرد.
او بر خلاف بقیه عراقی ها که بعدها با آنها روبرو شدم که فقط سعی داشتن شخصیت اسیر را خرد کنند و اسیر را وادار به توهین به مسئولین نظام و امام کنند، او این چنین شخصیتی نداشت و فقط سوالات شخصی که خانواده شما چند نفره ؟ و شما فرزند چندم خانواده هستی؟ خودش را مشغول کرد.
🔸 ممکنه شیعه بوده باشد؟
🎤 شاید.
او وقتی متوجه شد توان جواب دادن ندارم یک گونی خالی آورد و روی زمین پهن کرد و از من خواست روی آن کنار آتش استراحت کنم.
در همین حین از طریق بی سیم اطلاع داد که ما یک اسیر ایرانی در اختیار داریم.
طرف مقابل با تعجب پرسید:
درست شنیدم شما اسیر ایرانی گرفتید؟
کی؟
جواب دادند بله همین الان .
او اسم مرا پشت بی سیم و مجروح بودنم را اعلام کرد.
به خواب کوتاه چند دقیقه ای رفتم.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (17)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
🎤 خدایا :بین لیاقت و بی لیاقتی چقدر فاصله هست .
همه چیز تمام شد اکبرم رفت و تنها شدم.
در این معرکه چقدر بی لیاقت بودم.
خدایا به احترام دوستان شهیدم نمی گذاشتی از آنها فاصله بگیرم و شرمنده آنها شوم.
خدایا چرا از برادرانم باید جا بمانم.
به خود آمدم که عراقی ها برای چندمین بار از من خواسته بودند تا بلند شوم و به همراه آنها بروم ولی متوجه آنها نشده بودم.
حدود ساعت 8 یا 9 صبح بود که اسارت من شروع شد.
عراقی ها چهار یا پنج نفر بودند که یکی از آنها به دستور ارشد از آنجا رفت.
آن کسی که مانع تیراندازی آن شخص شده بود از من خواست تا بلند شوم و همراه آنها بروم.
بدلیل مجروحیت و خون ریزی از ناحیه مجروحیتم و طی این مدت هشت روز بدون هیچ تغدیه ای و از طرفی طی مدتی که پا برهنه داخل آب بودم دو تا پایم به شدت تورم داشت. دچار ضعف بدنی شده بودم.
همین که خواستم بلند شوم به زمین خوردم. او دستم را گرفت تا کمک کند بلند شوم ولی دوباره به زمین خوردم.
او متوجه پاهای ورم کرده و کمر زخمی من شد که قادر به همراهی آنها نیستم.
اسلحه خود را ضامن کرد و تحویل یکی از سربازهای همراهش داد و نشست مرا به پشت خود سوار کرد تا به سمت سنگرشان منتقل کند.
خدا می داند چه لحظات سختی بود.
با خود مرور می کردم.
ما سه نفر بودیم.
جمالی که خسته شده بود تصمیم اسارت داشت خداوند او را برد.
شاید واقعا خداوند هم از واژه اسارت خوشنود نبود و به کمتر از شهادت برای جمالی راضی نمی شد.
چه چیزی بهتر از پیوستن به شهدا.
حیدری که می گفت تحت هر شرایطی باید برگردم و کنار دست پدر باشم تا فکر نبود برادر شهیدم او را اذیت نکند.
خداوند به او فرمود تو هم برو کنار برادر شهیدت ؛ نگران پدر نباش او با من .
من هم که سر از عراق درآوردم.
چیزی که حتی در سخت ترین شرایط یک لحظه هم به آن فکر نکرده بودم.
یعنی خدایا این قدر بی لیاقت هستم یا اینکه تقدیر و مصلحت من در این اسارت است.
خدایا راضی هستم به رضای تو فقط کمکم کن.
به سنگر عراقی رسیدیم. پشت همان سیل بند مرا آرام پیاده کرد.
لباس هایم خیس بود و از سرما می لرزیدم.
آن عراقی آتش کوچکی روشن کرد و مرا نزدیک آن نشاند تا کمی گرم شوم.
با همان آتش لیوانی آب جوش کرد و یک چای به همراه صمون(نان) به دستم داد. توان خوردن نداشتم آن را پس دادم.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (19)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
یک خودروی جیپ ایستاد و مرا صدا کرد.
از خودرو یک نفر مسلح پیاده شد. او برای انتقال من آمده بود.
به سختی به کمک آنها روی پای خودم طرف خودرو رفتم.
مرا تحویل داد و سوار شدم خودرو راه افتاد. او با نگاه مرا دنبال کرد نگاه او نشان می داد که دوست نداشت مرا تحویل دهد ولی مجبور بود.
شاید هم از آینده من خبر داشت و نگران بود.
ما در امتداد همان سیل بند در حرکت بودیم. عراقی ها توی خط در حال تردد بودند.
🔸آیا متوجه بودی که شما را به کجا می برند؟
🎤 نه متوجه نبودم به کجا می روم .
هنوز کنار سیل بند اجساد مطهر شهدای ما روی زمین بودند.
آن عراقی مسلح داخل ماشین برگشت و به من نشان داد.
شاید هم دلیل اینکه چشمانم را بسته نبودند همین بود که اجساد را ببینم.
گفت :
شوف هذا اجساد ایرانی .
یعنی :
ببین این اجساد ایرانی هستند.
نمی دانم چرا بعد از چند روز هنوز این اجساد مطهر جمع آوری نشده بودند.
شاید آنها می خواستند به این وسیله به نیروهای خود روحیه دهند.
و یا اینکه به نیروهای خودی و خبرنگاران بگویند ما این چنین به ایران تلفات وارد کردیم.
به هر شکل دیدن این صحنه برای من بسیار سخت و درد آور بود. چون به تعداد آنها خانواده چشم انتظار در ایران منتظر آنها بودند.
خودرو به آخر سیل بند رسید متوقف شد مرا پیاده کردند عراقی های زیادی دور من جمع شدند. شادی و پای کوبی کردند.
🔸با دیدن این صحنه واکنشی هم نشان دادید؟
🎤 فقط اشک می ریختم .
از دیدن اجساد مطهر شهدا اشک می ریختم.
والله هیچ وقت برای اسارت اشکی از چشمم جاری نشد.
مگر دیدن مظلومیت عزیزان و صبوری اسرا.
با خودم گفتم :
جمشید آخر خط رسیدی. احتمالا اینجاست که تیرباران شوی.
عراقی ها شادی می کردند.
نمی دانم چه چیزی را می خواستند به من بفهمانند.
آن عراقی مسلح مرا لنگان لنگان به داخل سنگر برد.
سنگر فرماندهی نیروهای پشت سیل بند بود. که آخر سیل بند مسقر بود.
به محض ورود من به سنگر افسری که تازه از خواب بیدار شده بود از سنگر خارج شد.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (20)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
افسر بعد از شستن دست و صورت؛ شخصی را احضار کرد.
او با دست اشاره کرد که روی صندلی کنار میز بنشینم و خودش در مقابل من جای گرفت.
افسر چشم از چشمانم نمی برید.
یکسره فقط نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. من هم داشتم خودم را برای جواب سوالات احتمالی افسر آماده می کردم که چگونه جواب دهم که هم قانع کننده باشد و هم اطلاعاتی به او ندهم.
شخص احضار شده رسید. دفتردار فرمانده بود نمی دانم. مترجم بود هم نمی دانم.
آن شخص وارد سنگر شد احترام نظامی داد و با اجازه فرمانده کنار من نشست.
افسر قلم و کاغذی از روی میز برداشت و از او خواست تا ترجمه کند. مترجم این چنین شروع کرد که جناب افسر فرمود: خوب گوش کن هر آنچه می پرسم با دقت تمام درست جواب بده و گرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
فهمیدی؟
گفتم: بله.
خوب حالا بگو تو کی هستی؟
گفتم:
جمشید
نه احمق یعنی چکاره هستی؟
🔸تا آن لحظه برخورد خشنی با شما نداشتند؟
🎤 چرا این افسره خشن بود .
فقط آن نفر اولی خوب بود.
آن افسر سوال کرد.
در جواب گفتم :
بسیجی .
افسر با عصبانیت تمام گفت:
من می دانم اسم تو جمشید است. اینجا داخل گزارش آمده. آنچه را بگو که داخل گزارش ندارم.
