💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 5⃣2⃣
مراسم عقد و عروسی
🍃بعد از شهادت شوهر اولم قصد ازدواج مجدد نداشتم. آقا مصطفی را هم اول جواب رد دادم. اما ایشان گفته بود می خواهم داماد حضرت زهرا سلام الله علیها شوم. می دانستم آقا مصطفی کسی نیست که در شهر بماند و جبهه نرود. اما اینکه گفته بود من سه روز بعد از عروسی جبهه می روم خیلی عجیب بود.
🍃مقدمات کار فراهم شد و برای مراسم صیغه عقد راهی جماران شدیم. حضرت امام قرار بود صیغه عقد ما را جاری کند. صیغه عقد که تمام شد. مصطفی خیره شده بود به حضرت امام. بعد هم گفت: آقا ما را نصیحت کنید. امام هم فرمودند: «از خدا می خواهم به شما صبر بدهد.»
🍃مادر برای عروسی مصطفی کت و شلوار شیک سرمه ای خریده بود. اما مصطفی می گفت می خوام با لباسی که در جبهه بودم در مراسم عروسی شرکت کنم. مصطفی کت و شلوار را داد برای یکی از دوستانش که دو روز دیگر عروسی داشت. مادر خیلی ناراحت شد. مادر خیلی محکم گفت: که من کت و شلوار را برای عروسی تو سفارش دادم و باید همان روز بپوشی. مصطفی مجبور شد همان شب به سراغ دوستش برود و کت و شلوار خودش را برای یک روز قرض بگیرد.
🍃در سالروز مراسم ازدواج حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه (س) مراسم ازدواج مصطفی برگزار شد. در مراسم همه شاد بودند. تنها چیزی در مراسم ندیدیم معصیت بود. آن شب برای همه به یاد ماندنی بود. اما عجیب تر از همه صحبتی بود که آخر شب انجام شد! مصطفی رفت پشت میکروفن و گفت: خدا نعمت های زیادی به من عطا کرده که به خیلی از مردم نداده. اما این افتخار دامادی حضرت زهرا سلام الله علیها بزرگترین افتخار زندگی من است.
🍃فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. این وظیفه من بود. حضور در جبهه هم وظیفه دیگر من است. من سه روز دیگر عازم جبهه هستم و بدانید که این بار .... اشک از چشمان مصطفی جاری شد. دهان همه از تعجب باز ماند. مهمان ها بساط شوخی و خنده را پیش کشیدند و جو عوض شد. مراسم که تمام شد همان شب کت و شلوار را درآورد و برای دوستش فرستاد.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 156 الی 159
ادامه دارد...
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 6⃣2⃣
کارت عروسی
🍃یک کارت عروسی هم به نیابت از حضرت زهرا برد انداخت داخل ضریح حضرت معصومه. و گفت از همه معصومین بخصوص حضرت زهرا دعوت کردم تا در مراسم ما شرکت کنند! روز بعد از عروسی گفت خواب عجیبی دیدم! در عالم رویا دیدم مجلس عروسی ما برقرار شده. جلوی در ایستادم. چندین بانوی مجلله که بسیار نورانی بودند وارد مجلس عروسی شدند. فهمیدم دعوت ما را جواب داده اند. با خوشحالی به استقبال آنها رفتم. با احترام گفتم: خانم شما به مجلس ما آمده اید!؟ مادر سادات هم با خوش رویی گفتند: مجلس شما نیاییم کجا برویم؟!
📚 کتاب مصطفی، صفحه 160 الی 161
ادامه دارد...
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 7⃣2⃣
بازگشت به جبهه
🍃روز سوم ازدواجمون آماده حرکت به جبهه شد. توی اتاق دست مرا گرفت توی دستش و به شوخی و خنده گفت: این خط ها را می بینی این طرف دستت! این یعنی من به همین زودی شهید می شم. زود دستم را از دستش خارج کردم. ناراحت شدم و گفتم از کی تا حالا کف بین شدی!؟
🍃سه روز بعد از عروسی مصطفی تماس گرفت می خوام برگردم منطقه. گفتم: مرد حسابی تازه سه روز هست ازدواج کردی. لااقل یک هفته صبر کن. عصر همان روز همراه چند نفر از دوستان راهی منطقه غرب شد. وقتی مصطفی را نگاه می کردم یاد حنظله افتادم؛ صحابی بزرگ رسول خدا که به حنظله غسیل الملائک معروف شد. همان رزمنده که ساعاتی بعد از ازدواج به یاری رسول خدا شتافت و شهید شد.
