eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
دوقلوها بعد از شهادت محمدعلی به جنگ رفتند؟ بله، بعد از محمدعلی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از شهادت محمدعلی دوقلوها هم عزم رفتن کردند. ابتدا محسن و بعد هم مصطفی رفت. ، ،
با وجود شهادت محمدعلی رفتن دوقلوها برای مادرتان سخت نبود؟ همانطور که قبلاً گفته بودم ، بچه‌ها در مغازه ماست‌بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت اگر همه شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم اما محسن می‌گفت من باید بروم. اجازه نمی‌دهم که اسلحه برادرم زمین بماند. می‌روم تا انتقام محمدعلی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن وصیتنامه و گذراندن دوره آموزشی به جبهه رفت. شش ماه بعد از رفتن محسن، مصطفی گفت من هم می‌روم. وقتی مصطفی می‌خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت محمدعلی که شهید شد. پدرتان که جبهه است، محسن هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم ، مغازه باید بچرخد.یکی دیگر از برادرهایم هم سرباز بود و در سیستان و بلوچستان خدمت می‌کرد ، ،
پس مصطفی چطور رفت؟ مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهردشت کرج رفت و ثبت‌نام کرد. آنجا به مصطفی گفته بودند شما یکی از برادرانتان شهید شده و یکی دیگر از برادرهایتان در جبهه است اما مصطفی زیر بار نرفته بود و گفته بود آنها پسرعموهایم هستند. مصطفی با هر ترفندی بود به جبهه رفت. راستش را بخواهید بعد از شهادت محمدعلی، رقابت بین دوقلوها برای رفتن شدت گرفت. مصطفی می‌گفت محسن همیشه زرنگی می‌کند و می‌رود و من جا می‌مانم. بهترین‌ها همیشه برای محسن است! من باید به محسن برسم.برای اینکه عقب نماند خودش را به محسن رساند. در جبهه هم با هم رقابت داشتند. همرزمانشان اینطور برایمان تعریف کردند و می‌گفتند محسن به مصطفی می‌گفت: تو برو خانه مادر دست تنهاست. مصطفی در پاسخش می‌گفت: تو شش ماهی است که اینجا هستی، تو برو من می‌مانم. حالا نوبت من است. به همرزمانشان گفته بودند، ما پسرعمو هستیم و آنها بعد از شهادت متوجه رابطه برادری‌شان شده بودند ، ،
دوقلوها چطور شهید شدند؟ محسن و مصطفی در روند عملیات بیت‌المقدس2 در ماووت عراق بودند.گردان عمل‌کننده محسن، المهدی و گردان مصطفی حر بود. عملیات در منطقه کوهستانی ماووت عراق اجرایی شد. گردان محسن در ابتدا وارد عمل می‌شود که به دلایلی اکثر بچه‌ها به شهادت می‌رسند. بعد از گذشت چندساعت از شهادت محسن، گردان حر وارد منطقه عملیاتی بیت‌المقدس2 می‌شود و مصطفی هم در ادامه عملیات به شهادت می‌رسد. ، ،
مصطفی چند ساعت بعد از محسن به شهادت رسید؟ ما چیز زیادی نمی‌دانیم. یعنی اصلاً نمی‌دانیم که مصطفی از شهادت محسن مطلع شده بود یا نه، فقط نکته جالبی که همرزمان و دوستان برادرانم برایمان گفتند این بود که بعد از شهادت محسن و در بحبوحه عملیات، امکان انتقال پیکر محسن به عقب فراهم نمی‌شود، به همین خاطر محسن را به داخل غاری در کوه منتقل می‌کنند تا بعد از عملیات عقب ببرند. کمی بعد با ریزش کوه دهانه غار بسته می‌شود. مصطفی که شهید شد پیکرش را نگه می‌دارند تا پیکر محسن پیدا شود. با پیدا شدن پیکر محسن هر دو برادر را با هم به عقب می‌آورند. محسن و مصطفی هر دو در یک روز متولد شدند و در یک عملیات و در یک روز به شهادت رسیدند. دقیقاً در سالگرد شهادت برادرمان محمدعلی. محمدعلی در 30دی ماه 65 و دوقلوها در 30دی ماه 1366به شهادت رسیدند. ، ،
