eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
ویژگی های اخلاقی و ایمانی شهید سید والامقام ساجدی انسانی وارسته بود که بر اساس فضای روحانی و معنوی خانواده اش از عمق وجودش جلوه های لاهوتی و ملکوتی موج می زد و عاشق خداو اسلام و قرآن و اهل بیت (ع) بود. او به مانند کبوتری عاشق بود که خود را در بند طبیعت اسیر و زندانی می دانست.
او زمانی که به مقام معلمی نائل آمد، توانست جلوه های معرفت ناب را بروی شاگردان خود بگشاید و شهد شیرین شهادت را به گونه ای به کام شاگردانش شیرین نموده بود که پس از او بسیاری از شاگردانش به مرادشان رسیدند. او بسیاری از بت های ذهنی و عین خود را در سایه اخلاص و عبودیت شکسته بود تا توانست تذکره حضور بیابد.
جبهه های نبرد برای او بهترین کلاس بود. در آنجا فقط معلم، مدرسه، دانش آموز، میز و صندلی نبود که درس بیاموزد، بلکه سنگرها و خاکریزها و صدای دلخراش بمب ها راکت ها صحنه های قیامت را برایش تجسم می کرد. جان دادن همسنگران و دعاها و مناجات آن زاهدان شب و همه چیزش معلم عشق او بودند و از آسمان مذبح عشق قطعا باران وصال امید می بارید و روحش را را خدایی می کرد.
مادربزرگوار شهید سرکار خانم صدیقه حیدری از فرزند مهربانش می گوید: « عباس جان من از کودکی عاشق مسجد رفتن، خداشناسی و نماز بود. بهترین معلمش امام جمعه چالوس، حاج آقا شاکری بود و حتی ساحل دریا رفتن او به بهانه یادگیری و کسب معرفت و درس آموزی و درس دادن بود. او در اوایل انقلاب علیه گروه های مارکسیستی مبارزه می کرد. عباس و محسن شهیدم، هردو برای انقلاب و دین خیلی تلاش کردند. بچه ها را در ساحل دریا جمع می کرد و به آنها درس خداشناسی می داد. حتی از او می خواستند مدیر شهرداری شود که او قبول نکرد.
عباس در هدایت جوانان خیلی تلاش می کرد. روزی خانم و آقایی آمده بودند و یک فرزند داشتند که منافقین او را منحرف کرده بودند. با گریه می گفتند: عباس، چرا فرزند ما را ترک کردی که منحرف شود؟ البته عباس با تلاش زیادی او را به سمت خود و انقلاب کشید. البته شهید محسن هم شاگرد شهید عباس شده و دست پرورده خودش بود.
وقتی از بیرون به خانه می آمد و می دید که ما صحبت می کنیم به ما می گفت: اگر اگر غیبت است من داخل خانه نیایم. عاشق و شیفته امام خمینی (ره) بود. او خود را وقف و فدای اسلام و انقلاب کرد. خیلی خوش برخورد بود و خلاف قولش عمل نمی کرد. چاپلوسی بلد نبود. شوخ طبع و مردمدار بود و به حقوق مردم خیلی توجه می کرد. همیشه به من می گفت: مادر دعا کن که می خواهم شهید شوم. البته بعد از نابودی دشمنان. او فقیر نواز و فقیر دوست بود.
( مادر شهید درحالی که اشک از چشمانش جاری شده بود ) می گفت: آخرین باری که می خواست برود، نگاهش با من حرف میزد و انگار می خواست به من بگوید که دیگر برنمی گردم. مقداری ورقه های امتحانی را روی طاقچه گذاشت و گفت: بده به فلانی که تحویل مدرسه بدهد. وقتی پرچم سیاه بر سر منزل آویزان کردیم، یکی از دوستان با ناراحتی آمد و آنرا برداشت و گفت:شهید عباس به من ( وحتی در وصیتنامه اش ) گفت: پرچم سیاه عزا جلوی خانه من نزنید. به او می گفتند چرا زن نمی بری؟ می گفت: وقتی جبهه و جنگ تمام شد، آن موقع اقدام می کنم. یک شب خواب دیدم که دسته ای در حال حرکتند و سبزپوشند. عباس هم جلوی آنها حرکت می کند و خانمی هم همراهش بود. من گفتم چه خبر است؟ گفتند نمی دانی؟ عباس داماد شده و آن هم عروس اوست. بعد به من گفتند حاج خانم دیگر گریه نکن، عباس داماد شده است
بعد از شهادت عباس، محسن به جبهه رفت و دایم به جبهه می رفت و من همیشه احساس می کردم که او عباس است و او را همیشه عباس صدا می کردم و او به من می گفت من لیاقت عباس را ندارم. حتی حرکاتش هم مثل عباس بود و بارها می گفت: خدا کند که من مثل عباس باشم. او هم بطور شفاهی و هم در وصیتنامه اش به من می گفت: مادر من می خواهم تو پیش حضرت زهرا (س) و زینب (س) شرمنده نباشی.