🍃خلاصه ازدواج هم نتوانست پای او را به دنیا بند کند. اما این دفعه با همه دفعات فرق می کرد. مصطفی یکپارچه نور شده بود. وقتی رفت مطمئن شدم که این آخرین سفر اوست! هر چند معنویت او همیشه مثال زدنی بود. اما حالا نورانیت خاصی در چهره اش هویداست. از ماه رمضان حال و هوای او تغییر کرد. شک ندارم او در مهمانی خدا در ماه رمضان برگزیده شده است.
📚 کتاب مصطفی، صفحه 156 و 162
ادامه دارد...
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 8⃣2⃣
شهادت
🍃دیگر از آن شوخی و خنده ها خبری نبود. مصطفی با لحنی آرام رو به من کرد و گفت:« علی، از خدا خواستم گمنام باشم. از خدا خواستم که بدن من یه جایی بمونه که نه دست شماها بهش برسه نه دست عراقیا!!»
🍃قرار شد از روی تپه عقب نشینی کنیم. اما آتش دشمن مانع بود نمی شد عقب نشینی کرد. مصطفی نگاهی به دوستش کرد و گفت: اگر دو سه نفر بمونیم و آتیش کنیم بقیه می تونن برگردن. بعد گفت معلوم نیست که موفق شویم. بعد قرآن کوچکش را درآورد. نیت کرد. بلافاصله گفت: خیلی خوبه. آنها آتش را شروع کردند و بچه ها شروع کردند به عقب برگردند.
🍃یکدفعه گلوله آر پی جی به بدن دوست مصطفی خورد. مصطفی بدون اعتنا تیراندازی می کرد. نگاهی به عقب کردم. بچه ها همگی دور شده بودند. داد زدم: حاج آقا برگردید، بچه ها همه رفتند عقب. اما در زیر بارش گلوله و انفجار صدایم نرسید. احساس کردم آقا مصطفی به دیوار سنگر تکیه داده. خودم را به سنگر رساندم.
🍃دیدم مصطفی کنار دیوار سنگر آرمیده بود. گلوله تیربار عراقی درست به سر او اصابت کرد! خون از سر آقا مصطفی جاری بود. آنها با لبانی تشنه به دیدار یار شتافتند. دیگر کسی روی تپه نبود. گلوله زوزه کشان از بالای سرم می گذشتند. عراقی ها داشتند نزدیک می شدند. دوباره نگاهی به مصطفی و همسنگران شهیدش انداختم. ماندن من بی فایده بود. از جا بلند شدم و به سمت پایین دویدم.
🍃نمی دانم چه شد؟! هیچ کس از مصطفی حرفی نزد. شاید می ترسیدند او اسیر شده باشد. می گفتند برای او بد می شود! عراقی ها او را بشناسند اذیتش کنند. اما مصطفی کسی نبود تن به اسارت بدهد. خبر شهادت او را کسی اعلام نکرد! صداوسیما هیچ اطلاعیهای نداد. مراسمی برای او نگرفتند. برای مصطفی اگر کسی اشک ریخت، در خفا بود؛ در تنهایی و سکوت. گویی گمنامی میراثی است که به همه ی عاشقان حضرت صدیقه ی طاهره عنایت می شود!
📚کتاب مصطفی ، صفحه 164 و 176 و 179 و 185 و 186
ادامه دارد...
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 9⃣2⃣
گمنانی
🍃از شهادت مصطفی دو روز گذشت. بچه ها مصمم شدند او را برگردانند. حاج حسین هم مثل مصطفی بعد از نماز استخاره کرد و اجازه داد. عده ای سمت تپه برهانی رفتند. صد و پانزده شهید پیدا شد. اما مصطفی در بین آنها نبود. یه بار دیگه بچه ها رفتن ، 25 شهید پیدا شد اما مصطفی بینشان نبود. بعد از آن هم چند بار سراغ تپه برهانی رفتند. اما خبری از مصطفی نبود.
