eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه شهیده ناهید فاتحی 🌷 * ناهید، خیلی زیبا دعا و قرآن می‌خواند مریم فاتحی کرجو خواهر این شهیده ادامه می‌دهد: ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت می‌کرد و قرآن را ختم می‌کرد. خیلی زیبا دعا و قرآن می‌خواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی می‌خواند و ما از خواندن او لذت می‌بردیم. * ایستادگی سمیه کردستان در مقابل ساواک   یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحی‌کرجو» بیان می‌دارد: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار می‌شد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خویی‌های ساواک می‌گفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند.  آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمی‌توانست بایستد. ادامه دارد...
✨"شهید عباس دانشگر"✨ 📝راوی : "مادر بزرگوار شهید بزرگوار" 🌷یک روز بعد از ظهر داشتم دعا میخواندم ، که زنگ در خانه را زدند . فکر کردم بچه ها هستند . در را با آیفون باز کردم و نشستم سر دعا خواندن. یکباره دیدم عباس وارد شد. دو زانو مقابلم زانو زد و صورت و دستانم را غرق بوسه کرد. هر بار که من یا پدرش وارد اتاق میشدیم ، تمام قد می ایستاد. سفارش مقام معظم رهبری را زیاد به ما میکرد و از ما میخواست بعد از دعا برای امام زمان(عج) برای ایشان خیلی دعا کنیم. 🌷دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت :«میخواهم به سوریه بروم» راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: «برو ،خدا پشت و پناهت.» پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمیکرد ما این قدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت :«آفرین به شما . خانواده دوستانم  به این راحتی راضی نشدند.»  فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش رات جلب کند. 🌷ما خیلی چیزها را بعد از شهادتشان فهمیدیم. عباس هیچوقت از کارها و کلاسهایش چیزی به ما نمیگفت. بعد از شهادتشان فهمیدیم که ایشان دوره های بینش مطهر را گذرانده و مدتی بود در دانشگاه، سطح 1 بینش مطهر را تدریس میکرده است. یا اینکه مدرک کارشناسی ادوات نظامی را هم گرفته بود. از دوستانشان شنیدیم که مرتب در کلاسهای استاد پناهیان و دکتر  عباسی شرکت میکرده است. 🌷یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم  که با پسرم  وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم  که مقام معظم رهبری بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم  . آقا به عباس اشاره کردند که :پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد اون جملات چه بودند. ادامه دارد...
❣🌟❣🌟❣🌟❣ (روایتی خواندنی از 8 سال رندگی شیرین با به روایت همسر شهید.) 💚همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. او با رزمندگان عراقی آشنا شده و همراه آنها شده بود. مصطفی بالاخره بعد از 45 روز برگشت. 💖چطور از مصطفی خبر نداشتید؟ به شما هم چیزی نگفته بود؟ 💞نه. چیزی به من نگفته بود. بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است. 💗 یعنی با رزمندگان عراقی به عملیات رفته بود؟ بله. 💖 شما که راضی نبودید. خواست خودش بود. برخی از ماجراهایی که در این 8 سال زندگی مشترکمان رخ داد، باب میلم نبود ولی آدم اگر کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می‌کند. اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی‌گفت. حدود سه ماه کنارمان بود و بعد به عراق رفت  تا سری دوم با رزمندگان عراقی اعزام شود. رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات می‌کردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت می‌کردند. مصطفی می‌گفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت می‌شود. می‌گفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟ بار دومی هم که با عراقی‌ها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا می‌شود و در حرم حضرت زینب (س) با رزمندگان فاطمیون آشنا می‌شود. دومین ماموریتش 75روز طول کشید 💜 خب اینجا یک چیزی ناقص می ماند؛ اینکه این وابستگی شدید شما به مصطفی قطعا دوطرفه بوده است. نه.مصطفی به هیچ چیزی در دنیا وابسته نبود؛ بهمینخاطر خیلی راحت توانست برود. پای فیلم‌های دفاع مقدس ضجه میزد 💙 چرا به مصطفی نگفتید که نرود؟ مصطفی اصلا برای ماندن نبود. نمی توانست بماند. آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود. گمشده خودش را پیدا کرده بود. وقتی فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید ضجه میزد. هفته دفاع مقدس حسی داشت که من در هیچکس حتی برادرانم ندیدم. کنترل تلویزیون کلا دست او بود. از این شبکه به آن شبکه، فقط دنبال فیلم های دفاع مقدس می‌گشت. از دیدن فیلم‌های دوران دفاع مقدس لذت می‌برد. هفته بسیج هم همینطور بود. اگر فیلمی پخش نمیشد شروع می‌کرد به اعتراض و گفتن این حرف‌ها که: «الان وقت نمایش این چیزهاست. بچه‌ها باید این تصاویر را ببینند و بدانند که چه اتفاقاتی افتاده است». 💖 ماموریت‌های مصطفی معمولا چند روزه بود؟ ندیدن‌های ما از 45 روز شروع میشد، 75 روز هم داشتیم. این سری آخر قرار بود خیلی طولانی شود که دیگر سر 73 روز به شهادت رسید. 💚 مصطفی برای سومین اعزام می‌خواست همراه فاطمیون باشد. گفته ‌می‌شود که او به مشهد رفته و خودش را افغانستانی معرفی کرده است، درست است؟ پای مصطفی که به سوریه باز شده بود دیگر چه نیازی به این کار بود؟ بله منم همراه او به مشهد رفتم. فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمی‌دادند. مصطفی برای همراهی با فاطمیون لهجه افغانستانی را بسرعت یاد گرفت 💞 فاطمیون برای افغانستانی‌ها است اما مگر مصطفی همان سری دوم اعزامش با آنها رفیق نشده بود؟ خب آنها قوانین خاص خودشان را داشتند. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید می‌خواست و اراده می‌کرد. 💜 درباره سفرتان به مشهد بگویید. چه اتفاقاتی افتاد؟ زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان مجروحش از هتل خارج شد. رفت عکسی گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق می‌کند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند، من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که می‌خواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم. برای اینکه آماده‌ام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم. 💛 چه چیزی را غیر مستقیم بگوید؟ مگر شما نمی‌دانستید که برای چه کاری به مشهد رفته‌اید؟ نه، چیزی نمی‌دانستم. فقط برای زیارت رفته بودیم. بعد که برگشتیم و سری بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان می‌خواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد. 💚متوجه نشدند که مصطفی ایرانی است؟ فهمیدند. 💗 بعد از اینکه عضو فاطمیون شد فهمیدند؟ بله. این لباس را از کجا آوردی؟ «هدیه فرمانده ابوحامد است» ادامه دارد.................
💞🌟💞🌟💞 💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی گفتگوی زینب تاج الدین با همسر شهید حججی است... و آقا محسن شد اجابت آن خواسته و آرزویتان؟ بله و جالب اینجاست زمانی که آقا محسن به خواستگاری من آمد، عنوان کرد که او نیز همیشه از خدا همسری را طلب می‌کرده که نامش هم نام حضرت زهرا(س)، از خانواده سادات و مورد تایید ایشان باشد. اینجا بود که متوجه شدم محسن هم ارادت خاص و ویژه‌ای به خانم حضرت زهرا(س) دارد و از همان ابتدا وساطت حضرت زهرا(س) را در ازدواج‌مان احساس کردم.  جای دیگری هم متوجه ارادت ایشان به حضرت زهرا (س) شده بودید؟ آقامحسن عجیب حضرت زهرایی و عاشق ایشان بود و همیشه شهادتی مانند حضرت زهرا(س) را طلب می‌کرد. یادم است یک بار از او پرسیدم شما که شهادت مثل حضرت زهرا(س) را طلب می‌کنید، یعنی دلتان می‌خواهد تیر در پهلوی شما بخورد یا بازوی شما ...؟ گفت نه! من از قصه شهادت حضرت زهرا(س)، فقط گمنامی‌اش را می‌خواهم.  خب برویم سر موضوع آشنایی‌. گفته‌اید آشنایی‌تان با آقا محسن از مؤسسه شهید کاظمی بوده است! بله، هردوی ما عضو مؤسسه شهید کاظمی بودیم. بهتر بخواهم بگویم اینکه ما سر سفره شهید حاج احمد کاظمی با هم آشنا شدیم.  پس قبل از اینکه ازدواج کنید، همراه و هم مسیر بوده‌اید! همراه و هم مسیر بودیم ولی نه من اطلاع داشتم آقا محسن از بچه‌های مؤسسه است نه ایشان اطلاعی در مورد فعالیت من در مؤسسه داشتند. قضیه آشنایی ما هم از این قرار است که من و آقا محسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راه اندازی شده بود، با هم همکار شدیم و از آنجا بود که آقا محسن من را دید و برای ازدواج انتخاب کرد.  و شما متوجه این قصد آقا محسن شدید؟ نه! فقط روز آخر نمایشگاه بود که آقا محسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و  و از من خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم. البته من هم کتاب «سرباز سالهای ابری" را به آقا محسن هدیه دادم و بعد از یک هفته بود که به همراه خانوادشان به خواستگاری من اومد. یعنی همه چیز از موسسه شهید کاظمی شروع شد! بله دقیقا و ما خیلی شهدایی به هم معرفی شدیم. ادامه دارد..........
