🔻 #پوتین_قرمزها 3
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
فریاد زدم: «اخوی، تو به اسیر در حال بازجویی مژده پخش مصاحبه اش را میدهی؟ فکر نمیکنی با این کار من را خلع سلاح می کنی؟!»
واعظ نگاه نجیبش را پایین انداخت و به لهجه غلیظ عربی عذرخواهی کرد. همان طور که سرش را با افسوس تکان می داد و دور می شد، سعی کردم افکارم را جمع و جور و راهی پیدا کنم.
به سوله برگشتم. رابح هنوز سر کیف بود. زدم زیر خنده. لبخند از صورتش کنار رفت و به من چشم دوخت. دوباره دلشوره به جانش افتاد. همانقدر که صدای خنده ام بلندتر می شد، فتيله لبخند او پایین می آمد. داشت بازی را می باخت! به حرف آمد و با دلواپسی پرسید: ببخشید، جنابتان به چه می خندند؟»
بازی را برده بودم. با خونسردی گفتم: «چیزی نیست. بیایید بحثمان را ادامه بدهیم. خب، کجا بودیم؟ بله... چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟ پاسخی برای این سؤال پیدا کردید؟»
طاقت نیاورد و گفت: «بالاخره مصاحبه من را پخش کردند یا نه؟»
- شما شوخی همکار من را جدی گرفته اید؟! پریشانی توی صورتش دو دو می زد.
ایشان نوارهای مصاحبه را به دفتر من تحویل می دهند. من و همکارانم آنها را بررسی می کنیم. بر مبنای اینکه کدام اسیر همکاری کرده و چه کسی همکاری نکرده، تصمیم می گیریم کدام مصاحبه را پخش کنیم.
به زهرخند گفت: «توی فکرم چرا برآشفتید و همکارتان را از اتاق بیرون انداختید؟»
- واقعا شما سرهنگید؟
- معلوم است که سرهنگم، چطور؟!
- جناب سرهنگ، اگر شما در حال گفت وگو با کسی باشید و یک سرباز بدون اجازه وارد بشود، عصبانی نمی شوید؟
سری به تصدیق تکان داد؛ در حالی که حقه بازی از نگاهش می بارید، گفت: «در خدمتم.» .
- پاسخ آخرین سؤال را هنوز ندادید؛ اینکه چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام
- شما چه اصراری دارید این بحث را ادامه بدهید؟
- شما چه اصراری دارید از پاسخ دادن طفره بروید؟ عصبی شده و تعادلش را از دست داده بود.
- این بحثی علمی است. می خواهم، با توجه به آموخته های شما نظرتان را درباره این موضوع بدانم.
- شما بفرمایید، من استفاده می کنم!
شکسته بسته گفت: «تحصیلات شما چیست؟»
- بیسوادترین رزمنده جمهوری اسلامی ایرانم! متعجب نگاه کرد: «جدا تحصیلات شما چیست؟ » خندیدم:
- باور کنید من مثل شما دکتر نیستم!
دست و پایش را گم کرده بود و پریشان سر تکان می داد. طره موی روی پیشانی را به عقب راند و گفت: «خدا صدام را لعنت کند که به ما گفته بود همه نیروهای سپاه پاسداران روستایی و بی سوادند! اگر شما بی سوادید، خدا به داد ما برسد!»
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 4
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
وارفت. دستها را چرخاند و کف آنها را رو کرد. هیمنه اش فروریخته بود."
گفتم: «سرهنگ، آمادگی صحبت پیدا کردید یا نه؟ »
- بله.
- چطور اسير شديد؟
- من و یگانم را آوردند نزدیک شلمچه
لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «سمت شرق را به من نشان دادند و گفتند به این طرف برویم. من گروهم را به آن سمت حرکت دادم. با نیروهای ایرانی رو به رو شدیم و جنگیدیم. چون وضعیت استراتژیک منطقه را نمی دانستیم، جهت را گم کردیم. من و گروهم فکر می کردیم به طرف شمال شرق می رویم؛ در حالی که به طرف شرق می آمدیم. وقتی به خودمان آمدیم که نیروهای ایرانی را جلو و پشتمان دیدیم.» - محاصره شدید؟
سر تکان داد.
- فرماندهی چه تیپی را بر عهده داشتید؟ - تیپ ۹۴.
- درباره ترکیب نیروهای تیپی که در اختیار داشتید بگویید.
- این تیپ از نیروهای جان سالم به در برده از سه تیپ متلاشی شده در نبردهای پیشین تشکیل شده بود.
جنگ و درگیری به مرحله ای رسیده بود که ارتش عراق، بدون تفکر و برنامه ریزی، تیپ و گردان سازماندهی می کرد و به جلو می فرستاد. آنها می خواستند با بالا بردن حجم نیرو و آتش، بچه های ما را بترسانند و پس بزنند. نکته جالبی که از بازجویی رابح دريافتم، این بود که نیروهای ما توانسته بودند سه تیپ عراق را منهدم کنند و از مجموع واخورده های انهدامی، تیپ جدیدی ترتیب بدهند. در حالی که ما در اولین روزهای عملیات کربلای ۵ به سر می بردیم، چنین اطلاعاتی از وضعیت روحی ارتش عراق برای ما مغتنم بود.
فرماندهی تیپ ۹۴، رابح محمد ياسين الصوفی، سرهنگ پیاده ضعیف و بی فایده ای بود که به دلیل بی کفایتی زودتر از موعد بازنشسته شده بود. چون کار رزمی نکرده بود و بیشتر تئوری و نظامی می دانست، به ناچار در سمت فرمانده تیپ واخورده ها فرستاده شده بود و به نظر می آمد به کار او امیدی هم نداشتند.
پایان بازجویی اول
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 5
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
صدای اذان از بلندگوی سوله نماز جماعت قرارگاه امام علی بلند شد. به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مكبر «بحول الله وقوته اقوم واقعد» را می گفت. در صف آخر ایستادم که رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد:
- «هذه صلوتكم غلبت علينا ! الله ينصركم لأنكم ممصلين....» (این نماز شما بود که بر ما پیروز شد! خدا شما را، که اقامه کننده نماز هستید، نصرت دهد...)
برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشم های بسته از مقابل سوله رد می شدند. یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانه های افسری که حرف میزد حکایت از سرهنگ دوم بودنش داشت. او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سرى طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود.
قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگ دوم روی نزدیک ترین صندلی به بازجوی دومین اتاق بازجویی لمیده بود. چشم بند سیاه را برداشته بود و می شد چشم های درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود. یک بند حرف میزد و بیش از حد از زبان بدن کمک می گرفت.
صلاح عسگرپور، که بازجویی اش با سرهنگ تمام شده بود، او را برای بازجویی جنگ روانی به من سپرد. برگه بازجویی سرهنگ را نگاه کردم:
- محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم، ۴۱ ساله، متأهل، دارای شش فرزند دختر، عضو سپاه هفتم عراق، دارای تیپ مستقل و بدون وابستگی به هیچ یک از لشکرهای عراق.
در حالی که فرم بازجویی را می دیدم، سرهنگ چهره به هم می کشید تا به من بفهماند دردی او را بی تاب کرده است.
- اهل کجایی سرهنگ؟
- ما اهل کوت
چشم تو چشم من شد و با غرور گفت: «در کوت، جشعمی خانواده بزرگی است.»
اهمیتی ندادم. دست برد به پای چپ و گفت: «گلوله ای در پاشنه پای چپ دارم که اذیتم میکند.»
دستش را چند بار بالای ران راست به این طرف و آن طرف گرداند و ادامه داد:
- ران پایم آسیب دیده. چند ترکش هم پشتم را مجروح کرده. استفاده از دست هایش حین صحبت کردن اغراق آمیز بود.
- شما را به بهداری نبردند؟
- برادران زحمت کشیدند و بردند. اما، فکر میکنم تا گلوله از پاشنه خارج نشود، این درد ادامه داشته باشد.
🔸 ادامه دارد
🔻 #پوتین_قرمزها 6
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
چون می دانستم اطلاعات لازم و فوری از او گرفته شده و اطلاعات مورد نیاز من مشمول گذر زمان نخواهد بود، گفتم: می خواهید بعدا صحبت کنیم؟» .
- نه! در خدمت شما هستم.
فرم بازجویی را ورق زدم. در شهرک دوعیجی به اسارت در آمده بود. او حمله کننده به این محور بود. اولین سؤالی که ذهنم را درباره فرمانده تیپ مستقل کماندویی سپاه هفتم درگیر می کرد این بود که او در ام الرصاص دقیقا کجا بوده و چه نقشی در شهادت یا اسارت رزمندگان ما در عملیات کربلای ۴ داشته است.
این را پرسیدم. و یک مرتبه رنگش پرید و مضطرب شد؛ در حالی که تا چند دقیقه قبل با آرامش حرف می زد. دستپاچگی او برایم معنا داشت. به چشم هایش زل زدم تا حالتی از او در نظرم پوشیده نماند. با دیدن نگاه مستقیم من، خود را باخت و جواب های پرت و پلایی داد. دوباره پرسیدم: «دقیقا مسئولیت تیپ شما در ام الرصاص چه بود؟ »
با صدای لرزان گفت: «ما نیروی پاتک کننده بودیم. ضدحمله من ام الرصاص را از دست نیروهای ایرانی خارج کرد...» به من و من افتاد
- ما قصد کشتار نداشتیم؛ ولی خب، تعدادی از غواصان شما شهید شدند و عده ای اسیر.
چشمانش میگفت دروغ نمی گوید. ولی همه چیز را نمی گفت. موضوع را عوض کردم تا حالت های او را ارزیابی کنم.
- معاون شما در تیپ چه کسی بود؟
- سرهنگ دوم پیاده مضر سعدون اسلومي الأمير.
- از سرنوشت او اطلاعی دارید؟
- او هم اسیر شده چشم از نگاهش برنداشتم تا اگر حرفی مانده، بگوید.بگوید
۔ مضر آدم ضعیف النفسي است.
این را با غیظ ادا کرد. نگاهم که طولانی شد، گفت: «وقتی مجروح شدم، حدود بیست نفر از سربازان، درجه داران، و افسران تحت امرم دورم جمع شدند تا من را حمل کنند. شدت آتش در محور دوعیجی به حدی بود که سقوط شهر حتمی به نظر می رسید. عده ای از نیروهایم می خواستند من را به عقب برگردانند. عده ای هم می گفتند چون حلقه محاصره از بخش شمالی خط دوعیجی آنقدر تنگ شده که نیروهای ایرانی به هم ملحق شده اند، بهتر است به طرف ایرانی ها برویم و تسلیم شویم. در این میان، مضر سعدون سررسید و به نیروها گفت: معطل چه هستید؟ زودتر خودتان را تسلیم کنید؛ وگرنه کشته می شوید! دو نفر از سربازها زیربغلم را گرفتند و عقب گروه حرکت کردیم. مضر، که متوجه عقب ماندن سربازان شده بود، با اشاره به من، فریاد کشید: با او چه کار دارید؟ دارد می میرد! جان خودتان را بردارید و بروید!»
حالت چهره سرهنگ تغییر کرد. دیگر از آن دستپاچگی خبری نبود.
پرسیدم: «با هم درگیری ای داشتید؟».