روزی رفته بودم مزار شهدا، روی خاک عباس نشسته بودم. یکدفعه دیدم خانمی مرا نگاه می کند.به من گفت تو چه نسبتی با شهید داری؟ من گفتم شما چه نسبتی با شهید داری؟ آن خانم گفت من هیچ نسبتی ندارم. من هم گفتم کاره ای نیستم. اصرار کرد، گفتم من مادر شهید هستم. به من گگفت خوشبحال تو. به او گفتم چرا گریه می کنی؟ در جوابم گفت: من از او حاجت گرفته ام. به آن خانم گفتم مرا هم دعا کن که به حاجتمان برسیم. در ادامه آن خانم گفت: من مریض بودم و با رها به دکتر رفتم. یک خانمی به من گفت در شب جمعه برو دست به دامن شهدا بشوید و من هم آمدم و مریضی ام خوب شد. امت اسلام، عزیزان، از شما می خواهم تا وقتی که زنده اید، شهدا را فراموش نکنید. اینها برای اسلام ، پیامبر (ص) اهل بیت (ع) و امام زمان (عج) و امام خمینی (ره) انقلاب و کشور شهید شدند....»
دوست و داماد شهید جناب اسماعیل یعقوبی از شهید عباس ساجدی می گوید: « عباس هم فرزند خانواده و هم پدر آنان بود. در هدایت معنوی همه نقش اساسی داشت.روی حرف او حرف نمی زدند. روی کار ایشان حساب می کردند. مبارزات قبل از انقلاب داشتند و تحت تعقیب بودند. چندبار بازداشت شدند. در ساری هم بازداشت شدند.در همان اوایل به ریاست کمیته انقلاب چالوس برگزیده شدند و همچنین مسئول ستاد نماز جمعه چالوس بودند. تواضع، حجب و حیا و معنویت او حرف نداشت. در رفع اختلافات خانوادگی خیلی از آشنایان ایفای نقش می کرد. از ماشین کمیته به هیچ وجه استفاده شخصی نمی کرد.کتابخانه بزرگی در منزل داشت. حضور دائمی در مهدیه داشت و جزو هیئت امنای آنجا بود. عاشق امام خمینی (ره) بود و حتی گفت: بر مزار من این جمله را بنویسید: من سرباز روح الله هستم. ... » خواهر گرامی شهید، سرکار خانم سیده زهرا ساجدی نقل می کند:
« قبل از انقلاب پیوسته به فعالیت مشغول بود. اعلامیه های حضرت امام (ره) را توزیع می کردو بارها در دانشکده ساری و چالوس دستگیر و روانه زندان شد و با لباس مبدل از این شهر به آن شهر می رفت. ...
نزدیک عملیات بیت المقدس بود که شبی خواب دیدم شهید عباس بین ساختمانی ظاهر شد و به من می گوید: برایم آش با این محتویات درست کنید. شهید محسن هم طرف دیگر آن ساختمان می باشد که ایشان شهید محسن را با صدای بلند صدا کردند و به دنبال ایشان می گشتند که بعد از چند لحظه به هم رسیدند و بسیار خوشحال شدند. »
دوست و همرزم شهید، جناب غلامرضا پاکدل درباره شهید عباس می گوید: « سید از ما خیلی بزرگتر بود و پیشکسوت ما بود. ما بعنوان شاگرددر کلاس ایشان حاضر میشدیم. او قبل از انقلاب روحیه مبارزه گری و فعالیت داشتند. از ایمان عمیقی برخوردار بود. راز و نیاز و عبادتش عالی بود و الگوی خوبی برای ما به حساب می آمد.برای ما کلاس اخلاق و ایمان می گذاشت. زندگی ساده ای داشت. از جایگاه ویژه ای برخوردار بود. حرف ایشان سند و حجت بود. هرچه می گفتند مورد قبول دوستانش بود. مبارزه اش با فساد در قبل و بعد از انقلاب تمام شدنی نبود. برای سنین مختلف کلاس احکام، اخلاق و خداشناسی می گذاشت و ما را از همه جهات سیراب میکرد. او هم معلم، هم پاسدار سپاه و مسئول کمیته و . .. بود. صبر و شکیبایی و قدرت تصمیم گیری در وقت بحران او حرف نداشت. اهل مطالعه و کلاس و. ورزش بود. محفل و مامن بچه های انقالب و جبهه مهدیه بود که شهید ساجدی نقش فرمانده و هادی آن را بر عهده داشت.