❣🌟❣🌟❣🌟❣ 💖زندگینامه مظلوم شهید مدافع حرم، (شهدای مظلوم مدافع استان مازندران_خانطومان ) . 💞وقتي اين صحبت‌ها را مي‌كرد بسيار شاد و خوشحال بود. همواره مي‌گفت دعا كن كه من به آرزوي خود كه شهادت است برسم. من هم مي‌گفتم دعا مي‌كنم هميشه باشي و در راه اسلام و امام زمان(عج)‌ و براي رهبر و مملكت سربازي كني و از خاكمان دفاع كنيم. مي‌گفت اين خوب است، اما دعا كن به آرزويم  برسم. ❤️  پدر من و پدر عليرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دايي عليرضا از شهداي دوران دفاع مقدس هستند. شهيد عليرضا بريري عموي عليرضا است كه نام عليرضا هم به ياد اين شهيد بزرگوار از ايشان گرفته شد. عموي خودم هم شهيد است و يكي از سرداران شهيد بابلسر. در جنگ در زندگي هردوي ما بود. هر دو بچه جنگ بوديم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهايمان كه هر دو پاسدار بودند، بعد از جنگ باز هم زندگي‌مان يك سرش به جنگ مي‌رسيد. 💞من و علیرضا هشت سال با هم زندگي كرديم و خداوند بعد از شش سال به ما فرزندي عطا كرد بنام محمدامين؛ پسرمان متولد 25 فروردين ماه 1393 است . محمدامين الان خيلي دلتنگ پدرش مي‌شود. 💜اين روزها كه محمدامين را مي‌بينم متوجه شباهت زياد او با پدرش مي‌شوم. 💓در مورد ويژگي‌هاي اخلاقي بايد به شجاعت، تقوا و توجه خاص ايشان به رزق حلال اشاره كنم؛ همواره مي‌گفت كه اين رزق روي محمد‌امين تأثير مي‌گذارد و بسيار روي اين موضوع حساس بود. مهم‌تر از همه فوق‌العاده شوخ‌طبع بود. 💛اولين باري كه حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به ميان آمد زماني بود كه بعد از 9 ماه اسمش براي اعزام در آمده بود. عليرضا 9 ماه قبل براي رفتن به سوريه ثبت‌نام كرده بود و كاملاً داوطلبانه براي دفاع از حرم رفت. 💚 بعضي از مردم مي‌پرسند همسرت را به اجبار بردند؟ مي‌گويم نه. كاملاً داوطلبانه و با خواست عميق قلبي رفت. وقتي به من گفت مي‌خواهم بروم سوريه، واقعاً شوكه شدم چون اصلاً حرفي از اسم‌نويسي‌شان به من نزده بود. به من گفت: يعني ناراضي هستي؟ گفتم ناراضي نيستم 💖اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فكر كن اينجا صحراي كربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسين(ع) هل من ناصر سر داده و تو مي‌خواهي جلوي من را بگيري؟ 💙راستش ديگر حرفی براي گفتن نداشتم. همين براي مجاب شدن صد در صدم كافي بود و خوشحالم و خدا را شكر مي‌كنم از اينكه مانع رفتنش نشدم. 💜سه روز بعد يعني دقيقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوريه شد. مرتبه اول 49 روز طول كشيد و ايشان در 9 دي ماه 94 برگشت، وقتي برگشت كاملاً حالش منقلب بود. مي‌گفت شايد باور نكني اما من معني «شهدا شرمنده‌ايم» را با تمام وجود حس كردم.❣ 💞از اينكه موقع برگشت همسنگرانش شهيد شده بودند و ايشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساري مي‌كرد.  فوق‌العاده ناراحت بود وقتي براي مدافعان حرم كاروان استقبال گذاشته بودند. ايشان همان ابتداي ورودي شهر پياده شد و خودشان با تاكسي آمد خانه. 💗بعد از بازگشت از سوريه واقعاً بي‌تاب بود و همه‌اش در فكر فرو مي‌رفت و مي‌گفت: كوثر، دلم آشوب است. دعا كن بروم. دعا كن به آرزويم برسم. عليرضاي من، عاشق دريا بود و مثل هميشه كه دلش مي‌گرفت، رفت روي اسكله سنگي تا كمي آرام بگيرد. ادامه دارد...........................