- نه، فقط ترسیده بود. مضر سعدون افسر بی کفایتی است. هیچ یگانی در ارتش او را نمی پذیرفت. هر واحد فقط یکی دو ماه او را تحمل می کرد. بعد مجبور می شد به واحد نظامی دیگری برود.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 7
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
مضر سعدون از خانواده امیر و اهل كوت است. من به خاطر خانواده اش، که خاندان بزرگی است و اینکه همشهری من است، او را زیر پر و بال گرفتم و معاون خودم کردم؛ هرچند هیچ وقت کارایی خوبی از او ندیدم.
صحبت را به حاشیه کشانده بود.
پرسیدم: «سرهنگ دوم درجه فرماندهان گردان در ارتش عراق است؛ در حالی که شما فرمانده یک تیپ مستقل بودید!»
- حق با شماست! فرمانده سپاه هفتم، ابو عبدالله، من را خوب می شناخت و به قدرت فرماندهی ام واقف بود.
- ابو عبدالله همان ماهر عبد الرشید است؟!
سر تکان دادن
- آری.
-چه رابطه یا نسبتی شما را به این موقعیت رسانده بود؟
- ماهر به من علاقه داشت و من هم از فرماندهان قوی تحت امر او بودم.
- چه خصوصیتی در شما وجود داشت که جلادی مثل ماهر عبدالرشید به شما علاقه مند شد؟
سعی کرد صفتی را که برای ماهر به کار بردم، نشنیده بگیرد. جواب داد:
- قدرت فرماندهی و ابتکار در تاکتیک و استراتژی نظامی.
وقتش رسیده بود که او را محک بزنم. گفتم: «شاید هم قساوت قلب و توان خونریزی...»
صدا را زیر کرد و از موضع ضعف گفت: «نه من و نه ماهر، هیچ یک، قسی القلب نیستیم...»
به سكوتم پاسخ داد و گفت: «ماهر آدم دل رحمی است.» نتوانستم به خنده تلخی که روی لبم شکل گرفت، غلبه کنم:
- این دل رحمی است که با گلوله و بمب های شیمیایی بچه های ما را قتل عام کنید؟!
- نه... شما ماهر را نمی شناسید.
نفس گرفت:
- یک بار با او در حال قدم زدن در یکی از محورهای جنگی بودم که ماهر جهتی را نشان داد و گفت: «ابو سل، برویم آنجا ببینیم چه می کنند!» همان طور که می رفتیم، دیدیم دو دست و چشم های یک سرباز ایرانی را بسته اند و استوار عراقی با لگد به دهان او می زند. از دماغ و دهان اسیر خون می آمد و پوتین استوار بدان آغشته بود. ماهر عبدالرشید از دور داد زد: «روی اسیر دست بلند نکنید!» استوار دست نگه داشت. ماهر عتاب کرد: «چرا اسیر را می زنید؟» استوار گفت: «به خمینی فحش نمی دهد!» ماهر غرید: «خب، از آن طرف آمده، معلوم است فحش نمی دهد!» گفت: «آخر، این ارمنی است، مسلمان که نیست!» ماهر به مترجم منافقی که آنجا بود گفت: «به او بگو دو تا فحش بده و خودت را خلاص کن.» سرباز ارمنی گفت: «من به خدا فحش نمی دهم!» ماهر با صدای بلند خندید و گفت: «نمی دانستم خمینی ادعای خدایی کرده!» سرباز ارمنی گفت: «او ادعای خدایی نکرده؛ اما من هر وقت به چهره این مرد نگاه می کنم، حضرت مسیح را به یاد می آورم. ناسزا گفتن به او ناسزا گفتن به مسیح است. ناسزا گفتن به مسیح ناسزا گفتن به خداست و جسارت به خدا شرط بندگی نیست!» ماهر نگاهش را از اسیر گرفت و به چشم های تک تک حاضران نگاه کرد. سر را به طرف صورت زخمی اسیر چرخاند و چشم هایش آبستن اشک شد. نه فقط ماهر، که همه سربازان تحت تأثیر حرفهای اسیر مسیحی قرار گرفتند. ماهر از جمع جدا شد و به طرف عقبه لشکر حرکت کرد. با او همراه شدم. زیر لب گفت: «محمدرضا، ما داریم با کی می جنگیم؟!» این سؤالی بود که من هم بعد از صحبت های اسیر از خودم پرسیدم. از آن روز حسی مثبت از شخصیت امام در دلم جان گرفت. ماهر، که متوجه حالت هایم شده بود، گاهی من را به استهزا می گرفت و می گفت: «یک وقت تحت تأثیر سرباز دیوانه ایرانی قرار نگیری؟!» در حالی که از لحنش پیدا بود که این حرف را از اعماق قلبش نمی گوید و خود او از این ماجرا متأثر شده است. برای همین است که می گویم شما ماهر را نمی شناسید.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 8
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
بازجویی را درز گرفتم؛ چون آثار درد جراحت در چهره سرهنگ دیده می شد. او را به درمانگاه صحرایی آبادان رساندم. زخمش را شست وشو دادند و پانسمان را عوض کردند. پاشنه پایش را معاینه کردند و عکس گرفتند. چند پزشک دور او جمع شدند و درباره محل آسیب دیدگی او با هم مشورت کردند. نتیجه اینکه محل اصابت و بقایای گلوله در پاشنه پا طوری است که عمل جراحی برای او خطر بیشتری دارد.
به کمپ برگشتیم. او را برای استراحت مرخص کردم.
دو سه روزی گذشت؛ در حالی که جنگ با شدت ادامه داشت. جشعمی و چند اسیر دیگر را، که سومین شب اسارتشان را می گذراندند، به قصد اسکان در کمپ موقتی که در جاده اهواز - خرمشهر بود حرکت دادیم.
چشم اسرا را بستم و در عقب وانت جا گرفتیم. باد سردی می وزید و سر بی موی سرهنگ از سرما سرخ شده بود. کلاه کاموایی ام را از سر برداشتم و روی سر او کشیدم. سرش را به این طرف و آن طرف گرداند، کلاه را لمس کرد و با صدای بغض آلودی گفت: «شما دیگر چه مردمی هستید!»
نمی دانستم بغضش از عذاب وجدان است یا می خواهد عواطفم را تحت تأثیر قرار دهد. جوابی ندادم و چشم دوختم به جاده. صدای سوز گریه سرهنگ را در میان زوزه باد می شنیدم.
به کمپ سپنتا که رسیدیم، شب از نیمه گذشته بود. اما، هنوز تعدادی از اسرا در صف غذا ایستاده بودند. چند نفری تا چشمشان به جشعمي افتاد، از صف خارج شدند، گرد او حلقه زدند، و با شوق دست و رویش را بوسیدند. رفته رفته اغلب اسرا گرد جشعمی حلقه زدند و به نوبت دست او را بوسیدند. سرهنگ اشک می ریخت و با محبت آنها را به آغوش می کشید. با دیدن این صحنه، صدق گفتار سرهنگ بر من ثابت شد. او محبوب زیر دستانش بود.
سر صحبت را با یکی دو اسیر، که بیش از دیگران به او ابراز محبت می کردند، باز کردم. فهمیدم سرهنگ چشم راست ماهر عبادالرشید است.
پس از آن، بر اساس حدیث نبوی که می فرماید: «إرحموا عزیز قوم ذل» به او احترام می گذاشتم؛ هر چند دل خوشی از سرهنگ نداشتم و سمت نظامی اش نشان می داد دستش، با واسطه یا بی واسطه، به خون فرزندان سرزمینم آغشته است.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 9
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
وقتی به اهواز می رفتم، قرار بود در سمت نیروی مدیریت جنگ روانی خدمت کنم. تمام تلاشم را هم به کار گرفته بودم که در این باره اطلاعاتم را گسترش بدهم و از تجربه های برادران استفاده کنم. اما وقتی مقرر شد مدیر جنگ روانی شوم، وظیفه ام سنگین و حساس تر شد.
از برادر باقری (سردار محمد حسین، از مسئول اطلاعات سپاه در زمان جنگ) خواستم با افرادی از واحد، که تجربه بازجویی متنوع تری داشتند، آشنایم کند. می خواستم با شیوه های بازجویی آنها دقیق تر آشنا بشوم. در روزهای قبل، که به کمپ اسرا رفته بودم، موقع بازجویی برادران پاسدار، متوجه نواقصی در کار شده بودم که لازم بود آنها را به دقت ارزیابی کنم. از طرف دیگر، با بازجویی نظامی بیگانه بودم. آشنایی ام با این حرفه در همین حد خلاصه می شد که اوایل انقلاب، زمان فراغت از کار روزانه، با بچه های مسجد همراه می شدم و به کمیته میرفتیم. کمیته بر اساس هدفش، که استقرار امنیت و حفظ انتظامات کشور بود، مجرمانی را که مخل آسایش مردم بودند یا کاری خلاف شرع و عرف انجام داده بودند دستگیر و بازجویی می کرد و به مراجع بالادست ارجاع می داد. مجرمان را که خریداران و فروشندگان مواد مخدر یا مزاحمان نوامیس بودند، به دفتر کمیته می آوردند و آنها را بازجویی می کردیم که این نوع بازجویی با بازجویی نظامی زمین تا آسمان فرق داشت.
پس از موافقت باقری با درخواستم، به دستور او دو نفر برای همکاری با من معرفی شدند؛ صلاح عسگرپور، از بچه های ترتیب نیرو، و عدنان دیوجان، که نیروی تحت اختیار مدیریت بازجویی و کمپ اسرا بود. این دو فقط در وقت مرده به سراغ من می آمدند و به صورت رسمی فعالیتشان پاره وقت بود.
در همین روزها، وانت نیسان قراضه ای هم در اختیارم گذاشتند. از مجموع رفتارها دستگیرم شد که مدیریت جنگ روانی بین مدیریت های فعال در قرارگاه خاتم الانبیاء جایگاهی ندارد. همه نیروهای قرارگاه سپاهی بودند و من، که نیروی بسیجی بودم، در جمع این عزیزان بچه زن بابا حساب می شدم. چاره ای نداشتم و باید با کمبودها کنار می آمدم. به خودم یادآوری کردم که کار باید برای رضای خدا باشد. باقی همه بهانه است و با انگیزه و انرژی کارم را پیش بردم.
اولین موضوع در بازجویی همکاران که ذهنم را مشغول کرده بود، شيوه برخورد، لحن بازجو، و نحوه نشستن او بود. بازجو و اسیر طرفین میزی می نشستند و بازجو در فضایی کاملاً رسمی و بدون مهر، از اسیر می خواست به سؤالاتش پاسخ دهد. در این حالت دافعه ای در صورت اسیر دیده می شد و می دیدم با این روش اسیر، تا آنجا که می تواند، همه چیز را نمی گوید.
آن شب به کمپ رفتم. چند اسیر در حیاط نشسته بودند و گپ می زدند. اجازه خواستم کنارشان بنشینم. یکی شان، که تودار به نظر می رسید، فوری «بفرما» زد. اما دو تای دیگر با تردید نگاهم کردند.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 10
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
یکی شان، که تودار به نظر می رسید، فوری «بفرما» زد. اما دو تای دیگر با تردید نگاهم کردند.
لحظه ای سکوت حاکم شد. گفتم: «ناخواسته صدای شما را شنیدم که داشتید از فلانی گله می کردید. به او می گویم رفتار بهتری با شما داشته باشد. به او حق بدهید. به خاطر کارش نمی تواند خیلی هم نرم رفتار کند. شما که نه، اما کسانی بوده اند که از رفتار خوب برادران ما سوء استفاده کرده اند.»
