eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
همسر شهيد رضايي‌نژاد در گفتگویی كه به مناسبت روز فناوري هسته‌اي انجام شد به ناگفته‌هايي از حضور مقام معظم رهبري در منزل شهيد رضايي نژاد پرداخت و گفت: در حقيقت شهيد رضايي نژاد و پرداختن به او از همان ديدار شروع شد و اين ديدار نقطه عطفي در اين موضوع بود. به گزارش خبرگزاری دانشجو، وي افزود: قبل از آن بسياري به ما مي‌گفتند كه ترور همسرم، ترور كور بوده و اشتباهاً شهيد رضايي نژاد به شهادت رسيده است، ولي حضور ايشان در منزل ما تاييدي بود بر اين نكته كه ترور همسرم كور نبوده و كاملاً هدفمند انجام شده؛ يعني حضرت آقا به اين مسئله كاملاً آگاه بودند. همسر شهيد رضايي نژاد به شرح اين ديدار پرداخت و عنوان كرد: يك روز قبل از اين ديدار، تماسي با تلفن همراه من گرفته شد، وقتي آن را پاسخ دادم به من گفتند كه ما از برنامه روايت فتح هستيم. پيراني افزود: من تا آن زمان - بعد از شهادت همسرم - به دلايل مختلف از جمله مسائل امنيتي و شخصي از مصاحبه با خبرنگاران گريزان بودم، اما اين بار نتوانستم با اين درخواست مخالفت كنم؛ آنها گفتند به منزل شما مي‌آييم تا نور خانه را تنظيم و آن را بررسي كنيم. وي با بيان اينكه آن روز خبرنگاران به خانه ما نيامدند و فرداي آن روز كه پنجشنبه بود زنگ در خانه را زدند و گفتند از برنامه روايت فتح هستيم، گفت: دو نفر بودند كه وارد خانه شدند و گفتند بعد از نماز مغرب و عشا خواهيم آمد. همسر شهيد رضايي نژاد عنوان كرد: كمي ترسيده بودم و به همين خاطر با چند مركز امنيتي تماس گرفتم و مسئله را به آنها اعلام كردم؛ چهره دو نفري كه به خانه ما آمده بودند، به نظرم آشنا بود، اما بعد از تماس با مراكز امنيتي به من گفتند مشكلي در كار نيست. پيراني ادامه داد: بعد از نماز مغرب و عشا يك گروه فيلمبرداري وارد خانه شدند و كم كم تعداد افراد بيشتر شد، ولي هيچ كس با من مصاحبه نمي‌كرد؛ مادر و خواهر همسرم نيز آن شب كاملاً اتفاقي ميهمان خانه ما بودند كه البته من از برادر همسرم نيز خواسته بودم كه به خانه ما بيايد، اما گفت نمي‌توانم؛ البته بعدها بسيار حسرت خورد كه اي‌ كاش آن شب من هم در خانه شما بودم. وي گفت: مشغول مصاحبه با يك خبرنگار بودم كه خيلي آرام و بي صدا از من سوال مي‌پرسيد؛ البته بعدها متوجه شدم حاشيه‌اي كه از ديدار رهبري در خانه ما منتشر شد، همان سوالاتي بود كه اين خبرنگار از من پرسيد. همسر شهيد رضايي نژاد با بيان اينكه 10 دقيقه مانده بود كه مصاحبه ما تمام شود، به من گفتند كه آماده باشيد حضرت آقا به منزل شما تشريف مي‌آورند، گفت: احساس مي‌كردم كه با من شوخي مي‌كنند؛ البته قبلاً هم به من گفته بودند كه ايشان حتماً به منزل شما تشريف مي‌آورند؛ چرا كه قبل از آن به منزل شهيد علي محمدي و شهرياري نيز رفته بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی اینگونه امتداد پیدا کند، زیباست... از #ولادت ... تا #شهادت... #چهارم_تیر #سمیه_کردستان🌼 #تولدت_مبارک_ای_شهیده 🌷
🌸زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی: 🌸 تاریخ تکرار می‌شود؛ روزگاری می‌رفت که زمین و آسمان از جهالت خسته شود؛ پیامبر اکرم(ص) ظهور کرد و بت‌ها را بیرون راند و از دل‌های غبارگرفته زدود. تمام غبارها را از دل‌ سمیه همسر یاسر و مادر  عمار ربود و همین زدودن‌ غبار دل‌ها، ابوجهل‌ها را بر آن داشت تا  را زیر بار سنگین شکنجه‌ها قرار دهد تا به اسلام توهین کند؛ او زیر بار شکنجه‌ها به رسید به جرم گرویدنش به دین مبین اسلام و ایمان آوردن به پیامبر اکرم(ص). بیش از 1400 سال بعد، سمیه دیگری پرچم از را بلند کرد؛‌ آن هم در خطه کردستان که هنوز هم نام و یادش در ذهن مردمان سرزمین‌اش جاودانه و زنده است. نام سمیه شهید ایران «ناهید فاتحی‌کرجو» است، پدرش پرسنل ژاندارمری بود و مادرش خانه‌دار. او از کودکی هم قلب مهربانی داشت، اغلب لباس‌ها و وسایلش را به دیگران هدیه می‌کرد. از دوره نوجوانی با گروه‌های مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به و ستم رژیم آگاه می‌کرد. بعد از درخشیدن نوری از قلب زمین، این نوجوان 13 ساله، از شد. * جلوی تلویزیون ایستاد و با امام درددل کرد ...
زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی :🌷 * زمستانی که کومله ناهید را به اسارت گرفت  لیلا فاتحی‌ کرجو ادامه می‌دهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی‌ ماه 1360 ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر می‌رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش می‌گفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد بر می‌گردد؛ دختر سر به هوا و بی‌فکری نیست». مادر به من هم دلداری می‌داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده‌اش به خیابان‌ها رفت. از همه کسانی که او را می‌شناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسی‌ها، مغازه‌دارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را می‌شناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیده‌اند که سوار مینی‌بوس شده است». مادرم، راننده مینی‌بوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول می‌ترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است» ادامه دارد...
* کومله‌ها موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا می‌گردانند شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه می‌کند: خبر به ما رسید که کومله‌ها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا می‌گردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه‌ این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کرده‌اند. * و اما زنده به گور کردن سمیه کردستان توسط ضدانقلاب ناهید فقط  16سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه‌های بسیار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. آدرس مزار شهیده : گلزار شهدای تهران قطعه ۲۸ _ردیف ۳۱_شماره۱۳
زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی :🌸 نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان لیلا فاتحی‌کرجو خواهر شهیده می‌گوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و می‌گفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیده‌ام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. بعضی وقت‌ها رفتار مشکوکی از خود نشان می‌داد. چندی بعد او را به خاطر فعالیت‌های ضدانقلابی‌اش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمی‌خواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمی‌دانست بعد از مدتی او را آزاد کردند. بعد از قضیه نامزدی‌اش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایه‌های مردم را می‌شنید و تو دلش می‌ریخت و دم نمی‌زد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل می‌کرد. از یک طرف مردم می‌گفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر می‌گفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختی‌هایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا می‌رفت، من همراه او بودم. ادامه دارد...
زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی 🌷 * ناهید، خیلی زیبا دعا و قرآن می‌خواند مریم فاتحی کرجو خواهر این شهیده ادامه می‌دهد: ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت می‌کرد و قرآن را ختم می‌کرد. خیلی زیبا دعا و قرآن می‌خواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی می‌خواند و ما از خواندن او لذت می‌بردیم. * ایستادگی سمیه کردستان در مقابل ساواک   یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحی‌کرجو» بیان می‌دارد: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار می‌شد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خویی‌های ساواک می‌گفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند.  آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمی‌توانست بایستد. ادامه دارد...
زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی :🌷 * جست‌وجوی مادر برای پیدا کردن ناهید و نامه‌های تهدید‌آمیز کومله لیلا فاتحی‌کرجو می‌گوید: مادرم، با کرایه‌ قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه‌های تهدید کننده به خانه ما می‌انداختند، زنگ خانه را می‌زدند و فرار می‌کردند. در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندان‌تان را می‌دزدیم یا اینکه می‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله می‌کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچه‌ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می‌گشت تا خبری از ناهید بگیرد. سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحی‌کرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر می‌کشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول می‌گرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی می‌دادند. خیلی او و خانواده‌اش را اذیت می‌کردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادی‌های اطراف شهرهای مختلف، ... هر کجا که می‌گفتند کومله مقر دارد، می‌رفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می‌گشتند. ادامه دارد.‌‌.‌.زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی :🌷 * جست‌وجوی مادر برای پیدا کردن ناهید و نامه‌های تهدید‌آمیز کومله لیلا فاتحی‌کرجو می‌گوید: مادرم، با کرایه‌ قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه‌های تهدید کننده به خانه ما می‌انداختند، زنگ خانه را می‌زدند و فرار می‌کردند. در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندان‌تان را می‌دزدیم یا اینکه می‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله می‌کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچه‌ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می‌گشت تا خبری از ناهید بگیرد. سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحی‌کرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر می‌کشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول می‌گرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی می‌دادند. خیلی او و خانواده‌اش را اذیت می‌کردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادی‌های اطراف شهرهای مختلف، ... هر کجا که می‌گفتند کومله مقر دارد، می‌رفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می‌گشتند. ادامه دارد.‌‌.‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سجاد زبرجدی
. تاريخ تولد: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹ محل تولد: تهران وضعيت تأهل: مجرد سومین فرزند(فرزند آخر)خانواده ی آقای محمد زبرجدی 🎓دانشجوي ترم دوم کارشناسی تربیت بدنی شهادت در تاريخ: ۷ مهر ماه سال۱۳۹۵♦️ محل شهادت: سوريه، جنوب حلب🇸🇾 محل دفن: بهشت زهرای تهران_گلزار شهدا_قطعه۵۰_ردیف۱۱۷_شماره۱۴
🌹بسم رب الشهداء و الصديقین سلام بر 🕊 پروانگی از آن جا شروع میشود که دیگر پیله برایت تنگ شده باشد انقدر که راهی جز پرواز نداری حکایت سجاد عاشقانه و پروانه وار بود و راه خودش را در مدافع حرم شدن یافت.
معرفی سجاد از زبان مادرش❤️ سجاد در یک خانواده شهیدپرور😍 رشد پیدا کرد. دایی‌هایش داود و مرتضی کمانی هر دو از شهدای دفاع مقدس هستند😔. پسرم دوست داشت سپاهی شود و ما هم مشوقش👏 بودیم. از خصوصیات بارز پسرم می‌توانم به محجوب😌 بودن، داشتن ایمان قوی، حب رهبری😍، پاکدامنی، شجاعت، صداقت، مهربانی😊، احترام به بزرگ‌تر‌ها، ساعی، ورزشکار و بسیار مسئولیت‌پذیر اشاره کنم. سجاد اهل صله رحم بود و تمامی خصوصیات خوب یک انسان واقعی را دارا بود. پسرم با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی❤️ به اسلام و ائمه اطهار، از میهن و اسلام و کشورش دفاع می‌کرد و همواره گوش 👂به فرمان رهبر بود. به نظر من همه این خوب بودن‌ها و خالص بودن‌هایش، به خاطر علاقه‌اش به سرگذشت دایی‌های شهیدش داود و مرتضی کمانی بود. او مسیر شهادت را از دایی‌هایش آموخته بود.👌 تربیت فرزندان از زبان مادر🌹 مادر سجاد: من با تمام سختی‌های پیش رو در زندگی که عمده‌ترین آنها از دست دادن همسرم😢 و نداشتن مسکن 🏡و نبود منبع درآمد و مشکل تکلم و شنوایی‌ام بود، سه فرزندم را با حب ❣ائمه اطهار بزرگ کردم. سجاد در اولین اعزامش به سوریه بسیار خوشحال بود و با شوق تمام روزشماری می‌کرد تا اینکه در اواخر خرداد ماه سال 1395 برای اولین بار عازم سوریه شد. پسرم سفارش‌هایی برای خانواده‌ داشت که پیروی از خط رهبری🌷 و اتحاد و همبستگی‌، خواندن زیارت عاشورا، نافله، زیارت جامعه کبیره، دعا برای ظهور حضرت حجت، نماز اول وقت، امر به معروف و نهی از منکر، حفظ حجاب و پاکدامنی از جمله آنها بود. سجاد هر موقع که می‌توانست زنگ می‌زد📞 و از احوال خانواده باخبر می‌شد. اعزام دوم سجادم در تاریخ 20/6/1395 بود و نهایتاً بعد از گذشت 18 روز، چهارشنبه 7/7/95 به درجه رفیع شهادت 🌹نائل آمد.
