eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 36 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ چشم سر تیپ را بستم و عقب لندکروزر نشاندم. خودم روی صندلی کنار راننده نشستم. ماشین به طرف خط راه افتاد. گاهی به عقب برمی گشتم و او را زیر نظر می گرفتم. پرش گونه ها و حالات عصبی اش از وحشت عمیقی حکایت داشت. دست هایش می لرزید؛ به خصوص دست راستش که گلوله خورده بود. با اینکه در موقعیت های این چنینی سر صحبت را با اسیر باز می کردم، رغبتی برای همکلامی با او نداشتم. راستش، من و او تصور برابری به هم داشتیم؛ در نظر او پاسداران و بسیجیان گروهی بی سواد، بی رحم، بی گذشت، و جنایتکار بودند و به نظر من او دارای این صفات بود. سرتیپ حتی فکر اعتماد به پاسدار و بسیجی را نکرده و فقط توانسته بود به نیروی ارتشی ما اعتماد کند و حقیقت را به او بگوید. ترجیح دادم چیزی نپرسم و او را با یأس و ناامیدی هایش تنها بگذارم. این همان خلائی بود که پیش تر هم درباره آن گفتم. فکر کردم در چنین موقعیتی، که اسیر از نامعلوم بودن سرنوشت خود نگران است، می تواند مهربانی های ما را قدر بداند و کمتر در برابر ارائه اطلاعات مقاومت کند. به لجمن رسیدیم. اسیر را به همرزمانم در مقر قرارگاه خاتم الانبیا در خط مقدم تحویل دادم تا بخش های مختلف اطلاعات مربوط به خط او را تخلیه کنند. در فرصت پیش آمده به پل مارد برگشتم و به کار بازجویی افسران ارشد ادامه دادم. بعد از سه روز، برادران از خط خبر دادند کارشان با جمیل احمد تمام شده است و می توانم برای ادامه کار او را به اهواز ببرم. همچنین گفتند خودمان را برای بازدید خبرنگاران خارجی از کمپ موقت اهواز آماده کنیم. در مسیر برگشت، چشم های جمیل را نپوشاندم و دست هایش را باز گذاشتم. حرکات و سکناتش داد می زد دلش می خواهد سر صحبت را باز کند. با همه آمادگی که در او می دیدم، بدم نمی آمد باب گفت وگو را باز کنم. ولی با توجه به مصاحبه ای که در پیش داشتیم، این کار را به صلاح نمی دیدم. از طرفی، احساسم این بود جمیل احمد می خواهد با ما حرف بزند تا ریش ما را وجب کند و از روحیات ما سر در بیاورد و از این طریق برای خود ثبات و قوت قلب فراهم کند که این امر نه فقط برای ما یک باخت بلکه برای او هم خوب نبود. ممکن بود او را به اشتباه بیندازد و هر دوی ما به دردسر بیفتیم. بر آوردم این بود که جمیل احمد نباید احساس امنیت کند. اگر از چگونگی سرنوشتش مطمئن میشد، می توانست افسر ناراحت و ناآرامی باشد و شرایط اغتشاش را فراهم کند. حدود هشت شب به اهواز رسیدیم. جمیل را به کمپ موقت تحویل دادم و به چادر رفتم. دراز کشیدم؛ اما خواب به چشم هایم نمی آمد. می دانستم روز پرمشغله ای خواهم داشت و باید استراحت کنم. اما اضطراب خواب را از سرم پرانده بود. بعضی از همرزمانم راحت به خواب رفته بودند. بعضی هم که بالشت ناراحتی داشتند خرناس های کوتاه و بلند می کشیدند، مجموعه نفس های گاه و بیگاه بچه ها سمفونی جالبی زیر چادر ساخته بودا به ائمه معصومین متوسل شدم و از خداوند خواستم فردا را بر ما هموار کند. ذهن آشفته ام کمی آرام شد. یکی دو ساعت مانده به اذان صبح، به خواب عمیقی فرورفتم. وقتی برای نماز بیدارم کردند، فکر میکردم یکی دو دقیقه بیشتر نخوابیده ام. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 37 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فردای آن روز کنفرانس مطبوعاتی به خوبی برگزار شد. بعد از آن، جمیل احمد را برای تخلیه اطلاعاتی به چادر بازجویی بردم. از او خواستم خود را کامل معرفی کند. - جمیل احمد حسين البياتي، سرتیپ ستاد فرمانده تیپ ۵۰۶ عراق، دارای همسر و فرزند و اهل کرکوک. - پس ترک زبان هستید؟ گل از گلش شکفت: «بله... آن طور که شنیده ام، میلیونها ترک زبان در ایران زندگی می کنند.» - خب که چه؟! میلیونها نفر هم عرب زبان اند! دست و پایش را جمع کرد و گفت: «منظورم این است که در ایران هم زبان داریم.» ۔ کاش به جای همزبانی با آنها همدل بودید. - همدل هستیم؛ اما جنگ ما را در مقابل هم قرار داده . - اگر همدل بودید، جنگ راه نمی انداختید. به من و من افتاد و بعد سعی کرد با پشت هم اندازی بحث را جمع کند. هر چه بیشتر با او صحبت می کردم، بیش از قبل او را فریبکار میدیدم. بعد از توضیحی که در باره خودش داده بود، دیگر هر سؤالی می پرسیدم از پاسخ طفره می رفت. فرصت طلب بود و این خصیصه اش آزارم می داد. در ادامه گفت وگو، درباره انگیزه های مالی، که دولت عراق برای نیروهای خود ایجاد می کرد، پرسیدم. متوجه شدم ارتش عراق، با تأمین حال و آینده مالی نظامیان خود، به آنها انگیزه شرکت در جنگ را می دهد. نیروهای کادر ارتش عراق، که در مناطق جنگی خدمت می کردند، امکانات خوبی داشتند. واگذاری یک قطعه زمین، همچنین اتومبیل هایی از نوع مرسدس بنز، تویوتا، میتسوبیشی، ایسوزو، و امثال آن از این امکانات بود که بر حسب لیاقت، درجه، و میزان فداکاری شان به آنها اعطا می شد. از او پرسیدم: «به نظر شما، آغازکنندۀ جنگ کدام یک از طرفین هستند؟» . جواب داد: «خب، جنگ دلایل مختلفی دارد. من یک نظامی ام و حق اظهار نظر در این باره را ندارم.» عصبانیت به نگاهم ریخته بود؛ طوری که نگاهم به جای لب هایم حرف می زد. من و من کنان گفت: «دولت عراق توجیه خودش را درباره جنگ دارد.» - خب، من هم می خواهم این توجیه را بدانم! شروع کرد آسمان و ریسمان به هم بافتن: «هیچ کشوری خودش را به آغاز جنگ متهم نمی کند. دولت ایران این اتهام را می پذیرد که . عراق بپذیرد؟» - ما جنگ را شروع نکرده ایم که این اتهام را بپذیریم. - دولت عراق هم همین را می گوید. حرفش را بریدم: «برای امروز کافی است. هر وقت فکر کردی جدا آمادگی داری، بیا تا با هم صحبت کنیم.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 38 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ نگرانی را در مردمک های لرزان و گریزانش می دیدم. با همان تشویش، که در چشم هایش لانه کرده بود، پرسید: «من حرف نامربوطی زدم؟» خندیدم و با نیش کلام گفتم: «مگر شما حرفی هم زده اید؟» می ترسم حرف بزنم! می ترسم حرف هایم خوشایند شما نباشد! - توقع ندارم مطابق میل من صحبت کنی. از تملق و چاپلوسی هم خوشم نمی آید. اگر حرفی داری، بگو. خاطر جمع باش جواب غیر منطقی نمی گیری. من و من کنان گفت: «توجیه دولت عراق برای شروع جنگ، پاسخ رهبر شما به پیام تبریک صدام حسین بود...» نمی دانستم امام چه گفته اند. سکوتم که طولانی شد، گفت: «در انتهای پیام رهبر شما آیة والسلام علی من اتبع الهدی آمده بود.» - به ظاهر در کشور شما علم امور بین الملل وجود ندارد و مراتب وقوع یک جنگ رعایت نمی شود. در ترتیب راه برطرف کردن اختلافات بین کشورها جنگ آخرین گزینه است. اما بی خردان جنگ را گزینه اول می دانند. این فکر دولت عراق است؛ وگرنه ما که چنین فکری نداریم! این عقب نشینی بد نبود. کم کم داشت از خر شیطان پایین می آمد. گفت: «اشکال کار در تفاوت روش های حکومتی ماست. مبنای حکومت شما دینی است؛ ولی شیوۂ حکومت عراق علمی است. خب، این تعارض ایجاد می کند.» با صدای بلند خندیدم: «جدا باور دارید که شیوه حکومتی عراق علمی است؟!» خودش را باخته بود. گفتم: «اولا، این کدام علم است که مساء جمیله را از دستور کار حکومت حذف کرده و جنگ را اولین راه حلی می داند؟ ثانیا، مگر هرکس با دیگری اختلاف نظر داشته باشد باید با او بجنگد؟ این همه کشور در جهان وجود دارد که از نظر سیاسی، دینی، زبانی، و هزار چیز دیگر با هم اختلاف دارند درست است که به جان هم بیفتند و قتل و غارت پیشه کنند؟ پس شما موافق افعال صدام هستی؟» زبونی و بیچارگی بر او غلبه کرده بود. گفت: «من فقط یک نظامی ام.» عصبی شده بودم: «انسان هم هستی یا نه؟ آقای نظامی بشر! قبل از اینکه هر چیزی باشی، باید آدم باشی و در قضاوت انصاف را رعایت کنی.» ادامه صحبت با او اتلاف وقت بود و میخ حرف هایم در سنگ دگماتیسم افکار او فرونمی رفت. مرخصش کردم. برای روز بعد، به دلیل اصابت گلوله به بازوی راستش، نام او را در فهرست اعزامی به بیمارستان بقیه الله تهران نوشتم. در این گروه چهار اسیر دیگر هم بودند و من سرپرستی انتقال گروه را بر عهده داشتم. در طول سفر از شرارت های جمیل احمد به ستوه آمدم. با هر کس که به اتاقش در بلوک ۲۳ ستاد مرکزی سپاه وارد می شد به زبان ترکی حرف میزد و سعی می کرد با آنها رابطه برقرار کند. پس از آن، با دادن وعده و وعید می خواست او را فراری بدهند. بعد از درمان و انتقال به ستاد، باز دنبال کارهایی بود که شرارت جوهره اصلی آن بود. رابطه برقرار کردن با یک پاسدار وظیفه آذری از کارهای دیگر او بود. جمیل احمد به سرباز وعده پول و مال فراوان و تزویج دخترش را داده بود؛ به شرطی که امکان فرار سرتیپ را فراهم آورد. جوان باهوش و متدین به جمیل احمد فرصت داده بود همه نقشه هایش را به او بگوید. بعد، همه اطلاعاتی را که به دست آورده بود در اختیار مسئولان قرار داد و آنها من را در جریان گذاشتند. برای کوتاه کردن دست جمیل احمد از امکان فرار، او را به اهواز برگرداندیم. از طرفی، پزشکها آب پاکی را روی دست ما ریخته بودند که امکان جراحی موفق دست او وجود ندارد و این کار به صلاحش نیست؛ چون عملکرد آن دست برای همیشه از بین خواهد رفت. گلوله از مچ زیر پوست رفته بود که لازمه برداشتن آن، بریده شدن عصب های دستش بود.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 39 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ شیطنت های جمیل احمد در اهواز همچنان ادامه داشت. منصب افسر فرار به خود داده و تمهیدات فرار سه نفر وليد علوان حمادی العگیلی، معاون فرمانده تیپ ۹۵ ارتش عراق؛ سرهنگ وطبان ترکی احمد؛ و ستوان س عد تكریتی، که در منفور بودن به جمیل احمد شباهت داشت را فراهم کرده بود. آنها لباس بسیجی تهیه و در آشپزخانه جاسازی کرده بودند. غذای برادران و اسرای کمپ دائم پادادشهر از بیرون تهیه می شد و در آشپزخانه اردوگاه فقط غذا توزيع و سرو می شد. از این رو، جز در زمان صرف غذا در آنجا خبری نبود. آنها از این موقعیت برای مخفی کردن لباس بسیجی استفاده کرده بودند. از طرف دیگر، اسرا در اردوگاه دائمی آزاد بودند و بعد از سرشماری به استراحتگاه نمی رفتند. آنها می توانستند آزادانه در حیاط قدم بزنند؛ به خصوص شب های مناسبتی که با خواندن قرآن و دعا شب زنده داری می کردند. پروژکتورهای حیاط روشن بود و اسرا دو سه نفری گرد هم می نشستند و حرف می زدند. آنها از این فرصت استفاده کردند، به آشپز خانه خزیدند، و از تهویه هوای آشپزخانه خود را به کوچه پشتی اردوگاه رسانده، و فرار کرده بودند. از میان آنها، وطبان ترکی احمد در عملیات طریق القدس اسیر شده بود و مدت زیادی از اسارتش می گذشت. او، که در بستان به اسارت نیروهای ما در آمده بود، به آن منطقه آشنایی داشت و راهنمای گروه سه نفره برای فرار از بستان شده بود. چون اسرای فراری لباس بسیجی به تن داشتند و دیدن چهره اعراب در خوزستان عادی است، به سهولت ادامه مسیر داده بودند. بعد از کمی پیاده روی سوار اتوبوس شده و شب را در جایی با خیال