همان که بفرما زده بود، سر تکان داد، که حرف هایم را درک می کند. یکی از آنها، که در اولین برخورد با تردید نگاهم کرده بود، . از در دلجویی در آمد. سر صحبت میان ما باز شد. دقایقی بعد، آنها بی رودربایستی با من به گفت وگو نشستند. برایم جالب بود که در مدت کوتاهی به من اعتماد کردند و از در دوستی در آمدند.
چند روزی گذشت. یک بار دیگر آنها را در حیاط اردوگاه دیدم و با هم حرف زدیم. جالب بود که بی پرده از هر دری سخن گفتند؛ حرف هایی زدند که دور از انتظارم بود.
این روش را با چند اسیر دیگر هم امتحان کردم. در مدت زمان کمی، احساس راحتی، امنیت، و دوستی کردند و با من به گپ وگفت نشستند. طی آن صحبت های دوستانه، اطلاعات مفیدی به دست آوردم که با روش برادران در قرارگاه هرگز نمی شد به آن دست یافت.
یکی دو روزی از شروع کارم در مدیریت جنگ روانی می گذشت که محمد شیرازی به من گفت: «آقای توکلی، شما وزارت امور خارجه ای هستی، ممکن است بعد از جنگ به مأموریت خارج از کشور بروی. در بین نیروهای خودی شاید کسی اسیر بشود و نامی از شما ببرد. این نام روی آنتن ها برود و برایت مشکلی پیش بیاید. بهتر است با اسم خودت شناخته نشوی.»
دستی به شانه ام زد و گفت: «حاج علی آقا، قبل از شروع کار اسم مستعاری برای خودت انتخاباتی کن!» .
برای انتخاب نام مستعار به سراغ اسم فرزندانم رفتم. چون قرار بود با عربها سر و کار داشته باشم، نام پسر بزرگم را انتخاب نکردم؛ چون کنیه من به نام او ساخته می شد و من در اصطلاح آنها
"ابوطاها" بودم. نام دومین پسرم را انتخاب کردم، که آن موقع شش هفت ماهه بود؛ مرتضی. نام خانوادگی بشیری را هم انتخاب کردم تا از آن مفهوم بشارت استنباط شود.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 11
خاطرات مرتض بشیری
✦✦✦✦
بعد از بررسی بازجویی های پیشین، تغییر آن، و موفقیتی که در همان ارتباط کوتاه با آن چند اسیر به دست آوردم، مصمم شدم سابقه فعالیتهای انجام شده مدیریت جنگ روانی را ببینم و ارزیابی کنم. نقاط ضعف را شناسایی و روشی کارآمد طراحی کنم.
با پرس و جو از برادران واحد، شنیدم اولین و مهم ترین فعالیت رسانه ای که مدیر جنگ روانی با همکاری مدیریت کمپ و بازجویی انجام داده اند، برگزاری نشستی ناموفق از افسران عراقی بوده است. با اینکه نشست مذکور با انگیزه پخش در تلویزیون و مانور خبری تهیه شده بود، به دلیل ناموفق بودن، تلویزیون از آن مراسم عريض و طویل کمتر از دو دقیقه را پخش کرده بود. از برادران پرسیدم چرا فعالیت های همکاران نتیجه ای نداشته و اشکال کار کجا بوده است؟ که پاسخی نداشتند.
در جست و جوی پاسخ، فیلم نشست مذکور را به دقت دیدم. دافعه ای در وجنات و سکنات اسرای عراقی دیده می شد. به هیچ شکلی حاضر به حرف زدن نبودند؛ طوری که کار برادران با آنها به جنجال کشید. این در حالی بود که برادران، علاوه بر صرف هزینه تمام تلاش خود را به کار گرفته، اما نتیجه مطلوبی نگرفته بودند. حال این سوال برایم پیش آمده بود که چطور یک اسیر سه چهار سال در اردوگاه خورده و خوابیده، ولی حاضر به یک مصاحبه ساده نیست؟!
فیلم را بار دیگر دیدم. از تاریخ اسير شدن اسرای فیلم و زمان فیلمبرداری و بازجویی آنها پرس و جو کردم. به رفتار اسرا، حالتها، و واکنش هایی که در چهره شان دیده می شد دقت کردم و آنها را با مصاحبه هایی که برادران در کمپ انجام داده بودند و دیده بودم، تطبیق دادم. نتیجه را نوشتم؛ اما به جمع بندی نرسیدم. در جست
و جوهای بعدی ام، درباره اقدامات مدیریت جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا، به این نتیجه رسیدم که مدیریت جنگ روانی کار چندانی برای تبلیغات علیه کشور هدف انجام نداده و بیشتر فعالیتش انفعالی بوده است؛ یعنی وقتی دشمن علیه کشور ما تبلیغاتی راه می انداخت، برادران ما تازه به این فکر می افتادند که برای خنثی کردن آن کاری انجام دهند.
چون عملیاتی نشده بود، تصمیم گرفتم از اطلاعات هرچند بیات و فرسوده اسرای کمپ، به عنوان دستگرمی و آزمایش شیوه هایی که در نظر داشتم، استفاده کنم...
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 12
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
برای شروع به سراغ اسرایی رفتم که قدیمی تر بودند و در اولین عملیات ها به اسارت درآمده بودند. گرچه آنها اطلاعات به روزی نداشتند، ولی از همنشینی با اسرای جدید، که در مقابل صحبت کردن با ما مقاومت داشتند، اطلاعاتی دریافت کرده بودند که برای برقراری ارتباط با اسرای تازه وارد مفید بود. صحبت کردن با اسرای قدیمی اطلاعاتی به من می داد و ذهنم را باز می کرد؛ طوری که با همان اطلاعات از اسرای جدید می خواستم درباره آن صحبت کنند. در این صورت اسیر تازه وارد نمی توانست مطلبی را کتمان کند. ضمن اینکه من در میان حرفهای او، به اطلاعات جدیدتری می رسیدم. با این روش، با دانش سی درصدی به اطلاعات هفتاددرصدی بعدی دست پیدا می کردم.
گفت وگو با اسرای قدیمی مشکلات خودش را داشت؛ اول
اینکه چون زمان زیادی از استقرار آنها در کمپ می گذشت، برای همکاری تمایلی نداشتند. عده ای هم فکر می کردند چنته آنها خالی شده و هر اطلاعاتی داشتند، در بازجویی های پیشین گفته اند و حرف جدیدی ندارند. مهم تر از همه اینکه تقاضای من برای گفت وگوی با آنها موجب یادآوری میزگرد مشترک جنگ روانی و مرکز بازجویی در زمان تصدی برادر شمس شده بود و چون آنها از آن برنامه خاطره خوبی نداشتند، از شرکت در جلسه شانه خالی می کردند.
وقتی آنها رفتارم را متفاوت از دیگر برادران دیدند، به من اعتماد کردند و در جلسه حاضر شدند. در اولین جلسه، نواقصی را که در اطلاعات وجود داشت مطرح کردم و سه نفر داوطلبانه به کمکم آمدند؛ سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم؛ سرهنگ دوم داود سلمان میشان، و سرگرد خلبان طلال جمیل صالح حسن العبیدی.
این سه تن توانستند بسیاری از اسرای اردوگاه را با مدیریت جنگ روانی همراه کنند. گفت وگو با اسرای اردوگاه پادادشهر (مدرسه ای در اهواز) نتایج با ارزشی به دنبال داشت. مهم ترین این اطلاعات عبارت بودند از: آشنایی با عشایر؛ آشنایی با آداب، رسوم و سنن؛ آشنایی با باورهای هر منطقه و تبعیض اعمال شده بین اهل سنت و شیعه از سوی رژیم بعثی؛ ضرب المثلها؛ لطیفه ها، باورهای عمومی درباره مقامات؛ قدرت فرماندهی افسران؛ قدرت سیاسی فرماندهان. از طرف دیگر، مصاحبت با اسرا - به طور کلی - اطلاعاتی درباره زیرساخت های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی عراق به من می داد. سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم"، که او را ابومضر صدا میکردند و سرهنگ دوم داود سلمان میشان، که ابوغسان صدایش می کردند هر دو از توابین بودند؛ از اولین اسرای قدیمی به حساب می آمدند .
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 13
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
با این اسرای قدیمی، در کمپ پادادشهر گفت وگو کردم. به بهانه نوشیدن یک چای سر صحبت را با آن دو باز کردم.
ابو مضر سرهنگ ستاد، شیعه مذهب، و از اهالی بغداد یا احتمالا کاظمین بود. او در عملیات بیت المقدس به اسارت در آمده بود. از اولین ساعات اسارت با برادران سپاه همکاری کرده بود و از ارشدهای اردوگاه به شمار می رفت. موهایی سفید، پوستی گندمگون و تیره، قدی بلند، و چشم هایی نافذ داشت. مهم ترین ویژگی اخلاقی او خوش صحبتی اش بود که گاه به حرافی می رسید. همین ویژگی او به من کمک می کرد مدت بیشتری را به گپ و گفت با او بگذرانم.
ابوغسان سرهنگ دوم بود. او هم در عملیات بیت المقدس به اسارت در آمده بود. شیعه و از ارشدهای اردوگاه بود. هر چند داود سلمان میشان سفیدپوست بود، آفتاب سوختگی، پوست او را سرخ نشان می داد. چشم های زاغ، هیکل متناسب، و قدی کوتاه داشت. معاشرتی و خوش مشرب بود. گفت وگو با او اطلاعات مفیدی درباره فرهنگ عراقی ها در اختیارم گذاشت. ابوغسان فارسی را خوب صحبت می کرد. سؤال هایم را با عربی نیم بندی که بلد بودم از او می پرسیدم و او به فارسی روان جوابم را می داد. یک بار به او گفتم قصدم از عربی صحبت کردن این است که زبان عربی ام را تقویت کنم و ترجیح می دهم به زبان مادری اش با من حرف بزند. پس از آن، هر وقت به عربی حرف می زدم، ابوغسان گفته هایم را تصحیح می کرد. او نهایت تلاشش را کرد تا در یادگیری واژه ها و اصطلاحات عربی کمکم کند. اگر حین صحبت واژه هایی به کار می بردم که جایی در زبان عامیانه نداشت، به من یادآوری می کرد و واژه های مناسب را میگفت.
صحبت با ابومضر و ابوغسان فضای ذهنم را تا حد زیادی با عراقیها آشنا کرد. وجه مثبت صحبت با آن در این بود که به سؤال هایی که طی گفت وگو برایم پیش می آمد و می پرسیدم، در نهایت صداقت پاسخ می دادند و می توانستم به اطلاعات مفیدی دست یابم.
گفت وگو با این دو اسیر تواب موجب شد از ذهنیت و تفکرات آنها درباره ایرانی ها نیز مطلع شوم. ابوغسان درباره تفاوت نیروهای بسیج با ارتش شاه این طور میگفت: «سال ۱۹۷۵ درگیری ای میان ارتش عراق و نیروهای شاه در گرفت. دو گردان از ارتش عراق به تعقیب نیروهای ایرانی در بلندی ها و کوه های کردستان عراق رفتند و دو لشکر ایرانی گریختند. اما، در این جنگ وضعیت برعکس است و نیروهای بسیجی و سپاه پاسداران ارتش عراق را از میدان به در برده کرده اند. گرچه در حرف زدن مبالغه می کرد، اما چهره ای را که عراقی ها از قدرت سپاه و بسیج داشتند، نشان می داد.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 14
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم. چون شناخت اندکی از اسرا داشتم، همان طور که با هم گفتگو می کردند، قسمت های گنگ شخصیت آنها مثل میزان صداقت یا دروغ و درجه نفاق آنها برایم آشکار می شد. در این میان، روحیه و خلقيات آنها تا حدی دستم آمد. در میان گروه، چند تن از افسران واقعا محترم بودند. بخشی از این احترام به شخصیت ذاتی خودشان برمی گشت و بخش دیگر آن به درجه، نفوذ، و باورهای دینی و تدینشان.
