🌹ادامهٔ بخش نهم 🌹
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
یکی فریاد زد:پراکنده شوید! کریم بود. من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دوستون خاکی که از انتهای اردوگاه می رفت بالا و مراخوشحال می کرد که حتماً کسی انجانبوده حتی کسی زخمی نشده. اول صدای هواپیماها را شنیدیم وبعد هم خودشان را دیدیم که از میان تنگه آمدند طرف چادرها و شیرجه زدند طرفشان و برای چند لحظه حدس زدم شاید خودی باشند که توانسته اند تا انجا بیایند و بعد دیدم نه. دیدم باز صدای انفجار آمد، بالای سرم بمب های خورشه ای را حتی دیدم. سریع سنگر گرفتیم ومن پریدم داخل یکی از گودال های سرقفلی دار و خیره شدم به آسمان. نور مستقیم و تند خورشید چشمم را زد و مجبور شدم ببندمشان و در عین حال در آخرین لحظه دیدن تصویر آن بمب های کوچک و سفید خوشه ای را در ذهنم مجسم کنم. هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. همه منتظر بودیم. کپ کپ انفجارها ازفرود بمب ها خبردادند. انفجارهاکوچک ومدام بودند وصدایشان از همه جای اردوگاه شنیده می شد. از چاله زدم بیرون ومثل بقیه اصلاً فکر نکردم ممکن است هواپیما باز برگردن. کریم عصبی بود. فریاد می زد می گفت:آمبولانس، آمبولانس. می گفت:یکی از بچه ها دستش قطع شده. برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود ودویدم سيدرضا نشسته وسر پولکی را گذاشته روی زانوش و دارد با او حرف می زند. رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود پشت کتف و شانهٔ او رد شده بود وازطرف دیگر، ازطرف بازویش آمده بود بیرون وخون قطره قطره می ریخت روی زمین یک ترکش هم به گلویش خورده بود و نفسش بالا نمی آمد. بااین حال از سيدرضا می پرسید:یا ابالفضل دستم؟ دستم کو؟ قطع شده یعنی؟ سيدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی: نگران نباش. خودم پیدایش می کنم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش نهم 🌹
پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر کردم به سيدرضا می گوید برود دستش را بیاورد نزدیک تر که رفتم شنیدم اشهدش را می خواند، آهسته و مقطع و با ناله. تااینکه ساکت ماند شانهٔ سيدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او وهم به خودم دلداری داده باشم.
یک برانکارد هم بیاورید اینجا!
دویدم طرف صدایی که برانکارد خواسته بود. بچه هاحلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش وبعد دیدمش. دیدمش که محرابی است. نمی دانستم چه بگویم یاچه کار کنم. نشستم کنارش. خنده که نه یک لبخندی فقط روی صورتش بود عینک شکسته اش را از کنارش. برداشتم و بلند شدم. احساس گنگی داشتم که چه خوب شد که نگفتم چه نامه ای برایش آمده!
از احساس خودم ترسیدم. به رفیق محرابی رشک بردم وچشم دوختم به دویدن های بچه ها وحمل برانکاردها وحس اینکه چندنفر خمی شدهاند وخیلی آنی ازخودم پرسیدم:حمیدی نور، اوکجاست؟ همه جابوی باروت و خاک وخون می آمد و من می دویدم واز همه سراغ او را می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود، اما می دانستند بعد از نماز می شد کجا پیدایش کرد. خودم هم می دانستم. رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا. گفت:یکی اینجا ست که سر نداره.
نگران تر گفتم: معلوم نیست کیه؟ ترسیده گفت:سرش را کنانش پیدا نکردم. نمی خواستم باور کنم آن که آنجا دو تکه شده بود حمیدی نور باشد. هاشم دنبال سر گمشده می گشت و من مات و مبهوت آن کمرخم شده از سخده بودم که یک دفعه بوی جزیرهٔ مجنون را شنیدم وصدای فریاد ها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی وان آخرین شناسایی قبل از عملیات وحمیدی نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تود دام عراقی ها ونگهبان عراقی نزدیکش می شود و او به حال سجده می رود ونگهبان پا روی کمرش می گذارد و می گذرد. می بینمش که از تیر رس دور می شود و به من می گوید: محسن! من از سخده برایت رهایی گرفته ام.
می بینمش که از آن به بعد سجده های طولانی اش زبانزد همه می شود و بچه ها را می بینم که کم کم زیاد می شوند ومی آیند دور مان حلقه می زنند وبه حمیدی نور خیره می شوند . هیچ کس حرف نمی زد. حتی نمی پرسیدند اوکی می تواند باشد. همه ساکت بودیم، جز یک نفر که فریاد زد:یک سر اینجاست.... بیایید اینجا! دویدم به طرف صدا وسر را دیدم وچشم های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می کرد. سرکنار یک بوثهٔ نعنا آرام گرفته بود وما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش دهم 🌹
تمام قد ایستادم روی انگشتهای پایم ولامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم چشم را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند، با همان لباس غواصی، و هم صداعبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز اب روان اسم، ولی آهسته آهسته.
