او دیگر چیزی نمی گوید و در حالی که اشک از چشمانش جاری است، سکوت می کند.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_اکبر_روندی
خواهر شهدای روندی نیز درباره ی برادرانش می گوید :"شهید اکبر شب ها اعضای خانواده را جمع می کرد و از قران، احکام و احادیث صحبت می کرد. بعد از عملیات والفجر9 که به منزل آمد برخلاف همیشه تنها بود، او آرام تر از همیشه بود. پرسیدم عباس چه شد؟ گفت: اگر بگویم شهید شده دروغ گفته ام، اگر بگویم زنده است دروغ گفته ام و اگر بگویم اسیر شده دروغ گفته ام. همه از حرفهای شهید اکبر متحیر بودیم. چشمان لبریز از اشکش فراقی بزرگ را گواهی می داد. حلقه های اشک برروی گونه اش غلطید، "بغض شهید ترکید" و با صدای لرزان اما آرام گفت: "مگر خون ما از خون امام حسین رنگین تر است؟ مگر خون عباس از خون عباس کربلا گران تر است؟ همه باید قربانی اسلام شویم. عباس نیز..."
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_اکبر_روندی
دیگر برادر شهید می گوید: روزی شهید اکبر از نماز جمعه برمی گشت. او شاخه ی تاک خشکیده ای را به همراه داشتف در حالی که برلبانش لبخندی آرام اما دیدنی نقش بسته بود گفت: "این درخت را می کارم، اگر روزی رشد کرد و ثمر داد و در آن زمان من نبودم، از آن بخورید و برایم قرآن بخوانید." هم اکنون ا درخت بیست ساله شده و درختی پربار و پرمیوه است.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_اکبر_روندی
حاج محمد نجفی مداح اهل بیت(علیهم السلام) همسنگر شهدای روندی می گوید: جزء گروهان فجر بودیم. در اردوگاه تیپ برای چادر فرمانده گروهان شاخه ای از برق کشیده بودند. موتوربرق ضعیف بود و نمی شد از آن برای تمام چادرهای اردوگاه برق کشید، شهید اکبر پس از اینکه در جریان امر قرار گرفت از این اقدام ناراحت شد.عصر همان روز برق چادر خود را قطع کرد. گفت که این انصاف نیست که من در روشنایی و شما در تاریکی باشید.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_اکبر_روندی
آن دو مانند دو گل بهشتی و دو پرنده ی عاشق بودند. زمانی که آوای جنگ برمی خواست . قافله های شهادت را می خواند آنها سبکبال به سوی جبهه پرمی کشیدند. آن دو به معنای واقعی کلمه شیفته ی "شهادت" بودند.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_اکبر_روندی
عباس در شب عملیات والفجر9 لحظه ای از ذکر "یازهرا" غفلت نورزید تا اینکه در یک نبرد خونی پیکر نحیفش در دل صخره های کوهان جای گرفت.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_اکبر_روندی
شهید اکبر نیز پس از عروج برادر، به مانند پاره ی آتش مهارنشده ای می ماند که برای گذر از اقیانوس های مواج و نیل به برادر و یار دیرینه اش هر لحظه بال می گشود و در کربلای5 حتی تا مرز شهادت پیش رفت. او پس از 17 ماه مجاهدت و انتظار دیدار برادر در یک عصر غمگین ارتفاعات بلفت عراق را به حرکت جاودانه ی خود تماشایی نمود. آنها رفتند اما خیمه های گردان های حمزه سیدالشهدا(ع) هیچ گاه نام و یاد آنها را فراموش نکرد
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_اکبر_روندی
🌷معرفی شهید دفاع مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا
📆 دوشنبه ۹۹.۰۷.۲۸
⏰ ساعت ۲۱:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena
هدایت شده از 🇮🇷جامانده از شهدا🇮🇷
گفتوگو با همسر شهید مفقود مهدی نوروزی؛
۲۰ روز با هم بودیم؛ یک عمر دنبالش گشتم
یکسری از اسرا که به کشور بازگشتند، عکس آقامهدی را در دستم گرفته و در مسیر بازگشت اسرا سراغ همسرم را از آنها گرفتم. باز هم ناامید نشدم و برای گرفتن خبری از آقامهدی، به منزل ۵۰ نفر از آزادهها رفتم، ام
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