راحت خوابیده بودند. پس از فرار آنها، بچه های اطلاعات موقعیت را ارزیابی کردند و به این نتیجه رسیدند که نزدیک ترین جایی که ممکن است اسرا از آن مسیر رفته باشند بستان است؛ چون وليد علوان، که در شلمچه اسیر شده بود، با منطقه خانقین آشنایی داشت. برای رفتن به خانقین، که ولید آنجا را می شناخت، هشت نه ساعت وقت لازم بود؛ در حالی که این امکان را داشتند که ظرف سه چهار ساعت به بستان بروند، که وطبان ترکی احمد آنجا را می شناخت. از این رو، بچه های اطلاعات خود را به بستان رساندند و نزدیک مرز آنها را دستگیر کردند. با اینکه اسرا از لباس اسارت در آمده بودند و بنا به قانون نظام حکم جاسوس داشتند، کشور نگهدارنده می توانست آنها را از بین ببرد. با این حال، برادران در نهایت رأفت آنها را به اردوگاه برگرداندند 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 41 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ یک روز همراه با طلال به کمپ موقت رفتیم تا اطلاعاتی از سروان جاسم نجم پیدا کنیم. فهمیدیم اهل عماره و افسر امنیتی است و علت اصلی سکوت اسرا در مقابل او ترس از وی به دلیل منصب نظامی و انتظامی اش بود. جالب اینکه وقتی با افسر توجیه سیاسی یگان او، ستوان دوم سعد نجم عبید، درباره سروان جاسم نجم صحبت می کردم، دیدم او هم از جاسم نجم عبدالله حساب می برد. ترس او به حدی بود که هنگام بازجویی، وقتی صحبت از سروان جاسم نجم عبدالله می شد، با نگرانی دور و برش را می پایید. آن روز مطلب مفیدی دستمان نیامد و برگشتیم. در راه هم تصادف کردم و درگیر اتفاق دیگری شدم. وقتی به کمپ ثابت برگشتیم، کلافه بودم؛ تا اینکه عدنان دیوجان به اتاقم آمد و گفت: «حاجی، سروان ابراهیم اهل عماره است. شاید او درباره سروان جاسم نجم عبدالله چیزی بداند!» ابراهیم در ارتش عراق درجه سروانی داشت. قدبلند بود و موهای تنکی داشت و لبخند جزء جدانشدنی صورتش بود. در کمپ پادادشهر اسکان داشت. آنجا با موقعیتش راه آمده بود؛ طوری رفتار می کرد انگار از اینکه اسیر شده ناراحت نیست. آدم بی خیالی به نظر می رسید. با ما راحت بود و روحیه همکاری داشت. در کمپ به برادران ما در توزیع غذا کمک می کرد. بیدرنگ ابراهیم را احضار کردم. اسم سروان جاسم نجم عبدالله را که بردم، ابراهیم سری تکان داد که خوب او را می شناسد؛ تا جایی که همسرش با همسر سروان جاسم در یک مدرسه تدریس می کردند و این قضیه باعث شده بود رفت و آمد نزدیک خانوادگی داشته باشند. به گفته ابراهیم، سروان جاسم نجم عبدالله در زمره افسران وفادار به حزب بعث بود و در سال ۱۹۷۵ بورسیه انگلیس شده و دوره امنیت و اطلاعات را در اینتلجنت سرویس انگلستان گذرانده بود. بعد از پشت سر گذاشتن این دوره سه ساله به عراق برگشته و در پلیس امنیت عماره پست مهمی گرفته بود. وقتی جاسم دوره آموزشی را طی می کرد، ابراهیم سروان بوده. ابراهيم لابه لای حرف هایش اطلاعاتی از جزئیات زندگی سروان جاسم نجم عبدالله در اختیارم قرار داد که می توانست نطق او را در دادن اطلاعات باز کند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 40 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ سروان جاسم نجم عبد الله، معاون گردان سوم از تیپ ۴۲۹، بالاترین درجه نظامی دستگیر شده در منطقه شلمچه بود که سمت نظامی اش با درجه نظامی او همخوانی نداشت. در اولین گفت وگو، دریافتم از زیر هر سؤالی که می پرسم در می رود. دلیل همکاری نکردن او را نمی فهمیدم. در حالی که می دید اغلب افسران به زبان آمده اند و اطلاعات او در این میان به چشم نمی آید. در همین حال، وقتی از سربازان و درجه داران یگان درباره سروان جاسم نجم می پرسیدم، سکوت