🔻 #پوتین_قرمزها 39
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
شیطنت های جمیل احمد در اهواز همچنان ادامه داشت. منصب افسر فرار به خود داده و تمهیدات فرار سه نفر وليد علوان حمادی العگیلی، معاون فرمانده تیپ ۹۵ ارتش عراق؛ سرهنگ وطبان ترکی احمد؛ و ستوان س عد تكریتی، که در منفور بودن به جمیل احمد شباهت داشت را فراهم کرده بود. آنها لباس بسیجی تهیه و در آشپزخانه جاسازی کرده بودند. غذای برادران و اسرای کمپ دائم پادادشهر از بیرون تهیه می شد و در آشپزخانه اردوگاه فقط غذا توزيع و سرو می شد. از این رو، جز در زمان صرف غذا در آنجا خبری نبود. آنها از این موقعیت برای مخفی کردن لباس بسیجی استفاده کرده بودند.
از طرف دیگر، اسرا در اردوگاه دائمی آزاد بودند و بعد از سرشماری به استراحتگاه نمی رفتند. آنها می توانستند آزادانه در حیاط قدم بزنند؛ به خصوص شب های مناسبتی که با خواندن قرآن و دعا شب زنده داری می کردند. پروژکتورهای حیاط روشن بود و اسرا دو سه نفری گرد هم می نشستند و حرف می زدند. آنها از این فرصت استفاده کردند، به آشپز خانه خزیدند، و از تهویه هوای آشپزخانه خود را به کوچه پشتی اردوگاه رسانده، و فرار کرده بودند. از میان آنها، وطبان ترکی احمد در عملیات طریق القدس اسیر شده بود و مدت زیادی از اسارتش می گذشت. او، که در بستان به اسارت نیروهای ما در آمده بود، به آن منطقه آشنایی داشت و راهنمای گروه سه نفره برای فرار از بستان شده بود. چون اسرای فراری لباس بسیجی به تن داشتند و دیدن چهره اعراب در خوزستان عادی است، به سهولت ادامه مسیر داده بودند. بعد از کمی پیاده روی سوار اتوبوس شده و شب را در جایی با خیال راحت خوابیده بودند.
پس از فرار آنها، بچه های اطلاعات موقعیت را ارزیابی کردند و به این نتیجه رسیدند که نزدیک ترین جایی که ممکن است اسرا از آن مسیر رفته باشند بستان است؛ چون وليد علوان، که در شلمچه اسیر شده بود، با منطقه خانقین آشنایی داشت. برای رفتن به خانقین، که ولید آنجا را می شناخت، هشت نه ساعت وقت لازم بود؛ در
حالی که این امکان را داشتند که ظرف سه چهار ساعت به بستان بروند، که وطبان ترکی احمد آنجا را می شناخت.
از این رو، بچه های اطلاعات خود را به بستان رساندند و نزدیک مرز آنها را دستگیر کردند. با اینکه اسرا از لباس اسارت در آمده بودند و بنا به قانون نظام حکم جاسوس داشتند، کشور نگهدارنده می توانست آنها را از بین ببرد. با این حال، برادران در نهایت رأفت آنها را به اردوگاه برگرداندند
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 41
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
یک روز همراه با طلال به کمپ موقت رفتیم تا اطلاعاتی از سروان جاسم
نجم پیدا کنیم. فهمیدیم اهل عماره و افسر امنیتی است و علت اصلی سکوت اسرا در مقابل او ترس از وی به دلیل منصب نظامی و انتظامی اش بود. جالب اینکه وقتی با افسر توجیه سیاسی یگان او، ستوان دوم سعد نجم عبید، درباره سروان جاسم نجم صحبت می کردم، دیدم او هم از جاسم نجم عبدالله حساب می برد. ترس او به حدی بود که هنگام بازجویی، وقتی صحبت از سروان جاسم نجم عبدالله می شد، با نگرانی دور و برش را می پایید.
آن روز مطلب مفیدی دستمان نیامد و برگشتیم. در راه هم تصادف کردم و درگیر اتفاق دیگری شدم. وقتی به کمپ ثابت برگشتیم، کلافه بودم؛ تا اینکه عدنان دیوجان به اتاقم آمد و گفت: «حاجی، سروان ابراهیم اهل عماره است. شاید او درباره سروان جاسم نجم عبدالله چیزی بداند!»
