eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهید_دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_غلامعلی_پیچک #معلم_شهید #شهید_شهادت
فرازی از وصیت شهید پیچک #شهید_دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_غلامعلی_پیچک #معلم_شهید #شهید_شهادت
سخن و پیام ...در همین جبهه‌ها وقتی صحبت از کمبور مهمات می‌شد، فرماندهان عزیز ما می‌گویند، با همین وضع موجود حمله می‌کنیم، می‌گویند، ما با جانمان حمله می‌کنیم، نه با مهماتمان! بسیاری از همان بچه‌ها الان پیش خدا هستند و نزد او روزی می‌خورند، فریادشان هنوز در گوشمان است که یکی از آنها می‌گفت: «امروز برای کشتن نیامده ایم» برای آموختن چگونه مردن آمده ایم، برای همه چیز گرفتن نیامده ایم، بلکه برای همه چیز دادن آمده ایم» فریز دیگری می‌گفت: «من رضایم بر این است ، طوری بمیرم که جسدم را پیدا نکنند و این جسدم بپوسد و هیچ کس نشناسد، فقط یک نفر باید مرا بشناسد، آن هم خداست». این جنگ به ما تجربه‌های بسیار آموختف تجربه‌های شگرف که فقط در میدان عمل به دست آمد. این جنگ مردم عزیزمان را به ما شناساند. که چگونه می‌جنگند، .... اگر ملتی بخواهد با تشخیص خودش حرکت کند و مستقل باشد و به هیچ جائی وابسته نباشدف مگر خدا (چرا) هر روز در نماز آن را تکرار می‌کنید. «ایاک نعبد و ایاک نستعین» باید امتحان پس بدهد، باید مشکلات را لمس کند و با مشکلات دست و پنجه نرم کند تا بتواند موفق شود، اگر توانست بر مشکلات فائق آید و آن‌ها را از بین ببرد آن موقع حاکمیت خودش را که همان حاکمیت خداست به اثبات رسانیده است. ولی اگر در برابر مشکلات صبر و استقامت نداشت، آن موقع است که باید زیر چتر استعمارگران و استثمارگران قرار بگیرد.
#شهید_دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_غلامعلی_پیچک #معلم_شهید #شهید_شهادت
#شهید_دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_غلامعلی_پیچک #معلم_شهید #شهید_شهادت
#شهید_دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_غلامعلی_پیچک #معلم_شهید #شهید_شهادت
1. جنازه مرا بر روی مین ها بیاندازید، تا منافقین فکر نکنند، ما در راه خدا از جنازه مان دریغ داریم، به دامادیِِ دو ماهه من نگریید، دامادیِ بزرگی در پیش دار
3. مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است. بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی بود به اسمحکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا یرنگون شد . ما از سر نگونی نمیترسیم . از انحراف میترسیم.
2. خدا کند که حکومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف، خیانت به خون شهداست. بگذارید بگویند حکومت دیگری هم به جز حکومت علی (ع) بود به نام خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد، ما از سرنگونی نمی هراسیم بلکه از انحراف می ترسیم
من در این راهی که انتخاب کرده ام، سختی بسیار کشیده ام؛ خیلی محرومیت ها لمس نموده ام. همه ی هدفم این است که زحماتم از بین نرود. از خدا می خواهم که حتماً این کارها را از من قبول کند و اجرم را بدهد. اجر من تنها با شهادت ادا می شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.