درست در سالگرد شهادت محمدعلی، دو برادر دیگرتان شهید شدند ، خانواده چطور با این واقعه روبه‌رو شدند؟ زمان شهادت دوقلوها پدر در جبهه نبود و دو، سه ماهی قبل از شهادتشان برای کمک به مادرمان به مرخصی آمده بود. پدر همراه برادر بزرگم به شهرستان رفته بود که ماشینی را به دنبالشان می‌فرستند و از آنها می‌خواهند برگردند. بعد از مسجد محل آمدند و خبر شهادت بچه‌ها را به پدر دادند. ، ،
اما به مادرم گفتند محسن شهید شده و مصطفی زخمی است. مادرم گفت: خب پس مصطفی را برگردانید. بعد گفتند: مصطفی بیمارستان است اما مادر گفت: نه! مصطفی هم شهید شده است، من می‌دانم. مادرم آنقدر با ایمان بود که ما را به صبر دعوت می‌کرد. توکل و توسلش بالا بود. شهادت بچه‌ها را با صبوری تحمل کرد. به ما هم توصیه می‌کرد و می‌گفت: زیاد گریه نکنید. دشمن شاد می‌شود. ، ،
در میان عکس‌های به جا مانده از شهدا، تصویر دیدار شهید صیاد شیرازی با پدر بزرگوارتان در منزل شهدا به چشم می‌خورد. از خاطره این عکس ماندگار برایمان بگویید. بعد از مراسم سوم شهادت دوقلوها ، شهید صیاد شیرازی به منزل ما آمدند. بهمن ماه 66 بود. روزی پر خاطره. این دیدار و خاطره حضور ایشان هیچ‌گاه از یاد و خاطره‌مان پاک نمی‌شود. سپهبدی که بعدها خودشان هم شهید شدند. ، ،
دوقلوها معمولاً صفات اخلاقی مشترکی دارند. بله، هر دو مهربان بودند اما محسن صبورتر بود. هر دو آنها اهل نمازشب و انجام واجبات بودند. اهل مسجد و هیئت و پایگاه. خیلی هم تلاش کردند تا خودشان را به جبهه برسانند. کمک‌حال مادرم بودند. با شهادتشان مادر و پدرمان دست تنها شدند اما ذره‌ای به خودشان و به راهی که بچه‌ها را فرستاده بودند، تردید نکردند. رابطه همه ما با هم خوب بود. رفاقت و صمیمیت ما مثل همه خواهر و برادرها بود؛ هم دوستی‌هایمان را داشتیم و هم دعواهای برادر خواهریمان. ، ،
بعد از شهادت بچه‌ها باز هم کسی از خانواده‌تان راهی جبهه شد؟ بعد از شهادت دوقلوها برادر بزرگم رفت. چند ماه جبهه بود. بعد هم پدرم رفت. وقتی ‌آش پشت پای برادرم را برای همسایه‌ها می‌بردیم، می‌گفتند: سه شهید از خانواده شما کافی نیست؟ برای چی برادرتان رفته است؟ برای چی اجازه دادید؟ ما هم ، ،
می‌گفتیم خودشان دوست دارند بروند و نمی‌توانیم بگوییم چرا می‌روید؟ اما بعد از شهادت برادرها خیلی طعنه و کنایه شنیدیم. شاید آنقدری که این حرف‌ها آزارمان می‌داد و دلمان را می‌سوزاند، شهادت برادرها دلمان را نسوزاند. می‌دانستیم راهی که رفته‌اند راه حق است و این حرف‌ها ناحق. یکبار برادرم برای ساخت خانه آهن خریده بود. هر کسی می‌دید می‌گفت اینها را بنیاد شهید داده است. بعد از شهادت بچه‌ها مدرسه‌ای به نام آنها نامگذاری شد. وقتی پدر و مادرم به رحمت خدا رفتند، خیلی از والدین دانش‌آموزان از ما سؤال می‌کردند حالا که والدین‌تان فوت شده‌اند این مدرسه در گیرودار انحصار وراثت بیفتد ما چه کنیم؟ بچه‌هایمان را کجا بفرستیم؟ مردم فکر می‌کردند سند مدرسه به نام خانواده ماست. وقتی بنیاد شهید به پدرم گفته بود دنبال پرونده بچه‌ها باشید. پدرم گفته بود من بچه‌ها را برای رضای خدا به جبهه فرستاده‌ام نه برای پول. ، ،