همه توحال خودمان بودیم، پیشانی روی خاک که در یک آن شنیدیم عبادنیا بی بی را از عمق جانش صدازد وبدون اینکه دعا کند، سراز سجد برداشت و باهمان هقهقه های گریه بلند شد و از جادر زد بیرون.
بلند شدم. طاقت نیاوردم ندانم چی شده. قدم به قدمش، زیر نور کم رنگ مهتاب، ازلابه لای چولان ها دنبالش میرفتم آمدم که صدایش کنم: نادر!وایستاکارت دارم. ولی نتوانستم. تند تر قدم برداشتم. رفت رسید کنار کُندهٔ نخل و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت وانداخت روی رمل وپیشانی گذاشت روی خاک. دلهره داشتم نمی دانستم چه کار کنم. اصلاً نمی دانستم آنجا چه کارمی کنم والان چی باید به او بگویم. اصلاً حرف نمی توانستم بزنم رفتم جلو. دست روی شانه اش گذاشتم ومحکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و می فهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد. سر بلند کرد ونگاه پرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشهٔ آستین اشکش را پاک کرد.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹آدامهٔ بخش دهم 🌹
می خواستم بگویم: من محرمم. یعنی مد دانم چی تودلت می گذرد. بگو! بگو و سبک شو! بگو چی دیدی، چی شنیدی که آن طور فریاد کشیدی، آن طور بلند شدی، دویدی، این طور سر روی خاک گذاشته ای وگریه می کنی! انگار شنیده باشد چه فکری کردم، س نفی تکان می داد وحتی گمانم شنیدم که گفت نه.
فقط گفتم: تا عملیات چهل روز دیگر مانده. یعنی یک اربعین... نکند همین عددهاست که... که با هق زد وسر تکان داد وسر به سجده گذاشت. گفتم:
نمی خواستم این را بگویم، نادر؛ ولی روضه های امسبت با شب های پیش خیلی فرق داشت. چی تو دلت گذشته، مرد؟ بگو بامن! غریبه نیستم... یعنی سعی می کنم نباشم. بلند شد، چشم توچشم، سرتکان داد و لب گزید وحالا واضح شنیدی که گفت: نه و راه افتاد، سریع وبا گام های بلند.
گفتم:نادر! ایستاد وگفت:امتحان سختی داریم.
خیلی سخت. فقط این را می توانم بگویم. ورفت نشست داخل بلم و پارو زد ومن آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.
هنوز از چادر مان صدای نالهٔ بچه ها میآمد، بدون اینک نادر برایشان چیزی خونده باشد. و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیمشان.
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش یازدهم 🌹
گرما نفس می بُوراند ما داشتیم توی جاده به تابلویی که روش نوشته شده بود:خرمشهر، جمعیت سی و شش میلیون نگاه می کردیم.
همین دیروز بود که کریم آمد گفت پیک لشکر برایش نامه آورده وگفت خطاب به اوست، به فرمانده محترم گروهان غواص جعفری طیار، و از او خواسته درمدت بیست وچهارساعت از سد گتوند به قصد استقرار در حاشیهٔ اروند، در روستایی خسرواباد، روبه روی فاو عزیمت کند. گفت :نوشته مکان بعدی متعاقباً اعلام می گردد. و امضای فرمانده لشکر 32 را نشانم داد و گفت:حالا وقت نتیجه گرفتن است... خبر دادنش به بچه هابا تو.
وما حالا در راه بودیم وپورحسینی رفته بود ایستاده بودروی پارکابی اتوبوس ویک تابلوی دیگر را می خواند که کوچه های این شهر به خون آغشته است. با وضو وآرد شوید. و چشم به صدای انفجار و انفحارها می چرخاند که هراز گاهی خانه ای یا جایی را متلاشی میکرد خیلی آنی برگشت به راننده گفت: دیدی چی شد، حاجی؟ پاک یادمان رفت این نازولی ببه ات را گل مالی کنیم. الان شده ایم سیبل محترم آن آقا ها... بزن کنار، اگر یک جا گل دیدی، تا به داد دل این طفل معصومت برسیم. راننده خیلی زودیک آب گرفتگی پیدا کرد ورفت کنارش نگه داشت. بچه هاریختن پایین و تمام سروصورت اتوبوس وخودشان را گل مالی کردند و به هم و به انفجارهای گاهگاهی واخم های راننده خندیدند. من تمام حواسم پیش سید مهدی رهسپار بود که بعد آمد سر روی صندلی جلویی گذاشت وپیش خودش ناله کرد که آمدم تا انتقام مادرم زهرا بگیرم. اتوبوس از کنار پل بزرگ شهر گذشت و رفت پیچید به سمت راست پل، تقاطع کارون با اروند، همان جا که کارون می ریخت تو اروند. جزیرهٔ ام الرصاص آنجا بود وهنوز تو دست عراقی ها. کم کم ساختمان های ویران خرمشهر و نخل های بی سرش از جلوی چشم هایمان دور شدند.