🌺لزوم حضور سجاد و امثالهم در جبه های مقاومت از زبان مادر🌺 به نظر من حضور رزمندگان مدافع حرم برای دفاع و پاسداری از اسلام و میهن‌مان و همین طور حرم مطهر اهل بیت(ع) است👌. ادامه دادن راه شهدا و بیداری اسلامی✌️ و تلاش برای ظهور آقا امام زمان(عج)💕 از کارهایی است که می‌توانیم با آن یاد شهدا را زنده نگه داریم. اقوام نزدیک شهید شب قبل از شهادت ایشان در خواب😴 دیده‌اند که پدربزرگ مرحوم شهید و دو تن از دایی‌های شهید در کنار هم بودند😊. پدربزرگ شهید ناگهان می‌گوید می‌خواهم به سوریه بروم. به ایشان می‌گویند در سوریه جنگ است😨، می‌گوید من حتماً باید به آنجا بروم. تعبیر این خواب چشم‌انتظاری پدر‌بزرگ برای به آغوش کشیدن فرزند غیور و رشید 💪خودش بود. سجادم رفت پیش برادران شهیدم.💐 🌷معرفی شهید سجاد زبرجدی از زبان برادرش علی🌷 برادرم سجاد متولد 1370 🌿است. ما دو برادر 👱♂و یک خواهر هستیم. مادرمان قدرت تکلم و شنوایی‌اش مشکل داشت😔 و پدر کارگر ساده‌ای بود که دو سال آخر عمرش خانه‌نشین شد و بعد هم به رحمت خدا رفت😢. همه تلاشش کسب رزق حلال برای اهل خانه بود. سجاد آخرین فرزند خانواده بود. دوران سربازی‌اش 👮♂را در سپاه❣ گذراند و بعد از اتمام دوران سربازی‌اش چند مورد کار برایش فراهم شد اما چون روحیاتش با آنها سازگار نبود با راهنمایی و معرفی یکی از دوستانش به سپاه رفت👌. سجاد بسیار علاقه‌مند😍 به برنامه‌های بسیج و مسجد بود. از همه کارهایش می‌زد تا به مسجد و هیئت و پایگاه کمیل مسجد حضرت ابوالفضل(ع)🌹 خانی‌آبادنو برسد.