می کردند؛ گویی از او می ترسیدند یا حساب می بردند. حتی در مقابل این حرفم، که جاسم هم مثل آنها اسیر و دستش از همه جا کوتاه است، قانع نمی شدند و به حرف نمی آمدند. جاسم نجم عبدالله از جمع اسرا کناره گیری می کرد. وقتی قرار بود همه در یک محوطه جمع باشند، محتاط حاضر می شد. نگاه ها را از دور می پایید و سرسختانه تلاش می کرد کسی راجع به او چیزی نداند و آنها هم که او را می شناختند اطلاعاتی درباره اش فاش نکنند. حتی در بازجویی ها به هیچ بازجویی مستقیم نگاه نمی کرد. همین ها او را در نظر همکاران ما در معاونت اطلاعات فردی مرموز و مشکوک تصویر می کرد. در حال جست و جوی اطلاعات درباره او بودم که خبر رسید عملیات به اوج رسیده است. باید کمپ موقت را رها می کردیم و به گروه اطلاعات در لجمن می پیوستیم؛ چون اطلاعات گرفتن از اسیر تازه وارد مهم تر از بحث کردن با یک اسیر کهنه بود. کار ما در لجمن به درازا کشید. تقریبا تا چند روز مانده به پایان عملیات کربلای ۵ آنجا بودیم. تعداد زیاد اسرا و ضرورت تحقیق و بازجویی کامل از آنها باعث شد به اهواز برگردیم، الویت ما بازجویی از افسران ارشد و تخلیه اطلاعاتی آنها بود. با اینکه هنوز سروان جاسم نجم از ذهنم کنار نرفته بود، ناچار بازجویی از او را به عقب انداختم. تازه داشت بازار تحقیق از افسران ارشد فروکش می کرد که عملیات کربلای ۸ آغاز شد و ما دوباره مجبور شدیم برای مصاحبه مقدماتی به سراغ اسرای جدید برویم. پشت هم روی دادن این وقایع خیال سروان جاسم نجم عبدالله را راحت کرده بود که دیگر کار ما با او تمام شده است. اما یک روز کارم سبک شد و فرصتی دست داد تا او را از گوشه دور و تاریکی که در ذهنم اشغال کرده بود جلو بکشم و به تکمیل اطلاعاتش بپردازم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 42 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ سروان جاسم نجم را احضار کردم. با او به همان روشی که با سایرین صحبت می کردم وارد گفت وگو شدم. باز هم در دادن بدیهی ترین اطلاعات مقاومت می کرد. ایستادگی او، به دلیل آموزش هایی که در اینتلجنت سرویس دیده بود، طبیعی به نظر می رسید؛ چون به این افراد یاد می دهند در بازجویی ها خود را یک احمق جلوه دهند و او هم به بهترین نحو این کار را انجام می داد. درباره جوایز نقدی و انگیزه های مالی که ارتش عراق در اختيار نظامیان خود می گذارد صحبت کرد. این جوایز وجوهی بود که بر اساس اعمال شایسته ای که فرد نظامی انجام می داد به وی اعطا می شد. پس از آن، اطلاعاتی را که از ابراهیم به دست آورده بودم بار دیگر از سروان جاسم نجم پرسیدم تا به درستی حرف هایش برسم. در همه موارد با احتیاط صحبت می کرد و با زرنگی از سؤالات دور می شد. وقتی حس می کرد درباره مطلبی که با او صحبت می کنیم اطلاعاتی نداریم، اصلا به آن موضوع وارد نمی شد و این کار ما را دشوار کرده بود. در نهایت، به جز دوره اطلاعاتی که در انگلستان دیده بود، بقیه موارد را تأیید کرد. مطابق معمول برنامه ای که برای تمامی افسران مطرح داشتیم در بحبوحه کربلای ۵ او را همراه چند افسر دیگر برای مصاحبه به صدا و سیمای مرکز خوزستان بردیم. آنجا هم فقط کلی گویی کرد و مطلب دندان گیری نگفت، همان طور که از یک افسر اطلاعات انتظار می رود. مدتها گذشت. با همه تلاشی که کردم، مطلب مهمی درباره او به دست نیاوردم. تقریبا او را توی ذهنم کنار گذاشتم. تا اینکه در عملیات حلبچه قرار گرفتیم و نیروهای ما تعداد زیادی عراقی اسیر کردند. در بین اسرا، چهره ای آشنا فکرم را مشغول کرده بود. به مغزم فشار آوردم تا او را به یاد بیاورم. اما کسی را که فقط چند ساعت از اسارتش می گذشت، کجا می توانستم دیده