در یکی از روزهایی که شهدای گمنام را در خیابانهای تهران تشییع میکردند، بانویی را دیدم که از دو پهنای صورتش اشک جاری بود؛ از گریهاش پیدا بود که دل شکستهای دارد. چند قدمی با او همراهی کردم. با سلام و جوابی صمیمی باب صحبت باز شد. وقتی از او پرسیدم همیشه در مراسم تشییع شهدای گمنام شرکت میکنید؟ نگاهی به تابوت شهدا کرد و گفت من سالهاست برای تشییع شهدای گمنام میآیم. مکثی کرد و زیر لب گفت شاید مهدی من هم در یکی از همین تابوتها باشد و من بیخبر باشم. پای صحبتهای این همسر شهید نشستم. خاطرات جالبی از مراسم ازدواج و صاحب فرزند شدنشان داشت؛ بانویی که بعد از شنیدن خبر شهادت همسرش، دخترش رضوانه به دنیا آمد. سالها گذشت، اما او هرگز از بازگشت همسرش ناامید نشد. سالها انتظار آمدن آقا مهدی را کشید و حتی زمانی که شنید اسرا به کشور بازگشتهاند، قاب عکس همسرش را در دست گرفت و به خانه اسرا رفت تا بلکه خبری از پدر رضوانه بگیرد. گفتوگوی ما با معصومه ترابی، همسر شهید جاویدالاثر مهدی نوروزی را پیشرو دارید.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
ازدواج با یک پاسدار آن هم در دهه ۶۰ و اوج جنگ کار سختی بود؟
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
اتفاقاً زمانی که آقا مهدی به خواستگاریام آمد، به من گفت: «من پاسدار هستم و معلوم نیست شش ماه با شما زندگی کنم یا شاید هم یک روز کنار هم نباشیم. به همین خاطر باید خودمان را برای هر اتفاقی آماده کنیم.» خرداد سال ۶۴ بود. آن زمان دختری ۱۶ ساله بودم و مدرسه میرفتم. بعد از خواستگاری خانواده آقامهدی، پدرم گفت: «من موافقم. تو نظر خودت را بگو.» من هم با توجه به شناختی که از ایشان داشتم، راضی بودم. مادر شهید نوروزی، دخترعموی پدر من بود؛ یعنی من و آقامهدی عموزاده بودیم به دلیل همین نسبت خانوادگی، در مهمانیها آقا مهدی را میدیدم. ایشان در جمع فامیل و دوستان بسیار محبوب بود و همیشه ذکر خیر او را میگفتند. ظاهراً آقا مهدی یکی دو بار من را در جمع خانواده دیده و رفتارهایم مورد توجهاش قرار گرفته بود. بعد هم برای ازدواج با من با مادرش صحبت کرده بود و مادرشان گفته بودند: «معصومه مدرسه میرود گزینه دیگری را انتخاب کن»، اما آقا مهدی در پاسخ گفته بود: «یا به خواستگاری او میروید یا اینکه من دیگر ازدواج نمیکنم.»
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
با اینکه شهید گفته بود شاید حتی یک روز هم کنار هم زندگی نکنیم، چطور شد به خواستگاریاش پاسخ مثبت دادید؟
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
آن زمان انگار خداوند همه ما را آماده این اتفاقها کرده بود. ما به این فکر میکردیم که بخشی از خاک ما دست دشمن افتاده است و باید دفاع کنیم. قبل از ازدواجمان آقامهدی در دانشگاه تهران رشته پزشکی پذیرفته شده بود که یک ترم درس خواند و با توجه به شرایط جنگ، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به جبهه رفت. وقتی میدیدم ایشان از شرایط خوب تحصیلی اش برای دفاع از کشور گذشت، من هم باید خودم را کنار ایشان میدیدم و از خواستههایم میگذشتم.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
ازدواجهای دهه ۶۰ سادگی خاصی داشت. از مراسم ازدواجتان برایمان بگویید.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
من و آقامهدی یک سال عقد بودیم و سال ۶۵ ازدواج کردیم. تجملات جامعه امروز آن زمان نبود. اصلاً مهریه اهمیت چندانی نداشت؛ مهریه من ۲۰۰ هزار تومان بود که آن را هم خانواده داماد با رضایت خانواده ما تعیین کردند.
مراسمی با عنوان نامزدی، بله برون و عقدکنان نبود. یک سالن عروسی مختصر با یک نوع غذا گرفتیم. همسرم حتی مخالف تزئین ماشین عروس بود و میگفت: «وقتی به ماشین گل بزنیم موجب جلب توجه در خیابان میشود و من دوست ندارم مردم عروسم را در داخل ماشین گل زده ببینند.» در واقع از نظر او این کار نوعی به نمایش گذاشتن عروس بود.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
چند روز در کنار آقا مهدی زندگی کردید؟
در دوران یکساله عقدمان آقا مهدی دائم در جبهه بود و سه بار به مرخصی آمد که دو روز در کنارمان بود. دو هفته بعد از ازدواج به جبهه رفت. یکبار به مرخصی آمد و سه روز ماند و دوباره به جبهه رفت و دیگر حتی پیکرش بازنگشت. روی هم رفته شاید ۲۰ روز کنار شهید بودم، اما بعد از شهادت سالها دنبالش گشتم.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
از روحیات شهید نوروزی برایمان بگویید.
