فرازی از #وصیت_نامه_شهید_مصطفی_کلهری:
دیگر نمیتوانم زنده بمانم. [از صبر] به شهادت این برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودین، شهدا و مجروحین رفتم، از بس که مادران آنها را دیدم، دیگر نمیتوانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است.
خدایا! میخواهم شهادتی نصیبم کنی که اگر جنازه مرا آوردند، تکه تکه باشد تا نزد شهدای دیگر سرفراز باشم.
#وصیت_نامه_شهدا
#وصیت_نامه_موضوعی
#شهید_مصطفی_کلهری
#شهادت_طلبی
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
#وصیت_نامه_شهید_علی_منیف_اشمر:
مولای من! یا اباعبدالله(ع)!
با خداوند پیمان بستم و با شما عهد، که در راه خداوند گام بردارم، در حالی که جانم را به کف دست گرفته و خونم را به خاک جبل عامل آمیختهام. همانطور که خون شما بر خاک مقدس کربلا ریخته شد؛ و امروز به عهدی که بسته بودم، وفا میکنم.
#وصیت_نامه_شهدا
#وصیت_نامه_موضوعی
#شهید_علی_منیف_اشمر
#شهدا_و_امام_حسین ع
#شهادت_طلبی
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺زحمت کشیدم با تصادف نمیرم
◽️راوی: برادر شهید:
🔹 می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد همه اش هم تماسهای کاری.
☄️ چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن، ولی نمی شد انگار. با این همه دقت رانندگی اش خوب بود، همیشه #کمربند_ایمنی اش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می کرد.
🌀 یکی از هم سنگرهایش می گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان کمربندش را می بست.
▪️ یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.»
▫️گفت: «می دانی! چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟».
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
📚کتاب تو شهید نمی شوی، صفحه ۹۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir/
🔺تا اینها آب نشود...
🔹ولی الله هر وقت می خواست از شهادت حرف بزند، طفره می رفتم و حرف را عوض می کردم. اما او کار خودش را می کرد.
🔸هر بار که تشییع شهیدی را می دید، می گفت:«تهمینه! حتما توی مراسمش شرکت کن. شاید روزی هم بیاید که ولیِ تو را هم روی دست ببرند».
🌀می گفت:«می خواهم فاطمه را هم بیاوری تو مراسمم. جلوی جنازه ام». بعد دستی به بازوهایش می زد و می گفت:«اما تا این ها آب نشود، خدا ولی را قبول نمی کند».
⚡️گریه می کردم و نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم.
☄️وقتی خبر آوردند که در بخش آی سی یو ی بیمارستان بستری است، حال خودم را نمی فهمیدم. با قطار خودم را رساندم تهران . وقتی دیدمش نشناختمش از بس که لاغر شده بود.
🍁وقتی پرستارها پیکر نیمه جانش را نیم خیز کرده و محکم به پشتش می زدند، دنیا روی سرم خراب می شد. داشتند ریه هایش را شست و شو می دادند.
🌦آنجا بود که حرفش یادم افتاد: «تهمینه! تا این ها آب نشود، خدا قبولم نمی کند.» کم کم داشت باورم می شد که خدا دارد قبولش می کند.
#شهید_ولی_الله_چراغچی
#شهادت_طلبی
#لحظه_های_شهادت
▫️راوی: همسر شهید
📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۹، چراغچی به روایت همسر شهید؛ صفحه ۳۴ و ۲۸.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ازدواج رؤیایی!
🔹تابستان سال شصت و چهار بود که در یکی از خیابان های شهر بافت به عیسی برخورد کردم. بعد از خوش و بش معمول از وضعیت زندگی اش پرسیدم.
◾️گفتم: دانشگاه رفتی؟ ازدواج کردی؟
◽️گفت: عقد کرده ام.
◾️گفتم:«مبارکه! پس حاضر شدی ازدواج کنی؛ حالا طرف کی هست؟».
◽️گفت:«تکه زمینی در گلزار شهدای روستامون!».
#شهید_عیسی_حیدری
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
راوی: عسکر شمس الدینی
#کتاب_عیسای_حیدری ؛ خاطرات شهید عیسی حیدری. نویسنده: حسین فاطمی نیا؛ صفحه ۲۰.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری سردارقاسمی از آرزوهای شهید محسن حاج بابا
🔹محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند».
🌀به مراد دلش هم رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند.
🔸آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش.
⚡️تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه.
#شهید_محسن_حاجی_بابا
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
#دعاهای_مستجاب
▫️راوی: حاج حسین یکتا
📚#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه مطلب قبل👆
🍁اواخر یک بار رفتیم گلزار شهدا. سر قبر سیدرحمان و دو تا از دوستانش گریه نمی کرد، اما حال خاصی داشت. موقع رفتن به مسئول گلستان شهدا و درخواست کرد که کنار رحمان کسی را دفن نکند.
☄ایشان کفت که نمی شود. اگر کسی خواست شهیدش را اینجا دفن کند من نمی توانم مانع شوم.
▪️گفت:«تو فقط یک ماه برای من نگهش دار».