مثلا:
از کدام لشکر و گردان هستی و بگو ایران با چند لشکر وارد این عملیات شده و با چه هدفی دست به این عملیات زده است و چرا ایران در این عملیات شکست خورد.
حالا من منتظر جواب هستم.
جواب دادم:
من یک نیروی بسیجی جزء هستم.
شما فکر می کنید فرمانده سپاه ایران را گرفته اید؟
از کجا باید بدانم که ایران با چه توان نظامی وارد عملیات شده و اینکه ایران در این عملیات به قول شما؛ اگر موفق نشده این خواست خدا بوده.
افسر باز هم عصبانی شد و گفت: خدا چکار دارد؟
گفتم: ما در راه خدا و به خاطر خدا آمدیم.
جواب داد:
نکند شما سرباز خدا هستید؟ پس حتما ما هم دشمن خدا.(یک سیلی آبدار حواله کرد).
ادامه داد حالا بگو چکاره هستی؟ و این چند روز بعد از عملیات توی منطقه کنار نیروهای ما چه ماموریتی داشتی؟
گفتم: بسیجی هستم و از بقیه نیروها در عملیات جا ماندم.(یک سیلی دیگر).
او گفت ........خودتی.
حالا که قرار است تو حرف نزنی خودم تو را معرفی می کنم.
تو از نیروهای ضد اطلاعات هستی.
گفتم :
من نمی دانم اطلاعات چیه تا چه برسد به ضد اطلاعات.
او گفت:
تو داخل منطقه هستی و تحرکات نیروهای اطلاعاتی ما را زیر نظر داری و گزارش آنها را به ایران می رسانی. از این طریق کار نیروهای ما خنثی می شود.
جواب دادم:
نمی دانم شما از چه چیزی سخن می گویید. فقط می دانم که شما در خصوص من اشتباه می کنید.
او باز هم عصبانی شد و.......
در نهایت افسر پایین گزارش را امضاء کرد و با حالتی عصبانی به مترجم گفت بگو بیایند این فلان فلان شده را ببرند.
در حین بلند شدن از روی صندلی با عصبانیت تمام همچون حیوان یک لگد محکم به صندلی من زد و رفت. از شدت ضربه صندلی به پشت برگشت و من با پشت سر به زمین خوردم و پهن زمین بودم تا افسر کامل از سنگر خارج شد.
آن مترجم که شاهد کل ماجرا بود تحت تاثیر قرار گرفت و کمک کرد بلند شدم و مرا به زبان فارسی دلداری داد و گفت ناراحت نباش این افسر با سربازان خودش هم بد رفتار است.
او ناراحتی خودش را از برخورد افسر به این شکل ابراز کرد.
بعد آرام گفت .
الله کریم ؛
الله کریم ؛
ناراحت نباش خدا تو را کمک می کند و از این به بعد هر جا از تو سوال کردند همین جوابها را بده تا جواب یکی باشد.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (21)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
🔸 در لحظه اسارت به جز اسلحه وسایلی که باعث سوءالظن بیشتر عراقی ها به شما شود کنار شما بود یا خیر؟
🎤 هیچ وسیله ای که مشکل ساز باشد همراه ما نبود. حتی اسلحه.
مترجم به دور از چشم افسر از زیر میز یک موز به من داد ولی نگران آمدن افسر بود متوجه او شدم.
حال و روز خوبی نداشتم و بخاطر اینکه برای او مشکلی ایجاد نشود موز را پس دادم و گفتم میل ندارم و تشکر کردم.
دو نفر مسلح وارد سنگر شدند و با چشم بند چشمانم را بستند و دستم را گرفتند و از سنگر خارج کردند.
به خاطر پاهای ورم کرده و خون ریزی مجروحیتم نمی توانستم درست راه بروم کسی هم حاضر به کمک نبود. پاهایم تورم به همراه درد شدید داشتند. به هر سختی بود خود را به خودرو رساندم. آنها درب را باز کردند از من خواستند سوار شوم. همین که پایم را داخل ماشین گذاشتم احساس کردم چیزی زیر پایم کف ماشین است.
برای سوار شدن از پایم کمک نگرفتم با فشار و کمک دست و تکیه دادن به پشتی صندلی خودم را انداختم داخل ماشین. درب بسته شد حرکت کرد پیشانی ام را تکیه دادم به پشتی صندلی راننده و با تکان دادن سر چشم بند را کمی بالا زدم بلکه بتوانم ببینم چه چیزی کف ماشین است. ای کاش نمی دیدم .
آن چیزی که کف ماشین آرام گرفته پیکر پاک و مطهر شهید اکبر حیدری بود.
مسیر کمی طولانی بود طی طول مسیر یک دل سیر اکبر را نگاه می کردم.
حدود 2 یا 3 تیر از سر خورده بود.
اینجا تنها فرصت برای وداع با اکبر را داشتم.
آخ ؛ اکبر! چند روز ما دو نفر در سخت ترین شرایط با هم رفاقت کردیم ؛ زندگی کردیم ؛به همدیگر دلداری دادیم ؛ چه روزهایی که با هم داشتیم.
مدت دوستی ما کوتاه بود ولی......
همراه اشک این شعر به زبانم جاری شد .
یارب ای کاش این دوستی ها نبود/
و یا به دنبالش این جدایی ها نبود/
یا ما را با او نمی کردی آشنا /
یا عاقبت ما را از او نمی کردی جدا/
اکبر جان! امروز که آخرین روز با هم بودن است و روز جدایی چه شد که سبقت گرفتی.
و به دیدار حق شتافتی تو می دانستی درجه ای بالاتر از شهادت نیست و به کمتر از آن قانع نبودی.
سلام مرا به برادر شهیدت علی برسان.
سلام مرا به برادر شهیدمان جمالی برسان.
من هم اگر برگشتم سلام تو را به پدر بزرگوارت می رسانم.
اکبر مرا فراموش نکنی و آنجا که لازم است دست مرا بگیری.
اکبر تو لیاقت شهادت را داشتی که رفتی ولی من .......
مگر سر تو با سر من چقدر فاصله داشت.
خلاصه با اکبر غرق وداع بودم که ناگهان صدای چند عراقی مرا از آن حال خارج کرد.
متوجه شدم که وارد یک مقر دیگر شدیم چقدر در مسیر بودیم نمی دانم.
متوجه نبودم.
فقط با رفیق خودم بودم قطرات اشکم را به روی پیکر مطهر شهید به یادگار و شاید هم به امانت گذاشتم.
با اکبر خدا حافظی کردم عراقی ها دور ماشین را گرفتند آن چنان شاد و آواز خوان بودند فکر می کردند یک لشکر را به اسارت گرفته اند.
با خودم گفتم خبری نیست شما یک اسیر مجروح در اختیار دارید که حتی قادر به راه رفتن نیست.
آنها شادی کنان مرا تا درب مقر که با دو سرباز مسلح حفاظت می شد همراهی کردند.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (22)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
درب ورودی مقر، مرا تفتیش بدنی و چشم بند مرا باز کردند تا دوباره آن را محکم ببندند. بدنه مقر تماما بتن بود. وارد مقر شدم.
مرا وارد اطاقی کردند لحظه ای صدا قطع شد فقط صدای درب آهنی و قفل شدن درب را شنیدم.
طولی نکشید که درب آهنی به صدا درآمد کسی وارد شد من کنج دیوار نشسته بودم بعد شخص دیگری وارد شد و دستور داد چشمانم را باز کنند بعد دستور داد تا مرا به بهداری ببرد و خارج شد
دوباره چشمانم را بستند و از اطاق خارج کردند در بهداری چشمانم بسته بود آنها از روی لباس پانسمان مرا انجام دادند.
بعد که متوجه نحوه پانسمان شدم خنده ام گرفت. ولی بعد فهمیدم که این نمونه پانسمان کردن لطف خدا بوده. چرا که مجروح بودنم تابلو شده بود و دیگر به بد راه رفتنم ایراد نمی گرفتند.
وارد اطاق دیگری شدم و چشمانم را دوباره باز کردند.