ابراهیم در ارتش عراق درجه سروانی داشت. قدبلند بود و موهای تنکی داشت و لبخند جزء جدانشدنی صورتش بود. در کمپ پادادشهر اسکان داشت. آنجا با موقعیتش راه آمده بود؛ طوری رفتار می کرد انگار از اینکه اسیر شده ناراحت نیست. آدم بی خیالی به نظر می رسید. با ما راحت بود و روحیه همکاری داشت. در کمپ به برادران ما در توزیع غذا کمک می کرد.
بیدرنگ ابراهیم را احضار کردم. اسم سروان جاسم نجم عبدالله را که بردم، ابراهیم سری تکان داد که خوب او را می شناسد؛ تا جایی که همسرش با همسر سروان جاسم در یک مدرسه تدریس می کردند و این قضیه باعث شده بود رفت و آمد نزدیک خانوادگی داشته باشند.
به گفته ابراهیم، سروان جاسم نجم عبدالله در زمره افسران وفادار به حزب بعث بود و در سال ۱۹۷۵ بورسیه انگلیس شده و دوره امنیت و اطلاعات را در اینتلجنت سرویس انگلستان گذرانده بود. بعد از پشت سر گذاشتن این دوره سه ساله به عراق برگشته و در پلیس امنیت عماره پست مهمی گرفته بود. وقتی جاسم دوره آموزشی را طی می کرد، ابراهیم سروان بوده. ابراهيم لابه لای حرف هایش اطلاعاتی از جزئیات زندگی سروان جاسم نجم عبدالله در اختیارم قرار داد که می توانست نطق او را در دادن اطلاعات باز کند.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 40
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
سروان جاسم نجم عبد الله، معاون گردان سوم از تیپ ۴۲۹، بالاترین درجه نظامی دستگیر شده در منطقه شلمچه بود که سمت نظامی اش با درجه نظامی او همخوانی نداشت. در اولین گفت وگو، دریافتم از زیر هر سؤالی که می پرسم در می رود. دلیل همکاری نکردن او را نمی فهمیدم. در حالی که می دید اغلب افسران به زبان آمده اند و اطلاعات او در این میان به چشم نمی آید.
در همین حال، وقتی از سربازان و درجه داران یگان درباره سروان جاسم نجم می پرسیدم، سکوت می کردند؛ گویی از او می ترسیدند یا حساب می بردند. حتی در مقابل این حرفم، که جاسم هم مثل آنها اسیر و دستش از همه جا کوتاه است، قانع نمی شدند و به حرف نمی آمدند. جاسم نجم عبدالله از جمع اسرا کناره گیری می کرد. وقتی قرار بود همه در یک محوطه جمع باشند، محتاط حاضر می شد. نگاه ها را از دور می پایید و سرسختانه تلاش می کرد کسی راجع به او چیزی نداند و آنها هم که او را می شناختند اطلاعاتی درباره اش فاش نکنند. حتی در بازجویی ها به هیچ بازجویی مستقیم نگاه نمی کرد. همین ها او را در نظر همکاران ما در معاونت اطلاعات فردی مرموز و مشکوک تصویر می کرد.
در حال جست و جوی اطلاعات درباره او بودم که خبر رسید عملیات به اوج رسیده است. باید کمپ موقت را رها می کردیم و به گروه اطلاعات در لجمن می پیوستیم؛ چون اطلاعات گرفتن از اسیر تازه وارد مهم تر از بحث کردن با یک اسیر کهنه بود.
کار ما در لجمن به درازا کشید. تقریبا تا چند روز مانده به پایان عملیات کربلای ۵ آنجا بودیم. تعداد زیاد اسرا و ضرورت تحقیق و بازجویی کامل از آنها باعث شد به اهواز برگردیم، الویت ما بازجویی از افسران ارشد و تخلیه اطلاعاتی آنها بود. با اینکه هنوز سروان جاسم نجم از ذهنم کنار نرفته بود، ناچار بازجویی از او را به عقب انداختم.