#شهید_دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_غلامعلی_پیچک #معلم_شهید #شهید_شهادت
شهيد پيچك در عمليات مطلع الفجر،‌ در نوك پيكان و در سمت فرماندهي گردان وارد نبرد عليه دشمن شد و در منطقه 'قاسم آباد' ارتفاعات 'برآفتاب' در جبهه هاي غرب كشور با نيروهاي دشمن تن به تن درگير شد. نزديك ظهر روز 20 آذرماه 1360 در اثر اصابت گلوله به گلو و سينه اش،‌ به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
مقام معظم رهبري درباره شهيد غلامعلي پيچك بيان داشتند: درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمي و فداكار اسلام، غلامعلي پيچك، شهيدي كه در دشوار ترين روزها مخلصانه ترين اقدامها را براي پيروزي در نبرد تحميلي انجام داد، يادش بخير و روحش شاد. شهيد غلامعلي پيچك
شهيد پيچك در وصيت نامه خود آورده است :' بسم رب الشهداء و الصديقين،جنازه ي مرا روي مين ها بيندازيد كه منافقين فكر نكنند ما در راه خدا از جنازه مان دريغ داريم، به دامادي دوماهه ي من نگرييد كه دامادي بزرگي در پيش دارم،خدا كند كه حكومت منحرف نگردد، چون انحراف، خيانت به خون شهداست، بگذاريد بگويند حكومت ديگري هم به جز حكومت علي (ع) بود به نام خميني (ره).من در اين راهي كه انتخاب كرده سختي بسيار كشيده ام؛ خيلي محروميت ها لمس نموده ام،همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود، از خدا مي خواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجرم را بدهد،اجر من تنها با شهادت ادا مي شود و اگر در اين راه شهيد نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.'
يك عادتي هم كه داشت اين بود كه هر وقت مرخصي مي آمد، برخي احتياجات غذايي رزمندگان مثل نبات و كنسروو...،را از من مي گرفت و در جبهه ميان بچه ها تقسيم مي كرد.يك بار به شوخي به غلام علي گفتم؛ تومگر مادر رزمندگان هستي؟ يكي از دوستانش بعد از شهادت غلامعلي،به من گفت كه غلامعلي در جبهه، اول سفره را مي انداخت، بعد شروع مي كرد به تقسيم كردن غذاي بچه ها خودش آخر سرغذا مي خورد.حالا آيا غذا به غلامعلي مي رسيد، آيا نمي رسيد، بعد هم مُصر بود كه سفره را خودش جمع كند و ظرف ها را خودش بشويد
همين دوستش مي گفت كه ما در جبهه تا غلامعلي بود، از مادر بهتر را داشتيم. اين قدر به بچه ها رسيدگي مي كرد با اين همه كار و فعاليت هيچ وقت خنده از لبش محو نمي شد. هميشه در صورتش تبسم داشت. گشاده رو بود. به يك دستش، پنج تا تير اصابت كرده بود، شوخي نيست ولي دوستانش مي گفتند؛ آنجا هم مي خنديد، حالا عجيب اينكه اغلب اين مجروحيت ها را ما بعد از شهادتش متوجه مي شديم. يعني نازنازي نبود كه تا تيري بخورد، فوراً برگردد تهران. يك وقت هايي مي شد به شدت مجروح مي شد، بعد خوب مي شد و لام تاكام حرفي به ما نمي زد.
يك بار كه مجروحيتش خيلي زياد بود ما اين را به واسطه يكي از همرزمانش فهميديم كه غلامعلي بدجوري مجروح شده، ما حالا چند روزي مي شد كه هيچ خبري از غلامعلي نداشتيم كه شهيد شده، مجروح شده، تا اينكه يك شب، ديروقت، صداي زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز كنم، ديدم غلامعلي است فوري به برادرش رضا گفتم: بيا پايين علي آمده، گفت مادر، كجاي كاري، علي شهيد شده، يعني همه مان جدي جدي باور كرده بوديم غلامعلي پركشيده، منتهي برگشته بود
يكي از همرزمان شهيد درباره آخرين لحظات زندگي شهيد در اين دنيا مي گويد:' آن شب غلامعلي خيلي عوض شده بود، تا به حال چنين احساسي نسبت به او پيدا نكرده بودم، احساس اينكه اين آخرين باري است كه مي بينمش، ديوانه ام مي كرد، غرق در افكار خود بودم كه دستي به شانه ام خورد:اخوي ما رفتيم اگه ما را نديدي عينك بزن، فعلا عزت زياد، حلالمان كن.