برای صبحانه پل دختر توقف کردیم. در رستوران به اسرا گفتم هر کس هر چه میل دارد سفارش بدهد، در حالی که مدیریت کمپ به من توصیه کرده بود بین راه در ایستگاههای صلواتی توقف کنم و بابت غذای اسرا برای قرارگاه خرجی تراشم.
در بین افراد، ژاندارم مرزبانی بود که اختیار شکمش را نداشت. خدا می داند چند سیخ کباب سفارش داده بود. هنوز از رستوران خارج نشده بودیم که بیقراری اش شروع شد.
کباب زیاد، آن هم سر صبح، کار خودش را کرده و او دل درد گرفته بود. هر چه جلوتر می رفتیم، حالش بدتر می شد. به او گفتم باید صبر کند تا به تهران برسیم. چون هنوز شناخت کاملی از اسرا پیدا نکرده بودم، ممکن بود کنترلشان از دستم خارج شود. برای همین توقف بین راه خطر بزرگی بود. از آن مهم تر، باید احتمال مکر و حيله آنها را می دادم. تظاهر به بیماری می توانست بهانه ای باشد برای اینکه زمینه فرار را فراهم کنند. دیگر اینکه من مسئول جان اسرا بودم. توقف بین راه می توانست برای آنها خطر آفرین باشد. در نتیجه، فکر کردم بهتر است در تهران به مشکل آن بنده خدا بپردازم.
وقتی به تهران رسیدیم، حدود یازده شب بود. مقابل در ورودی ستاد کل سپاه پاسداران در قصر فیروزه توقف کردیم. از ماشین پیاده شدم. سوز سرما بر سر و صورتم شلاق می زد. برگه مأموریت را به نگهبانی دادم. او از برنامه ما بی خبر بود و گفت هماهنگی ای برای اقامتمان نشده است.
اسرا، که بی خواب شده و سردشان بود، غرولند می کردند. طلال هم می گفت این ناهماهنگی ها در مصاحبه این افراد اثر می گذارد. شناخت دقیق و کاملی از طلال نداشتم، برای همین فکر می کردم دارد نق می زند. اما فارغ از حرف های طلال، دستم آمده بود عراقی جماعت بنده راحتی و رفاه است؛ به خصوص که همه آنها
افسران ارشاد بودند.
🔸 ادامه دارد
🔻 #پوتین_قرمزها 15
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
هنوز یک هفته از حضورم در قرارگاه خاتم الانبیا نمیگذشت که یک روز برادر باقری صدایم کرد و گفت ستاد تبلیغات جنگ قصد دارد مصاحبه ای رادیو تلویزیونی با حضور گروهی از اسرای درجه بالای عراقی برگزار کند و با در اختیار گذاشتن شش پاسدار مسلح و یک اتوبوس، مأمورم کرد این گروه را به تهران ببرم. اسرا چهارده افسر نیروی زمینی و سه خلبان بودند.
چون در مدیریت جنگ روانی به تازگی فعالیتم را شروع کرده بودم، قدری نگرانی داشتم که نتوانم از عهده کار برآیم. اما در زندگی شخصی ام دریافته بودم هر وقت دلشوره به سراغم می آید و به خودم بی اعتماد می شوم، موفقیتی از راه می رسد تا بفهماند این من نیستم که کار را پیش می برم؛ دست دیگری است. همین خیالم را هرچند برای لحظاتی آسوده می کرد. با تحقیق و کسب اطلاع از برادران دریافتم از میان اسیران منتخب، چهار نفر از آنها نقشی تعیین کننده و محوری در تمام مدت اسارت خود داشتند:
سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم که در گفت وگوها با احساس، دقیق، و دلسوزانه صحبت می کرد. چون سیه چرده بود، مدیریت کمپ معتقد بود چهره اش نور ندارد و به نظر منافق یا کافر می رسد! هر بار برادر ما این را می گفت، از خودم می پرسیدم اگر همکار عزیز ما بلال حبشی یا جون به حری، غلام ابوذر که در کربلا در رکاب سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید، را می دید، درباره این دو بزرگوار چه میگفت؟!
داود سلمان میشان هم همکاری خوبی با ما داشت و در ترغیب اسرا برای همکاری با من کوشا بود.
طلال جمیل صالح حسن العبیدی، که هموطنانش او را ابوحسين صدا می کردند، سرگرد خلبان و فرمانده اسکادران که در پنجوین به اسارت در آمده بود. طلال شیعه مؤمن و معتقدی بود و به گفته چند تن از خلبانها، بمب های هواپیمای خود را در بیابانها می ریخت. همکاری و دلسوزی او به قدری زیاد بود که همکاران را به شک و تردید انداخته بود.
محمد محمود رضوان، سرگرد خلبان، اهل سنت، از اهالی موصل، و نیروی تحت فرمان طلال جمیل صالح در اسکادران مذکور بود. همکاری های او تحت تأثير طلال انجام می شد.
فردای آن روز، بعد از نماز صبح، اسرای عراقی را تحویل گرفتم و ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 16
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
به راننده گفتم به طرف هتل مشهد حرکت کند. وقتی مدیر هتل از هویت مسافران مطلع شد، گفت بدون اجازه اداره اماکن نمی تواند به ما جا بدهد. ناچار بیرون آمدیم. نزدیک ترین هتل به آن مکان هتل هویزه بود. به آنجا رفتیم. در ابتدا متصدی پذیرش با دیدن یک اتوبوس مسافر مقابل هتل با خوشرویی من را پذیرفت. اما وقتی فهمید مسافران عراقی هستند، حاضر نشد به ما جا بدهد.
ناچار به اتوبوس برگشتم. با مشورت راننده به چند هتل دیگر سرزدیم. وقتی مسئولان هتل ها می دیدند به جای شناسنامه فقط یک برگ مأموریت در دستمان است، بی درنگ جواب «نه» را می دادند.
این سرگردانی سه ساعت طول کشید. اولین بار بود که در شهر خودم احساس غربت می کردم. خستگی و کلافگی سفر یک طرف، سرخوردگی اسکان طرف دیگر. کنترل اوضاع داشت از دستم خارج می شد.
دیدم امکان یافتن سرپناه در شب تقریبا صفر است. به راننده گفتم به ستاد کل سپاه پاسداران برگردد. هنوز هفت هشت متری با در ستاد کل فاصله داشتیم که دژبان بیرون آمد و داد زد: «اتوبوس را اینجا نیاورید!»
همان نبود که سر شب پیش او رفته بودیم. از اتوبوس پیاده شدم تا موضوع را برایش توضیح بدهم؛ اما فقط حرف خودش را تکرار می کرد که اتوبوس را ببریم عقب.
ماشین یک کیلومتری عقب رفت تا دژبان حاضر شد به حرفم گوش بدهد، موضوع سرگردانی مان را گفتم. دژبان خونسرد گفت: . «خب، این ها به من چه ربطی دارد؟»
۔ لطف کنید با مسئولان تماس بگیرید و شرایط ما را به ایشان منتقل کنید.
دژبان حاضر نبود کوتاه بیاید، با همان یک دندگی گفت: «مشکل شما نه به من مربوط است نه به مسئولان ستاد!»
۔ اگر به شما مربوط نیست، پس به چه کسی مربوط است؟ بی حوصله گفت: «صبر کنید تا صبح خود آقایان بیایند.» عصبانی کنار کشیدم. او هم در کیوسک را بست.
باد سردی می وزید. از سرما یخ کرده بودم؛ ولی فکر اینکه به اتوبوس برگردم و طلال غر بزند، باعث شد همان گوشه بایستم و خیره شوم به دژبان. داشتم فکر میکردم او هم تقصیری ندارد. ولی یک تلفن کردن به مافوق و شرح وضع حال ما کار سختی نیست، که صدایم زد
۔ اخوی بیا!
با سر به کیوسک رفتم. کنار بخاری اش جایم داد و گفت: «با مسئولم صحبت کردم. دارند می آیند...»
نفس راحتی کشیدم. نیم ساعت نشد که لندکروزر سپاه مقابل ستاد توقف کرد. سه پاسدار از ماشین پیاده شدند. سلام و احوال پرسی گرمی کردند. یکی شان حکم مأموریتم را دید و دیگری دنبال هماهنگی های اسکان ما رفت. به آن دیگری وضعیت اسیر بیمار را توضیح دادم. فوری آمبولانس خبر کرد و دقایقی بعد ژاندارم را به بیمارستان بقیه الله منتقل کردند.
برادری که اسکان ما را پیگیری می کرد، بعد از چند تماس گفت می توانند در مهمانسرای کاخ به ما جا بدهند. شناختی از مهمانسرا نداشتم. ولی فوری موافقت کردم. چون فکر کردم هر چه باشد، از وضعیت فعلی بهتر است. حدود چهار صبح به اتفاق برادران سپاه به ستاد کل راه یافتیم.
در کاخ سرسرای بزرگی بود که در آن سرمای سخت با یک یخچال عظیم الجثه فرقی نمی کرد. به نظرم از بیرون سردتر می آمد. سوزی داشت که اشک به چشم هایم می نشاند. شک ندارم اگر گوشت را در آن تالار می آویختند، در دم منجمد می شد. اسرا آنقدر خسته و از سرگردانی کلافه بودند که شکایتی نکردند و هر یک گوشه ای روی موکت یخ زده ولو شدند. از برادران خواستم فکری برای گرم کردن آنجا بکنند. یکی، که مطلع تر به نظر می رسید، گفت دو روز طول می کشد تا سیستم گرمایشی فضا را گرم کند. اما تعداد زیادی پتو برای ما آوردند، که نعمت بزرگی بود.
طولی نکشید همه اسرا خوابیدند. برادران ستاد چند نیرو به ما دادند تا محافظان هم استراحت کنند. برادران همکار هم در چشم بر هم زدنی به خوابی عمیق فرورفتند. زمان زیادی نگذشت و وقت نماز صبح شد. اسرا نماز را خواندند و دوباره زیر پتوها خزیدند. در فکر تهیه صبحانه اسرا بودم که حدود ساعت هشت، ستاد صبحانه کاملی برایمان فرستاد؛ چای، نان، پنیر، کره، و مربا.
اسرا پتوها را تا و در گوشه ای جمع کردند. آثار خستگی از چهره شان رفته بود و سرحال سر سفره صبحانه حاضر شدند شوخی و خنده شان به راه شده بود. آنقدر سر به سر هم گذاشتند که پاسداران محافظ ستاد با تردید به سرسرا سرک می کشیدند ببینند موضوع چیست.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 17
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
به غیر از خلبانها، گروه همراه، از اسرای عملیات های شروع جنگ و بیت المقدس و فتح خرمشهر بودند. برای همین با ایرانیها آشنا بودند.
بعد از صبحانه، از همکاران نیروی زمینی که به دیدن ما آمده بودند، خواستم حضور ما را در ستاد کل به قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کنند تا آنها هماهنگی های لازم را با ستاد تبلیغات جنگ به عمل آورند.