حالا فقط بیابان بود خاک وجادهٔ اسفالته ای که به آخرین نقطهٔ جزیرهٔ آبادان میرسید، در حاشیهٔ اروند، روبه روی شهر آزاد شدهٔ فاو، خسرواباد برای لااقل من آشنا بودم یک سال پیش هم آمدیم همین جا. باهزاران غواص، توهمین ساختمان های خشتی وگلی. بچه ها همه سرک می کشیدند ببینید کجا آمده اند. گفتم : این هم آن هتل چهار ستاره ای که قولش را داده بودم. اتاق هایش قبلاً رزرو شده. آن هم مهمان دارش. پیر مردی با پارچ آب یخ و دهان باز برگشته بود به ما نگاه می کرد.
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش دوازدهم 🌹
پور حسینی گفت: ما را که نصفه جان کردی اوستا کریم. بگو این قلب کی منفجر می شود! و به آسمان غر زد که چرا باید همه اش دل صاحب مرده اش را با پپسی و دوغ آبعلی و شربت ملایر شیره بمالد از آن شراب ها می خواست، از آن شراباً طهورا که خضر و الباس و همه دنبالش بودند و هستند.
کریم گفت: نزدیک است وقتش. فقط باید آماده باشیم. به همه گفت:
امروز باید لب اروند باز حمله به ساحل را تمرین کنیم به من گفت: محسن جان! بگو بچه ها سریع لباس بپوشند تا زود برویم بزنیم به آب. وقتمان کم است.
آمادگی بچه ها خوب بود؛ اما باید تو اب اروند توی روی دلتای خلیج فارس و روبه روی فاو هم تمرین می کردیم. بچه ها دریک آن، با تجهیزات کامل، آمدند به خط شدند. اصلاً خسته نشان نمی دادند. کریم رفت ایستاد جلوی بچه ها و از دژ ابراهام حرف زد وموانع ساحل اروند توخط اول عراق یعنی از دهانه خلیج فارس تا خود بصره. گفت: این دژها طرح یک مهندس اسرائیلی است به اسم آبراهام و به همین اسم هم معروف شده.
گفت ما تو والفجر هشت فقط توانستیم از یک گوشهٔ این دژ بزنیم برویم فاو را آزاد کنیم. حالا کارمان شاید سخت تر باشد. و از سرعت آب در جزر گفت یعنی وقت برگشتن آب به طرف خلیج فارس که چیزی حدود صدو بیست کیلومتر می شد. خیالش راحت بود که بچه ها مسیر اروند را از بصره تا فاو می شناسند. فقط تاکید کرد که این چند شب را هم مثل قبل طاقت بیاورید. یعنی باز ارتباط بی ارتباط. هیچ کس حق ندارد حتی برای یک ساعت، یک ساعت که زیاد است حتی برای پنج دقیقه بر گردد عقب. ما تو وضع اضطراری هستیم. آماده باش کامل و قرنطینهٔ کامل. آهی کشید و گفت :ارتباطتان فقط به قول پور حسینی با اوستا کریم باشد واهل بیتش و دست دستور تکان داد و گفت یاعلی! وما همه باهم گفتیم : فرمانده آزاده اما ده ایم آماده.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش سیزدهم 🌹
همه چیز رنگ و بویی از آب داشت آب اروند، چولان های خیس و نیم سوختهٔ کنار آب و اشک های که از چشم ها روان بود. نادر هم حتی داشت از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.
همین وقت ها بود که مجید پور حسینی از کنار نخل سوخته بلند شد و با پارچهٔ سفید در دست، آمد پیش تک تک بچه ها و پارچه را نشان شان داد.
کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست. تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرفم و گفت: بفرما، حاجی، حالا نوبت شماست. گفتم: چیه این مجید؟ گفت: سفرهٔ کرم اباعبدالله. بزن روشن شوی . خرجش فقط یک قطره است.
پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانویم و دیدم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچه هاست و بلایش نوشته شده شفاعت نامه و زیرش فاطمه اشفع لی فی الجننه.