از شهدا برای بچه‌هایتان چه گفته‌اید؟ پدرمان از زمان شهادت بچه‌ها هر ماه مراسم دعای کمیل به نیت شهدا برگزار می‌کرد. برگزاری این مراسم بهانه اطلاع و اتصال بستگان و اعضای جدید خانواده به شهدا شده بود. تا در مسیر شهدا و چرایی شهادت برادرها قرار بگیرند. بچه‌ها در این حال و هوا بزرگ شدند و رشد پیدا کردند. ما شهدایمان را زنده می‌دانیم. هر بار که برای من گرفتاری و مشکل یا مسئله‌ای پیش می‌آید از برادرهایم کمک می‌خواهم. روبه‌روی عکسشان می‌ایستم و می‌گویم باید این مشکل من را حل کنید. بسیاری از گره‌ها و مشکلات زندگی‌ام را با همین توسل‌ها حل کرده‌ام . برادرهایم روی حجاب خیلی حساس بودند. من خودم از پنج سالگی چادر سر کردم‌. وقتی می‌خواستم در کوچه بازی کنم، چادر به سر داشتم اما متأسفانه وضعیت حجاب این روزها آن چیزی که باید نیست. برخی مسئولان هم متأسفانه با اختلاس‌ها و با اقداماتشان به این وضعیت‌های ناهنجار و نابسامان دامن می‌زنند. ، ،
روایتی از دوستی با یک شهید در گفت‌وگو با جانباز رضا دادپور؛بیت اول را محمد نوشت و شهید شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستی‌های زمان جنگ حال و هوای عجیبی داشتند. جوان‌هایی که با هم عهد می‌بستند تا لحظه شهادت در کنار هم باشند و اگر یک نفرشان شهید شد، حتماً دیگری را شفاعت کند.
دوستی‌های زمان جنگ حال و هوای عجیبی داشتند. جوان‌هایی که با هم عهد می‌بستند تا لحظه شهادت در کنار هم باشند و اگر یک نفرشان شهید شد، حتماً دیگری را شفاعت کند. حالا بازماندگان و یادگاران آن دوران خاطرات بسیاری دارند که در ذهن‌شان سنگینی می‌کند. خاطراتی که باید گوش شنوایی باشد تا داشته‌های ارزشمندش را بشنود و به حافظه تاریخ بسپارد. این بار قرار گفت‌وگوی‌مان در خصوص شهید محمد مصطفی‌پور در گلزار شهدای گمنام امامزاده قاسم بابل ترتیب داده شد. آنجا کنار مزار شهدا می‌نشینم و منتظر آمدن رضا دادپور جانباز و مداح نام‌آشنای بابل می‌شوم تا گذری از زندگی دوست، هم‌مسجدی و همرزمش را برای‌مان روایت کند. دادپور که از راه می‌رسد، گرد گذر زمان در چهره‌اش نمایان است اما خاطراتش هنوز جوان هستند و دوستی‌اش با شهید محمد مصطفی‌پور را این طور برای‌مان روایت می‌کند
دستکاری شناسنامه محمد متولد 7 تیر 1349 و بچه محله گلشن بابل بود. در مسجد کاظم‌بیک با هم دوست شده بودیم و بیشتر جلسات مذهبی با هم بودیم. محمد در پایگاه بسیج فعال بود و شوق شهادت داشت. یعنی خیلی از جوان‌ها و نوجوان‌ها در آن ایام چنین احساسی داشتند. روزهای جنگ وقتی در کوچه پس‌کوچه‌های شهر قدم می‌زدیم و می‌دیدیم لشکر صاحب زمان به صف شدند تا راهی جبهه شوند، شوق پرواز در وجودمان زنده می‌شد. آرزو داشتیم از خیل عظیم رزمندگان جا نمانیم. محمد چون کم‌سن بود برای جبهه ثبت نامش نمی‌کردند. چند مرحله برای ثبت نام به حوزه خودش مراجعه کرد اما اجازه نمی‌دادند برود. یک روز دیدم خیلی خوشحال است. گفت بالاخره ثبت نام کردم. به من نشان داد چطور فتوکپی شناسنامه‌اش را دستکاری کرده تا بتواند مجوز اعزام بگیرد. محمد توانست با دستکاری شناسنامه برگه اعزام پر کند، اما چون قدش کوتاه بود به پادگان آموزشی راهش ندادند. دو مرحله ایشان را برگرداندند. شیطنت‌مان گل کرد و با بچه‌ها جمع می‌شدیم و اذیتش می‌کردیم. گفتیم این قدر نرو، برت می‌گردانند اما او دست‌بردار نبود. مرحله سوم محمد رفت و دیگر برش نگرداندند. پیشش رفتم و گفتم محمد چطور راهت دادند؟ گفت پوتین کوچک پوشیدم پایم را روی پاشنه پوتین نگه داشتم و قدم بلندتر شد. این‌طور با اعزامم موافقت کردند. شهید مصطفی‌پور برای اولین بار به منطقه چنگوله استان ایلام اعزام شد.
