eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
سنگی بزرگ...به قطر 4 متر.....یکطرف من و سید هادی.....طرف دیگر....دشمنی واقعا نترس... من پایین سنگ......سید هادی بالای سنگ.... جنگی تن به تن....از نوع نارنجک.... اسلحه بعلت نزدیکی بیش از حد کاربردی نداشت... چه لحظاتی... اونا نارنک مینداختند.ما نارنجک پرتاب میکردیم.... یاد آوری کنم...چون صحنه درگیری مر از سنگ بود و سینه کوه شیبدار بود...خود حفاظتی ویژه طبیعی میشدیم.... صدای برخورد آروم نارنجکها...در کناری... خوابیدن ما بدنبالش...بعد انفجار..... صحنه ای کاملا مهیج.... سید هادی عالی کار کرد.... و من مراقب هر دوی مان از زیر سنگ.... سکوتی ترسناک.... صدای گلوله نبود....گاهی صدای پایشان... گاهی صدای برخورد نارنجکها...به زمین.... و گاهی انفجار.... ساعت شاید نزدیک 2 ظهر بود.... خورشید کاملا نظاره گر..... و البته در ظهر تابستان....نوک قله.....تشنه و گرسنه لحظه ای در طرف چپم صدای خفیفی شنیدم.... نگاه کردم....در حدود 75 سانتی متری ام سنگی شیب دار....که روی آن نارنجکی غلطان غلطان....راه بسوی ما شرف حضور دارد... قرار بود در طرف دیگر سنگ برود... ولی پشیمان.... 💠گروه
قرار شد....با من باشد.....و هنوز هم هست.... و البته دوستانی خوب برای هم.....   تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که سریع و مثل برق خودم را زمین بیندازم......ولی او سریعتر از من بود....انفجار...... مثل گنجشکی....محکم به زمین خوردم..... یعنی هم ترکشهای عزیز..... هم موج انفجار..... چند ثانیه گذشت....       بقول برادر محمود نانکلی.... در این لحظات...دیگر خودم نبودم.....   خدا شاهد باشد...هر چه مینویسم همانست که رخ داده.... اولین لحظه که خون از دستم شر شر کنان جاری شد. چه حس زیبایی داشتم..... غرور تمام..... بالاخره خونت برای دینت ریخته شد.... درد شدیدی ساعد دست راستم را که ناشی از عبور موج انفجار بود آزارم میداد... به خودم گفتم اینجا غیر از خودت و سید هادی کسی نیست...پس باید باشی.... با دست چپم چفیه ای که هم حوله بود...هم سفره بود..هم عرق گیر....هم سجاده.....هم باند زخم....باز کردم...خون بعلت برخورد ترکش به شریان اصلی بازویم همجنان شرشر کنان.....تمام لباسم چه پیرهن چه شلوار...خون کامل... چفیه را بخاطر درد به ساعدم بستم ..نه محل زخم...چون فکر میکردم ساعدم جراحت دارد... سید منو در آن حالت دید.... تنها یک نارنجک مانده بود... او با دستش بمن اشاره کرد فقط 5.... این 5 چی بود...نمیدونم.... 5 نفر...  5 دقیقه...5....  و من این لحظات آسمانی را فراموش نمیکنم... آرام آرام در شرف به کوما...  تنها و تنها به دو نفر فکر میکردم دیگر سید هادی را فراموش کرده بودم... نه پدر..... نه برادر...  نه خواهر..... فقط امام مهدی.....و....مادرم..... هیجکس از ذهنم خطور نکرد... برای مادرم دلم میسوخت که مرگ فرزندش را باید تحمل کند...  آرامشی بسیار زیاد داشتم چون کاملا...کاملا...تسلیم مرگ شده بودم....هیج دغدغه ای نداشتم... کاملا آرام....   سید هادی 5 دقیقه از من فرصت خواسته بود تا دخل دشمن را دربیاورد...او با تنها نارنجک باقیمانده ام کار آنها را تمام کرد..سر و صدا و ناله هاشون می آمد... خوشبختانه ما توان نالیدن نداشتیم خیلی سمج بودند.... همونجا با خودم گفتم این همه در برابر عراقی بودم مثل اینا مقاومت نکردند.... یادم آمد ماجرای...درخت و تبر...که دسته تبر از خود درخته.... من بیهوش.....تا مدتی.... اینجا ماجرا چه شد نمیدانم ولی در آن عالم که بود بعد از کمی فاصله از زمین مرا محکم به زمین کوبیدند...یا در اثر انفجار دوم در کنارم...یا مامورانی آسمانی که قرار بود مرا با خود ببرند...که نبردند..   از این ببعد هوشیار شدم در حدی که از اطارافم با خبر بودم.... بچه های کمکی رسیده بودند.. سید هادی خود نیز مجروح شده بود... آقای بیات...نام کوچکش را نمیدانم.... احمد آیینه وند.... عبدالله الوندی که الان همدان هستند و...دورم حلقه زده بودند.... من مطلقا توان تکون خوردن را نداشتم... احمد مرا کول کرد....و چون دید نفسی ندارم پس از 4 متر در زیر سنگی مرا زمین گذاشت.... میدیدم بچه ها یکی یکی بوسم کردند.... و دست به صورتم میکشیدند.... ولی هر چه تلاش کردم حتی پلکم را بالا بیارم نشد که نشد..... ظاهرا فشار دشمن تشدید شد... آن عزیزان مجبور شدند با بقیه دوستان کمی عقب نشینی کنند..... حالا ظهر تابستان.....قله کوه....زیر آفتاب....خونریزی شدید.....و تشنگی هر چقدر که فکرشو بکنید.... و 💠گروه
البته تنهای... تنها.........بی دغدغه...تسلیم محض مرگ.... ...با حضور دشمن.....   بهتر است با من باشید....   قرار شد ماجرای زیبای حسن سوری را از خودش پبگیری کنید.... 3 ساعتی از ظهر گذشت بود... خورشید همچنان گرم و سوزان بر بدنم میتابید... قدرت چشم باز کردن را پیدا کرده بودم.... چند ثانیه ای هوشیار....و سپس....بیهوش... مرتب این وضعیت تکرار میشد.... متوجه شده بودم که کسی غیر از خدای مهربون...و دشمن...از دوستانم کنارم نیست.... نیروهای دشمن در آنجا کاملا مسقر....و سنگر گرفته بودند... و من هم در کنارشان زیر همان سنگ...ولی خوشبختانه بعلت خونریزی شدید روی لباسم آنها متوجه نفس کشیدن من نشدند.... بین خودمون باشه..من هم قدرتی جز نفس کشیدن سطحی نداشتم خوب میدانستم آنها دشمنند....و دوستانم از آنجا رفته اند....اگر تا 2 ساعت پیش نگران مادرم بودم که تشییع جنازه پسرش را تحمل نمیکنه.... الان دیگر ناراحتش بودم که جنازه ام را هم نخواهد دید...بقول اونروزیها...مفقودالجسد... هنوز کاملا بی دغدغه تسلیم مرگ.....انگار نه انگار که قرارست بمیریم... خوشبختانه تا غروب این وضعیت بیهوشی ما ادامه داشت....و ما هم آرام با شنوایی مان بسبار سطحی از  سر وصداهای نامفهوم...متوجه میشدیم که هنوز در صف دشمن هستیم.... غروب شد.... و  من هوشیار تر... اولین اقدامم  خواندن نماز مغرب و عشاء... خدایا تو خود میدانی که اولین یافته ی ذهنی ام نماز بود..... این یعنی اوج زیبایی فرهنگ آنموقع بسیج....   تا اینجا قدرت پلک بهم زدنم را پیدا کرده بودم ولی بمحض اینکه حتی یک سانتی متر سرم را تکان میدادم سرگیجه شدید و بدنبالش بیهوش.... سر مبارکتان را بدرد نیاورم...شاید این حمد و سوره 10 ثانیه ای که خدا رو شکر حفظ هستیم و زود تمومش میکنیم...برایم ساعتها طول کشید... یعنی بسم الله الرحمن الرحیم.....بیهوش...تا مدتها.. بیداری.... و ادامه..الحمدالله....دوباره بیهوش...با اجازه ربی جل و علی....ما فقط تونستیم حمد وسوره آنهم عجیب و غریب...را از نماز بخوانیم...و البته به خیال حضرت خودمان کامل خواندیم   ساعتها...میگذشت... من هوشیار تر.. و هوا هم سردتر.... و من ضعیف هم لرزیدن.... حالا ما با اجازه حضرات جزو صفوف محکم دشمن شده بودیم.... نتیجه چی بود.... آتشباری سنگین ایران...از یکطرف....تکان نخوردن جناب خودمان...از طرف دیگر...که به حضرات دشمن ترس وارد نشه... شبی عجیب و گذشت زمان .....ثانیه ای.... جنازه من دقیق روبروی ایرانی ها... در نتیجه هر چه از تیر و ترکش و خمپاره و آرپی جی بود حتما من در معرضشان بودم... بارها با چشم خود دیدم آرپی جی و انواع سلاحها ی سبک و سنگین در کنار خودمان جهت نابودی جناب ما و دشمن شلیک....بلوط ها یکی یکی در آتش...ترکش ها بصورت باران روی بدن حقیر... ولی امان از ورود حتی یکی از آنها.... اینجا بیاد خاطره برادرم نصرالله حسنی افتادم و با خودم گفتم حسنی راست میگفت....پس این همه انفجار بسیار نزدیک در کنار ما.... شیشه ای در بغل سنگ....   دست راستم که مرا به این روز و حال انداخته بود...کارایی اش هیچ شده بود... ناچارا از دست چپم برای جمع آوری ترکشها از روی لباسم استفاده میکردم که حداقل لباس مقدسمان نسوزد.... بعلت لرزش شدید از سرمای نوک قله....کوله آرپی جی در طرف چپم بود...خواستم انرا بردارم و مثل یک پتو ازش استفاده کنم...دیدم کوچکترین حرکتم موجب ناراحتی حضرات دشمن خواهد شد....پس از خیرش گذشتیم.... نکته ی جالب.... آن شب زیبا....هزار بار خوابم برد...   هزار بار خواب دیدم که با چه عزت و احترامی مرا به پایین کوه میبرند 💠گروه
هزار بار از خواب بیدار.... و هزار بار که نه.. خبری نیست و تو ....اینجایی...   در این مدت کسی که در خواب یا عالم بیهوشی مرا به عقب میبرد....سرورم...مجید قمری..اطلاعات عملیات لشکر انصار بود که مرتب در ذهنم سیر میکرد....چرا...نمیدانم.... شاید از شدت علاقه حقیر به او از دوران طفولیتم...و برایم جالب بود که به او بگویم منم مجروح شدم... هنوز در عالم بیداری به برگشت...و عقب...و زنده ماندنم فکر نمیکردم.... هنوز بقول... محمود نانکلی...آماده مرگ...   از ساعت 4 صبح ....حجم آتش ایرانیان بر سر ما بسیار شد.... ..ما هم نظاره گر.....   شما هم تا فردا شب نظار گر باشید..                               عرض کردم.... حجم آتش سنگین ایرانیان بر دشمن که من هم در کنار صفوف آنها بودم...افزوده شد... انفجار ...پشت سرهم... درختان بلوط ..یکی یکی در کنارم شعله ور میشدند و من نظاره گر... و البته کار دیگری از دستم بر نمی آمد... ناچارا...دوباره خوابیدم..... هوا روشن شد..ظاهرا ساعت 6 صبح... محیط سکوت کامل... هیچ صدایی شنیده نمیشد... و من خوشحال از تابش نور خورشید بر بدنم تا مقداری گرم شوم... از دور چند نظامی بطرفم می آمدند... نمیدانستم دشمنند...یا خودی... هنوز تصور مرگ بر من مستولی بود.... تا 6 متری ام رسیده بودند... با توکل بر خدا...صدا زدم..برادر برادر...البته بسیار صدایم ضعیف... بعد از چند بار بالاخره شنیدند... برادران لشکر 10 سیدالشهدا بودند... لحظه مافوق تصوری بود.... حدود 20 ساعت تنها...و در آغوش مرگ... ظاهرا خواست خدا چیز دیگری بود... برادران با صدای بلتد دیگران را صدا زدند... بجه ها بچه ها....بیاین اینجا...مجروح داریم... دورم حلقه زدند...نوازشم کردند... بدن سرتاسر خونی ام ناشی از ورود بیش از 20 ترکش ....برای بعضی سخت بود... صورتم را پاک کردند... کمپوت گیلاسی باز کردند...مقداری لطف کردند با حوصله تمام بمن دادند تا دوستان امدادگر آمدند... این عزیزان...که خداوند کریم اجرشان بدهد مرا با زجر و سختی فراوان از لابلای سنگها با مشقت پایین آوردند.. در کنار چند جنازه شهید بزرگوار پشت تویوتایی جایم دادند...فاتحه ای خواندم و ماشین بطرف بهداری و بعد کرمانشاه حرکت... و شب همانروز...با برادرم حسن سوری و برادر نعمتی عزیز...که هر دو از همکلاسیهای برادرم محمود بودند و به حقیر لطف داشتند به مشهد اعزام شدیم.... بالاخره پس از چند روز مداوای اولیه به تویسرکان برگشتیم و من قرار بود همه جریان را با غرور تمام به برادرم مصطفی گمار تعریف کنم... از عمویم حال و احوال مصطفی را پرسیدم... او هفت شهر عشق را یک شبه پیموده بود.. و من خجل... بقول برادر حسن زین العابدینی....رسیدیم و غروری و پزی میدادیم....   درس اخلاقی ناب ناب ناب   با شکوه تمام از ما استقبال شد... و من خوشخال از اینکه خونم در راه دین و مملکتم به زمین ریخته شده...غرور و سرمست... در همان ساعت اولیه...پس از خوش و بش اولیه خانواده و نزدیکان... در اتاقی رختخوابی پهن تا استراحت کنم... برادرم محمود احمدوند...یا بقول ابومصعب و ابوسجاد.. از  دوستان سپاه 9 بدری اش...ابوشاکر...کسی که با سیاست زیبایی در اولین اعزامم بمن کمک شایانی کرد...روبرویم نشست و بدون اینکه احساساتی از خود نشان دهد... گفت ..خوب آمدی... گفتم .. بله.... گفت پس گوش کن... حکایت زیبایی از نهج البلاغه برایم تعریف ورد... ماجرای فردی از یاران امام که از شهر مفقود شده بود و برایش مجلس ختم و....مرگ او شایع... امام خبردار میشود که زنده است ..برایش نامه ای مینویسد و میفرماید...فلانی واقعا فرض کن مرده ای و در قیامت هستی و زمان حساب و کتاب...واز خداوند خواهش و التماس کردی ..برگردی به دنیا تا جبران گناهان و....عبادت کنی.  از قضا خداوند هم قبول کرد.. و حالا برگشتی...آیا جبران میکنی..؟؟،   ابوشاکر این جملات را واو به واو برایم در همان ساعات اولیه گفت....و گفت ابوالقاسم جان...حالا همین اتفاق برایت افتاده ..سعی کن آدم باشی....و جبران... توصیه هایی کرد که هرگز جایی عنوان نکنم ... هرگز سوءاستفاده نکنم.... و..... او همیشه برایم معلمی دوست داشتنی و بزرگ بوده...   خدا کند...مشمول ..ان الانسان لفی خسر....نشده باشیم.... و اگر هم شدیم...خودش نجاتمان دهد... آمین....   این حکایت مرا بیاد شعر ملا پناه واقف که در شهر شیشه در برابر هجوم آغا محمد خان قاجار با یارانش سنگر گرفته بودند..و در پاسخ به آغا محمدخان که تهدید به سنگباران آن شهر توسط منجنیق کرده بود انداخت...و ملا واقف..این شعر را سرود... گر نگهدار من آنست که من میدانم.. شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد... 💠گروه
شهید منوچهر جان جانی فرمانده گورهان 💠گروه
شهید ذبیح الله عبدالمالکی فرمانده عملیات گردان 153تویسرکان درمرصاد دوشب قبل ازشهادت همیشه تونماز سجده هایی طولانی داشت .اماایبار دیدم قنوتهای طولانی داره وهمیشه اللهم الرزقنی توفیق شهاده روزمزمه کرد. 💠گروه  
شهید رحمن بیات زمانی که ازماووت عراق بعدازقطعنامه برمیگشتیم ازشدت ناراحتی وگریه چشماش سرخ شده بود داخل کمپرسی بودیم به من گفت دیدی جنگ تموم شد وشهید نشدیم .رحمن روحی پاک داشت وچند روزبعد بشهادت رسید 💠گروه