همیشه هستم!☺️ برادر شهید زبرجدی در ادامه می‌گوید: همان طور که مادرم گفتند، اولین بار که سجاد به سوریه رفت اواخر خرداد ماه سال 1395 بود. پنج، شش روز از ماه رمضان 🌿گذشته بود که سجاد برای اولین بار به سوریه رفت. با توجه به شرایط مادر و تنهایی من و خواهرم حرفی از مکان مأموریت و راهی شدنش به عنوان مدافع حرم به میان نیاورد چراکه ما خیلی به او وابسته بودیم😢. مرتبه اول به من گفت که عازم کردستان است. بعد از بازگشت از مأموریت، به من گفت داداشی حقیقتش این است که من به سوریه رفته بودم😊. خیلی از دستش ناراحت شدم😒 و گفتم تو چرا به من نگفتی؟ گفت به خاطر اینکه ناراحت و نگران نشوی نگفتم و بعد هم دلیل ندارد که فکر کنید هر کسی می‌رود سوریه شهید می‌شود😅. گفتم من می‌دانم هر کسی به سوریه برود، حتماً نباید شهید شود، اما من ازدواج💍 کردم و تو تنها کسی هستی که تکیه‌گاه مادر و خواهرمان هستی و باید مراقب آنها باشی. سجاد در جواب می‌خندید😂 و می‌گفت خیالت راحت من همیشه هستم. الان که به این جمله سجاد فکر می‌کنم می‌بینم بله همیشه هست😔. سجاد با شهادتش جاودانه شد. بعد از مأموریت اولش 25 روز به مرخصی آمد که اواخر مرخصی به من گفت دارم برای مأموریتی به اصفهان می‌روم و هشت ماهی آنجا هستم. با خودم گفتم اینطوری سجاد تا هشت ماه دور و بر ما ماندگار است و به سوریه نمی‌رود 😌اما دو روز قبل از اینکه به اصفهان برود. مأموریت پیش می‌آید و سجاد مجدداً داوطلبانه راهی سوریه می‌شود.😞
معرفی شهید سجاد زبرجدی از زبان خانواده و دوستان👇👇👇
دومین اعزام از زبان برادر شهید🌷 20 شهریور 95 بود. من رفتم به مادر و خواهرم سر بزنم که از زبان خواهرم شنیدم سجاد به سوریه رفته است😨. باز هم به من نگفته بود و از دستش خیلی ناراحت بودم😠 که چرا حقیقت را به من نگفته و راهی ✈️شده است. با خودم عهد کردم بعد از بازگشت   کتک مفصلی😡 به سجاد بزنم. چهار، پنج روز بعد از رسیدنش به حلب سوریه اول مهر ماه 🍂🍁بود که به من زنگ زد📞. خیلی ناراحت بودم😕. گفتم من که با رفتنت مخالفتی نداشتم اما چرا به من نگفتی؟ گفت داداشی من دروغ نگفتم، قرار بود بروم اصفهان که مأموریت داوطلبانه خورد و به سوریه رفتم🛩. روز پرواز هم تو سرکار بودی و من نمی‌توانستم به شما اطلاع بدهم☹️. من گفتم سجاد ما که یک خواهر و یک مادر بیشتر نداریم مراقب خودت باش. خندید 😃و گفت چشم. بعد از آن هم یک بار دیگر با هم تماس داشتیم و گفت خبری نیست و آتش‌بس🌱🌿 است و هیچ اتفاقی نمی‌افتد. گفتم فقط زود برگرد. خندید😄 و گفت حتماً زود برمی‌گردم. بعد من را دلداری داد و آرام شدم و خداحافظی کرد✋.
خبر شهادت علی زبرجدی در ادامه از شنیدن خبر شهادت🌹 برادر می‌گوید: هفتم مهرماه روز چهارشنبه بود که من از سر کار برمی‌گشتم🚙. سه تا از دوستانش را در کوچه‌مان دیدم، صدایم کردند و گفتند سجاد تیر خورده است😰. قرار شد فردا صبحش برویم بیمارستان 🏨تا سجاد را به بیمارستان منتقل کنند. گفته بودم اگر برسد یک کتکی از من دارد چون قول داده بود مراقب خودش باشد😤. فردا صبح خبر شهادتش را به من دادند😟. برادرم 7 مهرماه 1395 به شهادت🌹 رسیده بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، گفتم سجادجان شهادت گوارای وجودت😢😭. راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. سجاد رفت برای دفاع از اسلام و دفاع از ناموس‌مان. سجاد می‌گفت سوریه خط مقدم ماست👊. آرزوی🙏 بزرگ سجاد شهادت بود که اگر خانم حضرت زینب(س)🌷 قبول کند به آرزویش رسید. من برای سجاد خیلی خوشحالم☺️ اما برای خودم ناراحتم😔 که برادرم را از دست دادم و دلیل این همه بی‌تابی من دلتنگی برای اوست😭.
