زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی :🌸
نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان
لیلا فاتحیکرجو خواهر شهیده میگوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و میگفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیدهام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد.
بعضی وقتها رفتار مشکوکی از خود نشان میداد. چندی بعد او را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابیاش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمیخواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمیدانست بعد از مدتی او را آزاد کردند.
بعد از قضیه نامزدیاش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایههای مردم را میشنید و تو دلش میریخت و دم نمیزد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل میکرد. از یک طرف مردم میگفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر میگفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختیهایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا میرفت، من همراه او بودم.
#قسمت_سوم
ادامه دارد...
(روایتی خواندنی از 8 سال زندگی شیرین با #شهید_مصطفی_صدرزاده به روایت همسر شهید )
#قسمت_سوم
❤️از افغانستانیهای فاطمیون چیزی برای شما تعریف میکرد؟
مثلا از فاتح یا ابوحامد.؟
نه. آن زمانی که برگشت چیزی نگفت. یک دوره قبل از اینکه ابو حامد شهید شود، چیزهای مختصری به من گفت؛ مثلا لباسی که ابوحامد هدیه داده بود را آورده بود. از او پرسیدم که این لباس جدید را از کجا آورده؟ او هم گفت: «هدیه فرمانده ابوحامد است».
با دیدن عکسهای مصطفی در جنگ بشدت استرس میگرفتم؛ اصلا نمیگذاشتم چیزی از عملیات بگوید
چیزهای مختصری از رزمندهها به من میگفت چون خودم ظرفیت این را نداشتم که خیلی عملیاتی برایم تعریف کند. میدانست که وقتی میرود با رفتنش استرس میگیرم. هر وقت میخواست از عملیاتهای نظامی و رزمیاش چیزی بگوید، خودم موضوع را عوض میکردم یا اصلا از کنارش بلند میشدم. با دیدن عکسهایش به شدت استرس میگرفتم، چه برسد به اینکه بخواهد چیزی را برایم تعریف کند.
💞 #سرلشکر_قاسم_سلیمانی صحبتی کرده بود و گفته بود که عاشق مصطفی شده است. این را مصطفی تعریف کرده بود؟
بله. مصطفی چه آن زمانی که در بسیج مسجد بود و چه زمانی که به سوریه رفت، وقتی میخواست با بچههای گروه خودش کاری انجام دهد، از لفظهایی استفاده میکرد که بچهها بخندند و انرژی بگیرند. هیچ وقت لفظهای کتابی و فرماندهی به کار نمیبرد. لفظی را که در جریان عملیات گفته بخاطر ندارم اما با ادا و اصول خاصی به بچهها فرمان حمله داده است. آن زمانی که پشت بی سیم صحبت میکرده نمیدانسته که پشت بی سیم حاج قاسم هم نشسته است.
💖ماجرای حرفهای پشت بی سیم و دیدار مصطفی با سرلشکر قاسم سلیمانی؟
مصطفی برایم تعریف کرد: «وقتی از عملیات برگشتیم من خسته بودم. بچهها صدایم کردند که حاجی با شما کار دارد. با همان سرو وضع نامرتب وارد اتاق شدم و دیدم که حاج قاسم نشسته است. بچه ها معرفیام کردند و گفتند که سید ابراهیم آمده است. وقتی حاجی متوجه شد که من سید ابراهیم هستم، از جایش بلند شد و همدیگر را بغل کردیم. بعد گفتند اصلا فکر نمیکردند که جثه و قیافهام اینطور باشد. حاج قاسم گفت وقتی صدایم را پشت بی سیم شنیده فکر کرده که از آن هیکلیها هستم».😄
💗 آخرین اعزامش کِی بود؟
چهارشنبه 20 مرداد.
با مصطفی خداحافظی نمیکردم، همیشه کاری میکردم تا موقع اعزامش در خانه نباشم
💜 شما همینجا در خانه با مصطفی خداحافظی کردید و او خودش راهی فرودگاه شد؟
نه؛ من خداحافظی نمیکردم. او همیشه بدون خداحافظی میرفت. مثلا به بهانه انجام کاری از خانه خارج میشدم و بعد مصطفی تماس میگرفت و میگفت که باید برود.