🍃سال 1372 هم گروه های تفحص راهی آن منطقه شدند. پیکر 400 شهید پیدا شد اما خبری از مصطفی نبود. پیکر همسنگران مصطفی هم پیدا شد. اما در کنار پبکر همسنگرانش دنبال مصطفی گشتیم اما هیچ خبری از مصطفی نبود. روز بعد یکی از فرماندهان لشکر به بچه های تفحص گفت: زیاد خودتان را خسته نکنید. بعضی وقت ها خود شهدا نمی خواهند برگردند. بعدش ادامه داد: خود آقا مصطفی به برادرش گفته بود: می خواهم جایی بمانم که دست هیچ کس به من نرسد. نه عراقی ها و نه شما!
🍃ارادت آقا مصطفی به مادر سادات باعث شد که مثل مادرش گمنام باشد. او گمنامی را از خدا خواسته بود. و خدا بنده خالصش را حاجت روا به میهمانی خود دعوت کرد. عجیب اینکه پیکر دوستان همسنگرش پیدا شد اما هیچ خبری از مصطفی نشد. گویی ملائکه، این بنده ی خالص درگاه خداوند را با جسم و جان به ملاقات پروردگار برده اند. تپه برهانی را ترک می کردیم در حالی که حال و هوای عجیبی داشت. اینجا مقتل مصطفی بود.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 185 الی 188
ادامه دارد...
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 0⃣3⃣
حلال مشکلات
🍃از جوانان نسل بعد از جنگ بود. با اینکه اهل مسجد و هیات بود اما مشکلات بزرگی زندگیش را در بر گرفته بود. آمده بود راه چاره ای پیدا کند. گفتم به شهدا اعتقاد داری؟ گفت: خیلی. گفتم برو سراغ شهدا، اصلا برو سراغ شهید ردانی پور. این شهید نزد حضرت زهرا سلام الله علیها خیلی آبرو دارد. به حق حضرت او را قسم بده. مطمئن باش مشکلت را حل می کند. بعد از مدتی دیدمش گفتم چه خبر. گفت: دنبال شما بودم می خواستم مطلبی را برای شما بگویم.
🍃گفت: رفتم سر قبر شهید و خدا را به این شهید عزیز قسم دادم که گره از مشکلات من بگشاید. آن شب مجلس عظیمی در رویا دیدم که بسیاری از بزرگان حضور داشتند. من در آنجا شهید آیت الله بهشتی را دیدم. خواستم درباره مشکلاتم با ایشان حرف بزنم که ایشان مرا به سمت دیگری راهنمایی کردند و گفتند: بروید سراغ آقا مصطفی ردانی پور و بعد گفتند: برای این شهید بزرگ کار کنید. مصطفی در گوشه ای از سالن نشسته بود. با آیت الله بهشتی سلام علیک کرد و گفت ما شاگرد شهید بهشتی هستیم. بعد به من خیره شد. آقا مصطفی نگاه عمیقی به صورت من انداخت و گفت: « غَضُوّا اَبصارَکم» بعد اشاره کرد حل مشکلات شما در همین است!
🍃همان موقع از خواب پریدم. معنی عبارت را نفهمیدم اما سریع یادداشت کردم. این عبارت یعنی چه؟ چگونه این عبارت یا این ذکر حلال مشکلات من است؟! فردا از دوست روحانی ام معنی این عبارت را پرسیدم. گفت: یعنی چشمان خود را از نگاه (به نامحرم) بپوشانید. با خودم فکر کردم. دیدم راست می گوید. ما در بین فامیل و در محل کار و ... حریم ها را به خوبی رعایت نمی کنیم. شوخی با نامحرم و نگاه به تصاویر مبتذل و ... برای من عادی شده بود. اما اینها چه ربطی به مشکلات من دارد؟ من مشکلات اقتصادی، روحی و ... دارم. اما تصمیم گرفتم که توصیه آقا مصطفی را عمل کنم.
🍃حالا چند ماه از آن رویای زیبا گذشته. شاید باور نکنی اما بسیاری از مشکلات شخصی من بعد از عمل به این توصیه و دقت در نگاه ها برطرف شد! برای خودمم هم جای تعجب بود اما بعدها روایتی شنیدم که بسیاری از مشکلات و گرفتاری های ما نتیجه ی گناهان ماست و با ترک گناه این گرفتاری ها برطرف می شود. از طرفی بنا به توصیه شهید بهشتی هر جا در جمع دوستان قرار می گیرم از شهید ردانی صحبت می کنم.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 193 الی 194
ادامه دارد...
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 1⃣3⃣ (قسمت آخر)
وصیت نامه
🍃در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید. امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و برمی دارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم.