💞🌟💞🌟💞🌟💞 💖 (شهدای مدافع حرم ) . 💞حلقه‌های ازدواجمان را داده بود دو حرف روی آن حک شود &_A، اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شد و به حالت شکسته. 😍خیلی از این کارش خوشم آمد و خوشحال شدم که چقدر اهل ظرافت است. برای خرید لباس هایمان هم هر کدام برای دیگری انتخاب می کرد و حتی این رفتار به شکل یک عادت برایمان شده بود. لباس عقد را که می خواستیم تهیه کنیم با دقت تمام لباس ها را بررسی می کرد و به خانم مزون دار گفت: چین ها باید بر روی یکدیگر قرار بگیرد و اصلا لباس خوب دوخته نشده.😍 برای عروسی که رفتیم لباس را تحویل بگیریم خانم مزون دار گفت: لباس آماده نشده چون شما آقا داماد خیلی حساس هستند من گل های لباس را نچسبانده ام تا پیش چشم خودشان این کار را انجام بدهم. امین گفت: اجازه بدهید خودم گل ها را وصل می کنم و ما هشت ساعت تمام در حال چسباندن گلهای لباس عروس بودیم. حتی نگین‌های کوچک وسط گل ها را هم خودش با دقت و حوصله فراوان چسباند.😍 در مراسم عروسی کیف کوچک من را نگه داشته بود. عادتش بود که این کار را بکند می گفت: سنگین است. در مراسم عروسی تمام مدت کیف من دستش بود. فیلم‌بردار عصبانی و ناراحت گفت: مثلا شما داماد هستی، لطفا کیف خانمتان را به خودش بدهید. گفت: کیفش سنگین است. فیلمبردار با عصبانیت و چشم غره گفت: این کیف که دیگر سنگینی ندارد...😡 💖یک مرتبه بعد از ازدواجمان گفتم: تو که اینقدر خوش تیپ و خوش لباس هستی چرا روز خواستگاری با آن لباس ساده آمده بودی⁉️ گفت: می خواستم من را به خاطر خودم انتخاب کنی نه تیپ و یا لباس‌هایم.😅 💞مدت زندگی مان هر چند کم بود، اما برای من انگار هزاران هزار سال بوده، عجیب و به طور خاص و ویژه امین را دوست داشتم. در اسارت محبت امین بودم و او هم در مهربانی هایش سیاست داشت. دوهفته ای یک مرتبه که هدیه گلم محفوظ پیش امین بود. هر تعدا عید و میلاد و مناسبت بر روی تقویم نقش بسته بود من یک هدیه از دستان پر از محبت امین می گرفتم.💞 در بین هدیه هایش یک چادر بحرینی بود. وقتی پوشیدم، پدرم گفت: به به چقدر خوش سلیقه، امین گفت: بله حاج‌ آقا، خوش سلیقه‌ام که چنین خانمی همسرم شده است. 😍 اولین هدیه کتاب حافظ بود. هرشب یک شعر می خواند و آن را توضیح می داد. هرچند من اهل شعر نبودم اما از شعر خوانی امین لذت می بردم. وقتی هم زیر یک سقف رفتیم همچنان هدیه خریدن امین ادامه داشت. گاهی که دست خالی می آمد به خانه می گفتم: امین برایم چیزی نخریده ای⁉️ می گفت: چی فکر کردی، مگر می شود یادم برود. برو کوله پشتی ام را بیاور، یک کتاب، مجسمه، پاپوش و یا یک هدیه کوچک برایم خریده بود. گاهی به مادرم می گفتم: خداکند همسر خواهرم هم شبیه همسر من باشد، من خیلی خوشبختم.💞 البته امین تک است و محال است کسی دیگر شبیه امین باشد. امین یک فرد بسیار با سلیقه بود.😊 تابلوهای منزلمان را میلی متری نصب می کرد تا دقیق و زیبا بر روی دیوار خودنمایی کند. لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و می‌گفت شب ها نور سفید بر روی کریستال زیبایی خاص خودش را دارد. ☺️و بالای سینک ظرفشویی هم لامپ های کوچک ریسه ای نصب کرد و می گفت: با این لامپ ها موقع شستن ظرفها چشمانت ضعیف نمی شود. روزها که از اداره زنگ می زد می فهمید که کارهای خانه را انجام می دهم، می گفت: نمی خواهد انجام بدهی، بگذار کنار وقتی آمدیم با هم انجام میدهیم. حتی کارهای خیلی کوچک را هم می گفت انجام نده. مادرم همیشه می گفت: اینطور که شما پیش می روید زهرا حسابی تنبل می شود.😉 می گفت: حاج خانم زهرا که کلفت من نیست. زهرا رئیس من است.😍 به خانه که می آمد به احترام نظامی دستهایش را کنار سرش می گرفت و می گفت: سلام رئیس. 😍عادتم شده بود ناهار را منتظرش بمانم، صبحانه را دیرتر می‌خوردم... اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم، ناراحت می‌شد. وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم. حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت افطار خورده بودیم. در روزهای گرم تابستانی.💖 واقعا لذت‌بخش بود. حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که تمام این مدت زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها...💞 ..........
