eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
گردید .سپس برای آخرین بار جهت وداع با اقوام وخویشان به شهرستان ایرانشهر مراجعت
نمود و پس از آن جهت شرکت در عملیات والفجر عازم میدان نبرد گردید وبه عنوان فرمانده
پدافند دشت فکه منصوب شد وسرانجام این مجاهدت خستگی ناپذیر فی سبیل الله در ظهر
روز 20بهمن 1361پس از مجاهدت وتلاش و خدمت به اسلام پس از ادای وضو جهت اقامه
نماز ظهر به همراه همرزمش شهید مجید شجاعی روانه بودند که سینه های پاکشان مورد
اماج سربهای داغ دشمن بعثی صهیونیستی قرار گرفت وبدینسان یار صدیق مقام معظم
رهبری به خون خود در غلتید ووضو ساخته عروس خونین جامه شهادت را در حجله دشت
فکه به آغوش کسید وروح پاکش به سوی عرش به پرواز درآمد وبه آرزو دیرینه اش که شهادتدر راه خدا بود رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوش، یاران خـبر سوختنش را آوردند صبح، خاکسـتر خونین تنش را آوردند یارب این کشته عریانِ کدامین عرصه است که ز بازار تجــرّد، کفـنش را آوردند... 🌷معرفی 💠 ارائه : جناب جامانده از شهدا 📆سه شنبه ۹۹.۱۲.۱۲ ⏰ ساعت ۲۱:۳۰ 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
خرده روایت هایی از زندگی شهید مظلوم غلامرضا پروانه
۱-فرار از پادگان آخرین روز آموزشی در پادگان بیرجند بود و همه ی سربازها خوشحال بودند. یکی از سربازها جلو آمد و پرسید: «تو کجا افتادی رضا؟»
از بیرجند تا تهران فکری ذهنش را مشغول کرده بود. دلش نمی خواست که جلوی فرماندهان شاه پا بکوبد و احترام بگذارد. منتظر یک جرقه بود تا این که امام خمینی فرمان داد که سربازها پادگان ها را ترک کنند. رضا شبانه از تهران فرار کرد و به سبزوار برگشت. حالا به جای کوبیدن پا در پادگان تهران، روی خیابان های سبزوار پا می کوبید و علیه شاه شعار می داد.
۲-از کمیته انقلاب تا کردستان تازه انقلاب پیروز شده بود ولی هنوز باقی مانده های رژیم و ضدانقلاب وجود داشتند و امنیت کشور را به هم می ریختند. کشور نیاز به محافظت داشت، برای همین کمیته های انقلاب تشکیل شد.یکی از شهرهایی هم که در آن کمیته انقلاب تشکیل شد، سبزوار بود. رضاپیراهن نیروهای کمیته انقلاب را به تن کرد. حالا احساس خوبی داشت. در زمان شاه وقتی در پادگان اسلحه به دست می گرفت، برایش یک شی غریبه بود ولی حالا می دانست که اسلحه ای که در دست گرفته برای حفاظت از انقلاب و امنیت مردم است.۶ ماه بدون این که حتی یک ریال حقوق بگیرد، در کمیته انقلاب ماند. سپاه پاسداران سبزوار تازه شکل گرفته بود و رضا تصمیمش را گرفت که پیراهن سبز پاسداری را بپوشد. غائله ی ضدانقلاب در کردستان شروع شده بود که خودش را به کردستان رساند. ۶ ماه در کردستان بود تا نگذارد گروهک ها به انقلاب ضربه بزنند. رضا می دانست که گروهک های ضدانقلاب از طرف استکبار تحریک می شوند. در فروردین سال ۶۱ یادداشتی در مریوان نوشته بود: «ای آمریکای جنایتکار و شوروی ذلیل و اسرائیل غاصب! چنان تودهنی از دست این مظلومان تاریخ خواهید خورد که دیگر اثری از شما روی زمین نخواهد ماند. گروهک های ضداسلام تا دیر نشده از سر راه انقلاب دور شوید وگرنه سیل خروشان و حزب الله، شما گنداب های متعفن را از سر راه خواهد برداشت.»
۳-خستگی ناپذیر در کردستان بیکار که می شد، به پیشمرگه های کرد مسائل شرعی و اعتقادی را آموزش می داد. تازه به منطقه سومار رفته بود و زیاد با منطقه آشنایی نداشت. یک شب برای شناسایی رفته بود که با ماشین به ته دره سقوط کرد. بعد از چند ساعت جست و جو رزمنده ها، رضا را از ته دره پیدا می کنند. بدنش زخمی شده بود ولی باز هم می خواست که خط و جاده را شناسایی کند. بسیاری از دوستانش در کردستان به دست گروهک های ضدانقلاب به شهادت رسیدند، احساس تنهایی می کرد ولی از تلاش و مبارزه دست نمی کشید. در یکی از یادداشت هایش نوشته بود: «دوستان زیادی از ما رفتند و شمع وجودشان سوخت و من پروانه ام که به دور آن ها خواهم چرخید تا از توان بیافتم.»