🍃می دانید اسلام منهای روحانیت اسلام نیست و این سد دشمن شکن را نگذارید بشکند. و این حربه ی عظیم را از شما و ملتتان نگیرند.و در نتیجه اسلام وارونه را به مردمتان عرضه کنند.بدون روحانیت کاری از پیش نمی رود
🍃من به جبهه آمدم تا شاید گذشته ها را جبران کنم و خون آلوده ام را در راه خدا بریزم و بوسیله ی خون پاک شهدا تطهیر نمایم. اگر در این مسیر کشته شدم، شما مقاوم و استوار راهم را ادامه دهید.
🍃خواهرانم،...در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.
🍃از امام اطاعت کنید که عصاره ی اسلام است. او را تنها نگذارید که نماینده ی حجت ابن الحسن (عج) است.
🍃آن کسانی که مسولیتی دارند و با خون شهدا و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند!
🍃دوستان عزیز! تنها راه رسیدن به سعادت، ترک محرمات و انجام واجبات است. راه قرب به خدا همین است و بس. دست یکدیگر را بگیرید و راه شهدا را که همان راه رسیدن به خدای متعال است ادامه دهید.
📚کتاب مصطفی ، صفحه 189 الی 191
#پــــــــــایـــــان
#قسمت چهل و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟
ادامه دارد
#قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار تمام زندگی من: مهمانی شام
حسابی تعجب کردم ...
- پسر من رو؟ ...
- بله. البته اگر عجیب نباشه ...
- چرا؟ ...
چند لحظه مکث کرد ...
- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...
- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...
- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش
در نزده درو باز کردم و رفتم تو ...
صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود...
داشت نماز میخوند..
ادامه دارد
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #تمام_زندگی_من
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
#قسمت چهل_و_چهارم
مرد کوچک
- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...
دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ...
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...
زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
خندید ...
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...
- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...
ادامه دارد
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت: مقدمه
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
مقدمه:
تاريخ زندگي انسان، انباشته از جنگهاي ويرانگر و خونبار است و بر تارك
سپيده دم تاريخ، نخستين نگاشته ها و سنگ نبشته هاي بشري، سرشار از وقايع
و كيفيات شروع و پايان جنگها بوده است.
بي ترديد يكي از عوامل بسيار مهمي كه زندگي انسانها را در دوران باستان
دستخوش دگرگونيهاي شگرف كرده است، برپايي جنگهاي بزرگ، جابه جا
شدن انسانهاي بيشمار، تغيير مرزها و تداخل فرهنگها و نژادها بوده است.
جنگها در روزگار معاصر بر بسياري از ابعاد زندگي انسانها تأثير ميگذارند
و همچنان شمار زيادي از آنان را در گرداب خود فرو ميبرند. جنگ تحميلي كه
به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي ايران صورت گرفت، يكي از برجسته ترين و
مهمترين رويدادهاي جهان در دوران معاصر است. اكنون كه سالهاي متمادي
از آن دوران ميگذرد، كارنامهاي درخشان از عملكرد نيروهاي مسلح و مردم
فهيم ايران ـ به ويژه ارتش جمهوري اسلامي ايران ـ در تاريخ ثبت شده است.
بدون شك، جنگ تحميلي آزمون عظيمي بود كه ملت ايران در آن شركت
كردند و نيروهاي مسلح نيز با تقديم هزاران شهيد و جانباز و آزاده، بيشترين
نقش را در دفاع از كيان اسلامي ـ تحت لواي فرمانده كل قوا ـ برعهده داشت. با
ياري خداوند بزرگ، پيروزي در جنگ نصيب ملت ما شد و دشمنان در تحميل
جنگ و آن همه خسارات و جنايات هولناكي كه مرتكب شدند، نتوانستند ذرهاي
از خاك ميهن عزيزمان را غصب كنند.
هدف از به تحرير درآوردن خاطرات روزهاي آخر جنگ و دوران اسارت در
زندانهاي مخوف ارتش بعث عراق، به تصوير كشيدن جنايات و رفتار غيرانسانی و قرون وسطايي حزب بعث با اسراي ايراني است. بسياري از اين عزيزان بر اثر
شكنجه هاي فيزيكي و روحي، غريبانه و مظلومانه و دور از وطن، جان به جان
آفرين تسليم كردند و تعداد بيشماري نيز مفقودالاثر شدند و بينام و نشان و
بي مزار، در غربت جان باختند.