و شد. (شهیده زینب کمایی ) 💞زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع به گلزار شهیدان اصفهان می‌رفت. مقداری از خاک قبر شهید را می‌آورد و تبرکی نگه می‌داشت 💞.زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه می‌داشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان(یکی از شهدای انقلاب) برد ❤️ و گفت مامان، نگاه کن ❗️ فقط مردها شهید نمی‌شوند. زن‌ها هم شهید می‌شوند.💔» زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان می‌نشست و قرآن می‌خواند 💚بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهین‌شهر رفتیم. 💖دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت.من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او می‌دادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه می‌رفت😔، و با پولش کتاب برای مجروحین می‌خرید و هفته‌ای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا می‌رفت و کتاب‌ها را به مجروحین هدیه می‌کرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش‌آموزان پخش می‌کرد. 💖تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده‌ها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره پخش می‌کرد.در زمستان اصفهان که وسیله گرم‌کننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود می‌خوابیدیم. 💞 یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده.😳 آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد.😢 دلش نمی‌خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد. ❤️زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (س)را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاه‌پوش در کنارش می‌نشیند و دعای نور را برای او تفسیر می‌کند. آن قدر زیبا تفسیر را می‌گوید که زینب در خواب گریه می‌کند😭.زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می‌گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می‌دهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعا را می‌خواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می‌کردند.» زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنه‌هایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری می‌داد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف می‌کند سفارش می‌کند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند.👌 💞 یک شب سر نماز، سجده‌اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری⁉️» با چشم‌های مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه می‌کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار می‌آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می‌خورد.» 💞زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی‌گشت اول به مسجد المهدی می‌رفت، نماز می‌خواند و بعد به خانه می‌آمد، در اول فروردین سال ۱۳۶۱ هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد😱 💔 و با را به شهادت رساندند🕊 و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید.😢 ❤️منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتح‌المبین (۱۶۰ شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.🌹 💖 بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمع‌آوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم.😢😭 ❣بیاد همه شهدای عزیزمان .
