eitaa logo
برش‌ ها
414 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
499 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته،کاربردی، و به استناد کتابهای چاپ شده روایت می کنیم تا بتوان آن را با دل زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
نشسته بودیم داخل مقر. یک از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچه‌ها رفت روی ماشه اش. تیر شد. خورد به دیوار و کمانه کرد. علی آقا خیلی شد. داد زد عذر همه را می خواهم. شما به درد نمی خورید. پشت سر هم، زیر لب بد و بیراه می گفت. از چادر رفت. بیرون واقعا ترسیده بودیم. نکند ما را بفرستد دوکوهه. این بدترین تنبیه برای عاشقان بود. یک ساعتی گذشت. آمد داخل چادر با یک جعبه . گرفت جلوی تک تک ما. می گفت: بچه ها مواظب باشید. نزدیک بود دو سه نفر را به کشتن بدهید. کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۷۸
محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن را به آنها سپردند. بهترین راهی که برای تامین هزینه ها در نظر گرفته شد، پیش فروش نشریه بود. قبض های را آماده کردند که روی آن فهرست مقالات با نام نویسنده ها و کمی توضیح در موضوع هر مقاله نوشته شده بود. این کار مورد استقبال قرار گرفت و ده هزار جلد مجله مکتب تشیع پیش فروش شد. وقتی چاپ شد، مورد استقبال قرار گرفت. پنج هزار نسخه دیگر از آن هم، تجدید چاپ شد؛ در حالی که در آن زمان پر فروش ترین کتاب ها بیش از سه هزار نسخه تیراژ نداشت وقتی مجله به شماره ششم رسید، نتوانست آن را تحمل کنند و برای همیشه توقیفش کرد. کتاب شهید باهنر، نویسنده: مرجان فولاد وند، ناشر: انتشارات مدرسه، نوبت چاپ: هفتم؛ ۱۳۹۲؛ صفحه ۲۶ تا ۲۹
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
#میگما ؛نیش نوشت های پراکنده
#شهید_حسن_قاسمی_دانا #عنایات_و_کرامات_شهدا #راهکار_شهادت
به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز (عج). حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد میزدی خونش در نمی آمد. می گفت اینجا کجاست؟! اینجا است. نچ نچ کنان ادامه داد: اینها چه کسانی هستند؟ چرا این طوری اند؟ مگر ایران در حال جنگ نیست؟ چرا این آدم ها مثل در هم می لولند؟ جبهه کجا اینجا کجا؟ به من گفت: برو پایین به این ها بگو چرا این طوری این کجا دارند می‌روند؟! می‌گفت: اگر بچه‌های جبهه، بیایند تهران دیگر بر نمی گردند. جبهه این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه اند. جوانان مردم در جبهه جانشان را کف دست گرفته اند، این ها هم بی‌تفاوت، دنبال بازی خودشان. آن روز به حسین خیلی سخت گذشت. راوی: علیرضا صادقی کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۴۱٫
سید از همه چیزش در راه انقلاب گذشت. خانه ای داشتیم به وسعت هزار متر مربع، با چندین واحد مسکونی دیگر. همه را فروخت و پول آن را خرج جبهه کرد و کوچک ترین چشم داشتی هم از کسی نداشت. همیشه می گفت: از این کمکهایی که من می کنم، حتی بعد از مرگم هم سخنی به میان نیاور. وقتی سید به شهادت رسید، چند میلیون قرض بالا آورده بود. یک روز رفتم در مغازه بقالی محل قند بگیرم. آقا اسماعیل با تعجب پرسید: یعنی واقعا شما در منزل تان قند ندارید؟ گفتم: قند نداشتن که تعجب ندارد. گفت: آخر سید با من تماس گرفت و مقدار زیادی قند و شکر سفارش داد که بفرستم جبهه. راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۶
؛ نیش نوشت های پراکنده
؛ نیش نوشت های پراکنده