۴-از راه خدا باز نمی گردم وقتی که رضا از کردستان به سبزوار برگشت، برای خودش فرمانده ای شده بود. جنگ شروع شد و نیروهای بسیجی برای اعزام به جبهه آموزش می دیدند.مدتی در سبزوار فرمانده ی آموزش بسیجی ها شد. رضا تجربه ی خودش از جنگ کردستان را به بسیجی ها آموزش می داد. خودش هم چهار بار به جبهه رفته بود. وقتی برای پنجمین بار قصد داشت که به جبهه برود، حوادث تلخی در سبزوار اتفاق افتاد که به اخراج او و شهید فرومندی از سپاه منجر شد. با تمام تلخی ها و سختی هایی که کشیده بود، از انقلاب دست نکشید و به جبهه رفت. وقتی مادرش گفته بود که از جبهه برگرد، جواب داد: «نگوئید از جبهه بیا، مرا از سپاه اخراج کردند از اسلام که اخراج نکرده اند و این باعث بازگشت من از راه خدا نخواهد بود.»
5-شکارچی تانک در عملیات والفجر ۳، عراقی ها پاتک زده بودند و نیمی از نیروهای رضا در محاصره ۲۰۰تانک عراقیافتاده بودند. رضا با آرپی جی مقابل تانک ها ایستاد و می گفت: «تا تکه تکه نشوم از این جا بر نمی گردم.»گرمی خون را روی گوش و صورتش حس می کرد ولی باز هم از شلیک آرپی جی دست برنمی داشت. ۲۰ تانک را منهدم کرد تا عراقی ها مجبور شوند که حلقه محاصره را بشکنند. در همین عملیات بود که موج انفجار مجروحش کرد. مدتی در بیمارستان مشهد بستری بود. وقتی که از بیمارستان مرخص شد، به سبزوار آمد ولی طاقت نیاورد و دوباره به جبهه برگشت.
۶-پروانه وار شب قبل از عملیات خیبر نیروهایش را جمع کرد تا از آن ها حلالیت طلبید: «عزیزان! این آخرین دیدار من با شماست. باید بدانید که احتمالاً از گردان ما هیچکس برنخواهد گشت، یا شهید خواهیم شد یا مجروح. باید مردانه بجنگیم. پس کسی با ما بیاید که می خواهد حماسه عاشورا بیافریند.» صحبت هایش که تمام شد، همه به دورش حلقه زدند. برای این که رضا را بغل کنند و ببوسند، با هم مسابقه گذاشته بودند. هر لحظه نزدیک بود که زیر دست و پای رزمنده هایی که عاشقانه دوستش داشتند، آسیب ببینید! شمعی شده بود که همه پروانه وار به دورش حلقه زده بودند.
۷- می خواهم گمنام بمانم شب عملیات خیبر نیروها سوار قایق می شدند تا به دل دشمن بزنند. سکوت شب بود و قایق¬هایی که موتور خاموش حرکت می کردند تا دشمن متوجه حضور آن¬ها نشود.همه ساکت بودند، یا زیر لب ذکر می گفتند. رضا برگشت و به یکی از همرزمانش گفت که نمی خواهد جنازه اش به سبزوار برگردد. در وصیت نامه اش هم نوشته بود: «آرزو دارم اگر شهید شدم، همانند شهیدان گمشده جنازه ام در بیابان ها بماند و در میدان جنگ به خاکم بسپارند. خداوندا می خواهم که غریب شهید شوم و شهید بی کفن باشم. می خواهم در این بیابان باشم تا به کربلا نزدیک تر باشم.» تقدیر رضا در عملیات خیبر رقم خورد، همان گونه که آرزو می کرد: گمنامی در شهادت. رضا شبیه شهدای کربلا شهید بی کفن لقب گرفت، چرا که جنازه اش هیچ وقت پیدا نشد.
خاطرات و زندگی نامه شهید غلامرضا پروانه از شامکان سبزوار خاطرات دوران سربازی
پادگان لویزان نگهبانی از ژنرال هایزر آمریکایی کار سربازان ورزیده ی بود که از سراسر کشور انتخاب می شدند که نگهبانی مستشاران آمریکایی را برعهده داشتند در مشورت با یکی از برادرانش که گفت : " چنانچه می توانی او را با گلوله بزن " او گفت : " ما را نزدیکی آنها را نمی دهند." پس راه فرار از خدمت بعد از دستور امام را پیش گرفت .
پس از فرار به خانه ی پیر زنی در تهران مخفی شد و به خاطر نداشتن کفش با دمپایی راهی سبزوار شد
شب های دره حیدریه را رزمندگان و همراهان شهید می دانند که شب را تا به صبح در دل صحرا و در دل بیابان الهی العفو میکرد
به گفته ی یکی از رزمنده ها نیمه شب از خواب برخاستم و صدای شنیدم به دنبال صدا رفتم و او را در حالی که سر بر سجده بر روی سجاده دیدم که محاسنش از اشک خیس بود و مرتب از خدای خود طلب بخشش می کرد .او یک عارف به تمام معنا بود که معبودش خدایش بود که عاشقانه او را پرستش می کرد.