چند ماهه بودی ؛ تو را در بغل فشردم و از آن روز به بعد هر بار که می خواستم شیرت بدهم وضو می گرفتم .
اسمت را حسن گذاشتم ، چون به امام حسن علیه السلام ارادت خاصی داشتم . برادر نداشتم و تو را داداش حسن صدا می کردم .
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
زیر زمین خانه جای عبادت های او بود . نصف شب بلند می شدم و می دیدم حسن توی رختخوابش نیست . سراغش می رفتم . می دیدم داخل زیر زمین ایستاده و نماز می خواند . گوشه ای می ایستادم و نگاهش می کردم . آن وقت ها نوجوان بود اما آن قدر با دقت و با تواضع نماز می خواند که من از نماز خواندن خودم شرمم می آمد .
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
خیلی دوستش داشتم . همه اهل خانه دوستش داشتند . همه از قول من به او می گفتند داداش حسن ! هر وقت که به جبهه می رفت از زیر قرآن ردش می کردم و می نشستم برایش دعا می خواندم . از خدا می خواستم بچه ام را سالم نگه دارد . یک بار که به مرخصی آمد گفتم : « حسن جان ! شب و روزم شده دعا کردن برای سلامتی ات »
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
لبخند زد . مثل همیشه ملیح و نمکین . سرش را پایین انداخت و گفت : « پس مامان جان همه اش زیر سر شماست . چند بار می خواستم شهید شوم اما نشدم . خیلی عجیب بود . » سرش را که بالا گرفت ، چشم هایش نمناک بود . صدایش می لرزید . گفت : « مامان جان از این پسرت بگذر ! دعا کن شهید شوم . تو راضی شوی برگه عبورم را می دهند ! دعا کن به آرزویم برسم ! »
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
داشت به من التماس می کرد . بغض کردم ! فهمید ناراحت شدم . خواست از دلم در بیاورد . نگاه کرد توی چشم هایم و با خنده گفت : « اگر زحمتی نیست ، دعا کن اسیر نشوم ! »
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
آن روز سه شنبه بود . آمدند و گفتند چهارشنبه مراسم شهید برگزار می شود ، بروید فرزند شهیدتان را ببینید . من که برای حسن می مُردم ، خدایی بود که سکته نکردم . ما را بردند بالای سر حسن . با همان لباس پاسداری اش خوابیده بود . صورتش سرخ و سفید بود . نمی دانم چطور شد تا دیدمش گفتم : « حسن جان ! خوش به حالت مادر جان ! به آرزویت رسیدی ؟! مبارکت باشد ! »
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
صدایت در گوشم می پیچد : « خدایا ! تنها تو را می خواهم . می خواهم با تو تنهای تنها باشم . فقط با تو . »
چشم می دوزم به تو و سنگ مزارت که بوی گلاب می دهد .
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
از یادداشت های شهید :
باید حتما " سری به تو بزنم . گفته بودی برای انجام هر کاری اول هدفت را مشخص کن . خودت این کار را انجام دادی . نشستی و فکر کردی و گفتی : « من یک عیب اساسی دارم و آن این که هدفم همیشه مقطعی است . این طور نمی شود ! باید جدی فکر کنم . هدفم را باید تعریف کنم . حداقل برای خودم ! »
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
نشستی و ساعت ها فکر کردی و عاقبت گفتی : « هدفم را انتخاب کردم . شهادت بزرگترین آرزو و مهمترین هدف من است . »
مراقبه را از نوجوانی آموختی و تمرین کردی . در پایان هر روز می نشستی و اعمالت را بررسی می کردی . روی یک کاغذ می نوشتی تا یادت نرود .
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
امروز دروغ نگفتم ، غیبت نکردم ، اما عصبانی شدم . مخصوصا" در انجمن موقع در آوردن کتم عصبانیت را نشان دادم . چقدر بد شد! باید از بچه ها حلالیت بخواهم . »
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
یاد این جمله ات می افتم : « به هنگام طلوع و غروب خورشید که آسمان رنگ خون می گیرد به یاد شهدا باشید . »
خیلی به صلوات اعتقاد داشتی . می گفتی کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به محمد و آل محمد است
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
شهید حسن ترک از نگاه دوستان و همرزمان:
محمد سعید بیات :
آرامش ات زبان زد بود . خیلی بر اعمالت مسلط بودی . کم حرف بودی . به جا حرف می زدی و اغلب مشغول ذکر گفتن بودی . سوال که می پرسیدند ، جواب می دادی و دوباره ذکرهایت را از سر می گرفتی . می گفتی از فرصت ها خوب استفاده کنید . یک بار گروهی داشتیم به جبهه می رفتیم . گفتی بیایید با هم سوره صف را حفظ کنیم . به مقصد که رسیدیم همه آن سوره را حفظ کرده بودیم .
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت_قاسم
۱۶ اسفند ۱۳۹۹