یکی دو ساعت از تماس برادران نیروی زمینی گذشت ولی خبری از نیروهای ستاد تبلیغات جنگ نشد. روزمان داشت از دست می رفت که گروه را در اتوبوس جمع کردم و به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) راه افتادیم. برایم جالب بود که اسرا با شهر ری و حرم حضرت عبدالعظیم آشنایی داشتند. چند نفرشان گفتند که در کودکی به همراه والدین برای زیارت امام رضا(ع) آمده و موقع توقف در تهران به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودند.
به تدریج و در مدت زمان کوتاه سفر و آوارگی مشترک، محبتی میان من و اسرا به وجود آمده بود. آنها، برای بیان باورها و حتی انتقاداتشان، با من احساس راحتی می کردند و این برای کارم، جنگ روانی، مغتنم بود. زیرا، برای دریافت اطلاعات ضروری خود، به فضای بدون کشمکش و آرام احتیاج داشتم تا اسير احساس راحتی کرده و بدون هراس صحبت کند و این فقط در فضای صمیمانه رخ می داد. در چنین فضایی نه فقط اطلاعات دقیق، بلکه لطیفه های متداول در جامعه را، که بخشی از واقعیت های موجود کشور هدف است، می شنیدم و این گونه با مشکلات و ایده های مردم درباره حکومت و کمبودهای جامعه و نواقص مدیریت آن آشنا می شدم. این امور در نهایت کمک می کرد مدیریت جنگ روانی بتواند با دقت بیشتری سناریوی خود را تدوین کند؛ طوری که با واقعیت های موجود جامعه هدف همخوانی داشته باشد و مخاطبان را مجاب کند. این مطالب ایده های شخصی ام بود و تصمیم داشتم آنها را بیازمایم.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 18
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
توقف اتوبوس در میدان شهر ری ممنوع بود؛ ولی پلیس این اجازه را به ما داد. اسرا یکی یکی پیاده شدند. دسته جمعی به داخل صحن رفتیم. با اینکه مدت آشنایی و شناختم از اسرا کم و کوتاه بود، اما اعتمادی بین ما به وجود آمده بود که موجب شد گروه را برای زیارت آزاد بگذارم.
بیرون صحن منتهی به میدان، خیابانی بود که آنجا برای دیدار مجدد قرار گذاشتیم. اسرا با عجله وارد حرم و در خیل جمعیت حل شدند.
من و محافظان، به جز یکی که برای نگهداری سلاحها در اتوبوس مانده بود، برای زیارت به داخل حرم رفتیم. بعد از زیارت، در حالی که هنوز به موعد اذان مانده بود، به محل قرار برگشتم و منتظر شدم. اسرا یکی یکی از میان انبوه جمعیت بیرون آمدند و به ما ملحق شدند. یک ربع از موعد مقرر گذشت؛ ولی سرهنگ ابوعلیا پیدایش نشد. پچ پچ سرهنگ ها نگرانم کرده بود. به خودم گفتم نکند فرار کرده باشد! چهره سفید روی ابوعليا و حالتی از صورتش، که همواره بین شوخی و جدی در نوسان بود، در نظرم آمد و نگاهش... فوری خیالات را کنار زدم و چشم هایم را برای پیدا کردن او تیز کردم.
محافظان سرباز وظیفه بودند و در قبال فرار اسير، آن هم در مقابل آزادی ای که من به آنها داده بودم، مسئولیتی نداشتند. برای همین با بی خیالی دور و بر را نگاه می کردند؛ در عین حال، رفتار من را زیر نظر داشتند و می خواستند ببینند در چنین موقعیتی چه می کنم.
زمان کند می گذشت. دیدم نگه داشتن اسرا در صحن صورت خوشی ندارد. آنها را به داخل اتوبوس هدایت کردم. فقط یکی از محافظان را، که ابوعليا را خوب می شناخت، مأمور کردم در صحن بماند. به او گفتم: «اگر تا بیست دقیقه صبر کردی و خبری نشد، بیا که برویم.»
حدود یک ساعت از ظهر گذشته بود. نگران بودم برادران ستاد تبلیغات جنگ مراجعه کرده باشند. دقیقه بیست و پنجم بود که پاسدار پیدایش شد؛ در حالی که ابوعليا همراهش نبود. نگرانی ام بیشتر شد..
با آمدن پاسدار وظیفه و نیامدن ابوعليا، اولین ظنی که ذهنم را درگیر کرده بود فرار او بود. دستور حرکت را به راننده اتوبوس دادم. ماشین به طرف تهران راه افتاد. نگرانی قدرت تفکر را از من گرفته بود. فکر اینکه مسئولان بالادست درباره من چه فکری خواهند کرد یک طرف، فکر دیگری که بیشتر آزارم می داد این بود که نکند ابوعلیا گم شده باشد و هموطنانم تلافی داغ عزیزانشان را بر سر او در آورده باشند. دیگر اینکه اسرایی که همراهم بودند درباره من چه فکری می کردند. حتما از ذهنشان می گذشت که فلانی نتوانسته از ما مراقبت کند.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 19
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
در همین حال، اسرا تلاش می کردند از نگرانی خلاصم کنند. ابوغسان و ابو مضر دلداری ام می دادند که اتفاقی نمی افتد و ابوعلیا پیدا می شود. عده ای مثل ابوحسین هم، که روحیه طنازی داشتند، سعی می کردند با هجویاتی که از صدام و خانواده اش می گفتند، من را بخندانند. ولی دلشورهام تمامی نداشت و این به وضوح در حالاتم دیده می شد.
یکی از اسرا سیگاری آتش زد و به من داد تا با دود کردن آن از نگرانی ام کم شود. اما آرام نمی شدم. آنها، که از آرام کردنم مأيوس شده بودند، بین خودشان به تحلیل وضعیت پرداختند. جسته و گریخته از میان حرفهایشان می شنیدم ابوعليا حتما پیدایش می شود و دلم برای لحظاتی قرص می شد.
تنها موضوعی که خیالم را از بابت فرار نکردن ابوعليا راحت می کرد این بود؛ افسران ارشد عراقی که هنگام اسارت مصاحبه کرده و حرفی علیه رژیم صدام زده بودند، حکم اعدام آنها در عراق صادر می شد و ابوعليا از این دست افسران بود. برای همین، فکر فرار احمقانه بود و ابوعليا هم نادان نبود.
کلافه و سردرگم بودم. یک مرتبه سردرد عجیبی گرفتم. از فرط
درد، سرم را بین زانوهایم گرفتم. در آن گیر و واگیر، صدای آژیر ماشین پلیسی اعصاب همه را به هم ریخته بود. به راننده گفتم بزند کنار، شاید پلیس عبور کند و برود. اما با تعجب دیدم که ماشین به ما نزدیک شد و مسیر حرکت ما را مسدود کرد.
فرمانده واحد گشت کمیته انقلاب اسلامی، بی سیم به دست از ماشین پیاده شد. همان طور که به اتوبوس نزدیک می شد، از پشت بلندگو صدایم می کرد. در عجب بودم که پاسدار کمیته نام من را از کجا میداند! با این حال، رفتم و خودم را معرفی کردم. فرمانده من را به کناری کشید و گفت: «اخوی جان، یک بنده خدایی آمده دفتر کمیته صحن حضرت عبدالعظیم و چیزهایی گفته که فکر میکنم قاتی دارد. ولی اسم شما را هم برده.»
- چه گفته؟
- به فارسی دست و پا شکسته ای می گوید اسیر عراقی است. ادعا می کند به سرپرستی شما برای زیارت آمده و گروه را گم کرده! ما سوارش کردیم. تا اتوبوس شما را دید، به ما اشاره کرد که همین ها هستند؟
نفس راحتی کشیدم: «راست می گوید... الان کجاست؟»
- در ماشین است.
بدو بدو به ماشین رفتم. صدای یکی از برادران کمیته را می شنیدم که می گفت: «بابا، شما دیگر که هستید؟ اسیر را آوردید زیارت، ولش کردید توی حرم به حال خودش؟! یارو آدم حسابی است که آمده کمیته و فرار نکرده!»
ابوعلیا روی صندلی عقب با یک پاسدار کمیته نشسته بود. تا من را دید، صدایم کرد و نالان گفت: «من جای قرار را گم کردم »
به پاسدار کمیته گفتم: «او مهمان ماست. درباره اسیر بودنش شوخی کرده.»
پاسدار نگاهی به ابوعليا انداخت و گفت: «مگر ما با شما شوخی داریم؟!» ابوعليا، که متوجه حرف پاسدار کمیته نشده بود، گفت:
- شكرا، شكرا.
نفس راحتی کشیدم. با اشاره فرمانده اتومبیل گشت، أبوعلیا را پیاده کردند. سوار اتوبوس شدیم و ماشین به طرف ستاد کل حرکت کرد. بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود، چیزی نگذشت که صدای خنده و شوخی اسرا اتوبوس را برداشت.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 20
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هایم را بستم، طلال در گوشم گفت: «همه ما یقین داشتیم ابوعلیا پیدا می شود. اما شما آنقدر نگران و عصبی بودی که حرف ما را قبول نمی کردی.»
- به من حق بدهید.
دستی به شانه ام کشید و نزد اسرای دیگر رفت.
به ستاد کل رسیدیم. اسرا و محافظان را برای صرف غذا با برادران ستاد همراه کردم و خودم به دفتر رفتم. پرس و جو کردم آیا برادران ستاد تبلیغات جنگ آمده اند، که پاسخ منفی بود. با خیال راحت برای صرف ناهار به همراهانم پیوستم. بعد از آن، برای استراحت به مهمانسرا رفتم. حوالی غروب بود که دو جوان از ستاد تبلیغات جنگ آمدند. همانها بودند که از صبح منتظرشان بودم! احوال پرسی گرمی نداشتیم. یکی از آنها بی مقدمه گفت باید دو سه روزی اسرا را به آنها تحویل بدهم!
لحن و رفتار بی ادبانه ویژگی هر دوی آنها بود. اما در یکی، که سخنگوی گروه دو نفره به حساب می آمد، شدیدتر بود. از او پرسیدم: چه برنامه ای برای اسرا دارید؟» . . . . جوانک انگشت سبابه اش را به طرفم گرفت و گفت: «ببین، تو فقط یک نگهبانی، تخصصی هم در این کار نداری. بهتر است سرت به کار خودت باشد و در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکنی.
انگشتش را گرفتم و گفتم: «نمی دانستم در ستاد تبلیغات جنگ چنین جوانهای بی ادبی پیدا می شود!»
عصبانی دستش را رها کردم و از جایم بلند شدم:.
- اسرا در اختیار من هستند و برای اطلاع شما می گویم که فقط با اشاره من همکاری می کنند.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 21
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
[بعد از تهدید من،] اهمیتی نداد و سراغ اسرا رفت. آنها که همکاری نکردند، فهمید واقعیت را گفته و لاف نیامده ام. خیر سرش، کمی نرم شد. متوجه شد بدون برنامه نمی تواند با من کار کند. بلند شد و گفت: «ما فردا ظهر بر می گردیم و ریز برنامه ها را هم می آوریم که با هم بررسی کنیم. شما هم به اسرا توصیه کنید با ما همکاری کنند.»
سرخورده ستاد را ترک کردند.
به اسرا گفتم تا فردا خبری نیست و می توانند استراحت کنند. از فرصت پیش آمده استفاده کردم و به خانه ام رفتم. از آنجا با اهواز تماس گرفتم و با برادر باقری صحبت کردم و گزارشی از آنچه با گروه ستاد تبلیغات جنگ رخ داده بود به اطلاع او رساندم. باقری خواست با سعه صدر ناملایمات را تحمل کنم و از آقایان دلگیر نشوم.