💚 شما نمیآمدید که او را ببینید؟
نمیآمدم.
نمیتوانستم جدا شدن از مصطفی را تماشا کنم
💖 چرا این کار را میکردید؟
نمی توانستم از مصطفی جدا شوم. نمیتوانستم جدا شدن از او را تماشا کنم.
💗سوال: یعنی خودتان را جایی مشغول میکردید که زمان خداحافظی کنار مصطفی نباشید؟
بله.حتی یک بار خودم را به خواب زدم که مصطفی برود.
دوست دارم 28امین و 38امین سالگرد ازدواجمان را جشن بگیریم، مصطفی گفت:«هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله»
💞 8 سال زمان کمی برای زندگی با مصطفی بود.؟
خیلی کم بود اما از محبت مصطفی اشباع شدم. دوست داشتم که خیلی بیشتر از این با هم زندگی کنیم. سالگرد ازدواجمان را 19 شهریور در سوریه گرفتیم. به او گفتم که دوست دارم بیست و هشتمین و سی و هشتمین سالگرد ازدواجمان را هم جشن بگیریم اما او گفت: «هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله».
💛 آخرین دیدار در سوریه چطور انجام شد؟
14 یا 15 شهریور بود که همراه فاطمه و محمدعلی به سوریه رفتیم. این دیدار را مصطفی هماهنگ کرده بود تا قبل از عملیات محرم او را ببینیم. برای اولین بار بود که به سوریه میرفتیم.
❤️میدانستید که قرار است عملیات بزرگی صورت بگیرد و اتفاق بزرگی بیافتد؟
یک شب قبل از اینکه از سوریه برگردیم به او زنگ زدند و گفتند که ماموریت حلب دارد و باید به حلب برود.
💞 آخرین باری که با مصطفی حرف زدید کِی بود؟
دو روز قبل از شهادتش. آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بیسیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمندهها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد. فقط صدایش را شنیدم.
ماجرای یک خواب عجیب از وعده حضرت زهرا(س) به رزمندگان فاطمیون
ادامه دارد.............
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_سوم
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
💚 چطور با مؤسسه شهید کاظمی آشنا و مرتبط شدید؟
خیلی اتفاقی. آن زمان من دبیرستانی بودم و باتوجه به اینکه مؤسسه شهید کاظمی برای عضوگیری سراغ دانش آموزان نخبه در مدارس میرفت، آشنایی و عضویت من هم به همان زمان مربوط میشد. البته فقط عضویت نبود، گرفتن نیرو شرایط و ضوابط خاصی داشت که الحمدلله همه مراحل با موفقیت طی شد و من از همان زمان فعالیتم را در این مؤسسه شروع کردم.
💚عمده فعالیت مؤسسه شهید کاظمی چیست؟
مؤسسه شهید احمد کاظمی یک مؤسسه فرهنگی تربیتی با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه است و در بخشهای مختلفی اعم از علمی، ورزشی، گروههای جهادی، کتاب و فرهنگ کتابخوانی فعالیت میکند.
💚فعالیت آقامحسن در کدام بخش مؤسسه شهید کاظمی بود؟
آقا محسن در ابتدا بخش ورزشی را انتخاب کرده بود؛ اما بعد از مدتی وارد شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی شده بود. او بعد از آنکه وارد سپاه شد عصرها به کتابفروشی مؤسسه میرفت و پولی را که از قِبَل این کار به دست میآورد، برای اردوهای جهادی کنار میگذاشت.
💚خب از شب خواستگاری بگویید... مثل همه خواستگاریهای معمول بود یا تفاوتی داشت؟
شب خواستگاری برعکس همه که در این جلسه حرفهای خاص خاص میزنند، آقا محسن قرآن آورده بود و از تفألهایی که برای ازدواج با من، به قرآن زده بود، میگفت. میگفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج تفألهای زیادی به قرآن زدم و در این مورد با خدا مشورت کردم.
💚آن آیهها و تفألها یادتان هست؟
بله؛ یکی از آن تفألها که این روزها به حکمت آن پی بردهام، مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» (آیه ۶۸ سوره طه) معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم؛ ولی الان خوب فهمیدهام آن برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.