تازه داشت بازار تحقیق از افسران ارشد فروکش می کرد که عملیات کربلای ۸ آغاز شد و ما دوباره مجبور شدیم برای مصاحبه مقدماتی به سراغ اسرای جدید برویم. پشت هم روی دادن این وقایع خیال سروان جاسم نجم عبدالله را راحت کرده بود که دیگر کار ما با او تمام شده است. اما یک روز کارم سبک شد و فرصتی دست داد تا او را از گوشه دور و تاریکی که در ذهنم اشغال کرده بود جلو بکشم و به تکمیل اطلاعاتش بپردازم.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 42
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
سروان جاسم نجم را احضار کردم. با او به همان روشی که با سایرین صحبت می کردم وارد گفت وگو شدم. باز هم در دادن بدیهی ترین اطلاعات مقاومت می کرد. ایستادگی او، به دلیل آموزش هایی که در اینتلجنت سرویس دیده بود، طبیعی به نظر می رسید؛ چون به این افراد یاد می دهند در بازجویی ها خود را یک احمق جلوه دهند و او هم به بهترین نحو این کار را انجام می داد.
درباره جوایز نقدی و انگیزه های مالی که ارتش عراق در اختيار نظامیان خود می گذارد صحبت کرد. این جوایز وجوهی بود که بر اساس اعمال شایسته ای که فرد نظامی انجام می داد به وی اعطا می شد.
پس از آن، اطلاعاتی را که از ابراهیم به دست آورده بودم بار دیگر از سروان جاسم نجم پرسیدم تا به درستی حرف هایش برسم. در همه موارد با احتیاط صحبت می کرد و با زرنگی از سؤالات دور می شد. وقتی حس می کرد درباره مطلبی که با او صحبت می کنیم اطلاعاتی نداریم، اصلا به آن موضوع وارد نمی شد و این کار ما را دشوار کرده بود. در نهایت، به جز دوره اطلاعاتی که در انگلستان دیده بود، بقیه موارد را تأیید کرد.
مطابق معمول برنامه ای که برای تمامی افسران مطرح داشتیم در بحبوحه کربلای ۵ او را همراه چند افسر دیگر برای مصاحبه به صدا و سیمای مرکز خوزستان بردیم. آنجا هم فقط کلی گویی کرد و مطلب دندان گیری نگفت، همان طور که از یک افسر اطلاعات انتظار می رود.
مدتها گذشت. با همه تلاشی که کردم، مطلب مهمی درباره او به دست نیاوردم. تقریبا او را توی ذهنم کنار گذاشتم. تا اینکه در عملیات حلبچه قرار گرفتیم و نیروهای ما تعداد زیادی عراقی اسیر کردند. در بین اسرا، چهره ای آشنا فکرم را مشغول کرده بود. به مغزم فشار آوردم تا او را به یاد بیاورم. اما کسی را که فقط چند ساعت از اسارتش می گذشت، کجا می توانستم دیده باشم؟! آشنایی من و این اسیر عراقی ناممکن بود. ولی این سؤال ذهنم را درگیر کرده بود که چطور ممکن است کسی را برای اولین بار ببینم و فکر کنم او را می شناسم!
آنقدر این فکرها در سرم چرخیدند که آخر سر درد گرفتم؛ طوری که از جمع اسرا جدا شدم و خودم را به جایی خلوت رساندم. روی یک صندلی نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم. داشتم به خودم می قبولاندم چهره آشنای این اسیر توهمی بیش نیست، که یک دفعه ذهنم جرقه ای زد.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 45
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
یکی از آخرین روزهای اسفندماه ۱۳۶۵ بود که با طلال از کمپ موقت برمی گشتیم. وارد خیابان نادری اهواز که شدیم، یک مرتبه جوانی از جلوی اتوبوسی پارک شده وسط خیابان پرید! سرعتم کم بود، اما در چشم بر هم زدنی، او را روی کاپوت ماشین دیدم.
پایم را روی ترمز فشار دادم. جوانک به وسط خیابان پرت شد. وقتی بالای سرش رسیدم، فکر کردم غش کرده و از حال رفته است؛ اما حرکت نامنظم پلک هایش خیالم را راحت کرد که به هوش است.