باشم؟! آشنایی من و این اسیر عراقی ناممکن بود. ولی این سؤال ذهنم را درگیر کرده بود که چطور ممکن است کسی را برای اولین بار ببینم و فکر کنم او را می شناسم! آنقدر این فکرها در سرم چرخیدند که آخر سر درد گرفتم؛ طوری که از جمع اسرا جدا شدم و خودم را به جایی خلوت رساندم. روی یک صندلی نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم. داشتم به خودم می قبولاندم چهره آشنای این اسیر توهمی بیش نیست، که یک دفعه ذهنم جرقه ای زد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 45 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ یکی از آخرین روزهای اسفندماه ۱۳۶۵ بود که با طلال از کمپ موقت برمی گشتیم. وارد خیابان نادری اهواز که شدیم، یک مرتبه جوانی از جلوی اتوبوسی پارک شده وسط خیابان پرید! سرعتم کم بود، اما در چشم بر هم زدنی، او را روی کاپوت ماشین دیدم. پایم را روی ترمز فشار دادم. جوانک به وسط خیابان پرت شد. وقتی بالای سرش رسیدم، فکر کردم غش کرده و از حال رفته است؛ اما حرکت نامنظم پلک هایش خیالم را راحت کرد که به هوش است. فوری او را سوار ماشین کردم. و جوان را به اورژانس بیمارستان شهید رجایی اهواز رساندم. هنوز ساعتی از بستری کردنش نگذشته بود که افسر نیروی انتظامی آمد. مکان و علت تصادف را پرسید. سراغ جوان رفت و سؤالاتی هم از او پرسید. بعد از بازجویی مقدماتی از من و مصدوم، به انتظار معاینات و گزارش پزشک نشست. نگران بودم بلایی سر جوان مردم آمده باشد. یکی دو ساعتی طول کشید تا آزمایش، عکس، و معاینات انجام شد. پزشک، در حالی که نتایج معاینات را زیر بغل زده بود، به طرفم آمد و گفت: «الحمدلله مشکلی ندارد. مرخص است و می تواند برود.» نفس راحتی کشیدم. هنوز خیالم راحت نشده بود که ناله مصدوم من را به خود آورد ۔ یعنی که چه مرخصم؟! من دارم می میرم. نمی توانم پاهایم را تکان بدهم، کمرم دارد می ش کند... یارو پاسدار است، طرف او را گرفته اید!... من ولكن قضیه نیستم! تا کی ضعیف کشی... پلیس رو به پزشک گفت: «آقای دکتر، بنده خدا می گوید درد می کشد، شما مطمئن هستید چیزی اش نیست؟» دکتر گفت: «بله جناب! صحیح و سالم است!» پلیس ناباورانه گفت: «پس چه می گوید؟» دکتر صدا را زیر کرد: «به ظاهر کیسه دوخته. دارد شامورتی بازی در می آورد. کار من با او تمام شده. بقیه اش با شما!» رفتم بالاسر تخت جوان و گفتم: «دکتر میگوید سالمی، اما، اگر تو می گویی طوری ات است، بگو باید چه کار کنم؟» فرض کن هیچی ام نیست. حداقل دو روز از کار کردن افتادم. حقوق دو روز کارم چه می شود؟ من کارگرم. امروز از کار و زندگی افتادم. - هر چه داشتم خرج بیمارستانت کردم. الان ده تومان بیشتر ندارم. - بگذار جلوی آینه بشود بیست تومان! طلال و افسر نیروی انتظامی پشت سر من ایستاده بودند. افسر جلو آمد و گفت: «برادر، به اندازه کافی نجابت به خرج دادی. این جوان دارد سوء استفاده می کند. شما بفرمایید، من با او کار دارم...» او با اشاره چشم به من حالی کرد که روش من کارساز نیست و طوری که جوان بشنود، گفت: «به ظاهر شغل این بابا اخاذی است. باید ببرمش پاسگاه ببینم سابقه دارد یا نه!» حرف افسر تمام نشده بود که مصدوم از جایش بلند شد و به آن طرف سالن رفت و در چشم بر هم زدنی غیبش زد! افسر خاطرجمع شد اشتباه نکرده است. صورتجلسه ای از ماجرا تنظیم کرد. امضا کردیم و راه افتادیم. در ماشین دیدم طلال زل زده و نگاهم می کند. به او گفتم: «چرا ساکتی؟ طوری ات شده؟» مردمک چشم هایش برق می زد ۔ اگر این اتفاق برای یک نظامی عراقی می افتاد، راننده از ماشینش پیاده می شد، چند تا لگد هم به مصدوم میزد که چرا سر راه او سبز شده. بعد با اقتدار از محل حادثه دور می شد. کسی هم او را مؤاخذه نمی کرد. اما شماها چه جور مردمی هستید؟! - ما که از مردممان طلبکار نیستیم! - بدهکار هم نیستید. توی فکر رفت و تا رسیدن به کمپ حرفی نزد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 43 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ او شباهت زیادی به سروان جاسم نجم عبدالله داشت. قد و قامت و اجزای صورت او کاملا شبیه جاسم بود؛ فقط کمی از او جوانتر. او سروان باسم نجم عبدالله بود! یادم آمد در بازجویی هایی که از جاسم داشتم، گفته بود برادرش سروان باسم نجم عبد الله افسر فرمانده یک آتشبار در رسته توپخانه است، تنها مطلبی که بدون اطلاعات قبلی به آن اعتراف کرده بود. حالا باسم به اسارت ما در آمده بود! او را احضار کردم. مقابلم روی صندلی بازجویی نشست. آمد در معرفی خودش پیش دستی کند، گفتم: «نیازی نیست خودت را معرفی کنی. خوب می شناسمت!» تعجب کرد.. گفتم: «شما سروان باسم نجم عبدالله، افسر توپخانه، هستی.» زانوهایش به لرزه افتاد و روی زمین نشست: «به خدا قسم، من مقصر نبودم. یک آتشبار را به ما داده بودند، ما هم مجبور بودیم بزنیم. من کاره ای نبودم...» ۔ مگر گفتم کاره ای بودی؟ گفتم شما باسمی! اهل عماره ای! پلک هایش می پرید. نگرانی در صدایش موج می زد. - شما هم اهل عماره هستی؟ هوس شوخی به سرم زد، گفتم: «از کجا فهمیدی؟! از لهجه ام پیداست؟!» خندیدم: - من را نمی شناسی؟ - معذورم. نمی شناسم. - کوچه فلان... متعجب گفت: «ولی من شما را به یاد نمی آورم.» | از مدرسه محل تدریس همسر برادرش گفتم و دیگر اطلاعاتی که ابراهیم در اختیارم گذاشته بود. مبهوت نگاه می کرد؛ انگار هنوز یقین نکرده بود او را تا این حد می شناسم. گفتم: «راستی، بالاخره آن ساختمان نیمه کاره سر کوچه تان تکمیل شد؟» این اطلاعات داشت او را به جنون می کشاند. گفتم: «می خواهم مجال بدهم تو حرف بزنی: به خصوص حالا که می دانی همه چیز را درباره تو می دانم!» بی لکنت حرف زد. مطالب مفید و مفصلی درباره برنامه های ارتش عراق و عملیات ها و خودش داد و البته ناگفته های بی شماری درباره جاسم. سردرد از یادم رفته بود. آن روز نمی دانستم با چه زبانی از خدا تشکر کنم؛ جز اینکه سجده شکر به جا آوردم. باسم را بعد از بازجویی به اهواز فرستادیم. دیدار دو برادر تماشایی بود. جاسم از اینکه برادرش فریب خورده و بند را آب داده بود، عصبی به نظر می رسید و طوری باسم را نگاه می کرد که کم مانده بود بند دل بیچاره پاره شود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 44 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خلبان طلال جمیل صالح حسن العبیدی از اسرای توابی بود که ایده های جالبی درباره بازجویی و تحقیق از اسرا، به خصوص خلبانان، به ما می داد. سی و هفت هشت ساله به نظر می رسید. چشم و ابروی مشکی اش او را زیرک نشان می داد. سفیدرو و خوش سیما بود؛ هرچند توی صورتش رد پای بیماری ای مثل آبله دیده می شد. او تحت تربیت مادر شیعه اش آزاده بار آمده بود. وقتی به کمپ راه یافتم، مدت ها از حضور طلال در کمپ می گذشت. نیروهای ما هواپیمای او را، وقتی که در آسمان پنجوین پرواز می کرد، زده بودندذ و ۲۷ مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات والفجر 4 در خاک ایران فرود آمد. در اولین دیدار از او خوشم نیامد. فضول به نظر می رسید. زیاد حرف می زد و در کارها دخالت می کرد. به نظرم متملق آمد و فکر کردم هر چه می گوید برای خودشیرینی است. بعدها که بیشتر با او آشنا شدم و درباره چند موضوع از او هم فکری خواستم، فهمیدم واقعا خیر خواه ما و نظام ماست. این خیرخواهی به حدی بود که می خواست حتی اسرا، نواقصی در کار نظام