💚شب خواستگاری هم به قرآن تفأل زدند؟
بله آن شب هم به قرآن تفأل زدند که اینبار آیه ۳۱ سوره نور آمد: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعا از آن پیداست...» بعد خطاب به من گفتند: «از خدا چنین همسری را میخواهم. شما میتوانید اینطور که قرآن خواسته، باشید؟» که من در جوابشان گفتم بله.
💚خواسته دیگری هم از شما داشتند؟
گفتند من سر سفره شهدا نشستهام و در مسیری قدم گذاشتهام که دلم میخواهد با همسرم آن را ادامه بدهم. همسری که اول من را به سعادت و سپس به شهادت برساند. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم بله اما شما هم پسر بابای من میشوید. گفتند بله. گفتم پس یاعلی... صبح فردا هم رفتیم برای آزمایش.
💚یعنی فقط همان یک جلسه با هم صحبت کردید و جوابتان را همان موقع دادید؟
بله؛ جواب مثبت دادم.
💚چه شاخصهای در وجود آقا محسن دیدید که جذب و مصمم به انتخاب ایشان شدید و آنقدر زود جواب بله دادید؟
فقط و فقط میتوانم بگویم ایمانشان. چون موقعی که آقامحسن برای خواستگاری آمد، شاغل در یک شرکت معمولی بود و حتی هنوز وارد سپاه نشده بود. با این حال من و پدرم اصلا بحث مالی را جلو نکشیدیم. چون تنها ایمانشان ما را جذب کرد و اینکه پدرم به آقامحسن گفته بود من پسری ندارم، میتوانی پسرم باشی که او هم قبول کرده بود.
ادامه دارد..........
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی
(شهدای مدافع حرم )
#قسمت_سوم.
💖امین در نگاه بیرونی یک فرد سرسخت و مغرور بود و در خانه بسیار مهربان و دلگرم خانه. و گاهی می گفت: مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش باشد.😍 برایش احترام بسیار زیادی قائل بودم. زمانی که به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل می نشستم. هرچه میگفت: بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم. میگفتم: من اینطور راحتترم. دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم. میگفت: یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست.🌺
💞در خانه بیشتر کارهایمان را با هم انجام می دادیم. تلویزیون تماشا کردن، حل جدول و... ورزش رزمی با هم کار می کردیم، نانچیکو را به صورت حرفه ای به من یاد داد. هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم .😍آنقدر که وقتی کسی میگفت بچهدار شوید، با تعجب میگفتم چرا باید بچهدار شوم ⁉️⁉️ وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر میکند. به امین میگفتم «تو بچه دوست داری ⁉️» میگفت «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانهای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.» میگفتم «نه امین، نظر تو برای من خیلی مهم است. میدانی که هر چه بگویی من نه نمیگویم.»😍 میگفت «هیچوقت اصرار نمیکنم. باید خودت راضی باشی.» من هم پشتم گرم بود. تا کسی حرفی میزد، میگفتم فعلاً بچه نمیخواهم، شوهرم برایم بس است.😊 یک کوله پشتی داشت، این کوله سیار بین خانه و محل کارش بود. یک مرتبه گفتم: اگر کوله و وسایلش از خانه است بگذار در خانه بماند و اگر از محل کارت هست به خانه نیاور، اذیت می شوی. چیزی نمی گفت. و در جواب دوستانش نسبت به کوله پشتی اش گفته بود. خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا به جا کند.❤️ اواخر زندگی مان می گفت: زهرا جان ما باید وابستگیمان را کم کنیم 😳. اصلاً خوب نیست که اینطور وابسته ایم. اصلا متوجه حرفهایش نمی شدم 😔 گفتم: این چه حرفی است میزنی ⁉️ خیلی خوب است که ما هر روز عاشق تر و وابسته تر به هم می شویم. گفت: آره، خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر. خدایی ناکرده..😔. گفتم: آهان! اگر من بمیرم برای خودت میترسی ⁉️. گفت: نه، زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است ⁉️ اصلاً منظورم این نیست ❗️. از این حرفها خیلی ناراحت میشد. گفتم: همه از خدا میخواهند که اینقدر با هم خوب باشند ❗️. دیگر چیزی نگفت.