🔸رفتار پرسنل بهداری در زمان پانسمان با شما چطور بود؟
🎤 من نه بهداری دیدم و نه پرسنلی. همین طور که ایستاده بودم یک باند از روی لباس بستند و نگهبان مسلح دستم را کشید متوجه شدم باید حرکت کنم. رفتیم وارد اطاقی شدیم چشمانم را باز کردند. اطاق خیلی بزرگی بود یک میز کنفرانس بزرگ وسط و تعدادی بی سیم روی میز سه یا چهار افسر پای بی سیم ها در حال مکالمه بودند. دور تا دور دیوار اطاق نقشه و تلویزیون نصب شده بود.
ساعتی که به دیوار بود حدود یک ظهر را نشان می داد.
توی این فکر بودم که اینجا یا مقر سپاه سوم و یا هفتم عراق است چرا که قبل از عملیات گفته بودند ما ارتباط این دو سپاه را قطع می کنیم.
بعد فهمیدم که مقر سپاه هفتم عراق بوده.
اطاق نسبتا شلوغی بود و هر کس مشغول کاری.
یک افسر قد کوتاه و هیکل دار وارد اطاق شد .(شاید فرمانده سپاه هفتم بود نمی دانم)
به محض ورود تمام افراد به او احترام نظامی دادند و تا زمانی که داخل اطاق بود هیچ کس حرکتی نکرد و همه به حالت نظامی ایستاده بودند.
به طرف من آمد و سوال کرد .
انت اکبر حیدری؟
با سر اشاره دادم نه.
عراقی ها کارت شناسایی اکبر را از پیراهنش در آورده بودند و همراه جنازه و گزارش فرستاده بودند.
افسر گفت :
انت جمشید ؟
جواب دادم بله.
نگاهی به گزارش افسر قبلی انداخت و فارسی عربی گفت :
تو ضد اطلاعات هستی؟
گفتم ضد اطلاعات یعنی چه؟
گفت خودت بهتر می دانی یعنی چه؟
گفتم من فقط یک بسیجی هستم و نمی دانم ضد اطلاعات چه هست.
بازجویی کوتاه و سریع تمام شد.
باز جویی خیلی مختصر بود شاید آن فرمانده قبول کرد که من نیستم آنچه آنها در خصوص من می گفتند.
کسی را صدا کرد دو نفر درجه دار سریع وارد شدند و چشمانم را بستند و از اطاق خارج کردند.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (23)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
وارد محوطه مقر شدیم مرا تا نزدیک یک ماشین آیفا بردند و گفتند خودت باید سوار شوی. من که چشمانم باز نبود که ببینم آیفا کجا ایستاده و به کدام سمت است که من عقب آن سوار شوم.
وضعیت پاهایم از یک طرف، کمر زخمی و دست بی حرکتم از طرف دیگر چشمان بسته هم روی همه اینها با این وضعیت از ماشین سنگین باید بالا بروم.
چه شود
دو سه مرتبه دور آیفا چرخیدم آنها درب راننده را باز می کردند و من با صورت می رفتم توی درب و صدای خنده آنها بالا می رفت.
به سختی درب عقب آیفا را پیدا کردم. ولی هر چه دست و پا می کردم فایده نداشت و با این وضعیت جسمی نمی توانستم بروم داخل ماشین عراقی ها آنها هم ایستاده و به حال من می خندیدند.
خلاصه شده بودم اسباب خنده آنها تا اینکه چون راننده عجله داشت و خسته شده بود، رفت عقب ماشین و از آن بالا پشت یقه مرا گرفت بلند کرد و همچون یک گونی آرد پرت کرد ته ماشین.
و به راه افتاد طی مسافت کوتاهی به یک مقر دیگر رسیدیم وارد شدیم. این مقر خاکی بود دور تا دور آن خاکریز بود آن قدر راننده آیفا بد رانندگی کرده بود که وقتی رسیدم درد کمر و دست و پاهام شدت گرفته بود.
از آن بالا کشیدنم پایین. تعدادی عراقی دور مرا را گرفته بودند چشمانم را باز کرده بودند.
شادی می کردند با تیکه طناب دستانم را بستند فشار به دستم آمد هر چه ....آخ ..آخ ...کردم فایده نداشت.
مجبور شدم حرف بزنم.
گفتم: مجروح.
گفت : ماکو مجروح.
یعنی: مجروح بی مجروح
شادی کنان مرا به آخر مقر در گوشه ای بردند.
یک جا مرا ایستاده نگه داشتند و خودشان با فاصله چند متری مقابلم آرایش گرفتند و روی زانو نشستند.
اسلحه را مسلح کردند و آماده شلیک شدند.
بله قصد تیر اندازی به سمت من داشتند.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (24)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
اسلحه را مسلح کردند و آماده شلیک شدند. بله قصد تیر اندازی به سمت من داشتند.
🎤 با خودم گفتم:
خدایا تقدیر من این است.
الحمدالله .
خدایا:
اگر قرار بود شهادت نصیبم کنی چرا با دستان بسته ؟
چرا اینجا؟
چرا کنار جمالی یا همراه اکبر قرار ندادی ؟
با این حال تسلیم اراده و صلاح تو هستم .
راضی به رضای تو هستم .
🔸فرماندهی؛ ما فوق دستور داد یا سربازهای عراقی خودشان به این خباثت مبادرت کردند؟
🎤 فکر می کنم سربازان خودسرانه این کار را می کردند.
فقط این را می دانم در کشتن اسیر محدودیتی نداشتند .
خلاصه در همین حین با صدای بلند شادی می کردند و شعار می دادند فقط از گفته های آنها:
صدام ...صدام....
را متوجه می شدم.
به عربی شروع کردند به شمارش معکوس.
دیدم یک نفر از دور سریع خودش را به ما رساند و از همان دور دستور توقف داد، نزدیک که شد آنها به او گفتند: ایرانی ....اسیر.
او سریع آمد و دستانم را باز کرد.
کاملا به فارسی مسلط بود. گفت شانس آوردی داخل مقر متوجه شدم اسیری آورده اند به دنبالش گشتم ولی پیدا نکردم تا اینکه صدای سربازها را شنیدم و به دنبال صدا آمدم دیدم اینجا هستند. او گفت اینها قصد داشتند تو را بکشند اگر لحظه ای دیر می رسیدم همه چیز تمام می شد.
او می گفت شانس با تو بوده.
راست می گفت همه چیز جدی پیش می رفت هیچ جای کار فیلمی و برای ترساندن من نبود. عراقی ها جدی جدی قصد تیر باران مرا داشتند.
خدایا:
تقدیر من چیست؟
شهادت ؛ اسارت .
آن شخص از من پرسید.
کی اسیر شدی؟
گفتم : امروز .
با تعجب گفت، همین امروز؟
گفتم :
بله همین امروز .
پرسید پس کی وارد منطقه شدی؟
گفتم : شب عملیات .
گفت : می دانی چند روز از عملیات شما گذشته؟
توی منطقه چکار می کردی؟
گفتم : بله می دانم. ولی توی منطقه گم شده بودم.
او گفت :
نه تو گم نشدی اینها چیزهای دیگری می گویند.
گفتم :
چه شنیدی؟
گفت :
آنها تو را اطلاعاتی معرفی کردند.
گفتم :
نه من اطلاعاتی نیستم.
🔸این فرد کی بود؟
🎤 او گفت به هر حال من محمود هستم. گفتم:
فارسی خوب صحبت می کنی.
گفت:
اهل آبادان هستم قبل از انقلاب ایران و جنگ من وارد ارتش عراق شدم بعد از اینکه جنگ شروع شد از طرف سازمان اطلاعات ارتش عراق مامور بازجویی اسرای ایرانی شدم.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (25)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
محمود اطلاعات خوبی از منطقه و نیروهای عمل کننده داشت او گردان ها را به نام و اینکه مربوط به کدام شهرستان هستند می شناخت .
محمود به آنها دستور داد ناهار بیاورند و به من گفت.
گفتم ناهار بیارند .
از محمود خواستم که اجازه دهد نماز بخوانم.
اجازه داد نشسته با لباس خونی ؛ همان جا روی زمین تیمم کردم نماز خواندم .
توان و حس خوردن نداشتم غذا را دست نزده برگشت دادم.
محمود پرسید :اهل کجا هستی؟
گفتم:
اهواز ؛ گفت بالاخره واجب شد هوای هم استانی خودم را داشته باشم.
پرسید گردان کربلا بودی؟
گفتم : نه .
گفت پس گردان جعفر طیار بودی؟
🔸در بین سربازان بی رحم دشمن یک آدم با شفقت واقعا متعجبتون نکرد؟
🎤 شاید این هم یک سیاستی بوده باشد.