فوری او را سوار ماشین کردم. و جوان را به اورژانس بیمارستان شهید رجایی اهواز رساندم. هنوز ساعتی از بستری کردنش نگذشته بود که افسر نیروی انتظامی آمد. مکان و علت تصادف را پرسید. سراغ جوان رفت و سؤالاتی هم از او پرسید. بعد از بازجویی مقدماتی از من و مصدوم، به انتظار معاینات و گزارش پزشک نشست. نگران بودم بلایی سر جوان مردم آمده باشد.
یکی دو ساعتی طول کشید تا آزمایش، عکس، و معاینات انجام شد. پزشک، در حالی که نتایج معاینات را زیر بغل زده بود، به طرفم آمد و گفت: «الحمدلله مشکلی ندارد. مرخص است و می تواند برود.»
نفس راحتی کشیدم. هنوز خیالم راحت نشده بود که ناله مصدوم من را به خود آورد
۔ یعنی که چه مرخصم؟! من دارم می میرم. نمی توانم پاهایم را تکان بدهم، کمرم دارد می ش کند... یارو پاسدار است، طرف او را گرفته اید!... من ولكن قضیه نیستم! تا کی ضعیف کشی...
پلیس رو به پزشک گفت: «آقای دکتر، بنده خدا می گوید درد می کشد، شما مطمئن هستید چیزی اش نیست؟»
دکتر گفت: «بله جناب! صحیح و سالم است!» پلیس ناباورانه گفت: «پس چه می گوید؟»
دکتر صدا را زیر کرد: «به ظاهر کیسه دوخته. دارد شامورتی بازی در می آورد. کار من با او تمام شده. بقیه اش با شما!»
رفتم بالاسر تخت جوان و گفتم: «دکتر میگوید سالمی، اما، اگر تو می گویی طوری ات است، بگو باید چه کار کنم؟»
فرض کن هیچی ام نیست. حداقل دو روز از کار کردن افتادم. حقوق دو روز کارم چه می شود؟ من کارگرم. امروز از کار و زندگی افتادم.
- هر چه داشتم خرج بیمارستانت کردم. الان ده تومان بیشتر ندارم.
- بگذار جلوی آینه بشود بیست تومان!
طلال و افسر نیروی انتظامی پشت سر من ایستاده بودند. افسر جلو آمد و گفت: «برادر، به اندازه کافی نجابت به خرج دادی. این جوان دارد سوء استفاده می کند. شما بفرمایید، من با او کار دارم...»
او با اشاره چشم به من حالی کرد که روش من کارساز نیست و
طوری که جوان بشنود، گفت: «به ظاهر شغل این بابا اخاذی است. باید ببرمش پاسگاه ببینم سابقه دارد یا نه!» حرف افسر تمام نشده بود که مصدوم از جایش بلند شد و به آن طرف سالن رفت و در چشم بر هم زدنی غیبش زد! افسر خاطرجمع شد اشتباه نکرده است.
صورتجلسه ای از ماجرا تنظیم کرد. امضا کردیم و راه افتادیم. در ماشین دیدم طلال زل زده و نگاهم می کند. به او گفتم: «چرا ساکتی؟ طوری ات شده؟»
مردمک چشم هایش برق می زد
۔ اگر این اتفاق برای یک نظامی عراقی می افتاد، راننده از ماشینش پیاده می شد، چند تا لگد هم به مصدوم میزد که چرا سر راه او سبز شده. بعد با اقتدار از محل حادثه دور می شد. کسی هم او را مؤاخذه نمی کرد. اما شماها چه جور مردمی هستید؟!
- ما که از مردممان طلبکار نیستیم!
- بدهکار هم نیستید.
توی فکر رفت و تا رسیدن به کمپ حرفی نزد.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 43
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
او شباهت زیادی به سروان جاسم نجم عبدالله داشت. قد و قامت و اجزای صورت او کاملا شبیه جاسم بود؛ فقط کمی از او جوانتر. او سروان باسم نجم عبدالله بود!
یادم آمد در بازجویی هایی که از جاسم داشتم، گفته بود برادرش سروان باسم نجم عبد الله افسر فرمانده یک آتشبار در رسته توپخانه است، تنها مطلبی که بدون اطلاعات قبلی به آن اعتراف کرده بود. حالا باسم به اسارت ما در آمده بود!