بسیار صبور بود. طوری که پدر و مادرشان هم میگفتند او از همه فرزندان صبورتر و مظلومتر است. ما در منزل پدر و مادر شهید زندگی میکردیم. در آن خانه پدربزرگ و مادربزرگ، سه خواهر و یک برادر مجرد و خانواده برادر بزرگتر آقامهدی زندگی میکردند. به هر حال جمعیت خانواده زیاد بود و اتفاقات مختلفی پیش میآمد. هر وقت مسئلهای پیش میآمد، آقا مهدی میگفت: «اشکال ندارد لبخند بزن و عبور کن.» در مجموع خیلی گذشت میکرد.
آن موقع حقوق ماهانه همسرم در سپاه یکهزار و ۷۵۰ تومان بود. گاهی وقتها بر من سخت میگذشت، اما شهید میگفت: «شاکر باش! همین که یک لقمه نان حلال در سفرهمان است باید شکرگزار باشیم.» آقا مهدی آنقدر به من دلگرمی میداد که پیش خودم میگفتم همین هزار و ۷۵۰ تومان حقوق بسیار خوبی است
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
خبر پدر شدن را خودتان به آقامهدی دادید؟
بله، وقتی شنید بسیار خوشحال شد. هرچند قبل از به دنیا آمدن فرزندمان، آقا مهدی به شهادت رسید. بعد از تولد رضوانه خیلی حسرت خوردم که کاش همسرم زنده بود و دخترمان را میدید.
ایشان در نامهها مینوشت به خاطر سلامتیات و فرزندمان به تغذیهات برس و مراقب خودت باش. او در وصیتنامهاش اسم فرزندمان را انتخاب کرده و نوشته بود: «اگر فرزندمان دختر بود اسم او را بگذارید رضوانه و اگر پسر بود اسم او را مصطفی بگذارید.»
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
آقامهدی از آرزوی شهادتشان برای شما حرفی میزدند؟
شهید نوروزی مداح بود و در تمام مناسبتها که مداحی میکرد، برای خانم فاطمه زهرا (س) روضه میخواند. یادم است یکبار که از هیئت خارج شدیم، دوستانش از او پرسیدند: «این چه رازی است که همیشه در مداحیهایت روضه حضرت زهرا (س) را میخوانی!» آقا مهدی هم گفت: «نمیدانم لیاقت شهادت را دارم یا نه، اما آرزو دارم اگر روزی مرگ سراغم آمد، مانند بانوی دوعالم بینشان باشم.»
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
خبر شهادت را چگونه به شما دادند؟
آقامهدی ۳۰ دی ماه ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلا ۵ به شهادت رسید. همرزمان ایشان برای ما اینگونه روایت کردند: «آقامهدی همراه رزمندهها در سنگر بود که تعدادی مجروح به سنگر آوردند. بعثیها جلوی سنگر خمپاره زدند و نوروزی به زمین افتاد. در این پاتک، منطقه دست دشمن افتاد و نتوانستیم پیکر آقامهدی را به عقب بازگردانیم.»
از آقامهدی فقط برای ما یک ساک دستی آوردند که در آن وصیتنامه و تعدادی از وسایل شخصیاش وجود داشت. او در وصیتنامهاش تأکید کرده بود: «پیرو ولایت باشید.» به من هم سفارش کرده بود: «دلم میخواهد فرزندمان را خیلی خوب تربیت کنید.»
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
چند سال دنبال همسرتان گشتید؟
بعد از شنیدن خبر شهادت آقامهدی این مسئله را پذیرفتیم، اما بعد مسائلی پیش آمد که سعی میکردیم خبری از شهید بگیریم. چون آن زمان میگفتند بسیاری از رزمندهها بعد از مجروحیت بیهوش میشدند و بعد آنها را به بیمارستانهای دیگر استانها منتقل میکردند؛ بنابراین، این احتمال را میدادیم که شاید آقا مهدی هم بیهوش شده باشد یا میگفتند که شاید اسیر دشمن باشد.
یکسری از اسرا که به کشور بازگشتند، عکس آقامهدی را در دستم گرفته و در مسیر بازگشت اسرا سراغ همسرم را از آنها گرفتم. باز هم ناامید نشدم و برای گرفتن خبری از آقامهدی، به منزل ۵۰ نفر از آزادهها رفتم، اما آنها آقامهدی را در اسارتگاههایشان ندیده بودند.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی
هیچ خبری از آقامهدی نبود و در همین رابطه برای شناسایی ما را به معراج شهدا میبردند. خیلی به معراج شهدا رفتم طوری که شمارش آن از دستم خارج شده است. اگر پیکر شهیدی قابل شناسایی نبود، ما به معراج شهدا میرفتیم تا شاید نشانی از آقامهدی پیدا کنیم. وقتی به معراج شهدا میرفتم حدود ۱۰، ۱۵ پیکر شهید را به من نشان میدادند؛ من پیکر شهدایی را میدیدم که سر نداشتند و بدنشان قطعه قطعه شده بود. وقتی به خانه بر میگشتم تا سه، چهار روز اوضاع روحی بدی داشتم.
#معرفی_شهید_دفاع_مقدس، #شهید_مهدی_نوروزی