وقتی کسی از طرف اطلاعات مامور باز جویی می شود یک سری دوره ها را طی می کند. باید در برخورد بین او و سرباز فرق باشد.
حالا چرا این قدر نرم برخورد می کرد نمی دانم.
او گفت منتظریم یک ماشین از مقر بعدی بیاد و تو را به آنجا منتقل کند.
یک آیفا وارد شد سربازان خواستن چشمانم را ببندند محمود مانع شد.
با چشمان باز به مقصدی نامعلوم حرکت کردیم طولی نکشید که به مقر بعدی رسیدیم .
اینجا یکی از مقرهای سپاه هفتم عراق بود که در آن اسرای عملیات کربلای چهار را نگهداری می کردند.
مرا به اطاقی تو در تو بردند. اطاق اول با چیدمانی منظم میز کار و صندلی و مبلمان و تلویزیون و آن اطاق داخلی بیشتر شبیه یک انباری بود .
مرا کنار اطاق نشاندند روی زمین و رفتند.
دو نفر وارد شدند که نه سلامی نه علیکی شروع کردند به بازجویی های تکراری .
چرا به جنگ آمدی مگر ایران ارتش ندارد که شما پاسداران خمینی خود را وارد جنگ کردید ؟
در این چند روزی که بین نیروهای ما بودی چه اخباری را به ایران گزارش کردی؟
گزارش های خود را از چه طریق به نیروهای ایرانی انتقال می دادی؟
تا اینجا او یک ریز سوال می کرد و من سکوت اختیار کرده بودم.
او ادامه داد چه تعداد لشکر در منطقه دارید؟
هدف ایران از این عملیات چه بوده؟
عملیات بعدی ایران چه وقت قرار است انجام شود؟
جواب دادم :
این سوالات شما را یا فرمانده کل سپاه و یا فرمانده ارتش ایران می تواند جواب دهد.
من فقط یک بسیجی هستم و جواب هیچ کدام از این سوالات را ندارم.
او طی این مدت با یک شیلنگ از من پذیرایی می کرد و به این شکل از خجالت جواب ها در می آمد.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (26)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
خلاصه این بازجویی همراه با اذیت و آزار به ظاهر تمام شد.
آنها مرا به اطاق انباری بردند. یکی از آنها چرخی زد و داخل وسایل یک آچار فرانسه بزرگ پیدا کرد.
آن را برداشت و بوسیله آن به محل اصابت تیر ضربه می زد و می گفت:
هان ...شما مسلمان هستید و ما کافر؟
چه کسی گفته ما کافر هستیم؟
چه کسی شما را به جنگ با ما فرستاد؟
با هر ضربه ای که به محل زخم می زد تمام بدنم بی حس می شد و کل بدنم تیر می کشید.
برای او اهمیتی نداشت. و همین طور ادامه می داد تا اینکه همکارش ناراحت شد و آمد آچار را از دستش گرفت.
تحمل نکرد و رفت آچار را پس گرفت و قول داد که روی زخم نزند.
این دفعه با آچار به استخوان های صورتم می زد به لب و دندان ها ضربه می زد.
نا خودآگاه از پشت سر با آچار می زد توی صورتم.
همکارش راضی به این کارهای او نبود و ترجیح داد او را به حال خودش رها کند.
افراد اطاق مرتب کم و زیاد می شدند.
تردد زیاد بود نزدیک غروب بود به من گفتند به اطاق خودشان بروم به هر سختی بود رفتم.
به او گفتم حالم خوب نیست خوابم می آید.
اجازه استراحت گرفتم آنها مخالفت کردند.
گفتم :اجازه دهید روی زمین دراز بکشم.
گفتند: نمی شود.
آنها از طریق ویدئو در حال تماشای فیلمی غیره اخلاقی بودند.
یکی از آنها صندلی گذاشت و از من خواست روی آن مقابل تلویزیون بنشینم و به مسخره گفت دیدن این فیلم حرام است.
گفتم: بله حرام است.
خندید .
گفت: خمینی آن را حرام کرده خندید.
صدام ما؛ آن را حرام نکرده.
گفتم: کاری به حرام حلال آن ندارم فقط خوابم می آید.
واقعا دیگر توان نداشتم.
عراقی گفت تماشای این فیلم چون حرام است تو باید آن را تماشا کنی.
بعد از فیلم اجازه خواهیم داد که استراحت کنی.
(بالاخره این هم یک نوع مردم آزاری است )
گفتم :
حالم خوب نیست مجروح هستم.
تا گفتم مجروح.
یک دفعه یکی از آنها آتشی شد و با شیلنگ افتاد به جانم.
گفت :
مگر برای ما مجروح شدی شما در جنگ با ارتش عراق شرکت کردی و شکست خوردید و مجروح شدی تو باید کشته می شدی.
کتک کاری ادامه داشت.
دیگر نگو مجروح هستم.
باید این فیلم را تماشا کنی حتی اگر بمیری.
او همین طور به کتک کاری ادامه داد.
پشت تلویزیون پنجره بزرگی بود.
روی صندلی مقابل آن نشستم نگاهم را از پنجره به بیرون انداختم.
چیزی طول نکشید چشمانم را روی هم گذاشتم و به خواب رفتم چون آنها کنار من نشسته بودند متوجه نشدند که من خواب هستم یا بیدار؛ تلویزیون نگاه می کنم یا نمی کنم.
چشمانم را باز کردم به یکی از آنها که کمی منطقی تر بود گفتم اجازه می دهی داخل انباری دراز بکشم.
گفت: اگر تو را بفرستم جایی برای استراحت قول می دهی با کسی حرف نزنی.
قبول کردم .
او از بیرون کسی را بنام حارس صدا کرد شخصی مسن و هیکل دار وارد شد.
نمی دانم اسمش حارس بود یا اینکه به معنای نگهبان او را صدا کرد.
حارس دست مرا گرفت و به سمت اولین اطاق بزرگ مقابل اطاق خودشان برد.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (28)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
😉 حالا چرا اسرای عزیز پلاستیک پیچ شده بودند
🎤 چون عراقی ها آب باران داخل محوطه را هدایت کرده بودند داخل این اطاق و حتی به آن هم راضی نشده بودند و با شیلنگ آب را در آن سرمای دی ماه داخل اطاق رها کرده بودند و کف اطاق چند سانت غرق آب بود .
عراقی ها می خواستند به این شکل از مهمان های خود پذیرایی کنند .
چون همیشه ادعا می کردند که صدام گفته اسرا مهمان ما هستند.
دوستان بعدها گفتند که 13 روز در این وضعیت در آن اطاق زندگی کرده اند .
در بین راه که به آخر اطاق می رفتم یک نفر به استقبالم آمد و با لهجه شیرین اصفهانی خود را اصغر پروازیان، بسیجی از اصفهان معرفی کرد.
گفت برادرم:
گر چه هیچ کدام از ما به میل خودمان اینجا نیامدیم و جای خوبی هم نیست ولی با این حال خوش آمدی .
یک لنگه درب چوبی کنار دیوار بود آن را روی زمین گذاشت و مرا روی آن دراز کش کرد و شروع کرد به معاینه زخمم ؛ گفت نباید آب به زخم شما برسد.
اگر اصغر این درب چوبی را نمی گذاشت من باید توی آب دراز می کشیدم.
او مرا دلداری داد. کار او شده بود رسیدگی به مجروحین.
دوستان تعریف می کردند اصغر از جمله کسانی بود که در بصره و بغداد عراقی ها او را می زدند ولی او در حال تمیز کردن و مداوی مجروحین بود او کتک می خورد و کمک مجروحین می کرد جالب اینکه خودش هم مجروح بود .
دو نفر دیگر یکی علیرضا باطنی و دیگری مجتبی شاه چراغی خودشان را بسیجی از اصفهان معرفی کردند.
حاج آقا باطنی مثل اینکه سالها بود مرا می شناخت آن قدر صمیمی با من صحبت و درد دل می کرد.
حاج آقا باطنی گفت این آقا مجتبی را می بینی؟
گفتم: بله .
گفت برادرش فرمانده گروهانش بود در عملیات مجروح شد با هر سختی بود برادر مجروحش را تا اینجا رساند به این امید که مداوا شود ولی او در جلوی چشمان همه ی ما به شهادت رسید.
حاج آقا در خصوص نحوه اسارتم و اینکه این چند روز کجا بودم سوال کرد .
من هم همه را دقیق به حاجی جواب دادم.
حاج آقا گفت ما فکر می کردیم که خیلی در این چند روز سختی کشیدیم حالا می بینم تو یکی به تنهایی به اندازه همه ما سختی کشیدی.
🔸تا این زمان فرصت خوابیدن و غذا خوردن پیدا کردید؟
🎤 خواب هنوز نه ؛ اگر بود چند دقیقه ای . غذا را هم در حد چند دانه خرما که عرض می کنم.
با وجود این جماعت نگرانی اسارت برایم کم شد گفتم اگر با اینها باشم اسارت هر چقدر طول بکشد نگرانی ندارم و قابل تحمل است.
دوستان خوبی اطرافم جمع بودند.
گفتم:
خدایا مثل اینکه همه ی خوبان را اینجا جمع کردی پس من بین اینها چکار می کنم من که با اینها خیلی فاصله دارم و نمی توانم مثل این عزیزان باشم .
آنها خیلی تلاش کردند که هر کاری بتوانند برایم انجام دهند.
اصغر بالای سرم نشسته بود و مرا نوازش می داد نگاهی به او انداختم . دیدم اشک از چشمانش سرازیر شده.
این بنده خدا مثل من اسیر بود، کاری از دستش بر نمی آمد و امکاناتی نداشت که مرا کمک کند .
او با دیدن من درد می کشید و من هم با دیدن او در این وضعیت نارحت می شدم.
اصغر مقداری خرما به من داد نتوانستم بخورم اما او التماس می کرد که باید بخوری بدنت نیاز دارد. من چون نمی خواستم او را ناراحت کنم به هر سختی بود مقداری خرما خوردم و او خوشحال شد. خوشحالی اصغر برای من خیلی با ارزش بود.
این اولین غذایی بود که من از شب عملیات تا الان خورده بودم .
حاج آقا باطنی شروع کرد به صحبت که من آرام بخواب رفتم.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (27)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
قفل را باز کرد و به عربی صدا کرد.
محمود: این اسیر جدید است.
کسی حق ندارد با او صحبت کند.
کسی حق ندارد از او چیزی بپرسد.
و او هم حق صحبت کردن با کسی را ندارد.
محمود برای جمع حاضر در اطاق گفته های حارس را ترجمه کرد .
در نهایت حارس با صدای بلند گفت :
شما همه فهمید من چی گفت؟
....کیف کرده بود که می توانست این چند کلمه را فارسی صحبت کند.....
جمع جواب دادند ...بله ..
حارس درب را قفل کرد و رفت.
هنوز پشت درب به دیوار تکیه داده بودم که محمود خودش را محمود میری بسیجی و اهل بوشهر معرفی کرد.
محمود گفت : این اسرا را که می بینی بچه های همان عملیات چند روز قبل هستند.
بعد از اینکه محمود اینها را گفت من هم نفس راحتی کشیدم.
🔸منظورتان این است که توی انباری هم تعدادی زندانی وجود داشت؟
🎤 اگر منظورتان انباری همان اطاق تو در توی نگهبان ها بود نه کسی نگهداری نمی شد .
ولی اینجا را که عرض کردم بله یک اطاق 20 یا 30 متری بود که تعدادی اسیر در آن بودند .
بعد از اینکه محمود میری خودش و جماعت داخل اطاق را معرفی کرد نفس راحتی کشیدم و با آرامش خاصی به خاطر اینکه هیچ عراقی در کنارم نبود. خودم را معرفی کردم و گفتم از بچه های اهواز و از همان عملیات شما هستم.
پیش خودم گفتم :
من و محمود هم چقدر به تذکرات حارس اهمیت دادیم و هیچ چیزی نگفتیم.
اسرای حاضر نگران اسارت خود نبودند.
همه نگران روند عملیات و جویای وضعیت آن بودند.
من هم خبر خوبی در این خصوص نداشتم آنها فکر می کردند عملیات ادامه داشته.
محمود گفت:
اتفاقا از بچه های اهواز هم در این اطاق داریم .
او کمک کرد تا مرا به آخر اطاق هدایت کند.
در حین رفتن به آخر اطاق ابوالقاسم محرابی و صمد اژدری را بین آن جمع دیدم.
ابوالقاسم صبر کرد تا من یک جا مستقر شوم بعد آمد کنارم نشست.
صمد اژدری از شدت سرما زیر یک پلاستیک بزرگ نشسته بخواب رفته بود.
اسرای آنجا از شدت سرما یک پلاستیک بزرگ به اندازه کف اطاق زیر خود گذاشته بودند و اطراف آن را با دست رو به بالا گرفته بودند. و یک پلاستیک بزرگ به همین اندازه روی خود کشیده بودند .
به نظر شما چرا اسرا این کار را انجام دادند ؟
عرض می کنم:
آنجا در محدود شهر بصره بود این مقر در حقیقت یک مدرسه ای بوده که کاربرد آن بخاطر وضعیت جنگی عوض شده بود.
دفتر آن محل استراحت و استقرار نگهبان های عراقی و کلاس های آن محل نگهداری موقت اسرا.
این اطاق یکی از کلاس های این مدرسه بود .
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد
🔻 مقاومت در اروند (29)
قسمت پایانی
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
🔸 در حال حاضر از این افراد اطلاع دارید؟
🎤 حاج آقا باطنی مدیریت حوزه علمیه اصفهان بودند.
اصغر آقای پروازیان دانشگاه علوم پزشکی اصفهان و مجتبی شاه چراغی شرکت نفت اصفهان مشغول هستند که به لطف خدا توفیق دوستی با این عزیزان نصیب بنده حقیر شده.
ناگهان با صدای درب آهنی و باز شدن قفل درب نگهبان عراقی مرا صدا کرد.
جمشید. عبده. قربان
آخه نگهبان های عراقی در طول اسارت عادت داشتند که همیشه با سر و صدا درب آسایشگاه ها را باز و بسته می کردند می خواستند ایجاد رعب و وحشت کنند .
درب باز شد عراقی مرا صدا کرد.
جمشید .عبده .قربان .
کسی جواب نداد.
او دوباره تکرار کرد.
من می شنیدم ولی حس نداشتم.
ابوالقاسم گفت محمود این نفر جدید جمشید است.
عراقی گفت همین را که دو ساعت پیش آوردیم بیاورید بیرون؛
همه ترسیدند.
محمود سوال کرد برای چه می خواهید ببریدش.
عراقی جواب داد:
مستشفی
یعنی: بیمارستان.
محمود آمد بالای سرم گفت برادرم آماده شو برای بیمارستان.
گفتم محمود به خدا توان ندارم اجازه دهید فردا صبح.
محمود گفت:
عزیزم مجروحین ما توی همین اطاق شهید شدند عراقی ها کسی را به بیمارستان نبردند حالا که شما را می خواهند ببرند نمی روی.
دوست نداشتم از این جمع جدا شوم.
محمود با دو یا سه نفر کمک کردند مرا تا پای آمبولانس بردند.
از درب عقب سوار شدم تعدادی اسیر داخل آمبولانس بودند.
سلام کردم یکی یکی جواب دادند حال من از بقیه کمی بدتر بود نمی دانم یا اینکه بزرگواری آن مجروحین بود که یقینا همین بزرگواری آنها بود و مرا روی تخت آمبولانس جای دادند.
ماشین به راه افتاد. داخل اطاق آمبولانس تاریکی محض بود در بین راه هر کسی خودش را معرفی کرد .
علیرضا قناد شوشتری از اهواز هستم.
سیف الله خارستانی از استان فارس هستم.
علی سلطان پناهی از استان بوشهر هستم.
مجید میر فتحی از(دزفول یا همدان دقیق یادم نیست) هستم.
مرتضی قربانی از اصفهان هستم.
و اما آخرین نفر.
غلامرضا شیرالی از اهواز هستم.
جمشید عباس دشتی از اهواز هستم.
غلامرضا از یک دست و یک پا مورد اصابت تیر؛ تیربار قرار گرفته و مجروح شده بود.
آمبولانس ایستاد و ما هفت نفر را به بیمارستان زبیر بصره تحویل داد و رفت.