دیدم جایی برای کتک زدن نیست😔 قبل از تشییع پیکرش از حال رفته بودم😢 و در بیمارستان خواب 😴سجاد را دیدم😍. سجاد به طرف من آمد و گفت آمدم از تو خداحافظی کنم🖐. گفتم کجا؟😢 گفت باید بروم. گفتم تو قول دادی زود برگردی زود هم برگشتی، اما نباید بروی دیگر. تو مادر داری، خواهر داری، من هم می‌خواهم به تو تکیه کنم😥. گفت دیگر نمی‌توانم بمانم، باید بروم. هر کاری کردم نگهش دارم نتوانستم و او رفت👣. روز تشییع پیکرش سر مزار وقتی روی سجاد را برداشتم تا آن کتکی که قولش را داده بودم بزنم😢، دیدم جایی برای زدنش نیست😭. ترکش خمپاره نیمی از صورتش را برده بود😥. مراسم بسیار باشکوهی بود. بیش از 3500 نفر مهمان داشتیم. تشییعی که من خودم باورم نمی‌شد😔. وقتی جمعیت را دیدم قوت قلب💕 گرفتم. با خودم گفتم اگر چه سجاد مظلوم شهید شد، اما هستند کسانی که سجاد و راه سجاد را بشناسند✌️. سجاد دل نترسی داشت و با پای قرص در میدان حاضر می‌شد. در شرایط سخت خانوادگی هرگز ندیدم که زبان به اعتراض باز کند. هیچ گاه ندیدم مقابل ما حرف زشت بزند. سجاد واقعاً شاخص بود👏.
❤️ارادت قلبی به شهدا❤️ برادر شهید در خصوص خلقیات برادرش نیز می‌گوید: سجاد ارادت عجیبی😍 به شهدا داشت. دایی‌های‌مان مرتضی و داود کمانی از شهدای دفاع مقدس هستند🌺. سجاد عاشق شهادت 🌹بود. از همان بچگی از لحاظ چهره هم خیلی شبیه دایی داود بود. وقتی بستگان او را شهید داود صدا می‌کردند انگار که قند در دلش آب می‌شد☺️😌. سجاد ارادت خاصی به یکی از شهدای آرمیده در بهشت زهرای تهران داشت و همراه من و دوستانش به این شهید بزرگوار سر می‌زد. برادرم علاقه عجیبی به شهید حمیدرضا باقری🌻 داشت که در قطعه 24 ردیف 25 شماره 28 به خاک سپرده شده است. هفت سالی می‌شد که این ارتباط بین سجاد و شهید باقری وجود داشت. من و دوستانش نمی‌دانیم چرا سجاد این شهید را انتخاب کرده بود! اما به گفته خود سجاد همه حوائج و خواسته‌هایش را از برکت وجود شهید باقری گرفته بود. به نظر من آمین‌گوی دعای شهادت سجاد شهید حمیدرضا باقری بود شهید باقری در سال 1359 به شهادت رسیده است.
دعای خواهر بار اول برادرم از سوریه برگشته بود، می‌گفت تیرها از کنار صورتم رد می‌شدند😒 اما به من آسیبی نمی‌رساندند😕. می‌گفت من آنها را حس می‌کردم اما به من اصابت نمی‌کردند. خواهرم می‌گفت من دعا کردم که تو سالم بر‌گردی و اتفاقی برایت نیفتد. سجاد در جوابش گفت دعای شما بود که من برگشتم اما کاش این دعا را نمی‌کردید😔 و اجازه می‌دادید به آرزویم برسم. برادرم به سفر کربلا هم که رفته بود از امام حسین(ع) 🌹شهادتش را طلب کرده بود. ارادت او به حرم عبدالعظیم حسنی باعث شده بود که هر پنج‌شنبه به زیارت🍀 ایشان برود.