متن محترمانه ای بود با این مضمون که امضا کنندگان زیر در محضر خدا و پیامبران و اولیاء و شهدای راهش هم قسم می شوند که اگر به اذن حضرتش توفیق زیارتش را داشته باشند، باقی هم قسم ها را شفاعت کند و زیرش امضا و نه امضای عادی، جای انگشت والبته با خون، جای امضا های خونین جلوی اسم های بالابود. حالا نوبت من بود و سکوتم داشت مجید را کلافه می کرد سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی صورتم من و من متوجهش نشده بودم گفت:دستم افتاد بابا! عروس اگر بودم الان بله را گفته بود. سوزن را گرفتم و زدم به یکی از انگشت هایم و مهرش کردم کنار اسمم، با ذکری که زیر لبی خواندم و اسمی که از بی بی بردم. مجید گفت:مبارک باشد آن شاءالله به پای هم پیر بشوید. و رفت سراغ نفر بعدی و با آن و با بعدی و با همه چانه زد و شوخی کرد وخندید وخنداند و من پیک فرمانده را دیدم که آمد گفت کریم گفته زود برویم لب آب همان جا که چند نفر از بچه ها را جمع کرده بود برای توجیه موقعیت جغرافیایی و وضع راه کارهای عملیات. پیک گفت که فرمانده اطلاعات لشکر هم انجاست،با دو بلدچی اطلاعاتی،
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیزدهم 🌹
و کلی اطلاعات که کریم گفته من هم باید از آن ها سر در بیاورم. علی آقا را می شناختم و همین باعث می شد سریع تر قدم بردارم و حتی از دور برایش دست تکان بدهم و بروم سریع بنشینم پای صحبتش که از ماموریت ما می گفت می گفت که:انصار الحسین باید امشب سر ساعت ده ونیم بزند به خط نقطهٔ رهای ما محل تلاقی کارون و اروند است و حد عملیاتی مان جزیرهٔ امالرصاص بلدچی هایمان قبلاً ده باری تا کتار موانع عراقی ها را شناسایی کرده اند و همه را آورده اند روی کاغذ ساعت ده ونیم درست زمانی است که آب در فاصله ٔ جذر و مده خودش آرام شده. اگر کمی زودتر یا دیر تر از آین ساعت بزنیم به آب مطمئن باشید هم باید با آب بجنگیم هم با عراقی ها. ریش زردش را خاراند و گفت: ما فقط یک ساعت وقت داریم تا با غواصی در سطح تا نقطهٔ رهایی و تا لب سیم خاردارها برویم. شما وظیفه تان این است که این مسیر را مستقیم فین بزنید، آن هم تو آبی که زیاد مهربان و کریم نیست ومثل زمهریر می ماند. لشکر های سمت راست شما چند ساعت زودتر میزنند به آب چون باید آن ها خودشان را وقت مد بیندازند. تو آب و مسیر طولانی تری را فین بزنند. پس احتمال دارد آن ها را دیده باشند. وظیفهٔ شما به خاطر همین سنگین تر است؛ چون باید بعد از آن ها بزنید به آب و آن سیصد متر خط عراق را جلوی خودتان بشکنید. اگر شما کارتان را درست انجام بدهید، هرسه گردان پیاده توی قایق هایشان منتظرند که تا خط شکست، بیایند برای پاک سازی.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
علی آقا شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر 32 انصار همدان معروف به "عقرب زرد"
نامی که عراقی ها برایش گذاشته بودن
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیزدهم 🌹
علی آقا چشم دوخت توچشم ما ها که اگر سؤالی داریم بپرسیم وکسی از موانع دشمن پرسید و از وضع پشتیبانی آتش خودی. علی آقا گفت:این موانعی که آن روبه رو. یعنی تو ساحل فاو می بینید، عینش هم تو ساحل جزیرهٔ امالرصاص هست. لب آب پراست از سیم خاردار وخورشیدی. بچه ها تو گشت ها یشان نتوانستند مینی پیدا کنند. ساحل هم که پر از کانال های بتونی و سنگرهای انفرادی و اجتماعی است و سه تا توپ ضد هوایی که خیلی راحت می توانند ساحل و هرکس که می آید تو ساحل بزنند. مهم فقط شکستن همین خط اول است. بعدش می روید می رسید به نخلستان های پشت خط که یک جاده خاکی دارد چندتا سنگر پراکنده و دو دپوی دیده بانی؟
وآتش خودی؟
خط که شکست، دیدبان های توپخانه و ادوات خودشان را می رسانند به شما و گرا پشت گرا . دیگرچی؟ سؤالی نبود و سکوت وا داشت علی آقا دست به جبیش ببرد و شانه اش را در بیاورد و با آن ریش زردش را شانه بزند و تبسم کند به
سکوت ما وبیش تر به من.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیز دهم 🌹
تا اینک کنار تانکر آب وقت وضو، گرفتمش به حرف ، که ما شاگرد کهنه کارتیم علی آقا! حس اطلاعاتی شاگردت می گوید همه چیز را نگفتی، یا نخواستی بگویی.
آه کشید وگفت:فقط نگران این آبم. اصلاً نمی شود به وفایش امید وار بود. مثل همین دنیای خودمان می ماند. ومن رفتم تولاک خودم و به آب اروند خیره شدم وبه موجا، موج وحشی اش وبه وفایش فکر کردم وشنایی که باید در آب سردش می کردیم و بچه هایی که حتم باخودش میبرد. علی آقا گفت:معطل چی هستی، پسر؟ کمپرسی ها منتظرند. بلند شدم رفتم پیشانی اش را بوسیدم وگفتم:دعایمان کن،اوستا!بدجوری محتاج شیم.