دوستی صمیمی ما زمانی رقم خورد که محمد به بابل برگشت. آن دوران روز و شب مدام با هم بودیم. دیگر دوستی‌مان به جلسات خلاصه نمی‌شد. 5 آبان سال 64 به اتفاق هم به جبهه اعزام شدیم.
ساکن مزار شهدا محمد از بچه‌های بسیج فعال بود. خانواده‌ای مذهبی و انقلابی هم داشت اما این‌طور نبود بگوییم کسی که رزمنده می‌شد حتماً در خانواده‌اش رزمنده‌ای وجود داشت و مشوق او می‌شد. سال‌های جنگ وقتی مدرسه می‌رفتیم، می‌دیدیم روی نیمکت کنار دست‌مان به جای دوستمان، گل گذاشتند و شهید آوردند. یا در خیابان صف اعزام به جبهه و مجالس شهدا را می‌دیدیم و همه اینها حسی درون‌مان ایجاد می‌کرد که مشوق ما برای حضور در جبهه می‌شد. من و شهید مصطفی‌پور و خیلی از همدوره‌ای‌های‌مان با دیدن تصاویر شهدا احساس می‌کردیم نباید اسلحه آنها روی زمین بماند. نباید بگذاریم امام تنها بماند و باید جای خالی شهدا را پر کنیم. من موقع شهادت محمد کنارش نبودم. شب عملیات از او جدا شدم. چیزی که باعث پرواز رزمندگان می‌شد تنها مربوط به شب اول عملیات نبود! بلکه آنها زمینه‌های پروازشان را در پادگان‌های پشت خط یا در شهرمان و در جلسات رقم می‌زدند. یاد ندارم شبی در بابل باشیم و تا نیمه شب در مزار شهدا نباشیم. اگر هوا بارانی نبود شب‌ها در مزار شهدا می‌ماندیم. همین ارتباط با شهدا باعث شد محمد مصطفی‌پور خودش هم شهید شود. او آن قدر کنار شهدا و با یادشان ماند تا اینکه خودش هم شهید شد
یادم است شعری را با هم زمزمه می‌کردیم. یک بیت از رباعی بود به این مضمون:
 بیت اول؛ شهادت نماز شب و مراقبت‌های نفسش، دروغ نگفتن، غیبت نکردن، محبت به پدر و مادر، بشاش بودن و روحیه دادن به رزمندگان؛ اینها مسائلی بود که روح محمد را آماده پرواز کرد.
