💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_ششم
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
❤️در سفر اول چه مدت سوریه ماند؟
سفرشان ۴۵ روزه بود؛ ولی آقامحسن دوماهی آنجا بود.
💖از حال و هوای بعد از بازگشت آقا محسن بگویید. آرامتر شده بود یا بیتابتر؟
بهتر است بگویم بیتابتر شده بود. آقامحسن به دلیل اینکه در این سفر شهادت دو نفر از رفقای صمیمیاش را از نزدیک دیده بود، وقتی برگشت، خیلی به هم ریخته بود و مدام حسرت آن را به زبان میآورد. همیشه ناراحت این بود که چرا تا پای شهادت رفته ولی شهادت نصیبش نشده است. همیشه میگفت زهرا، لابد من یک جای کارم میلنگد ، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمیشوم.
💞شهادت کدام رفقایش را دیده بود؟
در آن سفر، لشکر ۸ نجف اشرف شش شهید داده بود که در میان آنها، آقا محسن با شهید پویا ایزدی و شهید موسی جمشیدیان از قبل رفاقت نزدیکتری داشت.
💜بعد از برگشت از سوریه، برخورد اولش با شما چطور بود؟
بعد از برگشت، همان لحظه اولی که من را دید، در آغوشم گرفت و با گریه گفت زهرا دعا کن باز هم قسمتم بشود. دوباره من بودم و بیقراریهای محسن که البته اینبار طور دیگری بود و او به کل عاشق شده بود. همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلا زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بی تاب بود و سوریه سوریه می کرد. نماز میخواند به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه، ختم برمیداشت به نیت سوریه... خلاصه هر نذری که فکرش را بکنید و هر کاری که از دستش برآمد را انجام داد تا دوباره راهی شد.
💗و دومرتبه کی اعزام شد؟
۲۷ تیر ۹۶ برای بار دوم عازم سوریه شد.
💖 بار دوم راحتتر رفت یا بار اول؟ به هرحال آقا محسن اینبار صاحب یک فرزند هم شده بود!
فکر کنم بار دوم. اصلا انگار خدا این بار دوبال به محسن داده بود آنقدر که شوق رفتن داشت. او خیلی راحت از من و فرزندش دل برید و رفت. حتی در آخرین حرفهای قبل رفتنش هم گفت: «گاهی وقتها دل کندن از بعضی چیزهای خوب باعث میشود چیزهای بهتری را به دست بیاوری. من از تو و علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب(س) را به دست بیاورم.»
❤️هیچ وقت نگفتید نرو؟
نه! هیچ وقت! همیشه سعی کردم مشوق اصلیاش در این راه باشم. بار دوم حتی ساک سفرش را خودم بستم و اتکتی که روی آن نوشته بود، «جون خادم المهدی» را به لباسش زدم.
💙تهیه این اتکت خواسته خودش بود یا شما؟
چندماه پیش با هم رفته بودیم اصفهان که این اتکت را داد برایش نوشتند. وقتی آماده شد با خوشحالی نشانم داد و گفت: «قشنگه؟»، گفتم: «بله اما به چه دردتان میخورد؟»، گفت: «یک روزی نیازم میشود.» تا اینکه موقع رفتنش به سوریه خواست آن را بر روی لباسش بزنم.
💚فکر میکنید شاخصترین خصیصه اخلاقی در وجود آقامحسن که او را قابل فیض شهادت کرد، چه بود؟
ایمان قوی، ارادتش به حضرت زهرا (س) و احترام به پدر و مادر...
💖احترام به پدر و مادر را در آقا محسن چطور دیدید؟
همیشه دست پـــــدر و مـــادرش را می بوسید. حتی نذر کرده اگر دومرتبه قسمتش شد برود سوریه، پای پدر و مادرش را ببوسد که در فیلمی که از او منتشر شد همه دیدیم این کار را هم کرد. من در این مدت چهار پنج سالی که با ایشان زندگی کردم، یک بار کوچک ترین بیاحترامی را از طرف آقا محسن نسبت به پدر و مادرش ندیدم. نه فقط پدر و مادر خودش که حتی نسبت به پدر و مادر من نیز این بزرگمنشی و احترام را داشت.
💚آخرین باری که با آقا محسن صحبت کردید، کی بود؟
یک روز قبل از اسارتش تلفنی صحبت کردیم. گفت همان جایی هستم که آرزو داشتم، باشم. فقط دعا کنید روسفید شوم و خدای ناکرده شرمنده حضرت زهرا(س) برنگردم. از من خواست از ته دل راضی به این امر باشم تا در ثواب آن شریک شوم. البته محسن در تماس آخرش چندینبار دلتنگیاش برای من و علی را هم ابراز کرد.
ادامه دارد.......
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_ششم
🌹و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد ، عشق او به ولایت ، من همیشه می نوشتم که هنوز دریای سرخ ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می رساند . این صدا در وجودم بود . حس می کردم باید بروم ، باید برسم آنجا ، ولی کسی نبود دستم را بگیرد ، مصطفی این دست بود . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت . او می توانست ✋ دست مرا بگیرد و از این ظلمات ، از روزمرّگی بکشد بیرون ...
🔰قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی میگشتم ، یک روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش . اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت .
👴مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی احترام می گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد . روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد .
♦️گفتند : نه.
❇️آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم . اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم . این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود . آنها همچنان حرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را .
💖تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم . فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم ، اما مصطفی مخالف بود ، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود .
🔹می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید . من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد . با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می آمد . وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند . اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود ....
☄روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه.
ادامه دارد...