او را احضار کردم. مقابلم روی صندلی بازجویی نشست. آمد در معرفی خودش پیش دستی کند، گفتم: «نیازی نیست خودت را
معرفی کنی. خوب می شناسمت!»
تعجب کرد.. گفتم: «شما سروان باسم نجم عبدالله، افسر توپخانه، هستی.»
زانوهایش به لرزه افتاد و روی زمین نشست: «به خدا قسم، من مقصر نبودم. یک آتشبار را به ما داده بودند، ما هم مجبور بودیم بزنیم. من کاره ای نبودم...»
۔ مگر گفتم کاره ای بودی؟ گفتم شما باسمی! اهل عماره ای! پلک هایش می پرید. نگرانی در صدایش موج می زد.
- شما هم اهل عماره هستی؟
هوس شوخی به سرم زد، گفتم: «از کجا فهمیدی؟! از لهجه ام پیداست؟!»
خندیدم:
- من را نمی شناسی؟
- معذورم. نمی شناسم.
- کوچه فلان... متعجب گفت: «ولی من شما را به یاد نمی آورم.» |
از مدرسه محل تدریس همسر برادرش گفتم و دیگر اطلاعاتی که ابراهیم در اختیارم گذاشته بود. مبهوت نگاه می کرد؛ انگار هنوز یقین نکرده بود او را تا این حد می شناسم. گفتم: «راستی، بالاخره آن ساختمان نیمه کاره سر کوچه تان تکمیل شد؟»
این اطلاعات داشت او را به جنون می کشاند. گفتم: «می خواهم مجال بدهم تو حرف بزنی: به خصوص حالا که می دانی همه چیز را درباره تو می دانم!»
بی لکنت حرف زد. مطالب مفید و مفصلی درباره برنامه های ارتش عراق و عملیات ها و خودش داد و البته ناگفته های بی شماری درباره جاسم. سردرد از یادم رفته بود. آن روز نمی دانستم با چه زبانی از خدا تشکر کنم؛ جز اینکه سجده شکر به جا آوردم.
باسم را بعد از بازجویی به اهواز فرستادیم. دیدار دو برادر تماشایی بود. جاسم از اینکه برادرش فریب خورده و بند را آب داده بود، عصبی به نظر می رسید و طوری باسم را نگاه می کرد که کم مانده بود بند دل بیچاره پاره شود.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 44
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
خلبان طلال جمیل صالح حسن العبیدی از اسرای توابی بود که ایده های جالبی درباره بازجویی و تحقیق از اسرا، به خصوص خلبانان، به ما می داد. سی و هفت هشت ساله به نظر می رسید. چشم و ابروی مشکی اش او را زیرک نشان می داد. سفیدرو و خوش سیما بود؛ هرچند توی صورتش رد پای بیماری ای مثل آبله دیده می شد. او تحت تربیت مادر شیعه اش آزاده بار آمده بود.
وقتی به کمپ راه یافتم، مدت ها از حضور طلال در کمپ می گذشت. نیروهای ما هواپیمای او را، وقتی که در آسمان پنجوین پرواز می کرد، زده بودندذ و ۲۷ مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات والفجر 4 در خاک ایران فرود آمد.
در اولین دیدار از او خوشم نیامد. فضول به نظر می رسید. زیاد حرف می زد و در کارها دخالت می کرد. به نظرم متملق آمد و فکر کردم هر چه می گوید برای خودشیرینی است. بعدها که بیشتر با او آشنا شدم و درباره چند موضوع از او هم فکری خواستم، فهمیدم واقعا خیر خواه ما و نظام ماست.
این خیرخواهی به حدی بود که می خواست حتی اسرا، نواقصی در کار نظام جمهوری اسلامی احساس نکنند. طلال امتحانش را در دلسوزی به نظام به خوبی پس داده بود و تقریباً همه مسئولان اردوگاه به این یقین رسیده بودند که او به انقلاب اسلامی، حضرت امام، و تشیع تعهد کامل دارد.
در اغلب رفت و آمدهایم به کمپ موقت سپنتا، طلال را با خود می بردم و او در جست و جوی هویت اسرا به من کمک می کرد. مهم ترین باری او به من راستی آزمایی اطلاعات به دست آمده از اسرای تازه وارد بود.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 46
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
لب و لوچه ورچید که نمی داند. گفتم: «فرزند یک آدم عالی رتبه در کشور ما!»