💞جشن ازدواج برادرم بود. امین قرار بود به ماموریت برود، اما زمانش را نمی دانستم. تاریخ عروسی و رفتن امین یک روز شد.😔😔 با گله و ناراحتی به امین گفتم 😔: امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی... خندید و گفت: میدانم 😍. مگر قرار است شهید شوم. گفتم: خودت میدانی و خدا که در دلت چه میگذرد، اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند. سر شوخی را باز کرد گفت: مگر میشود من جایی بروم و خانمام را تنها بگذارم ⁉️
💢🌟💢🌟💢
💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 #زندگینامه_شهیدروحالله_قربانی
#قسمت_سوم
#خبر_شهادت...
💞آن روز اضطراب عجیبی داشتم و حالم خیلی بد بود. 😔یکی از اقوام که از شهدای مدافع حرم مطلع بود با پدرم تماس گرفت و از پدرم خواست به دیدنش برود. پدرم ناراحت بود و سریع رفت. مادر و برادرم هم بسیار منقلب شدند. از مادرم سؤال کردم پدر کجا رفت ⁉️ گفت مادربزرگ حالش بد است و پدر رفته تا او را به دکتر برساند. با جواب مادر شک و تردیدم برطرف شد.
💞تا فردا صبح که قرار بود پدرم به مأموریت برود اما نرفته بود و گوشی روحالله پر شده بود از تماسهای بیپاسخ دوستانش. اضطراب داشتم.
💖 خاله روحالله تماس گرفت وقتی فهمید اطلاع ندارم چیزی نگفت. بعد پدر روحالله تماس گرفت و گفت روحالله مجروح شده است.
❤️ بلافاصله با پدرم تماس گرفتم گفت آرام باش روحالله مجروح شده و قرار است برگردد. مرخصی گرفتم و برادرم و چند نفر از اقوام دنبالم آمدند. وقتی رسیدم خانه همه اقوام و دوستان جمع بودند. مادرم در آغوشش گفت روحالله شهید شده است. تنها در آغوش مادرم طاقت شنیدن این خبر را داشتم.😭
❤️پیکر سوخته روحالله چیزی جز زیبایی نداشت😭
💖بعد از رجعت پیکر اولین ملاقات بنده با روحالله به معراج شهدا بود. خیلی حال خوبی نداشتم 💔و اصلاً متوجه اطرافم نبودم.
❤️ نمیدانم چطور آن لحظات برایم گذشت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی رسیدیم به معراج کمی معطل شدیم تا او را آوردند. هنگام ورود من از بالای سرش وارد شدم. چیزی از جسمش نمانده بود.😭
❤️ اگر نمیگفتند او روحالله است نمیشناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند. ولی با همه این جراحات من به جز زیبایی چیزی ندیدم. صورت روحالله به من آرامش داد و از اضطرابها و پریشانیهایم کم شد.
💞میخواهم پرچمدار راه روحالله باشم
مدتی است سرپا شده و درسم را از سر گرفتهام. دلم میخواهد آنقدر حالم خوب شود که چشم همه دشمنان را کور کنم. میخواهم پرچمدار راه روحالله باشم. اگر او حسینگونه رفت من زینبوار صبر میکنم. خانم زینب(س) مرا سرپا نگه داشته است. یاد او مصیبتم را کوچک میکند.😢
❤️من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که یک جا بند نبود و شور و هیجانش مثالزدنی بود. من فرق کردهام. حالا کوهی از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روحالله است. مسئولیتم رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روحالله را پرورش دهم.
💞مسئولیت من حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و ارزشهایشان رفتند.👌 من با روحالله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش به بار نشستم.❣
❣من میدانستم روزی آقا روحالله شهید میشود❣ اما فکر نمیکردم اینقدر زود، 💢 ما #حلقههای_ازدواجمان_را_نذر_حرم_امام_حسین(ع) کرده بودیم،
💞چون عقیده داشتیم هیچگاه از هم جدا نمیشویم👌.در حال حاضر خودم را خوشبختترین دختر دنیا میدانم.
#ادامه_دارد......................