بنده هرچه دام از شهدا و خصوصا شهید ساجدی دارم و مدیون او هستم. زندگی بدون دردسر الآن ما مدیون شهیدان است. آنان بودند که نهال اسلام و انقلاب را با خون خود آبیاری کردند. امید است بتوانیم این نهضت را به نهضت حضرت مهدی (عج) متصل نماییم.»
من نمی دانم که به مرگ طبیعی خواهم مرد و یا به دست منافقان شهید خواهم شد. چندین شب است که خواب شهادت می بینم. از خدا می خواهم که اگرمرا لایق می داند یعنی لطفی به من بنماید و آن اینکه مرا در ردیف شهدا قرار دهد.
گزیده ای از پیام ها و وصایای شهید « ... درود بر شهیدان تاریخ پرافتخار اسلام که با نثار خون خویش درخت اسلام را آبیاری نمودند. امروز روزی است که اسلام احتیاج به خون هایی دارد که بتواند کاخ های ظلم و ستم را ویران کرده و زمینه ظهور حضرت مهدی (عج) را فراهم سازد.
مادر عزیزم، من به لطف الهی تا کنون داوطلبانه سه بار به جبهه رفته ام. اما از آنجایی که هرکسی را شایستگی این نیست شهید گردد، این افتخار نصیبم نشد. نمیدانم شاید از شدت گناهان و ضعف ایمان من باشد. شاید این بار که با عزمی راسخ تر عازم جبهه می گردم، خداوند عنایتی هم به من نماید.
مادر، این بار که من به جبهه می روم یا باید شهید برگردم و یا اینکه آنقدر در جبهه می مانم تا پیروز گردیم و پیروز برگردم. خدا شاهد است من نمی توانم طاقت بیاورم که در اینجا باشم و در راحتی زندگی کنم، اما برادرانم در جبهه ها آنقدر رنج و زحمت بکشند. هرچند که آن رنج هم خود نوعی خوشی و عبادت است برای رزمندگان ما. من می دانم که در طول حیاتم در دوران زندگیم هیچ خدمتی به انقلاب و اسلام نکرده ام و دینم را نسبت به اسلام ادا ننموده ام وشاید به خواست خداوند با مرگم و نثار خونم یک قطره و ذره ای خدمت به اسلام نموده باشم و امام زمان (عج) را از خودم راضی نمایم....
خلاصه دوران و در نهایت ... پس از 9 ماه دوره آموزش در تبریز، وارد دوره درجه‌داریسپاه المهدی (عج) بابل شد و در مسیر پاسداری از انقلاب از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. در سال 1383 بازهم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق (مقطع فوق‌دیپلم) در دانشگاه جامع علمی کاربردی بابل پذیرفته شد. در سال 1388 به حج عمره مشرف شد. پس از اتفاقات ناگواری که در سال 88 در قالب فتنه رخ داد، برای تسلط بر مسائل روز، انگیزه بیشتری پیدا کرد و به همین منظور تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته حقوق ادامه داد. در سال 1391 ازدواج کرد و زندگی مشترکش را در بابلسر شروع کرد. ثمره این ازدواج پسری به نام محمدحسین است که در فروردین 1394 متولد شد. با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و یاری جبهه مقاومت، داوطلبانه عازم سوریه شد. سرانجام پس از سه ماه حضور مداوم در جبهه سوریه در تاریخ 16 بهمن 1394 در روزهای نزدیک به ایام فاطمیه، در حین درگیری با مزدوران تکفیری در شمال شهر حلب، منطقه «رتیان» در اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سر، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش پس از تشییعِ باشکوه، درگلزار شهدای شهر قم آرام گرفت.
با حضور مخلصانه ای که در عرصه مجاهدت داشت سرانجام همراه گردان حضرت علی اکبر (ع) لشکر ۱۰ حضرت سید الشهداء در عملیات کربلای هشت در منطقه عملیاتی شلمچه (کانال پرورش ماهی ) در هنگامه بامداد مورخ ۶۶.۰۱.۱۸ بر اثر اصابت خمپاره (۶۰) از ناحیه سر و سینه با پیکری ارباً اربا، به درجه رفیع شهادت نایل آمد و به آرزوی دیرینه خود که مدت ها انتظارش را کشیده بود رسید، جان داد و با عروجی عارفانه به وصال جانان خود لقاءالله پیوست.