- فرزند یکی از وزراست؟
سرم را نزدیک گوشش بردم:
- او نوه امام است. *
با ناباوری نوجوان را برانداز کرد و زیر لب زمزمه کرد سبحان الله!»
باز مشغله کاری باعث شد از طلال غافل شوم؛ تا اینکه در راه بازگشت به کمپ دائمی همسفر شدیم. توی فکر بود.
گفتم: «امروز سرحال نیستی؟!» گفت: «حالا دلیل پیروزی های شما را می فهمم! حالا متوجه می شوم چرا مردم شما خالصانه مقاومت می کنند! معلوم است چون در جبهه های شما هیچ امتیازی بین افراد، حتی از خاندان رهبر شما، نیست.»
آه کشید: «در حالی که در رژیم صدام از این خبرها نیست.»
در لاک خود فرورفت. وقتی به کمپ رسیدیم، به اتاقم رفتم. هیاهویی در حیاط به پشت پنجره کشاندم. طلال معرکه گرفته بود و قضیه را با آب و تاب برای هموطنانش تعریف می کرد. دیگر اسرا هم با دهان باز و مشتاقانه به حرف های او گوش می دادند.
بعد از آن، یکی دو بار دیگر هم مسیح را دیدم. مثل دیگر رزمنده ها با جان و دل کار می کرد. دوست نداشت کسی از نسبت خویشاوندی او با امام آگاه شود. ما هم در این باره احتیاط می کردیم.
* فرزند محمود بروجردی و زهرا مصطفوی دختر حضرت امام خمینی (ره)
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 47
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
توجیه سیاسی یگان های عراقی در ادامه عملیات کربلای ۸ به نظامیان خود توصیه کرده بود درجه و سمت پرسنلی شان را پنهان کنند و برای توجیه این دستور حفظ جان اسیر را بهانه کرده بود. آخرین روزهای عملیات، گروهی اسیر از سرباز و درجه دار گرفته تا افسر و افسر ارشد به کمپ موقت فرستادند که همه درجه ها را کنده بودند. ته مانده نیروهای بعثی در آش شله قلمکار آن روز زحمت ما را زیاد کرده بودند؛ چون سؤال و جواب هایی بر پرسش و پاسخهای معمول ما اضافه شده بود تا بفهمیم کدام افسر و کدام درجه دار است و افراد به دردبخور را از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند جدا کنیم. بعد از پیدا کردن درجه فرد، باید سمت آنها را تشخیص میدادیم، که در کار ما مهم بود و بعد از آن تازه می توانستیم کار اصلی را شروع کنیم.
پوتین افسران عراقی، حتى ستوان دوم، به رنگ قرمز بود. بقیه نظامیان پوتین های مشکی داشتند. با همرزمانم مشورت کردم و تصمیم گرفتیم اول پوتین قرمزها را از بقیه جدا کنیم. از این طریق مشکل اولیه ما، که جدا کردن افسران از بقیه بود، تا حدودی حل می شد. افسران را کناری بردیم و نام آنها را نوشتیم. به آنها برگهای دادیم تا سمت هایشان را بنویسند. انتظار نداشتیم حقیقت را بنویسند، اما می توانستیم با تطبیق نوشته های افراد مختلف، حقایق را پیدا کنیم. در این فاصله، برای احتیاط و دوری از خطا، قرار شد با یکی از برادران بین اسرا چرخی بزنیم و اگر از قلم افتاده ای بین اسرا بود، از صف بیرون بکشیم. حين دور زدن بین اسرا، جوانی با پوتین مشکی نظرم را جلب کرد، که نه چهره اش به عراقی ها شبیه بود و نه تیپ و سر و وضعش به سربازها یا درجه دارها می خورد.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 46
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
برای جدا کردن اسرای به دردبخور از آنهایی که برای ما کارایی نداشتند، با چند نفر از همکاران و اسرای عراقی از موقعیت شهید بهشتی به کمپ موقت سپنتا رفتیم. آنجا سره از ناسره جدا می شد. اسرای کارآمد در اهواز می ماندند و باقی بعد از تکمیل تحقیق، بررسی، و بازجویی به کمپ های تهران فرستاده می شدند.
در کمپ موقت تعداد زیادی چادر بازجویی برپا کرده بودند. من و طلال به یکی از چادرها رفتیم. آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید. علاوه بر نیروهای سپاه، نیروهای ارتش، به خصوص لشکر ۹۲ اهواز، چادری در اختیار گرفته و مشغول بازجویی بودند. بیا و بروها آنقدر زیاد بود که گاهی طلال را فراموش می کردم. وقتی یادش می افتادم که به کمکش نیاز داشتم. صدایش می کردم و او با خوشرویی، که جزئی از صورتش بود، دستی در هوا تکان می داد و می گفت: «حاجی، من اینجا هستم!»
در آن شلوغی و همهمه، یک مرتبه سر و کله نوجوان خوش سیمایی پیدا شد. خستگی در صورت پسر موج می زد. معلوم بود از خط آمده. سر تا پایش گلی بود؛ طوری که به سختی می شد
بادگیر سبز آبی اش را تشخیص داد. آنقدر سرم شلوغ بود که دعادعا می کردم با من کار نداشته باشد، که دیدم پرسان پرسان به چادرم نزدیک می شود.
خودش را مسیح بروجردی معرفی کرد. از واحد تبلیغات سپاه آمده بود. یک سری اطلاعات می خواست و برادر باقری من را معرفی کرده بود. از همان اول نامش برایم آشنا آمد. پرسیدم: «با دکتر محمود بروجردی نسبتی داری؟»
- بله، پسرشان هستم.
او را برای دریافت اطلاعات مورد نیازش راهنمایی کردم. طلال که ما را می پایید، گفت: «این پسر سن و سالی ندارد، اینجا چه کار می کند؟»
- از خط مقدم آماده و دنبال یک سری اطلاعات است.
همان طور که کنجکاوانه نوجوان را نگاه می کرد، گفتم: «حدس بزن پسر کیست!»...
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 49
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
نیروهای ارتش عراق به چند دلیل از جنگیدن با ایران ابا داشتند؛ گروهی شیعه بودند و شمشیر کشیدن علیه شیعه را جایز نمی دانستند. سرهنگ عبدالرضا عبدالهادي الساعدی از این دست بود. عده ای نیز چون باور و اعتقاد مذهبی نداشتند، از مرگ می ترسیدند. عده ای هم برای جنگیدن انگیزه لازم نداشتند. این دو گروه اخیر دنبال بهانه ای بودند تا از میدان جنگ برگردند یا دست کم در عقبه خدمت کنند که جانشان حفظ شود. این عده و از آن مهم تر افرادی که ترس از الجنة الاعدامات داشتند کسانی بودند که به خودزنی اقدام می کردند. این افراد به نقاطی از بدنشان شلیک می کردند تا عنوان معلول را بگیرند و از جبهه دور شوند یا به خدمات پشت جبهه انتقال یابند و از خطر و مرگ فاصله بگیرند. پس از آن، کمیته ای در ارتش عراق تشکیل شد تا نزدیکی یا دوری اصابت گلوله را ارزیابی کند. گروه های اول، که تازه کار بودند، اسلحه را نزدیک بدن می گرفتند و شلیک می کردند. سوختگی باروت روی لباس، آنها را لو می داد.
بعد از اعلام حکم به کارگیری کمیته بررسی از سرفرماندهی ارتش عراق، سربازان برای مخفی کردن خودزنی، پارچه یا حائل دیگری بین لباس و لوله تفنگ می گذاشتند که سوختگی ناشی از گلوله بر لباس پیدا نباشد و خودزنی آنها لو نرود. خودزنی ارتش عراق تا پایان جنگ ادامه داشت و تلفات فراوانی را سبب شد.
سرباز آلمانی می گفت راه های دیگری هم برای کشف خودزنی به گروه تحقیق اعلام شده بود که به علت محرمانه بودنش وی از آن بی خبر بود.
از او پرسیدم: «استنباط شما از این اتفاقات چیست؟»
- وحشت مثل خوره به جان نیروهای عراقی افتاده و شلیک هر گلوله از طرف نیروهای ایرانی روح و روان ارتش عراق را به هم می ریزد. وضعیت روحی ارتش صدام حسین نشان می دهد رغبتی برای جنگیدن ندارند. فقط کافی است دو توپ در یک تیپ عراقی بیفتد، انسجام نیروها از بین می رود. آنها به محض اسير شدن، شعار الموت لصدام سر می دهند؛ در حالی که روحیه نیروهای ایرانی به قدری بالا است که قوه ابتکار را از نیروهای عراقی سلب کرده. اسرای ایرانی زیر سخت ترین شکنجه ها باز هم می گویند: درود بر خمینی
درباره ملیت او پرسیدم..
گفت: «تابعیت آلمانی و عراقی دارم و این آخری وبال گردنم شده!»
پرسیدم: «مصاحبه می کنی؟»
گفت: «بله. مایلم حداقل رفتار انسانی نیروهای شما را به اطلاع جهانیان برسانم.»
او را برای مصاحبه به صدا و سیمای مرکز خوزستان در اهواز بردیم. مصاحبه جنجالی ای داشت؛ چون این سرباز در ارتش عراق ملیتش را آلمانی اعلام کرده بود و به چشم می دیدیم که نه فقط عراق بلکه اغلب دولت های غربی با ما وارد جنگ شده اند. نسخه ای از این مصاحبه را به منظور بهره برداری به وزارت امور خارجه فرستادیم. چندی بعد، به دستور فرماندهی کل قوا، این اسیر به تهران منتقل و به عنوان یک تبعه آلمانی تحویل سفارت آلمان شد.
🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 #پوتین_قرمزها 48
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
تردیدی در من به جا گذاشت که نتوانستم به سادگی از کنار او بگذرم. او هم متوجه دقت من شده و با لبخند کمرنگی به من زل زده بود. داشتم فکر میکردم موهای طلایی، چشم های آبی، و پوست سفیدش نژاد ژرمن او را تأیید می کند، که گفت: «جناب، من سرباز صفرم! افسر نیستم!»
لهجه اش هم با عراقی ها فرق می کرد. عربی را خوب صحبت می کرد؛ اما مخارج حروف را سخت ادا می کرد. عراقی بودنش هم زیر سؤال بود. او را از صف جدا کردم و به چادر بازجویی بردم. بعد از اینکه خودش را معرفی کرد، گفتم: «میدانی سؤالم چیست. پس، برو سر اصل مطلب!» گفت: «من پزشک و به لحاظ دینی مسیحی لوترن هستم. پدرم عراقی و مادرم آلمانی است.»
کجا تحصیل کرده ای؟
- آلمان.
- پس چرا در عراق سرباز شدی؟!
- چون پدرم عراقی است، برای دیدن او به این کشور رفته بودم که من را به زور به جنگ فرستادند؛ وگرنه من با ایران جنگ ندارم.
- مادرتان الان کجاست؟
- مونیخ آلمان.
- به چه کاری مشغول اند؟ |
- کارمند شرکت هواپیمایی لوفت هانزاست.
چون پزشک یکی از واحدهای ارتش عراق بود، از او درباره اوضاع یگانهای عراقی و روابط بین نیروها و فرماندهان پرسیدم. آمار بلندبالایی از خودزنی و فرار در ارتش عراق داشت که باور کردنش سخت بود. تعریف کرد: «هر روز تعداد زیادی از سربازان، درجه داران، افسران، و افسران احتیاط را، که تیر خورده بودند، به بهداری یگان می آوردند. بعد از درمان، بر حسب میزان آسیبی که دیده بودند، به پشت جبهه منتقل می کردیم. تعداد مجروحان جزئی به قدری زیاد شده که مسئولان ارتش را به شک انداخته بود؛ به خصوص که بیشترشان به دلیل جراحت وارده به پشت جبهه منتقل شده بودند. مسئولان این موضوع را بررسی کردند و بعد از مدتی، دستوری از سرفرماندهی ارتش عراق صادر شد که محل اصابت گلوله و اثرات سوختگی باروت بر روی لباس نیرو کاملا بررسی شود. اگر در بررسی ها نشانی از خودزنی وجود داشت، في المجلس حکم اعدام برای او اجرا شود.»
🔸 ادامه دارد ⏪