حضرت عشقه "رهبرم سید علی": دیر آمد و زود رفت😕 به نقل از سیفی، دوست شهید🌺 من و سجاد از همان سال 1381که نوجوان بود و جذب برنامه‌های بسیج دانش‌آموزی شده بود با هم آشنا شدیم. یک نوجوان محجوب و کم‌حرف اما سرشار از انرژی. بسیار بامحبت و مهربان😊 بود. از آنجایی که سجاد بسیار با‌انرژی بود و به لحاظ زمان زیادی که در مسجد، پایگاه و هیئت می‌گذاشت در قسمت‌های مختلف پایگاه بکارگیری شد👌. سجاد در بخش‌های اردویی و فرهنگی فعال بود. یکی از فعالان و برگزارکنندگان اردوی راهیان نور بود👏. سجاد برای آموزش راپل به بچه‌های پایگاه زحمات زیادی کشید. بچه‌ها خیلی خاطرات خوشی😍 از این آموزش‌ها دارند. سجاد مسئول عملیات پایگاه کمیل بود. جوان مخلصی بود که دیر آمد ولی زود بارش را بست و آسمانی شد😔😢. جزو سینه‌زنان و گریه‌کنان😭 باصفای اباعبدالله علی سلام🌹 بود. سجاد ارادت خاصی به حضرت مهدی (عج) 💕داشت به نحوی که همیشه وقتی پیامی هم می‌گذاشت آخرش عدد 59 را می‌نوشت که به ابجد می‌شود «مهدی» حتی اگر این پیام کوتاه بود.💜 قرار بود تشییع پیکر شهید زبرجدی روز شنبه باشد ولی با اصرار و پیگیری زیاد دوستان و خانواده شهید تشییع به روز جمعه موکول شد. یعنی روزی که متعلق به حضرت صاحب‌الزمان 💖است و اینکه مسیر تشییع قرار بود از مقابل ناحیه ابوذر به سمت پایگاه کمیل باشد و حتی خبررسانی هم شد ولی با اصرار برخی مبنی بر اینکه فاصله زیاد است تشییع از مقابل مسجد امام زمان (عج)🌹 شروع شد و مردم آنجا از شهید استقبال کردند✌️. در وصیتنامه‌اش هم عدد59 را نوشته و سفارشش هم به دوستان دعا برای امام زمان (عج) 🌹است. به سفارش شهید یکی از دوستانش سه شب در کنار مزار ایشان ماند. شهید به دوستش گفته بود من را تنها نگذارید.
سه شب سر مزارش ماندم😔 مجتبی قاسمی دوست  شهید❤️ مجتبی قاسمی طلبه جوان و بسیجی پایگاه کمیل از تعهد و قراری می‌گوید که با شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی داشتند. سجاد دوست صمیمی😍 من بود. از 10 سالگی تا روز شهادت همراه و دوست هم بودیم😢. ما با هم بچه محل، هم‌پایگاهی، هم‌مسجدی، هم‌هیئتی و هم‌مدرسه‌ای 🏢بودیم. سجاد به عنوان بسیجی نمونه پایگاه مقاومت کمیل، تکاور نیروی ویژه تیپ صابرین هم بود. من طبق قرار با سجاد بعد از شهادتش سه شب بر سر مزارش ماندم😔. قرار این همراهی هم از روزهای دبیرستان و قول و قراری آغاز شد که به هم دادیم😞. من و سجاد در دوران دبیرستان سه‌شنبه‌ها یا پنج‌شنبه‌ها به قم و جمکران😍 می‌رفتیم. در یکی از این سفرها صحبت از مرگ و شب اول قبر پیش آمد و اینکه چه مراحلی دارد و چقدر سخت😰 است. سجاد به من گفت قول بده اگر من از دنیا رفتم تو سه شب تا صبح🌞 سر قبرم بیایی و تنهایم نگذاری. من هم گفتم که اگر من زودتر از تو مردم تو باید بیایی😉. آقاسجاد قبول کرد و با هم قول و قرار گذاشتیم. در سال‌های گذشته چند بار صحبت این قول شد😞. این اواخر باز هم قول‌مان را یادآور شد👌. گفتم حاجی بی‌خیال سه شب زیاد است😅، چیزی نگفت ولی معلوم بود ناراحت😔 شده است. تا اینکه خبر شهادتش را شنیدم. سه شب تا صبح رفتم سر مزارش. قرآن و دعا و ذکر و صلوات و فاتحه و... خواندم.