گفت:علی یارتان! و دید که دویدم رفتم پیش بچه ها و دید که رفتم توی کمپرسی و برایش دست تکان دادم و نشستم. خسته نبودم. اما چشمم که به ساک غواصم خورد، وسوسه ام کرد که بالشش کنم و دراز بکشم کف کمپرس و زل بزنم به آسمانی که خدایش را می شد دید وگوش بدهم به صدای موج اروندی که معلوم نبود وفا دار باشد یا نباشد. این را علی آقا کفت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش چهاردهم 🌹
یک سری از عکاس ها و فیلم بردارهای لشکر آمده بودند پشت یکی از ساختمانهای نیمه ویران خرمشهر و داشتند از پشت چشم های شیشه ای خودشان از غواص های خط شکن اروند عکس و فیلم یادگاری بر می داشتند. هیچ کس توجهی به آن ها نداشت وحتی بعضی ها از آن ها رو می گرفتند واخم های ترشی نشان می دادند. علی منطقی وامیر طلایی وچند نفر دیگر همین طور که لباس ها و تجهیزات بچه ها را کنترل می کردند، گاهی مزه ای می پراندند. و انگشت پیروزی نشان دوربین ها می دادند. و بچه ها را راهی می کردند بروند تا آخرین نمازشان را به جماعت و در پشت نیزارهای اروند در فاصلهٔ دویست متری نقطهٔ رهایی بخوانند.
حکایت آن شب را باید از آسمان پرسید، یا از ستارگان، یا از اروند و نیستانش، یا از پیشانی هایی که ساعت ها روی خاک ماندند و چشم هایی که اشک ها ریختند دل هایی که پیش قراول لشکر خودشان و لشکرهای دیگر بودند. کریم یک دم آرام نبود همه جابود وهیچ جانبود. می دوید. فقط می دوید. یا نگران لباس بچه ها بود، یا تجهیز اتشان، یا ساعت حرکت، یا خش خش بی سیم، یا آسمان، یا اروند، یا پیشانی نیرویی که هنوز نبوسیده بودش، یا استتار بچه ها. آمد پیش من وگفت:محسن جان! به بچه ها بگو سریع بروند سر و صورت خودشان را با گل استتار کنند، ما فقط نیم ساعت وقت داریم. آن لحظه یکی از زیباترین لحظه های عمر من است. چون وقتی رفتم سراغ بچه ها دیدم همه شان در کمتراز آنچه انتظارش می رفت، نه تنها خودشان بلکه حتی قطب نماهای فسفری وشب نما ی خودشان را هم استتار کرده بودند. هیچ نیازی به تذکرهای عملیاتی نبود. و همین طور خداحافظی. هرکس دوستی را گوشه ای گیر انداخته بود وسربه شانه اش گذاشته بود و با یک گریه وخنده وخیلی خودمانی می گفت:
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
شفاعتم یادت نرود، بی معرفتی نکنی یک وقت ! صدای بچه ها و زمزمه های غریبشان سکوت اروند را بدجوری شکسته بود و من بارها ترس برم داشت که نکند صدا تا انور آب و تا آن سنگرها رفته باشد. برگشتم به کریم نگاه کردم. تا از نگاهم بفهمد چه حسی دارم و دیدم دارد بی سیمش را می کند توی پلاستیکی تا آب نرود داخلش و دیدم که او هم دنبال من می گردد: محسن جان!... طناب ها.
تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانهٔ اروند را مهار کنیم، بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم، تا هم گم نشوند.،هم هدایتشان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود. به کریم اطمینان دادم که هر هفتاد و دو نفرمان با فاصلهٔ دو متری گره های طناب، در دو ستون سی وپنج نفری آمادهٔ آماده ایم خیالت تخت برو به بقیهٔ کارها برس! کریم رفت بی سیم گوش داد و برگشت گفت پیغام آوردند که علی آقا و حاج ستار تو آبراه کناری منتظرند انگار باهات کار را دارند. گفتم:بروم؟ گفت با این وقت کم نرفتی هم نرفتی. دلم شور افتاد آرزو کردم کاش کریم بهم نمی گفت چی شده. از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند؛ان هم حالا درست در ثانیه ٔ آخر رفتن ، با آن همه تاکید ی که علی آقا داشت روی به موقع رفتن. بعد به راه فکر کردم ودیدم آن قدری نیست که بتوان سریع رفت و برگشت. گفتم:بی خیال!
اما مگر چهرهٔ علی آقا از جلوی نظرم محو می شد! یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دلشوره به شکم انداختم بود که نکند اتفاقی، اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منورها به ساعتم نگاه کردم، ده ونیم بود؛ همان لحظه ای نباید یک ثانیه اش پس و پیش می شد. و ما هنوز دویست متری از جایی که بودیم تا نقطهٔ رهایی فاصله داشتیم. دستور حرکت دادم و نگاهم چرخید طرف ساختمانها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود و خودم گفتم تورا به علی قسم بیا، علی! دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت:کجایی بابا؟ کشتی هایت مگرغرق شده مشتی؟ علی بود ولی نه آنی که من چشمم دنبالش می گشت، منطقی. آرام وبا نیشخند گفت:چیزی جا گذاشته ای؟ یا خودش میآید یا نامه اش. گفتم: پی علی آقا بودم. حیف که وقت نیست. گفت توجان بخواه حاجی جان تا چاکرت علی دل و قلوه اش را برایت سفره کند. هان آهان. اینم علی آقا جانت. آنجاست، ته صف، پیش بچه ها.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
کو؟
آنجا ببین!
