سه شب سر مزارش ماندم😔
مجتبی قاسمی دوست شهید❤️
مجتبی قاسمی طلبه جوان و بسیجی پایگاه کمیل از تعهد و قراری میگوید که با شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی داشتند.
سجاد دوست صمیمی😍 من بود. از 10 سالگی تا روز شهادت همراه و دوست هم بودیم😢. ما با هم بچه محل، همپایگاهی، هممسجدی، همهیئتی و هممدرسهای 🏢بودیم. سجاد به عنوان بسیجی نمونه پایگاه مقاومت کمیل، تکاور نیروی ویژه تیپ صابرین هم بود. من طبق قرار با سجاد بعد از شهادتش سه شب بر سر مزارش ماندم😔.
قرار این همراهی هم از روزهای دبیرستان و قول و قراری آغاز شد که به هم دادیم😞. من و سجاد در دوران دبیرستان سهشنبهها یا پنجشنبهها به قم و جمکران😍 میرفتیم. در یکی از این سفرها صحبت از مرگ و شب اول قبر پیش آمد و اینکه چه مراحلی دارد و چقدر سخت😰 است. سجاد به من گفت قول بده اگر من از دنیا رفتم تو سه شب تا صبح🌞 سر قبرم بیایی و تنهایم نگذاری. من هم گفتم که اگر من زودتر از تو مردم تو باید بیایی😉. آقاسجاد قبول کرد و با هم قول و قرار گذاشتیم. در سالهای گذشته چند بار صحبت این قول شد😞. این اواخر باز هم قولمان را یادآور شد👌. گفتم حاجی بیخیال سه شب زیاد است😅، چیزی نگفت ولی معلوم بود ناراحت😔 شده است. تا اینکه خبر شهادتش را شنیدم. سه شب تا صبح رفتم سر مزارش. قرآن و دعا و ذکر و صلوات و فاتحه و... خواندم.😭
جالب است شب اول🌝 تنها نماندم. یکی دیگر از دوستانمان که با سجاد عهد کرده بود هرکس زودتر شهید شد آن یکی باید شب اول سر مزارش برود و بخوابد😴، آمد پیش من😇. البته او هم با یکی دیگر از دوستانش آمده بود. شب اول (شب شنبه) قبل اذان مغرب سر مزار بودیم با چند تا از بچهها. نماز مغرب و عشا را خواندیم و حدود ساعت 11 بچهها رفتند🚶♂🚶♂ و من میخواستم بخوابم که یکی از بچهها آمد🙂. صبح هم که شد رفتیم. شب دوم یعنی شنبه شب بعد از کلاس با مترو 🚄آمدم حدودهای ساعت 9 و نیم🌛 بود. دو نفر از بچهها منتظر بودند تا بیایم و بعد رفتند🚶♂🚶♂. لحظه ورود به قطعه 50، صلی الله علیکم یا اولیاء الله، صلی الله علیکم یا شهداء الله..... صلی الله علیک یا شهید، صلی الله علی روحک و بدنک... خواندم.😔😔آن شب خیلی خوب بود تا رسیدم شروع کردم خطبه غدیر را خواندم، شهید حول موضوع امیرالمؤمنین (ع)🌷 سیر مطالعاتی داشت. شب سوم خلوت بود بین من و سردار غریب شب عشاق 😍بود. زیبا، دلچسب و طولانی سردار غریب😔 لقبی بود که به سجاد دادیم. سجاد خیلی مظلوم بود. صبح که شد موقع رفتن به سجاد گفتم من به قولی که به تو دادم وفا کردم. الان دلم میسوزد که چه کسی را از دست دادم.😭
👌وعده ای که شهید در وصیتنامه اش داده👌
شهید سجاد زبرجدی در وصیت نامه ای📝 که از خود به یادگار گذاشته، نوشته ✍است:
☘سلام علیکم و رحمه الله☘
خداوند😍 منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد👌 و سپس حق را انتخاب نموده 👏و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود🙏.
اگر این بنده اشتباه😔 کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش👂 و چشم👁👁 او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دایم الوضو💦💦 باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.😍😍
نمازهای واجب خود را دقیق👌 و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.✌️
سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند.👏
انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می رسد.👌
برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان(عج)🌹 نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است.
برادران و خواهران من، امام زمان(عج) 🌹غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود🙏 و تا قرایت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.🙏
هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(ارواحنا فداه)😭😭
سه چیز را هر روز تلاوت کنید
اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.😇
من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود🙏. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.😍
همه ما همدیگر را در آخرت زیارت😇 می کنیم. یکی با روی ماه 🌝و یکی با روی سیاه🌚، انشالله همه با روی ماه باشیم.
