#خاطره
صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:
به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد
و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام-عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی- نیروگاه بصره را بمباران کردند. با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .
غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:
من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیارنایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.
سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:
- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهندداد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#خاطره
سال 1379 دقیقا نمی دونم کدوم ماه بود ولی فکر کنم دی ماه بود، هوا سوز خاصی داشت، منزل ما و حسین به واسطه نزدیکی به بیابون های اطراف اتوبان سوز و سرمای بیشتری داشتند، دیگه با حسین اخت شده بودم، نمی تونستم بی حسین کاری بکنم، همیشه هر وقت می رفتم در خونه شون اگه می دونست منم سریع با یک پیراهن سفید که داشت تازه دکمه هاشو می بست میومد جلوی درب، یه روز بهم گفت :
فلانی برا بسیج باید لباس داشته باشی اونم لباس خاکی، رفتم تو فکر گفتم از کجا تهیه کنم؟ گفتش : بازار داره، خلاصه با مادرم کلی بازار را گشتم ولی یا بزرگ بودن یا دست دوم های بی مصرف که مستهلک شده بودن، اومدم خونه با حسین رفتیم مسجد برگشتنی بهم گفت : لباس گیر اوردی؟ گفتم نه و قضیه رو براش تعریف کردم مثه همیشه سرشو انداخت پایین و رفت تو فکر از این قضیه یه چند ساعتی گذشت دیدم درب خونه ما رو زدن، رفتم دیدم حسینه و یک دست لباس دستشه، نگاه کردم، دیدم اتو کشیده و مرتب، گفتم حسین اینا مال کین؟
گفتش مال خودت، گفتم از کجا اوردی؟ گفت به اونش کار نداشته باش بپوش بیا ببینم اندازته یا نه؟ گفتم حالا چه عجله ایه؟!! بذارش برا فردا گفتش نه همین امشب بپوش خبرم کن میام می بینم، رفتم پوشیدم انگار برا من درست شده بود، اومدم بهش خبر دادم گفت : مبارکت باشه، از این به بعد با همین ها بیا پایگاه، چند روزی از این ماجرا گذشت دقیق نمی دونم از داداش مصطفی یا داداش حسن (اخوی های شهید حسین) پرسیدم که این لباس رو حسین از کجا اورده؟
گفتش : این لباس عموی شهیدمان شهید مصطفی سراجی بوده که حسین نگه داشته بود، بعدش متوجه شدم که گفت برا چی برو بپوش ببین اندازته ، فکر کرد اگه اندازه نباشه مجدد ازش نگهداری کنه، خلاصه حسین لباس های عموی شهیدش رو که خیلی دوست داشت به من هدیه داد، هیچ وقت فراموش نمی کنم، این خاطره توی دفترچه خاطراتم هست بعدش دست کرد توی جیب و یک سر بند بهم داد، رنگش قرمز بود و روی اون نوشته شده بود "یا حسین مظلوم "، یادش بخیر تو جیبم گذاشتمش و هر وقت با حسین برنامه ای تو حوزه مسجد کنار منبع آب برگزار میشد می بستم پیشونیم، حسین فقط می خندید، سرش پایین، نگاهش رو از زمین بر نمیداشت، ساکت ولی بعضی مواقع حرفایی میزد خیلی آبدار و با من و یکی دو تای دیگه از دوستان.
خیلی شوخی می کرد ولی در جمع و بین دیگر بسیجی ها وقتی من می خواستم تحریکش کنم که حرفی بزنه فقط سرشو پایین می گرفت و می خندید ( این حالت حسین رو هر کسی که با حسین رفیق بوده دیده و می دونه من چی میگم)
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐
#خاطره❤️
#شهید_حسین_معز_غلامی 🌼
هروقت حسین به سوریه میرفت دست به دامن یک شهید میشدم بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضایی شدم که حسین سالم بیاد
بار دوم متوسل به شهید آقاجواد الله کرم شدم و حسین سالم بیاد و نذرم در هر بار ادا می کردم
بار آخر شهید سجاد زبرجدی رو انتخاب کردم
که حسین سالم برگرده شله زرد بپزم و به نیت ایشان پخش کنم
چندشب قبل از شهادت حسین خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رویا به من گفتن نذرت قبول شده ادا کن
نذر من قبول نشد چون حسین از من مستجاب الدعوه تر بود و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین رو داده بود
💔 از زبان #خواهر_شهید_حسین_معز_غلامی💔
🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐🌴💐
#خاطره 🌷
#نماز_اول_وقت
اولین روز هایی که حسین میومد باشگاه زمان اذان مغرب افتاده بود داخل سانس تمرین .
اون اولا خودش تنهایی با اجازه استاد میرفت وضو میگرفت و نمازشو میخوند .
همه چپ چپ نگاهش میکردن ....
انگار چیز عجیبی دیده بودن ....
بعد از چند جلسه که بقیه باهاش آشنا شدن و رفتارو اخلاقشو دیدن نصف بیشتر بچه ها موقع اذان ورزشو تعطیل میکردن و همه با هم نماز میخوندن...
#خاطره
چند شب قبل از رفتن به سوریه از باشگاه اومدیم بیرون و سوار ماشین حسین شدیم بعد چند دقیقه پیام دادن که مهدی نعمایی شهید شده، حالش کلا عوض شد تا خونه من رانندگی کردم و کل مسیر گریه میکرد.
بعد من پیاده شدم رفت بعد ۱ساعت پیام دادم کجایی گفت تو پایگاهم گفتم میام پیشت گفت نیا تا صبح تو پایگاه مونده بود
فردای اونروز بعد کلی صحبت باهاش متوجه شدم تا صبح روضه خونده بود و گریه کرده بود...
#خاطره
روز اول بود که همه ورودی های دانشگاه امام حسین (ع) دور هم جمع شده بودیم،
دوری از خانواده و محیط جدید باعث شده بود اضطراب و استرس تو چشمای اکثر بچه ها نمایان بشه.
نگاهم که به چشمای حسین افتاد یه آرامش خاصی دیدم.
هیچ استرسی نداشت.
از همون روز اول قدمشو محکم برداشته بود.
بعد از اتمام مراسمات که لباس سبز پاسداری رو به همه دانشجو ها تقدیم کردن؛ حسین سریع سمت چپ لباس، روی سینه اش پارچه ی کوچیکی نصب کرد،
روش نوشته بود ( السلام علیک یا شیب الخضیب )
دائم ذکر میگفت؛ آرامشی که داشت فراموش نشدنی بود ...
#خاطره_از_همرزمان_شهید
#ذاکرالحسین🌸
#باغیرت🌷