این هم ماجرای ما تا اولین روز اسارت .
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
پایان
🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹سلام عرض ادب محضر شما خوبان مهمان شهیدی هستیم که تنها 12سال داشت که راهی سرزمین نورشد
💠گروه #به_یاد_شهدا
نام: علی
نام خانوادگی:جرایه
نام پدر: سوخته زار
نام مادر:شهربانو
تاریخ تولد:یکم مهر1350
محل تولد:سراب باغ
تحصیلات:اول راهنمایی
ارگان اعزام کننده:بیسج
تاریخ شهادت:یکم اسفند1362
محل شهادت:چنگوله
نحوه شهادت:اصابت ترکش
مزار:گلزار شهدای شهرستان زادگاهش
شهید علی جرایه در سال 1350 در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی خود را با داشتن مشکلات خانوادگی در دبستان شهدای روستای سراب باغ با موفقیت به پایان رساند و پس از گذراندن سال اول راهنمایی به جبهه رفت.
💠گروه #به_یاد_شهدا
مادر شهید اضافه کرد: به پسرم گفتم تو هنوز سن کمی داری و برادرانت هم در جبهه هستند، تو به جبهه نرو و کنارم بمان اما گویی علی خود را برای مکتب شهادت آماده کرده بود چراکه می گفت برادرانم برای ادای دین خود به جبهه رفته اند و من هم وظیفه خود می دانم که به جبهه بروم و دین خود را به این انقلاب و خاک میهنم ادا کنم.
مادر می گفت: پس از 11 روز که در منطقه عملیاتی مهران مستقر شده بود، به دوستانش سپرده بودم که او را به مرخصی بفرستند تا بتوانم او را ببینم. مادر از زبان یکی از همرزمانش می گفت وقتی شهید می خواسته برای اولین بار به مرخصی بیاید، سوار خودرو شده بود اما از آمدن به خانه پشیمان شده بود و گویی خاک جبهه او را به خود جذب کرده بود.
مادر شهید در ادامه افزود: پس از چندماه به مرخصی آمد و در همان دیدار اول، گفت مادرم اگر شهید شدم ناراحت نشوید چون در راه اسلام شهید شدم اما شیرت را حلالم کن. الان هم افتخاری است که فرزند 12 ساله ام را در راه آرمان های انقلاب تقدیم کرده ام.
عزیزی یکی از همرزمان شهید علی جرایه است که هم اکنون در جهاد کشاورزی آبدانان مشغول به کار است، او می گوید: همراه با شهید جرایه در سال 1362 به جبهه اعزام شدیم و در پادگان شهید امینیان شهرستان آبدانان یک ماه آموزش نظامی دیدیم که پس از کسب آموزش های لازم به منطقه عملیاتی چنگوله مهران اعزام شدیم تا در عملیات والفجر 5 شرکت کنیم.
او می افزاید: شهید جرایه با وجود اینکه سن کمی داشت اما مسائل نظامی را نسبت به بقیه هم زودتر فرا می گرفت .
رستمیان مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام اضافه کرد: بر اساس سامانه ثبت شهدا که در اختیار بنیاد شهید قرار دارد، شهید علی جرایه که در سن 12 سال و یک ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمده است، به عنوان نوجوانترین رزمنده دوران دفاع مقدس در کشور شناخته شده است.
رستمیان گفت: در سال 1389 و پس از بررسی های انجام شده متوجه شدیم که شهید جرایه در بین شهدای رزمنده در دوران دفاع مقدس کمترین سن را داشته اند که در همین راستا تولیدات چندرسانه ای برای معرفی این شهید والامقام انجام شد تا به عنوان شهید شاخص مطرح شوند اما طبقه بندی شهدا انجام شده بود و درحال حاضر دنبال معرفی این شهید به عنوان نوجوانترین رزمنده شهید کشور هستیم
💠گروه #به_یاد_شهدا
شدند.
این نوجوان فداکار آبدانانی با شهادت خود و پوشیدن جامه شقایق رنگ شهیدان در سن 12 سالگی، انقلابی معنوی در میان دانش آموزان و دانشجویان ایلامی به راه انداخت که تاکنون و بلکه تا همیشه تاریخ نیز ادامه دارد و چراغ راه همه نیک سیرتان رزمنده و مدافعان اسلام و انقلاب اسلامی خواهد بود.
شهید جرایه با وجود سن کم و کنار گذاشتن درس و مدرسه در اوان دوره راهنمایی واژه هایی را به عنوان وصیت نامه کنار هم چیده که هر گاه بازخوانی می شود، در باور هیچ کس نمی گنجد که این عبارات عرفانی و اخلاقی متعلق به نوجوانی 12 ساله است.
وی در بخشی از وصیت نامه خود که دقایقی پیش از شهادت به نگارش درآمده چنین آورده است: «ای دشمنان اسلام اگر مرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید، قطعه های بدنم فریاد بر می آورند و لبیک یا خمینی می گویند.
من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیز این است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بردارید و راه شهیدان را ادامه دهید.
اگر قرار باشد من بمیرم، بهتر است میان جبهه و سنگر بمیرم، برای حفظ اسلام و قرآن و در راه پاک رهبرم بمیرم.»
این شهید نوجوان خطاب به والدینش نیز این چنین آورده است: «پدر و مادر عزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که در بدن دارم با دشمنان اسلام می جنگم.»
«توصیه ام به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید؛ از شما می خواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشید و نگذارید که امام تنها بماند.»
اگر این سعادت نصیبم شد که در رکاب حسین (ع) زمان به سوی معبودم بشتابم، برای من گریه و زاری نکنید و بدانید با آگاهی کامل این راه را پذیرفتم و چون مسوولیت پاسداری از خون شهدا را بر دوش خود حس کردم به جبهه ها شتافتم تا قسمتی از بار مسوولیت که بر دوشم بود را انجام دهم.»
این شهید والامقام اگرچه در خردسالی و اوان نوجوانی به دیار جبهه شتافت و به عنوان خردسال ترین شهید کشور نام خود را در دفتر افتخارهای ملتی حماسه ساز ابدی کرد اما تاکنون نامی و یادی از این شهید سرافراز در عرصه ملی دیده نشده است و همان گونه که در اوج مظلومیت به شهادت رسید نام و یادش نیز سال هاست مظلومانه در غبار زمانه فراموش شده است.
ایثار و شهادت این ملت هیچ گاه از خاطر نمی رود زیرا همین فرهنگ بود که دشمن بعثی و حامیان قلدر و گردنکش صدام را زمین گیر کرد و شکست داد پس باید برای پاسداشت یاد و نام جرایه و جرایه ها که کم هم نیستند از جان و دل مایه گذاشت.
شهرستان ۵۵هزار نفری آبدانان در 165 کیلومتری جنوب خاوری ایلام در دوران دفاع مقدس 203 شهید والامقام تقدیم انقلاب و آرمان های نظام جمهوری اسلامی کرده است.
استان ایلام با 430 کیلومتر مرز مشترک با عراق در دوران هشت سال جنگ تحمیلی جبهه میانی نبرد و از مهم ترین آوردگاه های رزمندگان اسلام با دشمن بعثی بود.
ایلامی ها در دوران دفاع مقدس نزدیک به سه هزار شهید، ۱۰هزار جانباز و ۳۳۲آزاده تقدیم اسلام و میهن کردند
💠گروه #به_یاد_شهدا
خاطره زیر از برادر رزمنده "غلامعلی عینی" در رابطه با دفاع مقدس :
تازه جنگ شروع شده بود . خبرهای سخت و دردناکی از جبهه های جنوب و غرب می رسید،بسیاری از نیروهای حاضر در جبهه ها جوانان بودند . جوانان در قالب نیروهای بسیج حضوری چشم گیر در دفاع مقدس داشته اند . این جوانان از سر کلاس درس و مزرعه برای دفاع از آرمان و سرزمین خود به جبهه ها آمده بودند .
سال 62 به اتفاق جمعی از دوستان و همکلاسیهایمان با یک دستگاه وانت برای حضور در جبهه جنگ به سپاه دهلران که تازه آزاد شده بود اعزام شدیم.