فکر کردم باز هم سربه سرم می گذارد وداشت کفرم در میآمد که دیدم یک نفر ته ستون به شکل وشمایل علی آقا دارد می آید طرفم ویک نفر دیگر هم کنارش است که خیلی به حاج ستار ابراهیمی می زند، همان که باید بعد از شکستن خط می آمد به کمک ما. علی گفت حالا باورت شد. باید همه چیز را بسپاری دست علی جانت؟! خندیدم:کم مانده بود کله ات را بکنم، علی. برو که خدا بهت رحم کرد.رفتم پیشواز علی آقا و حاج ستار و گفتم:شماکجا، اینجاکجا؟ خندیدند. میخواستند نگران نشان ندهند. بیشترعلی آقا. گفتم:طوری شده؟ علی آقا اه کشید نگاهی به آسمان کرد وخواست حرف بزند که آسمان شب مثل روز روشن شد اولین بار بود که هواپیماهای عراقی داشتند منور خوشه ای می ریختند روی سرمان چتری از نورهای زرد وسفید مانده بود روی سرمان، هنوز خیره بود به مانورها و ریش زرد بلندش را با انگشت هایش شانه می زد، تسبیح دانه درشتش را چرخاند گفت:نچ. بی تاب گفتم:چی شده علی آقا، چرا دل نگرانی؟ گفت:ببین! منورهارا نشان داد. گفت:خودت نمی توانی حدس بزنی؟ می توانستم، اما نمی خواستم فکرش را بکنم. علی اقاگفت:بچه ها شنود کرده اند. گفتم؛ با اینکه دلم نمی خواست:فهمیده اند؟ گفت:کارهم ازکارگذشته. لشکر نجف و المهدی زده اند به آب. لبش را دندان گرفت و گفت:با این منورها دارند سفره را می چینند برای مهمان هایشان. گفتم:یعنی ماهم... گفت:نمی شود تنهایشان گذاشت. باید طبق برنامه پیش برویم؛ وگرنه قتل عامی می شود که... که حرفش را خورد وگفت:شما راه خودتان
را بروید. خدا را هم... صدایش درصدای توپ ها خمپاره ها گم شد. بعد سعی کرد بلندترحرف بزند گفت:یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقی به گل نشسته. سعی کنید از ان به جایی شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل دست روی شانه ام گذاشت:اگر شما نزنید به خط، غواص های لشکر نجف والمهدی قتل عام می شوند. صدای ضدهوایی عذابم می داد که منعکس می شد روی آب و گوش را می آزارد. کریم همان جابود و حدس می زد که چی شده وچی شنیده ام. برای یک لحظه حس کردم هرسه شان دارند وجعلنا می خوانند، آرام و در خود و یا خدای خود. من هم خواندم. دیگر معطل نکردم. بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم وبچه ها را راهی کردم تو آن دو کانالی که ختم می شد به آب اروند. نیزار از کنارمان می گذشت شلاق سرد باد می
خورد توصورت گلی مان وتمام سعی اش کرا می کرد تا بلرزاند مان ونمی توانست. تا جوراب غواصی ام رفت تو باتلاق لب آب، درازکشیدم روی گل و فین ها را محکم بستم به پاهایم. سرطناب را هم که سی وپنج غواص در امتداش بودند، بستم به دست چپم. بچه ها هم همین کار را کردند. کریم با دست اشاره کرد که ستون سی و پنج نفری او هم آماده است. رفتم تا گردن تو اب اروند و برگشتم به ته ستون نگاه کردم که علی آقا و حاج ستار داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب.
به خدا گفتم: نمی دانم بچه هایم را به غیر از تو بسپارم دست کی... نا امیدمان نکن.. توکل به خودت!
و فین زدم.
ادامه دارد .........