😭 جالب است شب اول🌝 تنها نماندم. یکی دیگر از دوستانمان که با سجاد عهد کرده بود هرکس زودتر شهید شد آن یکی باید شب اول سر مزارش برود و بخوابد😴، آمد پیش من😇. البته او هم با یکی دیگر از دوستانش آمده بود. شب اول (شب شنبه) قبل اذان مغرب سر مزار بودیم با چند تا از بچه‌ها. نماز مغرب و عشا را خواندیم و حدود ساعت 11 بچه‌ها رفتند🚶♂🚶♂ و من می‌خواستم بخوابم که یکی از بچه‌ها آمد🙂. صبح هم که شد رفتیم. شب دوم یعنی شنبه شب بعد از کلاس با مترو 🚄آمدم حدودهای ساعت 9 و نیم🌛 بود. دو نفر از بچه‌ها منتظر بودند تا بیایم و بعد رفتند🚶♂🚶♂. لحظه ورود به قطعه 50، صلی الله علیکم یا اولیاء الله، صلی الله علیکم یا شهداء الله..... صلی الله علیک یا شهید، صلی الله علی روحک و بدنک... خواندم.😔😔آن شب خیلی خوب بود تا رسیدم شروع کردم خطبه غدیر را خواندم، شهید حول موضوع امیرالمؤمنین (ع)🌷 سیر مطالعاتی داشت. شب سوم خلوت بود بین من و سردار غریب شب عشاق 😍بود. زیبا، دلچسب و طولانی سردار غریب😔 لقبی بود که به سجاد دادیم. سجاد خیلی مظلوم بود. صبح که شد موقع رفتن به سجاد گفتم من به قولی که به تو دادم وفا کردم. الان دلم می‌سوزد که چه کسی را از دست دادم.😭  
👌وعده ای که شهید در وصیتنامه اش داده👌 شهید سجاد زبرجدی در وصیت نامه ای📝 که از خود به یادگار گذاشته، نوشته ✍است: ☘سلام علیکم و رحمه الله☘ خداوند😍 منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد👌 و سپس حق را انتخاب نموده 👏و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود🙏. اگر این بنده اشتباه😔 کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش👂 و چشم👁👁 او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دایم الوضو💦💦 باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.😍😍 نمازهای واجب خود را دقیق👌 و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.✌️ سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند.👏 انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می رسد.👌 برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان(عج)🌹 نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است. برادران و خواهران من، امام زمان(عج) 🌹غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود🙏 و تا قرایت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.🙏 هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(ارواحنا فداه)😭😭 سه چیز را هر روز تلاوت کنید اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.😇 من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود🙏. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.😍 همه ما همدیگر را در آخرت زیارت😇 می کنیم. یکی با روی ماه 🌝و یکی با روی سیاه🌚، انشالله همه با روی ماه باشیم. و سلام را به امام زمان(عج) 🌹بفرستید تا رستگار شوید.🌾 خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر👌 است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید🙏. همه شما را به جان حضرت زهرا(س) 🌷قسم می دهم😢 که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم☺️. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.🙏👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کس خدا را بیشتر از خود دوست بدارد شهید خواهد شد شهادت را نه در جنک که در مبارزه می دهند مبارزه با نفس سلام بر شهید عبدالله علایی
معرفی شهید عبدالله علایی از زبان برادرزادش👇👇👇