خاطرات دوران اسارت، چگونگي دفاع تا آخرين نفس و مقاومت طولاني و
تاريخي اسوه هاي صبر و مقاومت و آزادگان سرافراز و حماسه آفرينان شجاعي
است كه با تكيه بر ايمان و اعتقاد به رهبري، پيروزي و سرافرازي را در آخرين
خاكريز كه همانا اردوگاههاي جهنمي و مخوف صدام بود، به ارمغان آورده و لقب
آزادگان گرفتند.
ادامه دارد...
#مجید_بربری
#قسمت ۶۷
قسمت آخر
یه مدتی هم با داداشم حسن،قهوه خونه داشتن و بعدش مجید خودش قهوه خونه زد.همون موقع ها هم با مدافعین حرم آشنا شد.تا قبل از زدن قهوه خونه،این واژه براش عجیب و نا آشنا بود.هوای رفتن به سوریه،توی سرش افتاد.اما من سر سوریه رفتنش،باهاش سرسنگین بودم.حتی به شریکم توی نمایشگاه گفته بودم،حق نداری به مجید ماشین بدی.اون هم می گفت به حساب خودم میدم،کاری به تو ندارم.هر ماشینی می خواست ،بهش میداد.چند دفعه به مجید گفتم؛این فیلم جدیدته که درآوردی؟می خوای پدرومادرت رو زجر بدی که برم برم افتاده توی دهنت؟
هرقدر خواهرم گریه می کرد و می گفت داره میره سوریه،من با بی خیالی می گفتم:بابا،مجید رو من می شناسمش،این حالا جوگیر شده،میره با رفیق هاش شمال و از اونجا بهتون زنگ میزنه؛من سوریه م.داره این حرف ها را میزنه که شماها کاری به کارش نداشته باشید.
گاهی من و حسن به هم دیگه می گیم؛اگه می فهمیدیم رفتنش جدیه،می گرفتیم دست و پاش رو می شکستیم و می انداختیمش گوشه خونه.اما خدا خودش یه طور دیگه ای،برا مجید ما رقم زده بود،که من و حسن و آبجیم و بقیه،حتی توی خوابمون هم نمی دیدیم.
صحبت هایش تمام شد.مهرشاد دستانش را جلوی صورتش گذاشت و بلند بلند گریه کرد.هیچ کس از بغل دستی اش خجالت نمی کشید. همه گریه می کردند،با صدای بلند.تلویزیون صحن و سرای حرم حضرت رضا ع را نشان می داد.نقاره زن ها نقاره می زدند و آغاز سال هزار و سیصد و نود و پنج را تبریک می گفتند.سال تحویل شد.اولین سال تحویل بدون مجید،برای آقا افضل و مریم خانم و بقیه رقم خورد.دعای تحویل سال و دعای خانواده،در هم گره خورده بود.دعا خواندن مادر مجید،صدایش از بقیه بلندتر بود.آخرش گفت:
_خدایا به حق این لحظات نورانی،پیکر پسرم برگرده!
عطیه آرام نشسته و در خیالاتش غرق بود.یاد روزی افتاد که از طرف گردان،خبر شهادت مجید را آورده بودند و چقدر بی تاب می کرد.حالا بعد از چند ماه،رنگ آرامش بر سر و صورتش نشسته بود.هم زمان با تحویل سال است،دستانش را بالا می برد و میگوید:
_خدایا!شکرت که من خواهر شهیدم.مرا فرزند شهید و بعد خودم را شهید کن!بعد از رفتن مجید بود که دانستم؛چه مقام و منزلتی داره،خدایا!خودت گفتی شهدا زنده اند و من زنده بودنش را،به خوبی حس می کنم.این روزها دستم را گرفته و همه جوره هوایم را داره.
🌹🌹🌹🌹🌹
پیکر مطهر مجید در اردیبهشت ماه ۱۳۹۸
به کشور بازگشت و با حضور بی نظیر مردم پیکرش تشییع شد.
هم اکنون قبر او در گلزار شهدای یافت آباد زیارتگاه عشاق می باشد.
و همچنین مزار یادبود شهید مجید در بهشت زهرا قطعه ۵۰ در کنار مزار شهید مرتضی کریمی قرار گرفته است.
✅ پایان ✅
#جامانده_از_شهدا_گروه.
#جامانده_ازشهدا🌹