بار ديگر همديگر را در آغوش گرفتيم، انگشترم را ازانگشت درآوردم، درانگشت غلامعلي گذاشتم و در يك فرصت مناسب بي هوا دستش را بالا كشيدم و بوسيدم، تا دستش را عقب كشيد، بوسه اي هم به پيشاني اش زدم وگفتم تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد، ناگهان چيزي به خاطرم رسيد، عكس كوچكي از امام را كه هميشه در جيب پيراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلي دادم، آن را بوسيد و به پيشاني اش گذاشت، اشك از چشمانم سرازير بود، گفتم تحفه درويش، يادگاري داشته باش.
نمي دانم چرا اين كار را كردم، انگار مطمئن بودم كه در اين رفتن، برگشتي نيست، صداي حاج علي در سنگر پيچيد، بجنب غلام، داره دير مي شه صبح شد.' سر انجام در روز ۲۰ آذر ماه سال ۶۰ پس از اعزام نيروها به نقطه رهايي به همراه شهيد حاج علي رضا موحد دانش و يكي دو نفر از همرزمانش براي انجام آخرين شناسايي، عازم ارتفاعات 'برآفتاب' شد كه در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحيه سينه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد پيچك درعمق خاك عراق و درست زير ديد دشمن قرار گرفت، سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوي رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پيكر او، جسم پاكش به ميهن اسلامي بازگردانده شد. 'غلامعلي در سن 5سالگي وارد دبستان شد و تا كلاس اول راهنمايي را چون ديگر همسن و سالانش به درس و بازي گذراند و در اين ايام بود كه توسط يكي از معلمين خود با مسائل سياسي زمان آشنا و به ماهيت دستگاه جابر پهلوي پي برد. از آن پس،‌ قسمتي از وقت خود را به تحقيق و جستجو درباره نهضت اسلامي مردم به رهبري حضرت امام خميني ره و ظلم و فساد دستگاه حاكم اختصاص داد و پس از مدتي،‌ خود دست به كار شد و به كار تهيه و توزيع اعلاميه ها و شعار نويسي پرداخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 در سخت‌ترین شرایط زندگی هم می‌شود آرمان و دلخواسته‌های بزرگ داشت؛ مثل اینکه بین میلیون‌ها ایرانی در سالهای جنگ هشت ساله، آرمان یک جوان بزرگ شده پرورشگاه این باشد که برای دفاع از انقلاب و وطنش پا پیش بگذارد. آن وقت می‌شود غمِ نداشتن سایه مهربان پدر و مادر و خانواده، و نگاه سنگین آدم‌ها و حرف و حدیث‌ها را هم به جان بخرد که می‌گویند: «رفتن و ماندن این‌ها که فرقی ندارد؛ این بچه‌ها که گریه کُن ندارند؛ کسی منتظر آنها نیست؛ اصلاً نکند اینها را به اجبار می‌فرستند جبهه و.." شاید حماسه این مردها باشکوه‌تر از همه جوان‌هایی بود که خانواده و پشت و پناهی داشتند؛ بزرگ‌تر از جوان رزمنده‌ای که پیش همسایه و دوست و آشنا هم محترم و عزیز بود؛ که وقت اعزام به جبهه مادرش با چشمانی خیس و عشقی مادرانه برایش کوله پشتی می‌بست و پدر، او را از زیر قرآن رد می‌کرد و پشت پایش کاسه‌ای آب و گل محمدی می‌ریخت تا زودتر به خانه برگردد.
شهیدان «ثاقب و ثابت شهابی نشاط» دوقلوهای پرورشگاهی بهزیستی در دهه چهل، قصه غریبی دارند که حتی در میانه مستندها و کتابهای مطرح زندگینامه شهدا مهجور مانده‌است. غریب‌تر اینکه نام "ثابت" به واسطه پرورشگاهی بودن و قوانین خاص آن زمان، در پیچ و خم‌های اداری بنیاد شهید حتی به عنوان شهید دفاع مقدس ثبت نشده است.