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
شهید ستار ابراهیمی فرمانده گردان 155 حضرت علی اصغر لشکر انصار الحسین همدان
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش پانزدهم 🌹
پنجاه متر می شدکه زده بودیم به آب. نور مانورهای خورشه ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می مردند. از زمین وآسمان گلولهٔ سرخ می بارید روی محورهای چپ و راست آن روبه رو درست روبه روی ما، سکوتش خیلی مرموز بود و مرا و امی داشت که حس کنم منتظر ند برویم نزدیک تر، آن وقت... بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منور های جدید نگاه کردم که چیزی از نور شدید روی اروند و غواص هایی که معلوم بود کنار موانع عراقی ها کُپ کرده اند. احساس عجیبی داشتم. تصور می کردم همهٔ آنها الان چشمشان به ماست که چطور می رویم و ته دلشان آرزو می کنند که مالااقل برسیم،
اگر آن ها نرسیده اند. حرکت تند ستون ما آرام گرفت وکُند شد وکُند تر
فکر کردم این کُندی نمی تواند به خاطر خستگی باشد آن هم با آن نیرویی که ازبچه ها سراغ داشتم. تصمیم. گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم. حلقهٔ طناب را از دستم دراوردم و دادمش به نفر دوم ستون، به امیر طلایی. هم روبه جلوفین می زدند وهیچ کس حتی نپرسید که کجا؟ انگار منتظر این کار من از قبل بوده اند. رفتم رسیدم به ته ستون نفر آخر مرا صدازد آرام و کمی با درد. می گفت:پام گرفته، حاجی جان، نمی توانم فین بزنم. فکر کردم می خواهد بهانه بیاورد که نیاید، منتها گفت:ولی می آیم. دیدم نجفی است قدرت الله:طلبهٔ جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن ودم نزدن. جای یکی به دو نبود. دستش را از طناب جدا کردم و گفتم: برگرد عقب. گفت:ولی من گفتم سریع! گفت :من این ها را نگفتم:که بخواهم بر گردم. فقط دلیل دردم را گفتم. گفتم؛ بی حرف. فرصت نداشتیم و این را هردو مان می دانستیم. مجبور شدم حتی هلش بدهم. برگشت به صورتم زل زد وخواست چیزی بگوید که گفتم:فقط بگو چشم!
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پازدهم 🌹
صدای موج و انفجار وشلیک نمی گذاشت صدای نفس کشید نش و از آه ش را بشنوم فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت. از کجا می دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده ام، چرا من پایم نگرفت، چرامد برنگشتم، چرا توپ کنار من زمین نخورد، چرا من اولین شهید این گروه نبودم! سریع برگشتم سر ستون وحلقهٔ طناب را باز بستم به دست چپم. هنوز نصف راه را هم نرفته بودم. آتش درامان بودیم، که آب دورتادورش چرخید وشد گرداب وآمد و سط ما و ما را کشید و سط دایرهٔ گرد خودش. انتظارش را نداشتیم، بااینکه احتمالش می رفت. فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم نه با آب و این طور سخت و این طور وقت گیر و این طور نفس گیر. موج می آمد میکوبید مان به هم و تمام توش و توانمان را می گرفت.هیچ پایی نا نداشت روبه جلو فین بزند. آب می آمد یکی را پرت می کرد طر فی، بقیه هم کشیده می شدند به طرفش، به خاطر همان طناب که به دست هایمان بسته بودیم می چرخیدیم. گرداب ما را کشاند برد طرف سنگر های جزیرهٔ امالرصاص و بچه ها دیگر سکوت درشب را فراموش کرده بودند فریاد می زدند، پر همهمه و فکر نمی کردند ممکن است روبه رو چشمی یا چشم هایی پنهان منتطر همین فریادها باشد.
از آن لحظه ای که و حشت داشتم اتفاق افتاد. بچه ها در تیررس بودند و تبراندازی در یک آن شروع شد. دنبال کریم گشتم، بدون اینک بدانم کجاست یا ببینمش و فریاد زدم :کریم!
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پازدهم 🌹
حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم. صدایی نیامد. فکر کردم نشنیده. بعد گفتم نه. گفتم اگر هم شنیده باشد، فاصله و این صداها مگر می گزارد صدا به صدا برسد. پا زدم ودنبالش گشتم و پیدایش کردم. موج نمی گذاشت به هم برسیم. موج می کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی موج آب بودیم وگاهی پایین آب. ومن می شنیدم کریم دارد زهرا را صدا می زند و مولایش را:آن هم مقطع و با فریادی فروخورده. آب می آمد راه دهانش را می بست و دهان مراهم. می کوبیدمان به موج و بچه های دیگر هیچ کاری نمی شد کرد. جز دعا وتوکل وفریادهای دل واشک اگر اشک بود. خیلی آنی، باور کردنی نبود ونیست، به ناگاه موج ها به سمت ساحل عراق خوابیدند. بی هیچ اختیاری از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون وکشیده شدیم تومسیر راکد وارام اگر ارامش داشتیم، تا پا یمان روی خاک بود ،یا کسی آن روبه رو مواظبمان نبود، وحتم فریادها می کشیدیم، از این چیزی که دیده بودیم وحتم گریه ها می کردیم از این لطف و مرحمت؛ اما نیرویمان را جمع کردیم ورفتیم به مسیری که خلویمان بود ومنتظرمان.
به عقب که نگاه می کردم، جزیرهٔ ام الرصاص پشت سرمان بود همین طور آن کشتی سوخته ای که قرار بود شاخصمان باشد. حالا دقیق داشتیم روبه روی راه کارهای خودمان فین می زدیم، در دو ستون موازی ونه چندان منظم.
باید باز به بچه ها سر می زدم ببینم کسی طوری اش شده یا نه. ببینم آب کسی را برده تا اینکه... که دیدم همه هستند، حالا نه با قدرت قبل ونه با سرعت قبل و فقط با همان لب هایی که آرام ذکر می گفتند و خدا را به کمک می خواستند.