و سلام را به امام زمان(عج) 🌹بفرستید تا رستگار شوید.🌾
خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر👌 است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید🙏. همه شما را به جان حضرت زهرا(س) 🌷قسم می دهم😢 که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم☺️. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.🙏👌
خانواده پدربزرگم خانواده پر جمعیتی بودند. چهار برادر و دو خواهر که عبدالله فرزند سوم بود. در میان برادرها ایشان از همه بزرگتر بودند. عمو متولد هشتم دی ماه ۱۳۴۰ در شهر کاشان بود. وضعیت درسی عمویم عبدالله عالی بود. عمه بزرگم برایم تعریف کرده است عبدالله نماز شبش هیچ وقت ترک نمیشد. صبحهای جمعه بعد از انجام اعمال مستحب، برای اقامه نماز از خانه بیرون میرفت. همیشه خمس و زکاتش را پرداخت میکرد و در خانواده در ماه مبارک رمضان قبل از باز کردن روزههایش ابتدا نماز میخواند.
در زمان شهادت عمو عبدالله فقط ۲۲ سال داشت. پدربزرگم میگفت عبدالله قبل از اینکه به جبهه برود به او گفته بود:«بابا اگر اجازه بدهید میخواهم ازدواج کنم.» و پدربزرگم دست به شانهاش زده و گفته بود اگر به من فرصت بدهی چشم پسرم! بعد گویا عموعبدالله دست پدرش را گرفته و گفته بود:« پس بابا در این مورد با هیچ کس صحبت نکن تا شرایطش مهیا شود.» اما فرصت ازدواج فراهم نمیشود و ایشان به شهادت میرسد. اکرم علایی خواهر بزرگتر شهید میگفت داداش عبدالله روز خداحافظی یک عکس از امام خمینی(ره) روی در کمدش زد و به ما گفت:«هر وقت دلتان برایم تنگ شد به این عکس نگاه کنید.»
همه با چشمانی اشکبار با عبدالله خداحافظی کردیم. پدر و مادرمان با رفتنش مخالفت نداشتند. گفتند خدا پشت و پناهت و او دهم آذر ماه سال ۱۳۶۲ به جبهه رفت. پس از مدتی برای جویا شدن از حال عمو عبدالله برای وی نامه مینویسند اما نامهها برگشت میخورد و هیچ خبری از عبدالله نداشتند تا اینکه خانواده عمهام نگران و دلواپس به تهران میروند و به محل اعزام عمو مراجعه میکنند اما آنها هم هیچ خبری از ایشان نداشتند. عمه اکرم بارها و بارها به تهران میرود و بعد از جستوجو از محلی که اعزام شده بودند پیگیری میکند اما هیچ خبری از برادرش نمیشود تا اینکه همکارانش میگویند:«عبدالله مفقودالاثر شده است.» خانواده امیدوار بودند عبدالله به اسارت نیروهای بعثی در آمده باشد و روزی خبری از او به دستشان برسد.
اما ۱۳ سال هیچ خبری از عبدالله نمیشود
باید بگویم۱۳ سال انتظار کشیدن کار سختی است. ۱۳ سال تمام اعضای خانواده چشم به در دوخته بودند و با هر صدای زنگ تلفنی از جا میپریدند تا اینکه در سال ۱۳۷۵ در عملیات تفحص پیکرش را پیدا کردند و گریه ۱۳ ساله پدربزرگم تمام شد. مشخص شد در عملیات خیبر در طلائیه که در اسفند سال ۶۲ صورت گرفت، عمو به شهادت رسیده است.
عمویم در سال ۱۳۵۷ از فعالان انقلابی بود. بعد از پیروزی انقلاب وقتی درسش تمام میشود، به کمیته میرود و به استخدام سپاه در میآید. وقتی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع میشود، حس اسلامدوستی و وطن دوستی عمو عبدالله مثل دیگر بچههای انقلابی برانگیخته میشود، لذا از ریاست منطقه خدمتش که پادگان عشرتآباد تهران بود درخواست اعزام به مناطق جنگی میکند. عمو با اینکه روحیه حساسی داشت، اما ماهها در میدان جنگ حضور پیدا کرد.
عمو عبدالله کاشان را خیلی دوست داشت و آثار باستانی این شهر را چندین بار دیده بود. هر موقع به کاشان میآمد به دیدن باغ فین و چشمه سلیمانیه میرفت. او بسیار دل نازک و مهربان بود. یک سال تابستان که به کاشان آمده بود عمهام دیده بود که عبدالله آرام آرام دارد گریه میکند. متوجه میشود که دلش برای پدر و مادرش تنگ شده است. از او میخواهد نامهای برایشان بنویسد. هر وقت مادر ، خواهر و برادرم را میدید آنها را محکم در آغوش میکشید. با خدا بودن از صفات برجسته عمو عبدالله بود. حتی در وصیتنامهاش نیز این امر را متذکر شده بود:«با خدا باشید و از رهبر پشتیبانی کنید.»