روز بعد، اول صبح، به ستاد کل رفتم. با ورودم به مهمانسرا، اسرا یکی یکی بلند شدند و شنیدم که به هم می گویند: «اجي الخير.»" .
برای من، که تازه با آنها آشنا شده بودم، اتفاق مبارکی بود که آنها من را منشأ خير خطاب کنند. در سایه این محبت، آنها به من اعتماد می کردند و من به هدفم، که دریافت اطلاعات برای پیشبرد جنگ روانی بود، نزدیک می شدم. غرق این افکار بودم که ابوعليا به طرفم آمد و برای اتفاق روز قبل عذرخواهی کرد. دست آخر گفت:
مطمئن باشید ما از اعتماد شما سوء استفاده نمی کنیم.» تشکر کردم و به او اطمینان دادم تلاشم را خواهم کرد تا کرامت آنها زیر سؤال نرود.
حدود ساعت دو بعداز ظهر، گروه دو نفره از ستاد تبلیغات جنگ برای انجام هماهنگی ها آمدند. سخنگوی آن دو مقدمه ای طولانی در وصف زحماتی که می کشند گفت. صحبتش طولانی شده و کلافه ام کرده بود. گفتم: «از تعارف کم کنید و بر مبلغ بیفزایید تا من هم تکلیف خودم را با شما بدانم و بتوانم اسرا را توجیه کنم.»
آن دو، بی توجه به حرف من، صحبت های حاشیه ای خود را کامل کردند. نتیجه حرفشان این بود که می خواهند برنامه ای ترتیب دهند و مشتی به دهان صدام حسین بزنند! اما،
پرسیدم: «برنامه تان به طور دقیق چیست؟»
یکی شان گفت: «صدام حسین جنایتکار رزمندگان اسير ما را می برد شهر بازی و آنها را سوار تاب و سرسره می کند، امروز ما می خواهیم همین کار را بکنیم!»
با تعجب گفتم: «که چه بشود؟»
- صدام می خواهد وانمود کند برای رزمندگان ما اسباب رفاه فراهم می کند. حالا ما هم می خواهیم معامله به مثل کنیم. فردا اسرا را می بریم پارک نیاوران و آنها را سوار تاب و سرسره می کنیم. از استنباط سطحی او تعجب کردم.
- نیروهای ما را که می برند پارک، چه سن و سالی دارند؟ اصلا فکر کردید قصد صدام از این کار چیست؟
- معلوم است! می خواهد امکانات رفاهی اش را به رخ ما بکشد. زبانم بند آمده بود. صدام با این کار می خواست بگوید کفگیر نیروهای ایرانی به ته دیگ خورده و کودکانشان را به جبهه می فرستند و برادر جوان من در ستاد تبلیغات جنگ قصد داشت افسران ارشد عراقی را با آن سن و سال به حديقة الاطفال ببرد
هاج و واج مانده بودم و نمی دانستم چه بگویم که سخنگوی گروه دونفره گفت می روند و فردا صبح با دو سه گروه فیلمبردار برای ضبط برنامه می آیند. سوار پیکان دولتی شان شدند و من، در حالی که از حرف هایشان حیران مانده بودم، دور شدن آنها را تماشا کردم.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 22
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
در گروه همراهم، کم سال ترین اسیر ۴۲ساله و پیرترین آنها ۶۲ساله بود. تجسم این صحنه که این افراد از سرسره پایین می آمدند یا روی صندلی های کوچک تاب می خوردند نه فقط خنده دار که عصبانی ام کرده بود. .
به اسرا اطلاع دادم امروز هم با آنها کاری نداریم و می توانند استراحت کنند. خودم به خانه رفتم تا از همسر و فرزندانم خداحافظی کنم. قبل از غروب، به ستاد کل برگشتم و به اسرا گفتم برنامه فردا فشرده است. برای همین از نماز صبح آماده حرکت باشند.
صبح، بعد از نماز، گروه را در اتوبوس جمع کردم. رئیس محافظان پرسید: «حاج آقا، برای رفتن سر قرار زود نیست؟»
- راه دور است. روز که بالا بیاید، خیابان ها شلوغ می شود و ممکن است سر وقت به مقصد نرسیم!
۔ مگر مقصد کجاست؟
- فعلا حضرت عبدالعظیم.
- مگر دیروز آنجا نبودیم؟
۔ اخوی، با سؤالاتت گیجم نکن. بگذار ببینم چه کار باید بکنم.
اتوبوس به طرف حرم راه افتاد. نزدیکی دوراهی شهر ری و بهشت زهرا، به راننده گفتم به قم برود. راننده، که متوجه برنامه ام شده بود، لبخندی زد. اسرا هم، که دستشان آمده بود من با گروه دونفره اختلاف دارم، همهمه راه انداختند و خندیدند. شاید بدشان نمی آمد پیروز این میدان من باشم. به اتوبان قم که رسیدیم، به گروه گفتم برمی گردیم اهواز و برنامه تهران منتفی است!
در قم توقف کوتاهی کردیم و کوتاه زیارتی به جا آوردیم. وقتی گروه را به طرف اتوبوس حرکت می دادم، یک مرتبه پسرعمویم، شیخ حسین، را دیدم. او روحانی و ساكن قم بود. با تعجب به همراهان عرب زبانم نگاهی انداخت. تعارف کرد برای ناهار پیش او برویم، که عذرخواهی کردم و از او جدا شدیم.
در راه، جز برای اقامه نماز و صرف ناهار، توقفی نداشتیم. باقی راه روی صندلی جلو نشستم. سرم را به پشتی صندلی تکیه داده، چشم هایم را بستم، و به گپ و گفت، بحث، و گاه زمزمه های اسرا گوش دادم.
وقتی به اهواز رسیدیم، برادر باقری از دیدنم تعجب کرد و پرسید: «چرا این قدر زود برگشتید؟»
ماوقع را که گفتم، خندید. او، که پختگی و درایتی بیش از سن و سال خود داشت، هرچند تأییدم نکرد، تصمیمم را پسندید. بعد هم خودش پاسخگوی گلایه ها شد و من مجبور به توضیح نشدم.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 23
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
از برادران قرارگاه خواستم اسرایی را که به همکاری تمایل دارند معرفی کنند تا دست کم از آنها اطلاعات زمینه ای را به دست بیاورم. در پاسخ به درخواستم، همه برادران بی برو برگرد نام سرهنگ دوم عبدالرضا عبدالهادی الساعدی را بردند. عبدالرضا ابوحیدر در عملیات محرم به ایران پناهنده شده بود.
همرزمانی که از نزدیک پناهندگی او را دیده بودند، می گفتند در شب عملیات محرم، در محور عین خوش - زبیدات، فرمانده یک گردان صد و پنجاه نفره عراقی تمامی نیروها و ادوات جنگی خود را به نیروهای ما تسلیم کرد.
پناهندگی عبدالرضا، به علت همزمان شدن با عملیات، پذیرفته نشده بود. با این همه، عبدالرضا شکوه ای نداشت و می گفت: «مهم این است که من خلاف باورم اقدامی نکردم و تیغ به روی مقتدایم، امام خمینی، نکشیدم.»
وقتی قصد گفت وگو با عبدالرضا را کردم، مدتها از اسارت وی و همراهانش می گذشت و اصل موضوع او در ذهن عوامل اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیا کهنه شده بود. ولی برای تازه واردی مثل من، که سودای رفاقت با این جماعت را داشت تا از دل آن روحیه ارتشیان دشمن را بررسی کند، ظرفیت خوبی برای مطالعه بود.
قبل از ملاقات با عبدالرضا، از همرزمانم خواستم اطلاعاتی را که از او دارند در اختیارم بگذارند. مجموع اطلاعاتی که دریافتم این بود. عبدالرضا فردی متعهد، معتقد، متدین، اصالتا کربلایی، و شیعه است. دیگر اینکه همجواری با مرقد مطهر حضرت سیدالشهدا و حضرت باب الحوائج ابو الفضل العباس تأثیر عمیقی در جان و دل عبدالرضا گذاشته و او را در باورهایش ثابت قدم کرده است.
عدنان دیوجان، برای اینکه شناختم را از عبدالرضا بیشتر کند، تعریف می کرد: «چند روز بعد از اینکه مصاحبه عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقیها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبل تر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند. مادر را به یکی از اتاقها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست. عبدالرضا، هیجان زده، خود را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشم های عبدالرضا جاری و گونه اش خیس شد. فقط توانست بگوید: «مادر جان...» که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: «من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی بکشد نیستم و تو را نمی بخشم. بدان خدا هم تو را نمی بخشد!»
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 24
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
مادر بلند شد. شله عربی (شال) را محکم به خود پیچید و با قدمهای بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید: «مادر، من خودم را تسلیم کردم.»
و نگاه غضبناک مادر به طرف عبدالرضا برگشت و گفت: «اگر تسلیم شده بودی، الان در بین اسرا نبودی!» نگاهی به ما، که ایستاده بودیم، انداخت و گفت: «و من جلوی این برادران شرمنده نبودم!»
با عصبانیت از در بیرون رفت. برادرانی که شاهد ماجرا بودند سر راه مادر را گرفتند و موضوع پناهندگی عبدالرضا را برای او توضیح دادند. مادر، بعد از شنیدن ماجرای تسلیم شدن عبدالرضا، به گریه افتاد. برگشت و فرزند را در آغوش گرفت. او را بوسید و گفت: «زنده باشی پسر که روسفیدمان کردی!»
دستی بر سر عبدالرضا کشید و گفت: «پسرم، این کاری که کردی، اضعف الايمان است. ایمانت زمانی کامل می شود که در رکاب امامت جهاد کنی و اگر لازم شد، شهادت را بپذیری.»
قصه که به اینجا رسید، اشتیاقم برای دیدار با عبدالرضا دوچندان شد. چند روز قبل از عملیات کربلای ۴، من و عبدالرضا در اردوگاه اسرا رو در روی هم نشستیم. در همان برخورد اول، او را فردی بی ادعا و بی تکلف دیدم.
با هم از هر دری گفتیم. اما تا به موضوع تسليم او و نیروهایش می رسیدیم، طفره می رفت. سعی داشت با خنده و شوخی از کنار این موضوع بگذرد. اما مطلب را رها نکردم و پرسیدم: «از اینکه با عنوان اسیر اینجایی دلخور نیستی؟»
سری تکان داد و گفت: «چرا باید دلخور باشم؟! قبل از اینکه اسیر بشوم، اگر کسی میگفت ایرانی ها با نیروهای ما که به اسیری گرفتند خوب رفتار می کنند، باور نمی کردم. اما حالا فرصتی پیش آمده که از نزدیک این موضوع را لمس کنم.»
- تو تسلیم شدی و قطعا باید این انتظار را داشته باشی که رفتار دیگری با تو داشته باشند.
- من برای انجام تکلیف شرعی ام عوض نمی خواهم. کار من به چشم شما بزرگ می آید؛ چون بیشتر مردم به تکلیفشان عمل نمی کنند اگر همه مردم به وظیفه شان عمل می کردند، آن وقت متوجه می شدیم کار من کمترین وظیفه یک مسلمان شیعه در برابر مقتدایش است.
زبانم بند آمده بود. سعی کرد با لطیفه گویی بحث را عوض کند. به شوخی او پا ندادم و گفتم: «این درست که شما به وظیفه ات عمل کردی، اما ما هم وظیفه ای در مقابل شما داریم...»