به دهلران که رسیدیم بعد از ساعتی، دیگر بچه های اعزامی از شهرستانهای آبدانان، دره شهر و زرین آباد هم رسیدند، تعدادمان حدود 100 نفری شد. وقتی به خطمان کردند یکی از برادران سپاه بعد از چند دقیقه صحبت کردن گفت: کسانی که آموزش دیده یا دوره خدمت رفته اند جدا شوند که حدود 30 نفر از بچه ها جدا شدند و 70 نفری که آموزش ندیده بودند و اکثراً بچه های کم سن و سال بودند را برای آموزش به "پادگان شهید عبدالصلاح امینیان" یا همان دبستان 17 شهریور کنونی دهلران بردند که خود من هم در بین این افراد بودم.
در اولین روز ورود به پادگان مربیان آموزشی پادگان خود را معرفی کردند و همان لحظه اول خلاصه ای از نحوه آموزشی را به ما متذکر شدند.
بعد از خیر مقدم در یک صف منظم جلوی اتاق تدارکات ایستادیم و مسئول آن به هر نفر از ما یک اسلحه ، سه عدد پتو ،یک دست لباس ،یک فانوسقه و قمقمه آب و یک جفت پوتین و یک کوله پشتی تحویل دادند و در کلاسهای مدرسه که آن موقع پادگان شده بود تقسیم شدیم، هر 12 نفر در یک اتاق اسکان پیدا کردیم .
بر حسب اتفاق در خوابگاه ما اکثر بچه ها افراد کم سن و سال بودند که بعد ها به کلاس اولی ها معروف شدیم، خلاصه بعد از چندی صحبت و معرفی خود به یکدیگر ، من با عزیزی آشنا شدم که خود را " علی جرایه " بچه سرابباغ معرفی کرد که از طریق سپاه آبدانان برای حضور در جبهه به اینجا آمده بود .
علی ،نوجوانی بود که 12 سال بیشتر سن نداشت ، نوجوانی رشید، آراسته ،با چهره ای بشاش ،نورانی و متین و خوشرو که بعدها در طول آموزشی زبانزد همه بچه ها و حتی مربیان پادگان شده بود.
در همان لحظه اول چون هم سن وسال و هم قد و قیافه بودیم و تخته خوابمان کنار همدیگر قرار داشت ،به او علاقه زیادی پیدا کردم و با هم شروع به صحبت کردیم ، علی با زبان محلی خود" کردی" و من با زبان "لری" ، چند ساعتی با هم صحبت کردیم که همان ابتدای رفقتمان شد.
من از کلام و صحبت های "علی جرایه" خوشم می آمد ،چون واقعاً شیرین کلام بود.
غروب روز اول آموزشمان، بعد از نماز مغرب و عشاء،ما را برای گرفتن غذابه خط کردند، اولین شام ما مرغ بود که خیلی هم زیاد دادند ، غذا را گرفتیم و به خوابگاه رفتیم و شام را خوردیم و با هم به شوخی می گفتیم که ؛ بچه ها خوب جایی آمده ایم، غافل از ساعات بعد که چه بلایی می خواهند سرمان بیاورند.
چون برق وامکانات نبودبعد از چند ساعت هرکسی روی تخت خودش رفت و مثل خانه خاله همه خوابیدیم، تا اینکه پاسی از شب گذشت ، ناگهان صدای گلوله در خوابگاه پیچید و صدای بدو به خط شو یکی از مربیان به گوش ما رسید ، از خواب پریدیم ، تمام سالن تیره و تار بود، دود سیاهی همه جا را فرا گرفته بود ، به محض اینکه از خوابگاه بیرون آمدیم ،داد همه بالا آمد و خودبه خود اشک از چشمانمان جاری شد و حالت تنگی نفس و سرگیجه به همه دست داد، بعضی از بچه ها حالت تهوع شدید داشتند و تمام شامی که خورده بودند را بالا آوردند، کمی که حالمان بهتر شد به همدیگر می گفتیم؛ مرغ خوردن چقدر خوب بود .
آموزشی بسیار فشرده بود و در اوایل بچه ها خیلی اذیت می شدند ، ولی چون جوان بودند تحمل همه سختی ها را به جان می خریدند ، آموزش فشرده ما در حد تکاوری و کماندویی بود .
روزها و شبها برای من خاطره بودند ،چون در کنار دوستان بسیار خوب و خون گرمی چون"علی جرایه" و "شیرمراد سارانی" و دیگر دوستان بودم ، همه لحظه ها خاطر ات به یادماندنی بود.
در سختی های آموزش ، "علی جرایه" خیلی به بچه ها کمک می کرد ،گاهی اسلحه و کوله پشتی آنها را می گرفت و به آنها قوت قلب و روحیه می داد .
آموزش 45 روزه به پایان رسید و برای مرخصی یک هفته ای به آبدانان رفتیم.
بعد از مرخصی به پادگان برگشتیم و ما را به مقر تیپ11 حضرت امیر(ع) در "بان ریشان" بردند و در آنجا ما را به گردان 505 محرم تیپ11 حضرت امیر المومنین(ع) که نزدیک مقر بود.
حدود یکماه در آنجا بودیم و چون موقع عملیات نزدیک بود کلاسهای فشرده ای برای ما گذاشتند، آموزشهایی چون خنثی کردن مین،طریق پرتاب نارنجک و آموزش ش،م،ر و آموزش آمپولهای ضد شیمیایی، خلاصه دوره ی خیلی مهمی بود، تا اینکه یک روز آماده باش زدند و اسلحه و مهمات و تجهیزات کامل به ما دادند و با چند ماشین سنگین ما را به منطقه عملیاتی "چنگوله"بردند و همه
گردان در یک شیار بزرگ جمع شد
به یادشهدا:
دانش آموز شهید علی جرایه از نوجوانان شجاع و آسمانی سرزمین ایلام با حدود 12 سال سن به عنوان کم سن و سال ترین شهید دوران دفاع مقدس شناخته می شود.
شهید جرایه در نخستین روز مهرماه سال 1350 در بخش محروم و غیربرخوردار سرابباغ شهرستان آبدانان در جنوب استان ایلام دیده به جهان گشود.
وی تحصیلات آغازین خود را در دبستان های شهدا و طالقانی سرابباغ تا اول راهنمایی ادامه داد و در این مدت در میان هم کلاس ها به عنوان یکی از دانش آموزان ممتاز شناخته شده بود.
شعله عشق و ارادت به امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی با وجود خردسالی سراسر وجودش را متلاطم کرد و روح ظریف و ملکوتی این نوجوان را به هوای جبهه های نبرد حق علیه باطل لبریز و بی قرار ساخت.
فکر دفاع از ناموس و آب و خاک و اسلام آن چنان روان شهید جرایه را به خود مشغول کرده بود که درس و بحث و مشق و مدرسه را رها کرده و با کوله باری از عشق و آرزو رهسپار میدان مقدس دفاع ومبارزه با متجاوزان بعثی شد تا در کنار رزمندگان اسلام به پاسداری از دستاوردهای نهضت بزرگ امام خمینی (ره) و نظام اسلامی مشغول شود.
منش الهی، برخورد اسلامی، فروتنی و تواضع در عمل، عبادت خالصانه و ایثار وصف ناپذیر شهید جرایه باعث ارادت فرماندهان به این نوجوان شجاع ایلامی شده بود و آن چنان که همرزمانش بعدها تعریف کردند وجود این شهید کم سن و سال عاملی مهم در تقویت روحیه مقاومت و ایثارگری سپاه اسلام بود.
روحیه شهادت طلبی و خلوص وی باعث شد شهید جرایه در اوج نوجوانی به پشت جبهه و کارهای تدارکاتی و خدماتی دل نبندد و عازم خط مقدم جنگ و جبهه حماسه و ایثار و شهادت شود.
وی در کسوت رزمنده ای بسیجی و خردسال ترین دانش آموز کشور به گردان 505 محرم تیپ 11 حضرت امیرالمومنین (ع) سپاه پاسداران پیوست و با وجود سن و سال کم و جثه نحیف مردانه علیه بعثی های متجاوز جنگید و حماسه ای ماندگار در تاریخ جنگ ها آفریدا
شهادت جرایه این نوجوان رزمنده و اسوه شهامت و شجاعت چنان موجی در میان جوانان و هم کلاسی هایش در آموزشگاه های شهرستان آبدانان و حتی استان ایلام به پا کرد که پس از شهادت وی صدها نفر از جوانان و نوجوانان استان برای ادامه راه پر فروغ او عازم جبهه های جنگ حق علیه باطل شد�
ند و با یکدیگر روبوسی کردند و از یکدیگر حلالیت طلبیدند.