آن‌قدر غمت به جان پذیریم حسین/ تا قبر تو را به بر بگیریم حسین / هرگز نپسندی تو که ما سوختگان/ در حسرت کربلا بمیریم حسین
اولین بار که این شعر را شنیدیم، محمد خوشش آمد. گفت من هم این شعر را روی سینه‌ام بنویسم. گفتم بیت دوم را تو بنویس بیت اول را من... رفتیم تبلیغات لشکر و گفتیم این مطلب را می‌خواهیم بنویسیم. ما بیت اول را نوشتیم و گذاشتیم جیب پیراهن محمد. وقتی برگشتیم دیدم محمد پکر است. فکر کردم به خاطر آن شعر است. شاید اگر بیت اول را برای او بنویسیم خوشحال می‌شود. برگشتیم تبلیغات لشکر تا شعر را جابه‌جا کنیم. گفتم چه اصراری داری که بیت اول روی سینه تو نوشته شود؟ گفت: هر کس بیت اول را روی سینه‌اش نوشته باشد اول به شهادت می‌رسد.
گلوله به شعر خورد در جبهه تمام مدت شبانه‌روز با هم بودیم. یک بار نیمه شب از خواب بیدار شدم، دیدم صورت محمد در تاریکی مطلق نورانی است. چله زمستان و هوا خیلی سرد و تاریک بود. تا گفتم محمد صورتت چقدر نورانی است، پتو را کشید روی صورتش. فرداشبش گفت می‌خواهی بدانی از خدا چه خواستم؟ از خدا خواستم تیر دشمن به همان شعر بخورد و دقیقاً این‌طور شد و به آرزویش رسید. محمد ابتدا به عنوان امدادگر وارد گردان روح‌الله شد. در عملیات والفجر 8 بچه‌ها به خط زدند. محمد برای پاکسازی رفته بود که رگبار دشمن به سمت‌شان شلیک شد و همان جا به شهادت رسید.
من در عملیات مجروح شدم. آن لحظات دلم پرآشوب بود. می‌دانستم اتفاقی افتاده که از آن بی‌خبرم. بعد که فهمیدم محمد شهید شده، مراسم هفتش نرسیدم. محمد یک برادر و چهارخواهر داشت. بچه چهارم خانواده بود. پدرش راننده مینی‌بوس بود. برادرانش بعد از او اهل جبهه شدند و پدرش هم هنوز زنده است.
 بعد از محمد مداح شدم من بعد از انقلاب در تکیه محل نوحه می‌خواندم اما بعد از شهادت محمد به صورت رسمی وارد مداحی شدم. شهادت محمد در من تأثیر زیادی گذاشته بود. با محمد تصمیم گرفتیم هر کدام زودتر به شهادت رسیدیم دیگری در جبهه بماند تا به شهادت برسد. من تا پایان جنگ در جبهه ماندم و مجروح شدم. الان 20 درصد جانبازی دارم. موج انفجار و ترکش توی تنم، یادگاری‌ام از جبهه است. قسمت نبود به شهادت برسم. محمد تنها دو بار به جبهه اعزام شد و برای بار دوم که به صورت مخفیانه به جبهه رفتیم او به شهادت رسید. بعضی‌ها زود به مقصد می‌روند و این به خاطر اخلاص‌شان است.
دلتنگ دوستان شهید شهدا همیشه در زندگی‌مان هستند. من این موضوع را واقعاً احساس می‌کنم. هر وقت مشکلات خاصی برایم پیش بیاید محمد کمک حالم است. یک‌بار خیلی در سختی بودم. در خواب محمد را دیدم، گفتم خیلی بی‌معرفتی رفتی و نمی‌بینی چه مشکلاتی دارم. گفت رضاجان تحمل کن برخی مشکلات کفاره گناهان است. الان هر وقت دلم تنگ باشد سر مزارش می‌روم. سعی می‌کنم با روایتگری در خصوص شهدا، تا حدی دینم را به آنها ادا کنم. در یادواره‌ها حضور می‌یابم و اگر درخواست کنند، سخنرانی می‌کنم.
به نظر من امثال محمد از موقعیت‌هایی که برای‌شان به‌وجود آمد نهایت استفاده را بردند. جوان‌ها هم فرصت زیاد دارند. اگر محمد الان بود از فضای مجازی به خوبی استفاده می‌کرد. امثال محمد از هر فرصتی برای ارتقای خودشان و جامعه‌شان استفاده می‌کردند. نقطه رهایی نسل امروز رفتن به سمت خداست. یعنی همان کاری که امثال محمد انجام می‌دادند و خودشان را به خدا وصل کرده بودند