💢🌟💢🌟💢 💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 💞سوریه را به صندلی دانشگاه ترجیح داد روح‌الله آدم با برنامه‌ای بود، یک دفتر مشکی کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن می‌نوشت، بدهی، کارهای انجام نداده، کارهایی که باید انجام می‌داد و هر کاری که داشت را یادداشت می‌کرد. من هیچ وقت روح‌الله را بیکار ندیدم؛ یا کار می‌کرد یا مشغول جزوه خواندن بود. 💖روح‌الله رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شده بود. وقتی که جواب قبولی‌اش در دانشگاه آمد که سوریه بود. روح‌الله به شدت شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمی‌ترسید. هر وقت به من زنگ می‌زد می‌گفت دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمی‌گفت که من نمی‌توانم، همیشه می‌گفت من می‌توانم.😍 💞همسرم می‌گفت من اگر شجاع باشم به هدفم می‌رسم.💪 در هر کاری به رسیدن به بالاترین درجه آن کار فکر می‌کرد. روح‌الله در درس همیشه اول بود، در همه کارهایش اول بود. ❤️ روح‌الله در دوره‌های مختلفی که می‌گذراند اگر اول نمی‌شد حتما دوم می‌شد 💞دلش برای یاری رساندن به مردم می‌تپید همسر شهید قربانی درباره ویژگی‌های شخصیتی وی می‌گوید: «روح‌الله دلش پر می‌کشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بی‌وقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روح‌الله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود.❣ 💖 من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگی‌های روح‌الله را با چشم دیده بودم.👌 یکبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با یک موتورسوار برخورد کرد. روح‌الله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار می‌دود. هیچ‌کس از ماشینش پیاده نشد. روح‌الله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نیامد، برنگشت.» وی کمی مکث کرده و شروع به تعریف خاطره‌ای دیگر می‌کند و می‌گوید: «دو سال پیش بود که با هم از خیابان انقلاب رد می‌شدیم. مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک می‌خواست. بخشی از ماشینش آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمی‌رفت 💞. روح‌الله تا این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. آب‌ها را برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد راننده‌اشک می‌ریخت و از روح‌الله تشکر می‌کرد. می‌گفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها روح‌الله را عاقبت به خیر کرد.»😍 👌یک هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده بمونم؛ دلم برای بچه‌هایی که اینجا به ناحق کشته می‌شوند می‌سوزد.😔 تو هم دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتم‌اشکالی نداره بمون ولی مواظب خودت باش.» 💖هیچ وقت از رفتن به سوریه منصرفش نکردم. می‌دانستم که اگر برود شاید دیگر برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان. ... 💖یک هفته قبل از شهادت تماس گرفت. قبلا هر وقت تماس می‌گرفت، زود قطع می‌شد اما این بار یک ساعت و نیم با من حرف زد اما تلفن قطع نشد. از روح‌الله نپرسیدم که چرا تلفن قطع نمی‌شود گفت این دنیا می‌گذرد تمام می‌شود😔 مادرم هم رفت خیلی‌ها رفتند حاج آقا مجتبی تهرانی هم رفت (روح‌الله شاگرد حاج آقا مجتبی تهرانی بود) گفت این دنیا خیلی کوتاه است. 😢اگر من تو ناراحت نباش من به تو قول می‌دهم که آن دنیا همیشه با هم باشیم. 🌹یک ساعت و نیم روح‌الله از این حرف می‌زد که آنجا کار خیلی زیاد است و باید بماند از من می‌خواست که بگذارم بماند.😔 💞آقا روح‌الله از ظلم به مظلوم خیلی ناراحت می‌شد و ظلم را برنمی‌تافت همیشه می‌گفت در سوریه افرادی هستند که مورد ستم قرار می‌گیرند در حالی که بی‌گناه هستند.😔 می‌گفت من باید بروم و در نابود کردن این ظلم کمک کنم و می‌گفت که حرم حضرت زینب(س) نباید خالی بماند. می‌گفت ما باید برویم تا حرم خالی نباشد. ❤️مدتی که آنجا بود 54 روز می‌شد. در روزهای آخری که مأموریتش تمام شده بود، ساکش را جمع کرده بود تا برگردد. شهید قدیر سرلک را می‌بیند که می‌خواستند بروند تا لوازم بیاورند. روح‌الله با او همراه می‌شود. با ماشین می‌روند و وسایل را برمی‌دارند. هنگام برگشت وقتی روح‌الله از ماشین پیاده می‌شود ناگهان ماشین را منفجر می‌کنند. بر اثر انفجار هر دو شهید می‌شوند و چیزی از جسم‌شان نمی‌ماند.😭 ......................