در عمليات والفجر 2 پس از آنکه با مقاومت بي نظير شهيد جاويدي و همراهان محاصره شکسته شد و عمليات پيروز گرديد. شهيد جاويدي در مأموريتی به ارتفاعات 2519 و کدو حرکت کرد و در آنجا هم به مأموريت خويش عمل کرد
#شهید_مرتضی_جاویدی
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
شهید جاویدی پس از شهادت دوستانش در وصیت نامه ای می نویسد:
... نمی دانم چه کرده ام که شهید نمی شوم . شاید قلبم سیاه است. خدا رحمت کند حاج محمود ستوده را ، وقتی با هم صحبت می کردیم ، می گفتیم اگر جنگ تمام شود و ما زنده باشیم ، چه کار کنیم؟ واقعا نمی شود زندگی کرد و به صورت خانوادهای شهدا نگاه کرد... و این جاست که ما و جاماندگان از قافله نور باید بگوییم خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند ...
#شهید_مرتضی_جاویدی
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
مجنون القمر:
:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
خود را ز بلندای رهایی یله
آنان که سفر همره این قافله کردند
غفلت زده ما را که به سرمای
خفتیم و سواران طی صد مرحله کردند...
✨معرفی شهیدان سید حسینی مقدم
💠 ارائه :جناب خاماتده از شهدا
📆 پنج شنبه ۹۹.۱۱.۰۹
⏰ ساعت ۲۱:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena
شهید سید محمد حسینی مقدم
پدر:سید مرتضی
تولد:1339/7/9
شهادت:1363/1/5
#شهیدان_دفاع_مقدس_پنج_شهید #خانوادی_حسینی_مقدم
فرازی از وصیت نامه ی شهید:
((مادر عزیزم! می دانم که طاقت شنیدن خبر شهادتم را نداری.حق داری که طاقت نداشته باشی! زحمات
بی دریغی به پایم کشیدی.شب ها تاصبح، پای گهواره ام نخوابیده ای؛ امّا به عمق مطلب بنگر که چه قدر شیرین است! مادر جان ! اگر خداوند فیض عظیم شهادت را نصیبم کرد، بدان که لحظه ی شهادتم بهترین لحظات عمرم بود که در دنیا بودم...))
#شهیدان_دفاع_مقدس_پنج_شهید #خانوادی_حسینی_مقدم
سر بر آستان جانان که می گذاری، آغاز افتادن است بلندمرتبه و گلبانگ سربلندیت را فراتر از آنچه در خاک و افلاک است، با گوش جان می شنوی؛آغازی که اگر توأم با معرفت و مراقبت باشد،از هزاران برخاستن و به اوج رسیدن فراتر و دلپذیرتر است.یعنی بی تابی ات جهان خاکی را در می نوردد و عشق، تو را می برد به آنجا که خاطرخواه اوست؛همان اشتیاقی که((سید محمد ))را به سرانجام رسانید که آرزوی دیرین خوبان عالم است.
#شهیدان_دفاع_مقدس_پنج_شهید #خانوادی_حسینی_مقدم
روستای کوچک کمی آن طرف تر از برازجان، خانواده ای را در درون خود جای داده است که پنج شهید را تقدیم انقلاب اسلامی ایران کرده و صبر را به زانو درآورده است.
#شهیدان_دفاع_مقدس_پنج_شهید #خانوادی_حسینی_مقدم
وقتی از مردمی که در این استان زندگی کرده اند و سالیان سال در کوچه پس کوچه های این شهر گرما دیده اند و با شرجی نفس کشیده اند و حتی آنهایی که دوران دفاع مقدس را با گوشت و پوست خود تجربه کرده اند و شاید ماه ها و سال ها در سنگرهای دفاع از این آب و خاک مقدس عمر خود را سپری کرده باشند پرسیده شود آیا خانواده ای را سراغ دارید که در دفاع مقدس پنج عضوش را تقدیم اسلام کرده باشد اکثراً اظهار بی اطلاعی می کنند و بعید نیست که تا کنون نام شهیدان حسینی مقدم را نشنیده باشد.
#شهیدان_دفاع_مقدس_پنج_شهید #خانوادی_حسینی_مقدم