این مجاهد راه حق در گروه تخریب، تلاش داشت تا به تازه ترین اطلاعات علمی در این باره دست یابد. او به همراه نیروهایش با ساختن و باز كردن معبر نقش مهمی را در تحقق اهداف تعیین شده در عملیات های مهم و تاثیرگذار و به ثمر رسیدن پیروزی در آنها داشت. سرانجام علیرضا عاصمی این سردار سرافراز اسلام در روز ۱۳ دی‌ماه ۱۳۶۵ درحالی‌که عضو شورای فرماندهی و مسئول گردان تخریب ویژه پاسداران بود در زمان خنثی‌سازی بمب در منطقه کرمانشاه و در سن ۲۴ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد پیکر این فرمانده دلاور پس از تشییع بر دستان مردم شهیدپرور کاشمر در کنار آرامگاه شهید مدرس و در جوار مزار برادر شهیدش آرام گرفت. 🌷معرفی سردار
پدر شهیدم مرد روزهای سخت بود، از مرگ هیچ هراسی نداشت و آرزوی دیرینه‌ی او شهادت بود. وقتی به دیدار خانواده شهدا می‌رفت یا خبری از شهادت احدی برای او می‌آوردند، چهره‌اش آشفته و دگرگون می‌شد و اشک در چشمانش جاری می‌شد. یاد ایام همیشه برایش زنده بود. برای رفتن به مناطق عملیاتی آرام و قرار نداشت؛ به قولی چشم‌ به‌راه پدر بود. 💐معرفی پاسدار ولایت مدار و رزمنده ؛
شهید در عملیات بازپس‌گیری دو شهر «نبل» و «الزهرا»* در سوریه که بیش از چهار سال در محاصره داعش بود به شهادت رسید. ایشان در بیشتر عملیاتها حضور داشتند و این دو شهررا اسوه مقاومت شیعه می دانستند. جا دارد در اینجا بیان کنم که شهید یک روز قبل از شهادتش به یکی از همرزمان نزدیک خود که اهل شهرستان نورآباد هستند، گفته بود که به زودی یاسوج اولین شهید مدافع حرم خود را تقدیم خواهد کرد. به پدرم شهادتش الهام شده بود. آخرین تماس پدرم با خانواده شب قبل از شهادتش بود و دیگر صدای او را نشنیدیم... یکی از فرزندان دوست پدر شهیدم که در خط مقدم حضور داشته نقل می‌کند: «مقر شهید با محل شهادت 200 کیلومتر فاصله داشت و در منطقه ریتان بود وقتی خبر رسید که بچه‌ها در خط توسط داعشی‌ها محاصر شده‌اند با عجله بسوی محل شتافت. با تلاش‌های فراوان وی و همرزمانش، حلقه محاصره شکسته می‌شود. بچه ها را آزاد می‌کنند، درست در یکی از خیابانهای شهر «ریتان» برای شکار چند تک تیرانداز حرکت می‌کند که درهمین حین توسط تک تیرانداز دشمن از پشت سر، تیری به ستون فقرات شهید برخورد می کند که از قفسه سینه شهید بیرون می‌زند که همین تیر باعث به شهادت رسیدن وی می‌شود.» 💐معرفی پاسدار ولایت مدار و رزمنده ؛
مجنون القمر: : ✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است...
حاج علی برای آخرین بار از شهرک دار خوئین بیرون آمد و به آرامی نگاه خود را به این میعادگاه عاشقان امام حسین (علیه السلام) دوخت و گفت: «برای همیشه خداحافظ…» شب عملیات کربلای ۴ که او را برای میهمانی دعوت کرده بودند، کنار ستون گردان در مسیر عملیات حرکت می‌کرد. الله اکبر از صلابت…، از اقتدار…، دستور سوار شدن بر قایق ها را که در نهر عرایض مستقر بودند، صادر کرد و خود میان یکی از قایقها ایستاد. با بی‌سیم‌چی و پیک و … نحوه حرکت را یادآوری کرد و تذکرات لازم را به فرماندهان و نیروها داد. این آخرین جملات او بود و آخرین دیدار و همین قایق بود که با سرعت به پیش می‌رفت و در امواج خروشان اروند «زورق عشق» نامیده شد و بالاخره عملیات کربلای ۴ و آبهای اروندرود، معراج این انسان وارسته بود و این سردار عاشورایی پس از حضور در تمامی عملیاتها و بعد از سالها مقاومت، مبارزه و جهاد در راه خدا، در تاریخ ۶۵.۱۰.۰۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به جمع همسنگران شهیدش میهمان شد. شهید بزرگوار حاج حسین خرازی با حضور در منزل این شهید گفت : «حاج علی چشم و چراغ لشکر بود.»