حرفم را برید
- قاعده جنگ ایجاب می کند پناهندگی حین عملیات پذیرفته نباشد. دیگر اینکه از وضع موجود گله ای ندارد و آنچه را که ولی او برایش بخواهد، حتما خیر و صلاح او در آن است.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 25
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
بعد از گفت وگوی آن روز، به صداقت عبدالرضا ایمان آوردم.
وقتی لشکر بدر در حال تشکیل بود، نام عبدالرضا در گروه احرار می درخشید. گروه بدر از کمپ جدا شدند و در عملیات کربلای ۵ شنیدم که همگی دلاورانه جنگیدند و با رشادتی که از خود نشان دادند نیروهای عراقی را در تنومه عراق تا بصره عقب راندند.
عبدالرضا، علاوه بر موقعیت رزمی که در سپاه بدر داشت، مسئول آموزشی هم بود. آموزش نیروهای بدر در قم انجام می شد و عبدالرضا از طراحان تدریس و تدریب بود. بعد از عملیات کربلای ۵، عبدالرضا به قم رفت تا گردان جایگزین را آموزش بدهد. پس از طی مسافتی از اراک، لندکروزر حامل او چپ کرد و بعد از چند بار معلق زدن بالاخره متوقف شد. عبدالرضا را به بیمارستان بقية الله تهران منتقل کردند. با اینکه آسیب دیدگی های جدی داشته و مهره های ستون فقراتش در چند نقطه آسیب دیده بود، زنده ماند و دیگر نتوانست در جنگ شرکت کند. او این فرصت را مغتنم شمرد و با دقت به آموزش پرداخت. در این مدت، استراتژی غزوه های پیغمبر اسلام و جنگ های حضرت امیر المؤمنين (ع) را بررسی کرد و از این استراتژی ها جزوه های مفیدی نوشت.
بعد از پایان جنگ، عبدالرضا عبدالهادي الساعدی نیز به وطنش بازگشت و از او بی خبر ماندم؛ فقط شنیدم در کربلا زندگی می کند.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 26
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
در کمپ پادادشهر، اسیری داشتیم با تفکرات ماتریالیستی کمونیستی که به هیچ وجه برای گفت وگو راه نمی آمد و در مصاحبه تلویزیونی حاضر نمی شد؛ مضر سعدون اسلومي الأمير. می گفت: «اگر من مصاحبه کنم، خانواده ام در عراق به خطر می افتند!»
تصمیم گرفتم با او در فضایی دوستانه و غیر رسمی به گفت وگو بنشینم و او را برای انجام مصاحبه آماده کنم. باید از هر حربه ای استفاده می کردم تا به حرف بیاید. اطلاعات او می توانست به فرماندهان ما کمک کند. وظیفه من و برادران در قرارگاه خاتم الانبيا بود که با اطلاعاتی که از اسرا می گیریم نقشه عراقی ها را بخوانیم و کاری کنیم رزمندگانمان کمتر آسیب ببینند.
یک روز او را به اتاق تشریفات اردوگاه پادادشهر اهواز بردم. از دوستان خواستم دو فنجان قهوه برای ما بیاورند. لطيفه ای برایش تعریف کردم. به مذاقش خوش آمد و زد زیر خنده. گفتم: «با یک لطيفة عراقی چطوری؟»
همان طور که قهوه را مزمزه می کرد، گفت: «خیلی خوب.» تعریف کردم:
- یک کرد عراقی نشست پشت رل ماشین. چهار نفر راهی کرد. همان طور که گاز می داد و می رفت، بغل دستی اش گفت: «آقا یک خرده یواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت. «نه!» راننده گفت: «پس، حرف نزن.» سرعتش بیشتر شد. نفر دوم گفت: «آقا، يواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» گفت: «پس، هیچی نگو!» سومی گفت: «آقا، داری ما را می کشی. با این سرعت نمی شود ماشین را کنترل کرد.» راننده گفت:
مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» راننده گفت: «پس، ساکت باش!» نفر چهارم گفت: «آقا، یک ترمز کن، من پیاده شوم. اصلا نمی خواهم با تو بیایم.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «بله که بلدم!» گفت: «خب، بگو لامصب ترمزش کجاست!»
مضر سعدون با صدای بلند خندید. گفت: «حالا من یک جوک می گویم که مطمئنم تا حالا نشنیدی.» لطیفه ای تعریف کرد. درست می گفت؛ نشنیده بودم. هر دو خندیدیم. فضا را خودمانی حس کرده بود. میان حرف هایش از تعدد ازدواج والده صدام گفت و به رئیس جمهور عراق و مادرش جسارت کرد.
چند روز بعد، او را احضار کردم و گفتم فلان تاریخ، روز مصاحبه است و این مصاحبه در تلویزیون پخش خواهد شد. امتناع کرد و گفت که هرگز مصاحبه نمی کند؟
گفتم: «متأسفم این را می گویم. حالا که مصاحبه نمی کنی، مجبورم همان حرفهایی را که درباره صدام و خانواده اش زدی، پخش کنم.»
متعجب به من نگاه کرد.
گفتم: «گفت وگوی چند روز پیش یادت هست؟ حرف هایی که درباره مادر صدام زدی؟ تمام آن مطالب ضبط شده.» . جا خورد. هرچند نفس این کار برخلاف میل باطنی ام بود، اما
مسئولیتی به گردن من بود و در مقابل ریختن خون برادرانم در خط مقدم احساس وظیفه می کردم.
پس از آن، مضر سعدون اسلومی ناچار شد با ما به گفتگو بنشیند. شاید اگر در یک فضای غیر رسمی با او حرف نمی زدم، هیچ وقت اطلاعاتی از او به دست نمی آوردیم.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 27
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
آن روز متوجه شدم محورهای توجه عراقی ها، نقاط ضعف، و موضوعاتی که به آن اهمیت می دهند و بسیاری سوژه های دیگر در لطیفه هایشان خود را نشان می دهد.
این شیوه دردسرهای خود را هم داشت. هر اسیری ظرفیت برقراری ارتباط صمیمانه را نداشت.
مضر سعدون آدم بی مقداری بود و این را در همان گفت وگوهای اول فهمیدم. یک روز سوئیچ بنز آخرین مدلش را از جیب در آورد، به طرفم گرفت، و گفت: «سوئیچ من را به دست خانواده ام می رسانی؟»
اولش تعجب کردم. پرسیدم: «برای چه؟!»
گفت: «وقتی از خانه بیرون آمدم، ماشین را در آفتاب پارک کردم. اگر لطف کنی سوئیچ را به خانواده ام برسانی تا ماشین را از آفتاب بردارند، به من لطف کرده ای!»
اول فکر کردم دستم انداخته یا شوخی می کند؛ اما کاملا جدی می گفت...
موقعیت جنگ در کشور ما به کشوری که تازه از یک انقلاب بیرون آمده بود موجب شده بود هر یک از ما، بر اساس رفتارهای شخصی، در محیط کار ظاهر شویم و رفتار سیستمی وجود نداشت. من از اولین برخورد با اسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خودم گوشزد می کردم آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرض کنم. از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دست دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی. مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود. من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادر این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر پر و بال مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبشان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند! با همه مهربانی هایی که داشت، خوب می دانست کجا ترمز مهربانی و لطف بی حد و اندازه را بکشد که نادان خیال بد نکند. پدرم هم مرد بزرگ و مهربانی بود و ما احترام خاصی به او می گذاشتیم.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 28
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
ماشین جنگ با سرعت پیش می رفت و منتظر ارزیابی و تدوین یافته های من نمی ماند. در حالی که من راه آزمون و خطا را در پیش گرفته بودم، عملیات کربلای ۵ شروع شد. دشمن فکرش را هم نمی کرد بعد از شکست ما در عملیات پیشین، نیروهایمان دست به عملیات جدیدی بزنند. هرچند شتاب زدگی در کار آفت هایی داشت، تصمیم گرفتم با شیوه ای جدید - هرچند ناقص - در بازجویی ها وارد شوم.
پیشروی رزمندگان اسلام در خطوط نبرد تعداد اسرا را بیشتر کرده بود و فرصت سر خاراندن به ما نمی داد. بازجویی هر یک از اسرا مورد خاصی به شمار می رفت که با دیگری تفاوت داشت. در این بین، به من خبر دادند قرار است کنفرانس مطبوعاتی با حضور اسرا و مدیریت های قرارگاه خاتم الانبیا برگزار شود.
صبح اول وقت، در کمپ موقت سپنتا صحرای محشری برپا شده بود. حدود ۳۵۰۰ اسیر را در آنجا جا داده بودیم و در فرصت کوتاهی باید آنها را منظم می کردیم. تعدادی از برادران در حال مرتب کردن اسرا در صف بودند و آنها را برای بازدید خبرنگاران آماده می کردند. چند نفر از سربازان و درجه داران قدیمی را برای کمک آورده بودیم تا به اسرای تازه وارد نظم و نسق بدهند. بعضی از آنها فضا را برای امر و نهی مهیا دیده بودند و سر هموطنانشان فریاد می کشیدند و توهین می کردند. یکی از آنها پا را از این فراتر گذاشته و هر سه چهار بار که کابل را بالا می برد، یک بار بر سر یکی فرود می آورد. حتی توجه نمی کرد هم وطن مضروبش چه درجه نظامی ای دارد؟
به طرف استوار رفتم و گفتم: «این کار شما با شیوه برخورد ما همسو نیست.» یادآوری کردم این افراد هم وطن تو هستند! افسری که شاهد گفت وگوی ما بود، تحت تأثیر قرار گرفت و به گریه افتاد. استوار، حق به جانب، گفت: «اتفاقا چون هموطنم هستند، می دانم جز با این رفتار به حرفم گوش نمی کنند.»
اسرا را نشان دادم و گفتم: «الان تو چه از این ها می خواهی که گوش نمی کنند؟»
خندید، محال است بدون اعمال زور کاری از آنها بخواهید و انجام دهند. گفتم: «درد تو این است که منظم در صف نمی ایستند؟» . گفت: «بله!»
او را کنار زدم و رو کردم به اسرا و گفتم: «آقایان محترم، شما نظامی هستید و تشکیل یک صف منظم برای شما کار دشواری نیست!». لطفا همکاری کنید و در صف های بیست نفری پشت سر هم بایستید.
پنج دقیقه طول نکشید که صفوف منظم اسرا تشکیل شد. به استوار گفتم: «حالا کنار بکش و در بقية امور کمک کن. اگر رفتار مشابهی از تو ببینم، مجبور به برخورد دیگری می شوم...» "
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 29
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
صحبتم تمام نشده بود که اتوبوس حامل خبرنگاران وارد کمپ شد. نیروهای ما فوری خود را به خبرنگارها رساندند تا به آنها تذکر بدهند از بخش های امنیتی کمپ موقت عکاسی نکنند. خبرنگارها از انگلیس، آمریکا، فرانسه، اسپانیا، آلمان، مالزی، لبنان، اندونزی، و برخی کشورهای عربی بودند. چند خبرنگار خودی هم حضور داشتند. من به زبان های انگلیسی، عربی، و فارسی به خبرنگاران گفتم فقط می توانند از صف اسرا تصویر بردارند و از بخش های دیگر عکس نگیرند. عده ای از خبرنگاران، به خصوص آنها که از کشورهای عربی بودند، تلاش می کردند از مکانهای خارج از صف اسرا عکس بگیرند که مانع شدم.
