eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
100 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
45 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ممنونم ممنونم شما هم عزیز هستی ب ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیار دلتنگش می شوم و هر زمان که به یادش می افتم انگار آتشی از دلم بلند می شود. همه بعد از شهادتش سوختیم. به گفته همه دوستان و آشنایان عباس در میان ما تک بود و نظیر او در اطراف ما نیست. از انجا که فرزند دیگرم ازدواج کرده ما تنها عباس را در منزل داشتیم از این رو بیشتر دورهمی های ما نیز زمانی بود که عباس در منزل بود. برای همین من و پدرش این روزها دلتنگ تر از هر زمان دیگری هستیم. 💠گروه
در سوریه هر چند روز یک مرتبه تماس می‌گرفت و از اوضاع و احوال همدیگر مطلع می‌شدیم. دو هفته قبل از شهادتش تماس گرفت، بعد از حال و احوال گفت: خانم این دنیا خیلی بی‌وفا است و کوتاه و بی‌ارزش، مادرم، حاج آقا مجتبی و خیلی از بهترین‌های ما در زندگی رفتند، این دنیا خیلی کوتاه و کم است و اگر خداوند روزی‌ام کرد و من در این سفر شهید شدم، غصه نخور، من به تو قول می‌دهم که در آن دنیا هم با تو همراه باشم؛ در برابر همه سختی‌ها و مشکلات زندگی صبر پیشه کن. با این حرف‌های روح‌الله دلم ریخت و خود به خود اشک‌هایم جاری شد، گفتم روح‌الله نصف شب این چه حرفی است که می‌زنی؟ و فقط خدا می‌داند که آن شب را چطور به صبح رساندم. با همه اضطراب‌ها و نگرانی‌هایم فقط نفس می‌کشیدم. دیگر ادامه زندگی برایم سخت شده بود. دلتنگی همه وجودم را گرفته بود. 💠گروه
اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه می‌گذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌خواند. یادم هست یکبار که می‌خواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا می‌کنی! کمی آرام باش» چون شلوغ می‌کرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود»
دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر می‌بردم. واقعاً لحظه‌ای تلفن همراه را از خود دور نمی‌کردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعه‌ها تماس می‌گرفت. هفته‌های آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس می‌گرفت. تلفن‌ها خود به خود قطع می‌شد. هر بار تماس می‌گرفت، می‌گفتم «دلم می‌خواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. می‌خواهم حرف بزنم. می‌خواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» می‌گفت «من قطع نمی‌کنم، خودکار قطع می‌شود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار می‌کردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم» اغلب حرف‌هایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفن‌ها کنترل می‌شود» اما من نمی‌توانستم، دائماً می‌گفتم که «دلم تنگ شده...کی می‌آیی؟» صالح لحظاتی سکوت می‌کرد، من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره‌ و راه‌کاری نداشت، سکوت می کرد. می‌گفت «می‌دانی که تلفن‌ها کنترل می‌شود؟» می‌گفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده».