برای پدری چون محمدجواد گذشتن از من و بچهها سختترین کار دنیا بود، اما چیزی در درونش بههمریخته بود و انگار زمان عمل بود. باید میرفت تا به وعدههایی که در مناجات داده بود عمل میکرد و من علیرغم تمام سختیها مشوقش بودم و در دلم میگذشت «و کفی الله المومنین القتال و کانَ اللهُ قویاً عزیزاً»
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
محمدجواد یکبار سال ۹۲، 40 روز به سوریه رفته و اوضاع آنجا را دیده بود. یکی از همرزمانش از اعزام اول محمدجواد که وارد سوریه شدند را اینگونه برایم تعریف کرد:
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
«وقتی هواپیما نشست به محل استقرار منتقل شدیم، تازه همه فهمیدیم که در سوریه چه خبر است. دیگر از آن کشور آباد نشانی نبود و خرابهای بیش نمانده بود. محمدجواد که عمری به مطالعه زندگی شهدا و خواندن تاریخ دفاع مقدس گذرانده بود، تازه حس میکرد که فضای آن زمان چگونه بوده است و میتوانست حالا از نزدیک جنگ را لمس کند
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
روزها به مبارزه و جنگ میگذشت و محمدجواد میدید که دوباره دوران باباییها و همتها زنده شدهاند و اینجا همان خرمشهر و شلمچه است. رشادت و شجاعت خود محمدجواد هم خیلی زود در بین رزمندگان ثابت شد.
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
ما در کنار هم روزهای سخت را در مقابل نیروهای تکفیری و تروریستی میگذراندیم. باکسانی مواجه میشدیم که دیگران حتی از دیدن تصویرشان وحشت میکنند و میدیدیم که چطور همزمان و دوستان عزیزمان یکییکی پرپر میشوند و همه بهخوبی میدانستیم روزی هم نوبت ما خواهد رسید.
محمدجواد هم مانند خیلی از رزمندگانی که آمده بودند عاشق شهادت بود و اصلاً به جستجوی شهادت تا به اینجا آمده بود. دعای قنوتش شهادت بود و فقط همین یک آرزو را در دنیا داشت.
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
روحالله کافیزاده از دوستان صمیمی محمدجواد در عملیاتی به شهادت رسیده بود و حالا این محمدجواد بود که باید وسایل روحالله را به شهرشان بازمیگرداند و به خانواده صمیمیترین دوستش تسلیت میگفت. میتوانست درک کند که در زمان دفاع مقدس چقدر برای کسانی که دوستانشان شهید میشدند سخت بوده که خبر شهادت ببرند. حالا همهچیز را لمس میکرد و لحظهبهلحظه خودش را بهجای آنان میگذاشت.»
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
زمزمه رفتن دوباره محمدجواد در خانه شروع شد. همه میدانستیم که هیچ تضمینی به بازگشت محمدجواد نیست، اما خود محمدجواد هوایی بود و میخواست دوباره به جنگ بازگردد و باکی از اینکه برنگردد نداشت.
محمدجواد تک پسر بود و اگر میخواست میتوانست نرود، اما او بیتاب رفتن بود. من که از رفتن او کاملاً راضی بودم، اما نمیخواست بهجز من، به کس دیگری بگوید که میخواهد سوریه برود، ولی به اصرار من به دنبال کسب اجازه از پدر و مادرش رفت.
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
وقتی میخواست راهی شود حس عجیبی داشت و مطمئن بود که سالم برنمیگردد؛ من هم همان حس را داشته و حالم شبیه حال دفعات قبل نبود. یکشب گفت «بیا بشین باهم حرف بزنیم.» دلم لرزید و گفتم «میخواهی مأموریت بروی؟ و حتماً میخواهی سوریه بروی؟» خندید و گفت «آفرین عزیزم.» گفتم «من هم که نمیتوانم و نمیخواهم مانع رفتنت شوم.» که در جواب گفت «به تو افتخار میکنم.»
زینب که بیشتر به پدرش وابسته بود بیقراری میکرد و محمدجواد دائم دختر کوچکمان را میبوسید. قبل از رفتن زینب از پدر قول گرفت که موقع برگشت عروسکی برایش بیاورد.
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
همه از بازگشت محمدجواد در دل غصهدار بودیم، اما هیچکس چون من دلنگران این رفتن نبود. خاطرات خوب زندگی مشترکمان و مهربانیهای محمدجواد را که به یاد میآوردم اشک در چشمانش مینشست، اما میدانستم که همسرم عاشق شهادت است و نمیخواستم او را از رسیدن به آرزویش محروم کنم.
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
روزها بهسرعت میگذشت و کمکم باید از عزیزترینمان دل میکندیم. محمدجواد خوشحال به نظر میرسید و به بقیه میگفت «از همین حالا مرا شهید محمدجواد قربانی صدا بزنید.» برای اعزام آماده بود و حس میکرد که بالاخره به آرزویش دارد میرسد. یک روز در قطعه شهدا اشاره به قبری کرد و گفت «اینجا قبر من است و من بیست و سومین شهید حاجیآباد میشوم.» اعزامش مرتب عقب میافتاد. بالاخره ۱۹ مهر ۹۴ اعزام شد.
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی
لحظه وداع سخت بود. آشوبی در دل داشتم. زمان خداحافظی برایم لحظه جان کندن بود. محمدجواد، زینب، عزیز دردانهاش را بوسید و بعد حسین را در آغوش گرفت، حسینی که هنوز نمیتوانست درک کند پدرش دارد برای چه میرود.
#مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_محمدجواد_قربانی