همه با خدای خود رازونیاز می کردیم و پیشانی بندها را بستیم و از همدیگر خداحافظی کردیم که آن شب من به سراغ "علی جرایه" و "شیرمراد سارانی" رفتم و همدیگر را بوسیدم و از همدیگر جدا شدیم و هر کدام به میان دسته خودمان رفتیم .
"علی جرایه" در دسته یکم گردان بود که دسته او جزء دسته های خط شکن بود در همان شب یعنی 27 بهمن 62 عملیات والفجر5 با رمز یازهرا(س) در منطقه چنگوله آغاز شد و تعداد زیادی از نیرو های بعثی کشته و به اسارت نیرو های خودی درآمدند و بعد از یکساعت درگیری شدید گروهان ویژه ای به فرماندهی برادر"حاج صارم طهماسبی" وارد عمل شد و خود برادر طهماسبی با آر-پی_چی سنگر دوشگاه دشمن را به آتش کشید و بعد از شب عملیات تا دو روز خبری از عملیات نبود .
بعد از این زمان ،دشمن با تانک های زیادی برای باز پس گیری همان منطقه پاتک سنگینی زد و قصد نفوذ دوباره به منطقه داشت و تعدادی از بچه ها در عملیات به شهادت رسیدند و تعدادی هم مجروح شدند و برادر "غلام بازدار"فرمانده گروهان هم به شهادت رسید.
درطول این چند روز عملیات من از "علی جرایه" هیچ اطلاعی نداشتم ،چون دسته ما فاصله زیادی با دسته "علی جرایه"داشت و در شب عملیات از نقطه دیگری وارد عملیات شدند ، من خیلی به فکر علی بودم ، امکان پیدا کردن او برایم وجود نداشت ، ولی برادر "شیرمراد سارانی" هم دو روز بعد از شب عملیات پیش خودم به شهادت رسید.
بعد از 15 روز به ما اطلاع دادند به پشت خط برگردیم و نیروی جدید جایگزین شود ، بچه ها همه گریه کردند و ناراحت بودند ،چون تعدادی از دوستان در آنجا شهید شده بودند و کسی دوست نداشت آنجا را ترک کند و پشت خط بیاید.
ما را به پشت خط و به منطقه ای بنام "چالاب"مهران آوردند ، در آنجا جمع شدیم ، من به دنبال علی جرایه رفتم و سراغش را از دیگر دوستان گرفتم ، آنها چون می دانستند من به" علی جرایه" علاقه زیادی داشتم قضیه را از من پنهان می کردند ، تا اینکه یکی از به من گفت: غلام بیا اینجا ، گفتم ؛ دارم دنبال علی می گردم ، گفت: علی کیه؟، گفتم؛ دوستم "علی جرایه" ، گفت: چه نسبتی با علی داری، گفتم :دوستمه و دلم براش خیلی تنگ شده ، حالم یک طوری شده بود . ایشان گفت: غلام چیزی بگم ناراحت نمی شوی ، گفتم بگو چی شده؟ ، گفت: علی هم شهید شد و پر کشید و به کاروان حسینیان پیوست خیلی ناراحت شدم چند لحظه ای احساس کردم زمین زیر پایم نیست ،چشمانم سیاهی رفت ، روی زمین نشستم و خیلی گریه کردم .
می دانستم علی شهید می شود ،از حرکاتش معلوم بود ، انگار منتظر شهادت بود ، می دانستم علی شهید می شود.
در پایان بعضی خصوصیات "شهید علی جرایه" اشاره کنم؛
"شهید علی جرایه" به نظافت خیلی اهمیت می داد که در پادگان خوابگاه ما به برکت وجود علی همیشه با نظم ترین و تمیز ترین خوابگاه بود ، این شهید گرانقدر به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و همیشه در صف اول نماز جماعت بود ،او بسیار زرنگ و سرعت مثال زدنی داشت ،هیچوقت خستگی در چهره علی مشخص نبود و همیشه پرجنب و جوش بود و هیچوقت کسی را از خود ناراحت نمی کرد و همه کردارش پسندیده بود. از حرکات و حرفهایش معلوم بود چه هدفی دارد و برای چه به جبهه آمده است و در آن سن کم مردانه جنگید و به آرزویش که تنها شهادت در راه خدا بود رسید.
افسوس که رفاقت ما دیر شروع و زود تمام شد.
زندگی نامه شهید داریوش رضایی نژاد
شهید دکتر داریوش رضایی نژاد در صبح پنج شنبه 20 بهمن سال1356 در شهرستان آبدانان از شهرستانهای استان ایلام به دنیا آمد .
ایشان از همان اویل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمال خود ،نبوغ خود را به اطرافیان نشان داد.وی همچنین به واسطه ی اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و سالانش بود همراه با متولدین 1357وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و توانایی خود معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد.ایشان کلاس سوم ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سالهای دوره ابتدائی شاگرد اول و نماینده کلاس بود.
در دوره راهنمایی با توجه به ظرفیت هوشی بسیار بالای داریوش ،مقطع دوم را نیز در تابستان گذراندو با توجه به این سرعت بالا در کسب مدارج علمی توانست پیش از همکلاسی های خود دوره متوسطه را به پایان رساند و در تیرماه1373دیپلم خود را در رشته ریاضی دریافت نمود. .دکتر داریوش رضایی نژاد چندین بار در مسابقات علمی استان ایلام مقام اول را کسب کرد.
وی همچنین در مهر ماه 1373در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه پذیرفته شد.ایشان به وجود پذیرش در بسیاری از رشته های مهندسی در دانشگاه های معتبر تهران ،اصفهان ،شیراز و..........بنابر انتخاب خود وارد دانشگاه صنعتی مالک اشتر اصفهان شد.
شهید والامقام دکتر داریوش رضایی نژاد با وجود نبوغ ذاتی در امور کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگی های تمامی نوابغ و مخترعان است در تحصیل و پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود.ایشان ضمن فراگیری و کسب تجربه در رشته خود ،در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار توانا بود.با داشتن چنین توانایی های ،داریوش بزرگ توانست در مدت هفت ترم وبا رتبه اول و به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه، از دانشگاه خود فارغ التحصیل شود.
شهید دکتر داریوش رضایی نژاد به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز مهم تحقیقاتی و علمی کشورمشغول به کار شد .در عرصه ای که فعالیت داشت توانایی فراوانی داشت و نبوغ وتلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خویش قرارداد .در همان نخستین سال شروع به کار ،در آزمون کارشناسی ارشد سال1378 در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شدند. ایشان در تیر ماه سال 1379 ازدواج نمود و صاحب یک فرزند دختر به اسم آرمیتا گردید که؛ قبل از 5سالگی و در برابر دیده گانش شاهد پرپر شدن پدر عزیزش بود.
شهید گرانقدر در طول خدمت پربار خود چندین مقاله در حوزه تخصیصی خود نگاشت و بسیاری ازطرح های تحقیقاتی را رهبری و اجرا نمود.
در پی همین فعالیت های علمی از دانشگاه های متعدد اروپایی جهت ادامه تحصیل و فعالیت پژوهشی از وی دعوت به عمل آمد.این دانشمند مهین پرست به رغم همه این فرصت ها به واسطه عشق به این آب وخاک و روحیات خاص خود که همیشه خود را نمونه یک ایرانی وطن پرست می دانست،به همه آنها نه گفت .
شهید داریوش رضایی نژاد در چند سال اخیر ضمن تدریس و انجام فعالیتهای تحقیقاتی مسئول اجرای بسیاری از طرح های تحقیقاتی در دانشگاه های تهران،شهید بهشتی و خواجه نصیرالدین طوسی بودند.
لازم به توضیح است شهید رضایی نژاد با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا سال 1390در دانشگاه خواجه نصرالدین طوسی پذیرفته شد ،اما با تأسف بسیار فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی نشد و در تاریخ 1/5/1390 توسط سرویس جاسوسی اسرائیل((موساد)) که؛ نتوانتستند این دانشمند هسته ای پر توان و وطن پرست را تحمل کنند،به شهادت رسید و در جوار بهترین های عالم بشریت در نزد خداوند جای گرفت.
روحش شاد و یادش گرامی