💢وقتی محمد شهید شد، آمدم گلستان شهدا، دیدم کنار قبر رحمان، قبری برای محمد آماده شده، با دیدن قبر یاد آن روز افتادم. درست از آن مهلت محمد یک ماه گذشته بود.
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#الهامات_و_عنایات
#شهادت_طلبی
#دعاهای_مقبول
📚کتاب یازهرا، صفحات ۱۴۶-۱۴۵ و ۱۶۸-۱۶۷ و ۱۸۲.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺 به یاد امام حسین (ع)
▫️آقای نداوی، از مسئولین گردان:
🔹 در گرماگرم عملیات مرصاد، نیروهایی که پشت منافقین هلی برن شده بودند، سه روز بود که آب و غذا نداشتند و امیدی هم به رسیدن کمک نبود. هوای گرم تابستان نیروها را تشنه کرده بود و مجروحان ناله میکردند. در همین اوضاع کمال را دیدم.
🔸 نگاهم که به او افتاد دیدم زبانش مثل استخوان سفید شده لبهایش خشک و چشمانش خیلی ضعیف شده بود.
▪️گفت: آقای نداوی آب نداری؟
▫️گفتم: "نه! باید صبر کنید."
▪️گفت: تحمل میکنم.
🌀 بعضی از رزمندگان عراقی از وضعیت موجود ناراحت بودند و پشت بیسیم با دادوفریاد به فرماندهان شکایت میکردند.
▪️کمال لهجه عراقی را متوجه نمیشد گفت: "آقای نداوی، اینها چهشان شده است؟
▫️گفتم: از تشنگی و گرسنگی اذیت شدهاند و دارند به فرماندهان شکایت میکنند.
⚡️وقتی متوجه رفتار آنان شد با صدای بلند همه را خطاب قرار داد و گفت: «خجالت نمیکشید؟ از خدا خجالت نمیکشید؟ ما امروز با این تشنگی و گرسنگی با امام حسین (ع) همدردی میکنیم. شما امام حسین (ع) را نمیشناسید؟! امروز حسینی هستیم، امروز #امام_حسین (ع) را من شناختم. باید حسینگونه باشیم امروز امام حسین با این حالت شهید شدند و زخمی شدند و بچهها شهید شدند. چرا اینطوری میکنید؟"
💢سخنان تأثیرگذارش همه را آرام کرد. حرفش که تمام شد با ناراحتی بلند شد و چندقدمی از ما فاصله گرفت. هنوز چندمتری دور نشده بود که چند تیر به او اصابت کرد و همان جا روی زمین افتاد و شهید شد.
#شهید_کمال_کورسل
#شهادت_طلبی
📚#کتاب_کمال_کورسل، نوشته سید محمدصادق حسینی مقدم، ۷۰-۶۹.
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید | ویژگی ممتاز یاران #امام_زمان
♨️ چرا شهید حسن باقری در شب عملیات اینگونه گریه میکرد؟
#شهادت_طلبی
#معارف_شهادت
🔷 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهادت از نگاه شهید باهنر؛ چه با شکوه است این لقاء
#شهادت_طلبی
#شهید_محمدجواد_باهنر
✂️برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔹سی ام آذر ۱۴۰۰ یکی از طلاب حوزه که در گروه ایتای دورهمی طلاب عضو بود، خبری مبنی بر پیدا شدن پیکر مطهر یکی از شهدای عملیات والفجر یک را ارسال کرد. زیر تصویر پیکر شهید نوشته شده بود «طلبه بسیجی شهید عبدالله پولادوند».
🔸به محض انتشار این خبر در گروه اولین نفر آرمان این عکس را بازنشر داد و نوشت: «خوش به سعادتش خدا بهترین ها را نصیبش کرده است هم طلبه است هم بسیجی و هم شهید چه چیزی بهتر از این خداوند چنین عاقبتی را نصیب من و هرکس که عاشق شهادت است نماید.» تقریبا همه اعضای گروه زیر متن آرمان نوشتند: «آمین!»
#شهید_آرمان_علی_وردی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
✂️برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺قول و قرار درگوشی!
▫️پدر شهید:
🔹اربعین شهادت مهدی بود که پدر یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم، پیش من آمد، خنده کنان دست انداخت گردنم و گفت:«خوشا به سعادتت! پسرت خوب راهی رو رفت». بعد ادامه داد:«سه چهار روز قبل عکس شهید رو توی زیباشهر دیدم. اول تعجب کردم اما بعد یقین پیدا کردم که همون کسی است که پسر من را توی قبر گذاشت».
🔸 زمان تدفین پسر شهیدم، یه جوونی گریه کنان من رو به جده مون حضرت زهرا (سلام الله علیها) قسم داد که بذارم اون پسر شهیدم رو توی قبر بذاره من هم بی اختیار قبول کردم.
🌀 بعد دیدم با یه شور و حال خاصی پسرم رو توی قبر گذاشت و اون رو بوسید و حدود پنج دقیقه توی قبر در گوشی با شهیدم حرف می زد. بعد هم با چهره ای مصمم و راضی از توی قبر بیرون اومد و گفت: «حاج آقا! دعا کن منم شهید بشم!»
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شهادت_طلبی
📚کتاب بابا مهدی، صفحه ۱۰۸.
✂️برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir