eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای این نامه ها چه بود که برای ساواک این قدر حساسیت آفریده بود؟ - من تا همین چند وقت پیش‌‌ها نمی‌دانستم ماجرا چه بوده. ما برای ملاقات می‌رفتیم و به خانواده‌های زندانی‌ها سر می‌زدیم. هر دفعه هم یک نفر می‌رفت که ردش معلوم نباشد. من معتقدم خداوند عالم، ذهن ساواک را کور کرده بود. خود من در زندان به یکی از زندانی‌ها که داشت آزاد می‌شد، آدرس دادم که برود منزل آقای احمد احمد که اصلا کل خانواده آنها تحت نظر بودند. با این همه آن خانم رفت آنجا و پیام را رساند و برگشت و به من گفت که این کار را انجام داده! همه اینها خواست خداوند عالم بود که به همه ملت کمک کرد که انگار ساواکی‌ها خواب بودند یا توی عالم خواب و بیداری قدم برمی‌داشتند و یا امثال من را که انگار یکی راهنمائیمان می‌کرد و ما را به جلو می‌برد. ما فقط در ظاهر عامل کاری بودیم، ولی در واقع، وسیله بودیم. موقعی که برای ملاقات می‌رفتیم، آن خبر را که به صورت نامه برای برادر آقای عزت‌شاهی نوشته بودند، به من دادند که به فردی برسانم. البته خود آقای شاهی هم تا همین چند وقت باور نمی‌کردند و می‌گفتند این قضیه به شما ارتباطی پیدا نمی‌کند و آن را کس دیگری آورده. من این نامه را با لباس‌ها گرفتم و بردم خانه. بعد طرف آمد دم در خانه ما. نامه را همان جا خواند، در آن را دو باره چسباند و گفت: «برگردان به طرف و بگو کسی که می‌گفتید نیامد.» وقتی من دستگیر شدم، رابطه قطع شد و گفتم که من نامه را نداده‌ام، ولی در پرونده من نوشته شده که نامه به دست گروه رسیده. * متوجه نشدم لطفا کمی بیشتر توضیح بدهید 💠گروه
موضوع این است که این نامه،‌ یکی نبود، بلکه چند تا بود، منتهی نه ساواک فهمید، نه خود ما فهمیدیم که کدام یکی لو رفته. هنوز هم دقیقا نمی‌دانیم، چون اینها یک خبر را از دو سه طریق به بیرون می‌فرستادند. در یکی از ملاقات‌ها، برادرم شخصی را به من معرفی کرد و گفت او چند روز دیگر آزاد می‌شود و می‌آید دم در منزل و تو را می‌بیند. اسم این شخص محمدعلی آقاست. ما به هوای اینکه چنین شخصی می‌آید، او را در آنجا دیدیم و آشنا شدیم. بعد از آن دوباره آقای شاهی را در ملاقات دیدیم. برادرم به من گفت یک مشت لباس کاموای کثیف برایت می‌آورند، آنها را می‌گیری و می‌بری و می‌شوئی و هفته دیگر برای ما می‌آوری. لباس کامواها دست آن آقا بود. بیرون قرار گذاشتیم و به من گفت: «بیا بازار، سه راه سرویس و لباس‌ها را بگیر.» 💠گروه
من رفتم لباس‌ها را گرفتم و آوردم منزل، لای لباس‌ها یک پاکت نامة چسب‌زده بود. محسن فاضل آمد دم در منزل و گفت قرار بوده یک امانتی به من بدهید. اینکه او چطور خبردار شده بود، نمی‌دانم، فقط آمد و این حرف را زد و من نامه را به او دادم. آن نامه که هیچی، نامه دیگری هم بود که مال علی آقا بود، یعنی دو تا نامه بود، اما ساواک این دو تا را قاتی کرده و نوشته بود یکی. قرار بود من این نامه را به محسن فاضل بدهم، بخواند و قرار بگذارد که محمدعلی‌‌ آقا را کجا ببیند. او نامه علی‌آقا را که خواند، گفت این را برگردان، چون این تازه آزاد شده و امکان دارد تحت ‌نظر باشد و برای من ایجاد مشکل شود. نامه را خواند، ‌ولی دوباره چسباند و به من داد و من دوباره به علی آقا برگرداندم و به ایشان گفتم که نیامده و محمد‌آقا هم فکر کرد که واقعا محسن فاضل نیامده و نامه را نگرفته و از همین جا ارتباط قطع شد و در بازجوئی هم می‌گوید که نامه من به دست طرف نرسیده و نامه مرا به من برگردانده. من هم در بازجوئی نوشتم که نامه را برگردانده‌ام، ولی در اصل، خبر به گروه رسیده بوده.حالا توی کدام یک از این نامه‌ها دستور ترور بوده، نمی‌دانم. * شما از محتوای نامه‌ها خبر نداشتید؟ 💠گروه
یکی از آنها را که او باز کرد و خواند، کنجکاو شدم که بخوانم. در آن نوشته بود من توی مسجد شاه(امام) فلان جا می‌نشینم و شما بیا که با هم صحبت کنیم. من از محتوای نامه‌ها خبر نداشتم. طرف را هم گرفتند. من هم در بازجوئی‌ها دائما می‌نوشتم که این نامه را به او ندادم و خودم خواندم و همین را نوشته بود. دائما از من بازجوئی می‌کردند و من هم دائما همین را می‌نوشتم که خودم خواندم. * آیا سر همین نامه لو رفتید 💠گروه
خود من هم هنوز نمی‌دانم توسط چه کسی لو رفتم، چون من کارم این بود که این نامه‌ها را از داخل زندان به بیرون برسانم. ولی آنجا دائما از من می‌پرسیدند نامه را به کی دادی؟ در هرحال یکی از نامه‌ها لو رفته بود. یک بار برادر آقای عزت‌شاهی را آوردند و با من روبرو کردند و یک بار هم علی‌آقا را. معلوم بود که نامه‌های اینها لو رفته که دائما آنها را با من روبرو می‌کنند. بعد عکس محسن فاضل را آوردند و به من نشان دادند که این را کجا دیدی؟ به خاطر اینکه او در خانه‌مان می‌آمد، دو هفته تمام، هر روز صبح مرا از زندان کمیته می‌آوردند خانه و اذان مغرب به کمیته برمی‌گرداندند و دو هفته تمام ماموران کمیته در منزل ما بودند و بخور و بخواب و ناهار و مهمانی داشتند. بعد از دو هفته که گذشت، مطمئن شدند، نمی‌آید. 💠گروه
گاهی گفته می‌شود که در نقل روایت‌ها درباره شکنجه‌هائی که در مورد زنان اعمال می‌شد، افراط شده، ولی عده‌ای می‌گویند این‌طور نیست. شما کدامیک از این دو روایت را قبول دارید؟ - در فاصله سال‌های ۵۳ تا ۵۵ کمیته مشترک خیلی شلوغ و شکنجه‌ها خیلی شدید بود. از کسی که این سئوال را می‌پرسید باید ببینید در این فاصله در کمیته مشترک بوده یا قبل و بعد از آن، چون ما خواهرهائی را داریم که در اواخر سال ۵۶ دستگیر شده و اسلحه هم داشته‌اند، ولی شکنجه شدیدی ندیده‌اند، عده‌ای هم در فاصله ۵۱ تا ۵۳ دستگیر شدند که حتی سیلی هم نخوردند. اواخر در کمیته مشترک، کف سلول‌ها موکت و در سلول‌ها هم باز بود و زندانی‌ها همدیگر را می‌دیدند و راحت کارهایشان را انجام می‌دادند. خانم شهین جعفری می‌گفت به من در کمیته همبرگر دادند که واقعا برای ما حیرت‌آور بود و تصورش را هم نمی‌توانستیم بکنیم، چون ما در کاسه دونفره غذا می‌خوردیم و جیره می‌دادند. خانم‌هائی هستند که هنوز هم آثار ته سیگار روی بدنشان هست. نوع شکنجه‌ها به پرونده مربوط می‌شد. هنوز آثار آویزان کردن به مچ دست روی دست‌های من هست. حتی دخترهای من تا این اواخر نمی‌دانستند که این رد دستبند قپانی است. حالا من هیچ، خانم سجادی را که مشخص شده بود در برنامه ترور هست، آیا ممکن است شکنجه نکرده باشند؟‌ فقط یک فرمول هست. کسی که خیلی درباره شکنجه با آب و تاب صحبت می‌کند، بدانید خیلی مزه شکنجه را نچشیده که راحت می‌تواند در باره‌اش حرف بزند. آن کسی که تحمل کرده، نمی‌تواند راحت درباره‌اش حرف بزند. 💠گروه
نگران نبودید که کسی که ساواک دنبالش است بیاید و لو برود؟ - من روزی دو بار با او «علامت سلامت» داشتم. همان موقع هم که دستگیر شدم، دوباره فردای آن روز قرار داشتیم. وقتی من‌ «علامت سلامت» را نزدم،‌ فهمید. ما یک بار ساعت ۸ صبح قرار داشتیم، یک بار هم ۴ بعدازظهر. وقتی علامت را نزنی، حتی اگر اولی را هم زده باشی، دومی را که نزنی و مطمئن نشوند سرقرار نمی‌آیند. من مطمئن بودم که وقتی علامت نزنم، نمی‌آید، اما برای اینکه در منزل باشم و پدر و مادرم را ببینم و آنها مطمئن شوند که حالم خوب است و مشکلی ندارم، با مامورها به منزل می‌آمدم. توی کمیته که بودم کتک می‌خوردم، اما به خانه که می‌آمدم، بلافاصله می‌رفتم زیر کرسی و تا عصر تکان نمی‌خوردم. کمیته که می‌رفتیم مکافات داشتیم که: «چرا دروغ گفتی و این همه مامور را معطل کردی؟» تلفن نداشتیم که اگر داشتیم خیلی مشکل پیدا می‌شد، چون طرف زنگ می‌زد و باید جواب می‌دادم. تلفن نداشتیم و طرف مجبور بود بیاید دم در خانه. در یکی از این نامه‌ها خبر ترور سرگرد زمانی بود. البته من از محتوای نامه خبر نداشتم و بعدها برادرها که خبر داشتند، این را گفتند. 💠گروه
درباره حجاب چطور؟ - اگر بازجو می‌فهمید که زنی در این مورد، مقید و حساس است، روی این مسئله تکیه می کرد و عذابش می‌داد. در آنجا روسری نبود و ما از لباس زندان استفاده می‌کردیم. آنها یکی دو بار این را از روی سرت برمی‌داشتند. اگر حساسیت نشان می‌دادی، از همان برای عذاب دادنت استفاده می‌کردند. بچه‌های دیگر به ما گفته بودند اگر این کار را کردند، اصلا به روی خودتان نیاورید، چون همین را وسیله شکنجه شما می‌کنند و واقعا هم همین بود و ما هم از همان لباس به عنوان روسری استفاده می‌کردیم، ولی حساسیت به خرج نمی‌دادیم که اذیتمان کنند. * در دادگاه علت محکومیت شما را چه چیزی قید کردند؟ - رابط زندان با گروه، اقدام علیه امنیت کشور. * یکی از مبارزین می‌گوید هنگامی که در بیمارستان بود و شهید نانکلی را آوردند، در پاسخ به سئوالات ماموران می‌گفت که می‌دانم، اما نمی‌گویم و به این شکل قدرت مقاومت روحی خود را به ماموران تحمیل می‌کرد. آیا این نوع مواجهه شهید در بازجوئی‌ها، در نحوه بازجوئی گرفتن از شما هم تاثیر داشت؟ 💠گروه
جریان مراد از آنجا شروع می‌شود که بار اول دستگیری دو ماهی در زندان کمیته بود، اما هیچ چیزی لو نرفت و او را بردند قصر و فقط مسئله در حد کتاب‌هائی بود که از او گرفته بودند. او در این دستگیری با فردی به نام عبدالله دستگیر و هر دو به ۲ سال محکوم شدند. شش ماه مانده به آزادی، تعداد دیگری از گروه اینها را در همدان دستگیر می‌کنند که بین اینها اسلحه رد و بدل شده بود. در دستگیری اول موضوع اسلحه لو نرفته بود، ولی آنها را که می‌گیرند، موضوع را لو می‌دهند. دوباره مراد را از قصر برمی‌گردانند به کمیته مشترک و در آنجا متوجه می‌شوند که این چه مهره مهمی بوده و از دستشان در رفته بوده! این بار همه شکنجه‌های کمیته را روی مراد پیاده می‌کنند. این سند را چند سالی است پیدا کرده‌اند که بازجوی مراد نوشته بود در اثر ضربه، چشم او بیرون آمده و فک او شکسته، قلب و کلیه و جمجمه را تک تک نوشته و امضا کرده بود که از بین رفته بود. نهایتا می‌گویند که مراد گفته که اسلحه را داده به آقای عزت‌شاهی. آقای عزت‌شاهی از یکی از نگهبان‌ها می‌شنود که مراد زیر شکنجه مرده، برای همین وقتی بازجوها می‌گویند که مراد خودش گفته که اسلحه را داده به شما، می‌گوید این طور نیست. بیاورید روبرو کنید که چون مراد شهید شده بود، امکان چنین چیزی نبود و از این بابت، دیگر آزار چندانی به آقای شاهی نرسید. عده‌ای از آقایان هم که آنجا بوده‌اند، می‌گویند یکمرتبه دیدیم کل کمیته به هم ریخت و همه بازجوها رفتند به اتاق حسینی. مراد در آنجا بود. او با صندلی از جایش بلند می‌شود و می‌گوید می‌دانم و نمی‌گویم. در بیمارستان جان نداشته که حرف بزند و نفس‌های آخر را می‌کشیده. * خبر شهادت برادرتان را چگونه شنیدید 💠گروه
قبل از اینکه دستگیر بشوم، به وسیله اعلامیه خبر شدم که در کمیته مشترک شهید شده. البته ما به حرفشان اعتبار نکردیم، چون این کار را می‌کردند تا کسانی را که دستگیر می‌کردند زیر فشار قرار بدهند و آنها هم به حساب اینکه طرف شهید شده، بعضی حرف‌ها را می‌زد. برای همین اعتبار نکردیم تا وقتی که دستگیر شدم و از طریق بچه‌هائی که داخل زندان بودند، مطمئن شدم که خبر درست است. من وقتی به بند عمومی رفتم و کم‌کم با همه آشنا شدم، یکی از خانم‌‌ها گفت که من می‌دانم خبر درست است. * شما به خانواده خبر دادید 💠گروه
نه، تا زمانی که انقلاب شد، مطمئن نشدیم. اواسط اسفند ۵۷ بود که برادرها به بهشت زهرا رفتند و لیستی از ساواک را پیدا کردند که در آن نام جنازه‌هائی را که به آنجا برده بودند، نوشته بودند و فقط به اسم کوچک نوشته بود مراد. جنازه را چهار ماه و نیم در پزشکی قانونی نگه داشته بودند، چون طبق گفته‌های شاهدان، مراد تقریبا در اوایل شهریور به شهادت رسیده بود، اما در لیست بهشت زهرا تاریخ خورده بود ۱۳ آذر. بعد از دستگیری من، جنازه را تحویل بهشت زهرا داده بودند. 💠گروه
بقیه را همان جا جلوی زندان آزاد می‌کردند، ولی من چون برادرم در زندان شهید شده بود، دست‌ها و چشم‌هایم را بستند و با مامور فرستادند خانه و آنجا تحویلم دادند. مادر که نمی‌توانست امضا بدهد و خودم امضا دادم! * در سال ۵۶ که آزاد شدید، فضای جامعه با آنچه که در زندان در ذهن داشتید مطابقت داشت یا تصور دیگری داشتید؟ - من وقتی بیرون آمدم، مبارزات مردم به شکل برگزاری چله شهدای شهرها بود و هنوز انقلاب به آن صورت جا نیفتاده بود. یادم می‌آید به همان برادری که می‌آمد در خانه می‌گفتم: «تا کی باید دستگیر و زندانی کنند؟» می‌گفت: «هیچ ناراحت نباش، انقلاب ما مثل بچه‌ای است که دارد چهار دست و پا راه می‌رود.» به‌زودی از جا بلند می‌شود و محکم روی پای خودش می‌ایستد. من واقعا درک نمی‌کردم که آقای فاضل چه می‌گوید. و واقعا هم همین شد 💠گروه
زندان قصر، بند بانوان زیر ۱۸ سال داشت؟ - نه،‌ همه یکی بودند و جداگانه نبود. کوچک‌‌ترین آنها من بودم و بزرگ‌ترینش هم اسمش خانم امینی بود. مریض بود و به دادگاه هم نرسید. آزادی من هم با بقیه فرق داشت. * چطور؟ 💠گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷 💌یادنامہ شهید: 🌹محمد حمیدی (به مناسبت آسمانی شدن شهید) •••▪️🕊🌷🕊▪️••• 💠گروه
🌷🌷🌷 شهید «محمد حمیدی» در سال 1358 متولد شد. ایشان  یکی از مدافعان حرم بود که از شجاعت و دلیری خاصی برخوردار بود. شهید «محمد حمیدی» یکی از شهدای مدافع حرم بود که در مقابله با نیروهای تکفیری به شهادت رسید. او به ابوزینب معروف بود، در مسیر دمشق درعا در جنوب سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. شهید حمیدی به شجاعت و دلیریِ خاصی شهرت داشت. یکی از اطرافیان او نقل کرده است که جایی در حین مبارزه نیروها در حال عقب کشیدن بودند اما شهید حمیدی برعکس همه نیروها، اسلحه خود را برداشت و به دل دشمن زد و دو نفر از این نیروهای تکفیری را نیز به اسارت گرفت و بسیاری را نیز به هلاکت رسانید. در نهایت ایشان در یکم تیر سال نود و چهار در درعای سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست . •••▪️🕊🌷🕊▪️••• 💠گروه
🌷🌷🌷 بار آخر که محمد زخمی شد و برگشت، به مادرش گفته بود لیاقت شهادت نداشتم چون تو از ته قلبت راضی به رفتن من نیستی! دلت را با خدا صاف کن تا خدا مرا ببرد. همین اتفاق هم افتاد. گویی مادرش خواسته محمد را اجابت کرد. وقتی رفت دیگر برنگشت و در مسیر دمشق درعا، در جنوب سوریه به شهادت رسید. •••▪️🕊🌷🕊▪️••• 💠گروه
🌷🌷🌷 🔰خبر شهادت رفته بوديم از پاي عمل كرده مادر عكس بگيريم و منتظر نوبت بوديم. ناگهان همسرم آمد دنبالمان تا ما را به خانه برگرداند. شهادت محمد را به من خبر داد. در ماشين به خواهرم خبر شهادت محمد را گفتم. مادر را نيز اينطور آماده كرديم: مگر نمي‌گويي سر و جانم فدايت يا حسين، حالا وقت آن است ثابت كني، بچه‌ات فداي خواهرش حضرت زينب شده. بي‌درنگ مادر گفت: تمام زندگي‌ام فداي اين خاندان. قبل از اينكه به پدر چيزي بگوييم با گريه و ناله‌هاي مادر متوجه شهادت محمد شد. محمد و محمدها هديه قدم‌هاي آقا امام زمان... محمد مي‌گفت مي‌خواهم بروم افتخار بچه‌ام باشم. امروز محمد مايه افتخار همه شد. •••▪️🕊🌷🕊▪️••• 💠گروه
🌷🌷🌷 🔰ابوزینب ابوزينب نام يكي از مجاهدان عرب زباني بود كه دوستي زيادي با پسرم داشت. بعد از شهادت اين سردار عرب زبان، به پسرم لقب ابوزينب داده بودند. پسرم دفعه اول كه رفت سوريه پشتش تركش خورد و مجروح شد. سه ماه بعد براي بار دوم اعزام شد. اين بار از ناحيه پا مجروح شده بود. از يك سمت تير خورده بود و از سمت ديگر خارج شده بود. 🔅پدر بزرگوار شهید •••▪️🕊🌷🕊▪️••• 💠گروه
🌷🌷🌷 يك بار سيزده بدر به باغي رفته بوديم. در يك باغ پرنده‌اي كوچك از لانه‌اش در بالاي درخت پايين افتاده بود. درخت خيلي بلند بود. محمد پرنده را دستش گرفت تا داخل لانه‌اش بگذارد. به محمد گفتم چكار مي‌كني؟ گفت مي‌خواهم ببرمش تا مادرش نگران نشود. ما را چند ساعت در آن باغ نگه داشت تا مطمئن شود مادر پرنده مي‌آيد يا نه. 🔅خواهر گرامی شهید •••▪️🕊🌷🕊▪️••• 💠گروه
🌷🌷🌷 محمد بسيار مهربان، صبور، آرام و رازنگهدار بود. 9 ساله بود كه در كلاس قرآن ثبت‌نام كرد. مادر دوستش را ديدم گفت خيالت راحت با پسرم قرآن مي‌آموزند. خيلي خلاق، بي‌باك، پرجنب و جوش و نترس بود. كنجكاوي محمد در وسايل برقي و هوش و استعدادش قابل توجه بود. يك راديوي كوچك درست كرده بود و موجش را انداخته بود روي راديو. عاشوراي 93 نذري پخته بودند و برايمان آورده بود. گفت مادر مرا ببخش و حلال كن. شايد سال آخر نذري باشد! •••▪️🕊🌷🕊▪️••• 💠گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷 ڪ🕊ـبوتران خمینے 🌹«شهید محمد حسن شریف قنوتی»🌹 🔅به مناسبت ولادت شهید 💠گروه
🌷🌷🌷 شیخ محمدحسن شریف قنوتی ، که بعدها به ویژه در روزهای آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به « شیخ شریف » شهرت یافت ، در ۳ تیر ۱۳۱۳ در روستای قصبه ، از توابع اروندرود آبادان ، در خانواده ای روحانی و متدین چشم به جهان گشود . در دوران کودکی به کسب علوم و معارف دینی روی آورد و مقدمات اسلام را نزد عمویش ، عبدالستار اسلامی ، سپس عبدالرسول قائمی در آبادان فراگرفت . در ۱۳۳۷ ش با توجه به رونق علمی حوزه علمیه بروجرد دوره سطح و بخشی از خارج را به پایان رساند ، سپس برای تکمیل تحصیلات حوزوی وارد حوزه علمیه قم شد و محضر درس آیت الله سید محمدرضا گلپایگانی و نیز امام خمینی (س) ، را درک کرد و تا مرتبه اجتهاد پیش رفت . وی مبارزات سیاسی خود را از زمان فعالیت فدائیان اسلام آغاز نمود و همکاری های اندکی با آن گروه ، به ویژه شهیـد سیـد مجتبی میرلوحی ( نواب صفوی ) داشت . او در کنار مبارزات سیاسی فعالیت های اجتماعی را نیز ادامه داد و در ۱۳۳۷ ش پس از اتمام درس خارج در محضر آیت الله گلپایگانی ، از سوی ایشان برای امور تبلیغ به سرنجلک و سپس اردکان فـارس اعزام گردید . او چندین سال در روستاها و بخش های اردکان فارس به تبلیغ و ترویج احکام اسلامی پرداخت و در کنار آن فعالیت های اجتماعی زیادی انجام داد و در روستاها برای مردم مسجد ، حمام و دبستان ساخت و در رفع برخی از مشکلات آنان کوشید . او به منظور کمک به معیشت خانواده های فقیر صنعت قالیبافی را با ایجاد دارهای قالی در منازل توسعه داد . همین اقدامات سبب شده بود که وی محبوبیت و مقبولیت خاصی در میان مردم آن سامان بیابد . شریف قنوتی برای مردم اردکان فارس و حومه مصلحی خیراندیش ، معلمی آگاه ، مبلغی متقی ، عالمی دلسوز و مرجعی برای حل مشکلات و نیز شریک غم ها و شادی های آنان بود . از اقدامات مفید و خیرخواهانه شریف قنوتـی در اردکان فارس ، تشکیل و تأسیس چند مسجد ، مهدیه ، حوزه علمیه و صندوق قرض الحسنه بود . 💠گروه
👆👆👆 او در دورانی که از سوی ساواک ممنوع المنبر شده بود مبارزات خود را به اشکال مختلف ادامه داد و منزلش محل رجوع جوانان و انقلابیون واقع شد . شریف قنوتی پس از مدتی به عنوان نماینده حضرت امام خمینی در اردکان و حومه برگزیده شد . او وجوهات شرعی را از مردم دریافت می کرد و به شهر قم و نجف ارسال می نمود . در طول این مدت ، بارها با حضرت امام خمینی از طریق مکاتبه ارتباط یافت که در داخل متن در بخش مربوطه به این مکاتبات اشاره شده است . فعالیت های شریف قنوتی سبب شد که ساواک شیراز احساس خطر نموده و نسبت به دستگیری وی اقدام کند . آنان به منزل شریف قنوتی حمله بردند اما به وی دست نیافتند ، چون شریف قنوتی اندک زمانی پیش از آن با یاری همسایه ها با تعدادی اعلامیه به اصفهان رفته بود . ساواک شیراز موضوع را با ساواک اصفهان در میان گذاشت و عوامل رژیم ، شریف قنوتی را با تعدادی اعلامیه امام خمینی دستگیر کرده و تحت شدیدترین شکنجه ها قرار دادند . وی پس از مدتی آزاد گردید و بلافاصله به اردکان فارس مراجعت کرد و مورد استقبال مردم آن سامان قرار گرفت . در ۱۳۴۹ ش ، پس از شهادت آیت الله سید محمدرضا سعیدی ، بار دیگر به دلیل فعالیت های سیاسی اش دستگیر و مدتی زندانی گردید ، اما این دستگیری ها و بازداشت ها نمی توانست او را از راهی که در پیش گرفته بود و هدفی که برای آن تلاش می کرد ، منصرف سازد . 💠گروه
👆👆👆 با شروع نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی در ۱۳۴۲ ش ، فعالیت های سیاسی شریف قنوتی شدت بیشتری یافت . او با وجود جو خفقان حاکم در زمان پهلوی ، در مساجد به سخنرانی و افشاگری می پرداخت و آشکارا به دفاع از امام خمینی پرداخته و اعلامیه ها و رساله ایشان را با یاری دیگر همرزمانش در بین مردم توزیع می کرد . شب ها در منزل عده ای از انقلابیون جلسات مخفی تشکیل می دادند و به گفتگو و مباحثه پیرامون اسلام به ویژه قرآن می پرداختند . عمده ترین تلاش او در منطقه فارس به ویژه اردکان ، رشد آگاهی و معنویت مردم ، آشنایی آنان با نهضت اسلامی و ارشاد جوانان بود . فعالیت های سیاسی او سبب شد که ساواک فارس توجه ویژه ای به او داشته باشد و فعالیت ها و حرکات و رفتارهای او را زیر نظر بگیرد . او در دوره ای در اندیشه تشکیل گروهی مسلحانه به نام انصارالزهرا بود که عده ای را نیز به همین منظور تربیت کرد ، اما وقتی نظرات امام خمینی ، رهبرِ مبارزه ، را درباره شیوه مبارزه جویا شد ، فعالیت های گروه مزبور را به سمت مبارزه فرهنگی با رژیم پهلوی سوق داد . او در آگاهی و روشنگری مردم نقش بسزایی ایفا کرد و بارها تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و بازداشت و زندانی گردید . در یکی از این بازداشت ها طوایف اطراف اردکان شیراز در حمایت از شریف قنوتی جلوی ژاندارمری تجمع کرده و اخطار دادند که اگر شریف قنوتـی از زندان آزاد نشود کشتار عظیمی به راه خواهند انداخت . رژیم برای آرام کردن اوضاع مدت کوتاهی بعد او را از زندان آزاد کرد ، اما ممنوع المنبر نمود . در گزارشات برجای مانده ، از ساواک شریف قنوتـی روحانی افراطی پیرو عقاید و افکار امام خمینی معرفی شده است . 💠گروه
👆👆👆 محمدحسن شریف قنوتی در ۱۳۵۵ ش خانواده اش را به بروجرد انتقال داد و خود با استفاده از نام مستعار « شریف طبع » فعالیت های سیاسی اش را ادامه داد . با اوج گیری مبارزات مردمی برای پیروزی نهایی ، بر وسعت فعالیت های شریف قنوتی افزوده شد و از آنجا که وی در اردکان ، شیراز ، یاسوج و اصفهان برای عوامل رژیم فرد شناخته شده ای بود ، به مسجدسلیمان رفت تا راحت تر به فعالیت هایش ادامه دهد . او در آن سامان به ارشاد و تبلیغ مردم و نیز به روشنگری علیه رژیم پهـلوی پرداخت و در کنار آن به نشر و توزیع اعلامیه های حضرت امام خمینی ادامه داد . او برای آن که به راحتی به دست عوامل ساواک نیفتد ، شب ها را به همراه عده ای از یاران انقلابی اش در مسجد می ماند . پس از مدتی ، ساواک مسجدسلیمان از وجود او احساس خطر کرده و برای دستگیری وی اقدام کرد . عوامل رژیم در آبان ۱۳۵۷ شبانه از پشت بام به مسجد ریخته و پس از دستگیری شریف قنوتی به زندان اهواز انتقالش دادند . او در زندان هم ساکت نمانـد و به افشـاگری علیه رژیـم ادامـه داد . چند بار هم دست به اعتصـاب غذا زد و در عاشـورای سـال ۱۳۵۷ پس از عزاداری ، به همراه برخی دیگر از انقلابیون اعتصاب زندانیان را ساماندهی کرد . 💠گروه