زیر دوربین ۱۰۴ خبرنگار خارجی، اعم از رادیویی و تلویزیونی افسران ارشد را هدایت کردیم و در سه چهار ردیف اول نشستند. پشت سر آنها افسران جزء سپس درجه دارها را نشاندیم و بعد سربازها. سکوت دلهره آوری بر فضای کمپ حاکم بود. نگرانی را در چشم های همکارانم میدیدم. یک مرتبه اسیری از صفوف جلو فریاد زد: «بسم الخمینی والصدر اسلام لازم ينتصر»(به نام خمینی و صدر، لازم است اسلام پیروز شود)
چند نفری از اسرای اطراف او را همراهی کردند. چیزی نگذشت که این صدا در تمام فضای کمپ طنین انداز شد. کسی از میان جمعیت فریاد زد: «لا إله إلا الله، صدام عدو الله...» همه یک صدا تکرار کردند. یک مرتبه کسی از دورتر بانگ برآورد: «لو قطعوارجلنا واليدين، تعطیک زحفا سیدی یاحسین...» .(اگر پاها و دست های ما را قطع کنند، یا حسین!، سینه خیز به سوی تو خواهیم آمد... )
چیزی نگذشت که دیگر اسرا با او هم صدا شدند. در میان صفوف منظم اسرا، سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتی، را دیدم که در صف اول نشسته بود و به همراه صدای دیگر اسرا دهان می جنباند. اکراه در چهره و مشت گره کرده او خودنمایی می کرد...
دست را تا نیمه بالا آورده بود و لب هایش را موقع شعار دادن تکان می داد؛ ولی صدایی از او خارج نمی شد. نگرانی از سرنوشتش در صورت او موج می زد. از ته دل خوشحال بودم که به او روی صحبت کردن ندادم. او تنها کسی بود که من را بابت مصاحبه آن روز نگران می کرد.
چون آن روز قصد اداره کردن مصاحبه را داشتم و از طرفی فکر می کردم تجربه دیپلماسی من در وزارت امور خارجه کمکم می کند، مسئولیت ترجمه برای خبرنگارها را بر عهده گرفتم. خبرنگار انگلیسی، با اشاره به اسرا، از من پرسید: «اینها چه می گویند؟»
ترجمه کردم. پرسید: «شما یادشان دادید؟» به خنده گفتم: «نه، لابد از رادیوی برون مرزی ما یاد گرفته اند!»
طی بازجویی اسرا، تا آن روز متوجه شده بودم عراقی ها اخبار و برنامه های رادیوهای برون مرزی ما را دنبال می کنند. گفت: «اگر نظرشان این است، چرا با شما جنگیدند؟»
فکر می کرد مچم را گرفته است. گفتم: «اگر با ما جنگیده بودند، الان مثل کشته ها در خط مقدم روی زمین افتاده بودند!»
احساس پیروزی کاذب در چهره خبرنگار فروریخت. نگاهش را به انبوه اسرا داد و زیر لب «اوهوم اوهوم» کرد و رفت. به خبرنگاران کشورهای هم دست با دشمن، که تلاششان را به کار گرفته بودند تا از آن روز خبر منفی تهیه کنند، گفتم: «وجدان داشته باشید. آنچه را که می بینید، بنویسید و شرف خبرنگاری تان را زیر سؤال نبرید.»
تعداد خبرنگارها زیاد بود و هدایت آنها کاری سخت. برای همین از حاج محمد باقری خواستم مصاحبه را به زمان و مکان دیگری موکول کند که موافقت کرد و قرار شد بعدازظهر چند نفر از افسران ارشد به فرمانداری اهواز منتقل شوند و خبرنگاران برای طرح سؤالات جزئی تر در آنجا حاضر شوند. از این رو، بعد از اینکه خبرنگارها از اسرا فیلم و عکس گرفتند، برای استراحت به هتل رفتند.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 30
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
چهارده نفر از اسرا برای شرکت در نشست فرمانداری انتخاب شدند که عبارت بودند از: ستوان یکم خلبان عبد العالي محمد فهد، و افسران ارشدی چون سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي، سرهنگ ستاد عمر شریف سعید، سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی، سرهنگ دوم پیاده سليم حمود العريبي، سرگرد جمال جبار على الكريم و چند افسر ارشد دیگر.
عملیات کربلای ۵، با همه گستردگی که داشت، فضا و میدان خوبی بود برای محک زدن یافته هایم. با اطلاعاتی که به دست آورده بودم، اسرای این عملیات را به کمپ انتقال ندادم. تصمیم داشتم در حالی که فضای ذهنی اسير خالی است و هیچ تصوری از آینده اش در کشور دشمن ندارد، وارد معرکه مصاحبه و جنگ روانی کنم.
با علم به این مطالب، از برادر باقری خواستم اجازه بدهد چند نفر از افسرانی را که درجه نظامی بالا دارند و از صحبت کردن آنها مطمئنم جلوی دوربین ببرم. موافقت کرد. این کار خطر بزرگی بود. اما باقری به این باور رسیده بود که بشیری گز نکرده پاره نمی کند.
فرمانداری اهواز تالار کنفرانس بزرگی داشت. در یک طرف میز کنفرانس، ما و اسرا نشستیم و در طرف دیگر خبرنگارانی از کشورهای آلمان، آمریکا، انگلیس، اندونزی، ژاپن، و نیز چند
کشور عربی...
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 31
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
فرمانداری اهواز تالار کنفرانس بزرگی داشت. در یک طرف میز کنفرانس، ما و اسرا نشستیم و در طرف دیگر خبرنگارانی از کشورهای آلمان، آمریکا، انگلیس، اندونزی، ژاپن، و نیز چند
کشور عربی.
سؤال را از سرگرد پیاده جمال جبار على کردند. درباره مواد غذایی و امکانات رفاهی اسرا پرسیدند که از موارد حقوق بشری بود. سؤال بعدی را از سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی پرسیدند که درباره رفتار نیروهای ایرانی با اسرا بود. او و چند نفری که همین سؤال را از ایشان پرسیدند به حسن رفتار ایرانی ها اشاره کردند. حتی پا را فراتر گذاشتند و به حقانیت جمهوری اسلامی ایران هم اعتراف کردند.
به مرور که از پرسش در موارد این چنینی مایوس شدند، جهت سؤال ها را به طرف اطلاعات نظامی سوق دادند. نوبت به عبدالعالی محمد فهد رسیده بود. او را سؤال پیچ کردند که: «هواپیمای تو را با چه سلاحی زده اند؟» می خواستند از انواع سلاح هایی که داشتیم مطلع شوند. فهد طوری پاسخ داد که انگار نمی داند هواپیمای او را با چه به زمین زده اند. خبرنگارها بارها متعجب از فهد پرسیدند:
مگر می شود یک خلبان نداند با چه سلاحی او را زده اند!» ولی اینها باعث نشد او جواب صحیح و صریحی به آنها بدهد. فهد می دانست این سؤال جزء خط قرمزهایی است که نباید درباره آن حرف بزند. بدیهی است دشمن نباید به ابزار و ادوات جنگی آگاهی پیدا کند.
وقتی خبرنگار میکروفن را جلوی جمیل احمد گرفت، دلهره به جانم افتاد. دهانم تلخ و گلویم خشک شد. قلبم کوبید و چشم هایم سیاهی رفت؛ طوری که فکر کردم الان است که نفسم بند بیاید.
جمیل احمد دو ویژگی داشت که در آن وضعیت دلهره ام را تغذیه می کرد؛ اول اینکه رام نشدنی به نظر می رسید، دوم اینکه معاند بود و رفتاری خصمانه داشت. تنها دلگرمی ام این بود که هراس او از سرنوشت نامعلومش همراه با ترسی ذاتی که در نهادش بود او را به راه رفتن بر روی دیوار وادار می کرد؛ ترس از رژیم بعثی مانع از هتاکی او به صدام می شد و از سوی دیگر واهمه از ما، مانع برانگیختن خشممان از جانب او می شد، من به میانه راه رفتن او هم راضی بودم. سؤال اولی که از او پرسیدند درباره نحوه اسارتش بود. جمیل احمد به محاصره شدنش اشاره کرد. برای خبرنگاران مهم بود که چگونه یک فرمانده تیپ، که دوره ستاد را دیده و سرتیپ است، به اسارت درآمده.
سؤال دوم این بود که نیروهای ایرانی موفق تر بودند یا آنها، که جمیل احمد گفت: «همین که من الان اینجا هستم، یعنی نیروهای ایرانی موفق بودند.»
خیالم از دیگر اسرا راحت بود. جزئیات مصاحبه با آنها یادم نمانده است.
پس از تمام شدن سؤال خبرنگاران و کنفرانس مطبوعاتی، مدیر بازجویی و کمپ، زیر نگاه عکاسان خبری و ارباب رسانه، مسلسل یوزی خود را به دست جمیل احمد حسين البياتي داد. این صحنه جمع را منقلب کرد و دوربین ها را به طرف آنها چرخاند. برای دقایقی شاتر دوربینها پشت هم به صدا در آمد. این تصویر تأثير مثبتی در اذهان عمومی دنیا گذاشت. هرچند سرتیپ، که ذاتا فردی ترسو بود، انگار مار در آستینش گذاشته باشند، فوری اسلحه را به نیروی ایرانی برگرداند.
با این برنامه نه فقط ذهنیت خبرنگاران که اذهان بسیاری از مردم عراق درباره مواضع کشورمان عوض شد و تأثیرات آن به وضوح در مطبوعات جهان و ایستگاه های تلویزیونی و برنامه های مختلف دیده شد. این مصاحبه موفق ترین مصاحبه با اسرای عراق در طول جنگ تحمیلی شناخته شد.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 32
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
برادران در واحدهای مختلف قرارگاه خاتم الانبیا ایده ام را که بهترین زمان مصاحبه همان وقتی است که اسیر گیج و حیران سرنوشت خود است، پذیرفتند. بعدها فهمیدم این کار حسن دیگه دارد؛ اسرایی که قبلا جلوی دوربین تلویزیون حاضر شده و مصاحبه کرده اند و حالا در کمپ می خورند و می خوابند و خیالشان از سرنوشتشان راحت است و می دانند که نامشان در صلیب سرخ جهانی ثبت شده است به اسرای جدید نمی گویند که رفتار ایرانی ها با اسرا انسانی است و توصیه نمی کنند که تن به مصاحبه ندهید.
سربازی که به اسارت در آمده آینده مبهمی را برای خودش تصور می کند. حتی احتمال از بین رفتنش را می دهد. در این وضع و حال، نمی داند خودش را ضعیف نشان بدهد تا ترحمی را جلب کند یا که
جسارت کند. همین ها ذهن او را از پایداری و مقاومت دور می کند. اسیری که ذهنش درگیر زنده بودنش است محبت ما را عمیق تر و در عین حال یک سیلی را بیشتر از یک ضربه شمشیر حس می کند. این شرایط بهترین زمان برای بهره برداری اطلاعاتی و تبلیغاتی است. بهره برداری اطلاعاتی را در خط همکاران ترتیب نیرو انجام می دادند. بهره برداری تبلیغاتی را هم قبل از اینکه اطلاعات نظامی، اجتماعی، فرهنگی، و عشیره ای اسیر را بگیریم و او به خودش بیاید و احساس امنیت کند، باید انجام می دادیم. بر اساس همین دیدگاه، اجازه نمی دادم اسرا را در مناطق عملیاتی ثبت نام کنند؛ چرا که موجب اطمینان خاطر آنان می شد.
🔸 ادامه دارد ⏪