هواپیما ها که آمدند تو اسمان، موجی امد طرفم سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب وببینم این بمب ها کجا افتاده و چه ها کرده. و همان لحظه از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد، اسکلهٔ نیروهای پیاده. ومنو ها، با آن درخشندگی بی رحمشان، حقیقت تلخی را نشان دادند. آتشی که به جان قایق ها افتاده بود، در مدخل کارون و... نخواستم تخیلم را به کار بیندازم و قایق ها را پر از نیرو ببینم. حتی دلم می خواست حس بویایی ام ازرکار می افتاد و بوی خون و باروت را نمی شنیدم. یا یک بوی تند دیگر را، که از بودنش در تعجب ماندم وسر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی توانم آن بو را شنیده باشم و گفتم پس... گفتم:این بوی نعنا از گجا ست؟
ادامه دارد.......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش پانزدهم 🌹
و موج آب وصدای آب و تمنای درونی ام به تنهایی های بلم و سواری روی آن وخلوت غار، به اعتراضم کشاند که این بو از همان نعنای است که آن شب، کنار آن غار پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم. یا آن نعنا و سر حمیدی نور. خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و ان بو بیشتر شد و این ها فقط در یک لحظه، حتی کمتر از یک چشم به هم زدن، به تصورم آمد. و من دنبال کریم می گشتم. حتی صدایش می زدم، بلند و بی پنهان کردن خیلی چیز ها و اوهم جواب می داد.
می خواستم بگویم که کریم بر گردیم. بچه ها قتل عام می شوند. و من به خودم گفتم:نه.
گفتم:دهانت را ببند! گفتم :حتی به زبان نباید بیاوری. گفتم :حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.
گفتم:جلو.
گفتم:سریع.
گفتم:بی حرف!
گفتم:فقط بگو چشم!
انگار به نجمی گفته، باشم. و من
خودم، برای خودم. دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم، نه زیاد آهسته و حتی بلند. چشم.
و فین زدم جلو. فاصله مان بیست متر هم نمی شد. طناب را آوردم بالا و بی بی زهرا را صدا کردم و محکم تر فین زدم تا بقیه هم بفهمند این دیگر لحظه های آخر شنای ماست. و درست در همین لحظه بود که دوشگا شروع کرد به شلیک. و پدافند هم. و هر دوشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند. و همهمه و فریاد بچه ها با خروش موج و صدایی شلیک ها در هم شده بود و مرا نگران بچه ها و عملیات و ان قایق های پر از نیرو و بوی نعنا می کرد. نمی توانستم به کسی کمک کنم. خودم هم کمک می خواستم. هرکس تمام سعی اش را می کرد که برود برسد به ساحل پر از موانع. آن روبه رو ستون ما به شکل بازو دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت. و اولین آرپیجی ما، از سمت چپ با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا وحالا لبخند را حس می کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می کرد که محسن! حاجی! تیر.... تیر خوردم. طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده. فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم:نگران نباش! بگویم:چیزی نیست! بگویم:صلوات بفرست فقط.
فقط شنیدم گفت:الله... ودیگر هیچ. تیر ازکنار صورتمان رد می شد. داغی اش را حتی حس می کردم. امیر را به حال حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و امدم رسیدم به گل. همان طور خوابیده، دست کردم و فین ها را از پاهایم آزاد کردم و دست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حق گویان که افتاده بودند کنار همان خورشیدی، بی جان. آن بوی نعنا باز آمد و من از امیر جدا شدم و امیر صدایم کرد. به اسم حتی چیزی که انتظارش را نداشتم نتوانستم بفهمم چه می گوید. آتش نمی گذاشت. دست پُرسش تکان دادم و دستی به صورت گلی اش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می گوید و او چرخید طرف جنازه رضا و همان جا ماند ودستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی. به امیر و بیشتر به خودم گفتم:صلوات بفرست فقط.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامه بخش پانزدهم 🌹
فقط شنیدم گفت: الله... ودیگر هیچ تیراز کنار صورتمان رد می شد.
داغی اش را حتی حس می کردم امیر را به حال حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم وامدم رسیدم به گل. همان طور خولبیده؛ دست دراز کردم وفین ها را از پاهایم آزاد کردم ودست های امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی و چشمم افتاد به محمد مختاران ورضا حق گویان که افتاده بود کنار همان خورشیدی؛ بی جان. آن بوی نعنا باز اند ومن از امیر جداشدم و امیر صدایم کرد؛ به اسم حتی چیزی که انتظارش را نداشتم. بفهمم چه می گوید آتش نمی گذاشت. دست پرسش تکان دادم و دستی به سرو صورت گلی اش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می گوید واو نگاهش چرخید طرف جنازهٔ رضا و همان جا ماند و دستش شل شد وبا سر افتاد روی خورشیدی. به امیروبیشتربه خودم گفتم :صلوات بفرست فقط.
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84