جمهوری اسلامی احساس نکنند. طلال امتحانش را در دلسوزی به نظام به خوبی پس داده بود و تقریباً همه مسئولان اردوگاه به این یقین رسیده بودند که او به انقلاب اسلامی، حضرت امام، و تشیع تعهد کامل دارد. در اغلب رفت و آمدهایم به کمپ موقت سپنتا، طلال را با خود می بردم و او در جست و جوی هویت اسرا به من کمک می کرد. مهم ترین باری او به من راستی آزمایی اطلاعات به دست آمده از اسرای تازه وارد بود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 46 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ لب و لوچه ورچید که نمی داند. گفتم: «فرزند یک آدم عالی رتبه در کشور ما!» - فرزند یکی از وزراست؟ سرم را نزدیک گوشش بردم: - او نوه امام است. * با ناباوری نوجوان را برانداز کرد و زیر لب زمزمه کرد سبحان الله!» باز مشغله کاری باعث شد از طلال غافل شوم؛ تا اینکه در راه بازگشت به کمپ دائمی همسفر شدیم. توی فکر بود. گفتم: «امروز سرحال نیستی؟!» گفت: «حالا دلیل پیروزی های شما را می فهمم! حالا متوجه می شوم چرا مردم شما خالصانه مقاومت می کنند! معلوم است چون در جبهه های شما هیچ امتیازی بین افراد، حتی از خاندان رهبر شما، نیست.» آه کشید: «در حالی که در رژیم صدام از این خبرها نیست.» در لاک خود فرورفت. وقتی به کمپ رسیدیم، به اتاقم رفتم. هیاهویی در حیاط به پشت پنجره کشاندم. طلال معرکه گرفته بود و قضیه را با آب و تاب برای هموطنانش تعریف می کرد. دیگر اسرا هم با دهان باز و مشتاقانه به حرف های او گوش می دادند. بعد از آن، یکی دو بار دیگر هم مسیح را دیدم. مثل دیگر رزمنده ها با جان و دل کار می کرد. دوست نداشت کسی از نسبت خویشاوندی او با امام آگاه شود. ما هم در این باره احتیاط می کردیم. * فرزند محمود بروجردی و زهرا مصطفوی دختر حضرت امام خمینی (ره) 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 47 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ توجیه سیاسی یگان های عراقی در ادامه عملیات کربلای ۸ به نظامیان خود توصیه کرده بود درجه و سمت پرسنلی شان را پنهان کنند و برای توجیه این دستور حفظ جان اسیر را بهانه کرده بود. آخرین روزهای عملیات، گروهی اسیر از سرباز و درجه دار گرفته تا افسر و افسر ارشد به کمپ موقت فرستادند که همه درجه ها را کنده بودند. ته مانده نیروهای بعثی در آش شله قلمکار آن روز زحمت ما را زیاد کرده بودند؛ چون سؤال و جواب هایی بر پرسش و پاسخهای معمول ما اضافه شده بود تا بفهمیم کدام افسر و کدام درجه دار است و افراد به دردبخور را از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند جدا کنیم. بعد از پیدا کردن درجه فرد، باید سمت آنها را تشخیص میدادیم، که در کار ما مهم بود و بعد از آن تازه می توانستیم کار اصلی را شروع کنیم. پوتین افسران عراقی، حتى ستوان دوم، به رنگ قرمز بود. بقیه نظامیان پوتین های مشکی داشتند. با همرزمانم مشورت کردم و تصمیم گرفتیم اول پوتین قرمزها را از بقیه جدا کنیم. از این طریق مشکل اولیه ما، که جدا کردن افسران از بقیه بود، تا حدودی حل می شد. افسران را کناری بردیم و نام آنها را نوشتیم. به آنها برگهای دادیم تا سمت هایشان را بنویسند. انتظار نداشتیم حقیقت را بنویسند، اما می توانستیم با تطبیق نوشته های افراد مختلف، حقایق را پیدا کنیم. در این فاصله، برای احتیاط و دوری از خطا، قرار شد با یکی از برادران بین اسرا چرخی بزنیم و اگر از قلم افتاده ای بین اسرا بود، از صف بیرون بکشیم. حين دور زدن بین اسرا، جوانی با پوتین مشکی نظرم را جلب کرد، که نه چهره اش به عراقی ها شبیه بود و نه تیپ و سر و وضعش به سربازها یا درجه دارها می خورد. 🔸 ادامه دارد ⏪