#برادران_غریب_از_یتیمی #در_شیر_خوارگاه_تاغربت #درگلزار_شهدا #شهید_شهادت_غریب_بسیجی #انقلاب_شهادت
کسی برای آنها نامه نمی‌نوشت اولین بار «حمید داودآبادی» رزمنده و نویسنده شناخته شده دفاع مقدس در صفحه اینستاگرامش از این دو برادر می‌نویسد. ثاقب و ثابت شهابی نشاط، دوقلوهایی بودند که سال ۱۳۴۳ داخل سبدی در کنار یک شیرخوارگاه رها می‌شوند. روز بهزیستی را بهانه کردیم تا در این پادکست رادیومهر از او بخواهیم اولین دیدار با این دوبرادر غریب را روایت کند: «هفتم مهر ۱۳۶۰ بود که از پادگان امام حسن (ع) از تهران عازم منطقه غرب کشور شدیم و فردا صبح به پادگان الله اکبر در شهر اسلام آباد غرب رفتیم. در بین نیروها متوجه حضور دو برادر دوقلو شدم. وقت تقسیم نیرو خود این دونفر درخواست کردند که به عنوان امدادگر معرفی شوند، چون قبلاً دوره‌های امدادگری را دیده بودند.
چند روز بعد عملیات مسلم بن عقیل در سومار شروع شد. ما را به منطقه بردند و این دو برادر دوقلو هم در دسته ما بودند. یادم هست بچه‌های بسیار خوش مشرب و بانشاطی بودند. تا اینکه یک بار بلندگوی تبلیغات اعلام کرد بچه‌های دسته سه بیایند نامه‌هایشان را بگیرند. نامه‌های پدر و مادر هر کدام ما از شهرهایمان می‌رسید دست واحد تبلیغات؛ مسئول این واحد هم یکی یکی اسامی را می‌خواند و نامه‌ها را می‌داد. همه ما دویدیم که نامه‌هایمان را بگیریم ولی این دو برادر نیامدند. آمدیم نشستیم توی چادر و با همان ذوق نوجوانی نامه‌ها را باز کردیم و شروع کردیم به خواندن. مثلاً من می‌گفتم دمش گرم! مادرم برایمان آش پشت پا پخته! آن یکی می‌گفت پدرم فلان چیز را نوشته و … من دیدم این دوبرادر بغض کرده اند. ثابت که ظاهراً کمی بزرگ‌تر بود برادرش را صدا کرد و دوتایی بیرون رفتند. بلند شدم و دیدم این دوتا سرهایشان روی شانه هم دور می‌شوند و گریه می‌کنند. نفهمیدم ماجرا چیست.
#برادران_غریب_از_یتیمی #در_شیر_خوارگاه_تاغربت #درگلزار_شهدا #شهید_شهادت_غریب_بسیجی #انقلاب_شهادت
شهید ثاقب شهابی نشاط در جبهه مامان، بابا! ما دنبال شما می‌گردیم داود آبادی می‌گوید دلیل اشک‌های ثاقب و ثابت را بعدتر متوجه می‌شود: «بعدها در بمبارانی در سومار تعدادی از بچه‌ها شهید شدند. دیدم ثاقب خیلی بیتابی می‌کند. گفتم این بچه‌ها پدر و مادرشان بیشتر از تو داغ دیده‌اند. دیدم گریه اش شدیدتر شد. گفتم مگر حرف بدی زدم؟ گفت آخر ما پدر و مادر نداریم. شوکه شدم. پرسیدم یعنی چی؟ گفت ما پرورشگاهی هستیم. آنها حدود یازده-دوازده نفر بودند که با هم از پرورشگاه اعزام شده بودند به جبهه. با همان تعجب گفتم خب شما که پدر و مادر ندارید و پرورشگاهی هستید برای چی آمده‌اید جبهه؟ گفت ما پدر و مادر نداریم؛ شرف که داریم، غیرت که داریم.»